–قبل از اینکه بری تبریز قرار بود یه موضوع مهمی رو بهت بگم، شنبه بعد از مدرسه بیا کافه حرف بزنیم.
این موضوع مهم چه بود که فکر به گفتنش هم نفسهایش را سنگین میکرد؟! نگرانی و دلشوره را پس زدم و به خودم امیدواری دادم که هیچ مشکل خاصی وجود ندارد.
–باشه ساعت پنج تا شیش میآم.
–نه زودتر بیا، فردا کارخونه نمیرم، کلا کافهام.
مضطرب و مستأصل شده بودم. طاقت نیاوردم و حرف دلم را زدم:
–کاش همون فردا بهم زنگ میزدی بیام پیشت و بعدم حرفهات رو میگفتی، الان من از فکر و خیال تا صبح خوابم نمیبره! این موضوع مهم چیه که تا الان بهم نگفتی؟ چی شده کمیل؟!
چند ثانیهی فقط صدای نفسهای بلندش در گوشم پیچید و سپس آوای محزون صدایش:
–ببخشید عزیز دلم نمیخواستم اذیتت کنم! فکرم انقدر درگیره که نمیدونم چی بگم، ولی مرگ من قول بده بهش فکر نکنی و راحت بخوابی!
با لحن شماتت بار و ناراحتی گفتم:
–خدا نکنه، این طور حرف زدنت بیشتر ناراحتم میکنه! باشه بهش فکر نمیکنم، دیگه برو شب بخیر!
* * *
کنار در نشسته و به دیوار تکیه داده بودم. غروب دلگیر جمعه بود و نمیدانم چرا از صبح دلشوره داشتم. اگر به خاطر آرش نبود قبل ظهر به تهران برمیگشتم. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به بچهها دادم که در حیاط دوچرخه سواری میکردند. صدایی تقی از داخل آمد و یک لحظه یادم آمد که مادر داخل خانه تنهاست. مهری نیم ساعت پیش برای خرید به سوپری سر خیابان رفته و هنوز برنگشته بود.
سریع برخاستم و وارد خانه شدم. در سالن نبود. به سرعت خودم را به آشپزخانه رساندم و دعا کردم دوباره به سرش نزده باشد غذا بپزد یا چای دم کند. مهری میگفت نمیشود یک لحظه از او غافل شد؛ جدیدا کارهای عجیب و غریب و خطرناک انجام میدهد. قابلمهی خالی را روی گاز میگذارد و میگوید آش پخته است؛ یخچال برایش حکم کمد لباسهایش را دارد؛ یکهو بدون اینکه وضو بگیرد هر جا که ایستاده باشد نماز میخواند! همین دیروز هم کل چای خشک را داخل سماور خالی کرده و به مهری گفته بود چای دم کرده است!
وقتی در آشپزخانه هم مادر را ندیدم، همهی اتاقها را گشتم و در اتاق خودش پیدایش کردم. پشت به در نشسته و تمام لباسها و وسایل صندوقچهی بزرگ و قدیمیاش را بیرون ریخته بود. نفس آسودهای کشیدم و به آرامی در را باز کردم و وارد اتاق شدم. قبل از اینکه نزدیکش شوم به آرامی صدایش زدم:
–مادر.
به سرعت به عقب برگشت و اخم کرد. بلند شد و با عصبانیت تشر زد:
–کجا بودی؟!
از واکنشش ترسیدم و یک گام به عقب برداشتم. جلو آمد و با عصبانیت بیشتری به بازویم چنگ زد:
–باز با اون تخم جن بودی؟!
بازویم را کشید و به سمت تختش برد. با اینکه میدانستم، من برای او آمنه هستم نه آمال، هیچ وقت حرفها و حرکاتش برایم عادی نمیشد.
مات و مبهوت مانده بودم که بازویم را رها کرد و یکهو آرام و مهربان شد. دست روی سرم کشید و با لحن آرامی که غم در آن بیداد میکرد گفت:
–اون هیچ وقت برای تو نمیشه، از اولم گفتم دل نبند، گوش نکردی مادر!
دوباره پای صندوقچه و وسایلش نشست و من هم بیاراده پای تخت، روی زمین نشستم. دستم را روی بازوی مخالفم که محکم، میان پنجههایش فشرده بود گذاشتم و ماساژ دادم. هر وقت از گذشته و آمنه حرف میزد، بیتر از مردی که ندیده بودم متنفر میشدم؛ آمنهی مهربان و معصومم را تنها با دل عاشقش و بچههایی در بطنش، رها کرده و رفته بود!
نیم رخش به سمتم بود و در حالی که پلیوری را تا میزد گفت:
–من که بهت دروغ نمیگم، خانم نصرتی خودش بهم گفت تو گارگاه دیگه همه میدونن قراره با دختر عموش ازدواج کنه.
به یکباره برگشت و چهار زانو به سمتم آمد. دستم را گرفت و با بغض گفت:
–تو نمیتونی با محتشمها در بیفتی، اونا …
با شنیدن گارگاه و به دنبال آن نام فامیلی محتشمها قلبم فرو ریخت و به سرعت دستم را از دستش بیرون کشیدم:
–محتشم! کدوم محتشم؟
اصلا محتشمها چه ربطی به آمنه داشتند؟! قلبم یک در میان میزد و حس میکردم کسی دستش را دور گلویم حلقه کرده و سخت میفشارد. مادر بدون توجه به حرفهایم دوباره مشغول کارش شد. واکنش یکباره و تندم، او را از گذشته به حال پرتاب کرده بود؛ انگار نه انگار که تا همین چند ثانیهی پیش در حال مؤاخذه و بعد هم موعظه کردنم بود!
اینبار من چهار زانو به سمتش رفتم و لباسی که در حال تا زدنش بود را گرفتم. دستم را روی دستش گذاشتم و مقابل صورتش خم شدم. تمام تلاشم این بود آرام باشم تا او را نترسانم:
–مادر کدوم محتشم رو میگی؟
وسط دو ابرویش خط عمیقی افتاد و با تعجب نگاهم کرد:
–من محتشم نمیشناسم!
گریهام گرفته بود!
–خودت الان گفتی من نمیتونم با محتشمها در بیافتم!
دستش را روی شانهام گذاشت و هلم داد:
–برو کنار ببینم، من کی همچین حرفی زدم؟!
دوباره مشغول شد؛ مرا وسط برزخ رها کرده و خودش با خونسردی لباس تا میزد. مثل آدمهای مسخ شده، مات و مبهوت به دستان مادر خیره مانده بودم. ذهنم به سرعت همه چیز را بازخوانی کرده و داشت قطعات پراکندهی پازل را کنار هم میچید. حرفهای پراکندهی مادر را در این چند وقت به یاد آوردم و به حرفهای امروزش وصل کردم. قطعات جور بود و چفت هم قرار گرفته بود. پلی به گذشته زدم و خاطرات مربوط به آمنه را از پستوی ذهنم بیرون کشیدم؛ یک بار با آمنه درد و دل میکردیم که مسیر صحبتهایمان به سمت عشق و عاشقی رفت؛ گفته بود سالها پیش مردی را دوست داشته که خانوادگی در کار فرش بودهاند، اما هیچ وقت اسم نبرده و نگفته بود آن مرد اهل کجاست؟ کیست و چه میکند؟ همیشه در لفافه حرف میزد. من هم طبق عادت مزخرفم هیچ وقت کنجکاوی نکردم! حالا خودم را سرزنش میکردم که چرا هر وقت مادر حرف میزد سرسری گذشتم؟! چرا هیچ وقت بابا را بیشتر سوال و جواب نکردم و پاپیچش نشدم؟!
همه چیز را کنار هم میچیدم و با ناباوری به کمیل میرسیدم؛ کمیل هم با دختر عمویش ازدواج کرده بود؛ کمیل هم زمانی که در کاشان بود در گارگاه کار میکرد! باورم نمیشد؛ این حقیقت عریان، تنها توهم من بود!
پازل را بهم ریختم و حقیقت را انکار کردم؛ اما دوباره نشانهها به رویم نیشخند زدند؛ چال روی چانهی دوقلوها و موهایی که به تازگی کشف کرده بودم، برخلاف تصورم اصلا شبیه موهای آمنه نیستند مانند تیر خلاص بودند!
با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم. نگاهی به جای خالی مادر انداختم و تمام تلاشم را به کار گرفتم تا بغضی که از سر حرص و عجز گلویم را میخراشید پس بزنم.
بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. باید با مهری حرف میزدم؛ حتما او هم محتشمها را میشناخت. پازل من تکمیل بود و همهی مدارک نشان از حقیقتی داشت که راضی بودم بمیرم، اما آن را نپذیرم. تا مطمئن نمیشدم شکست را نمیپذیرفتم!
به دنبال گوشیام بودم، اما حالم انقدر بد بود که نمیتوانستم تمرکز کنم و بفهمم آن را کجا گذاشتهام. دور خودم میچرخیدم که گوشی بیسیم خانه را روی میز وسط مبلها دیدم. تمام حرکاتم شتابزده و با بیتوجهی بود. گوشی را برداشتم و شمارهی مهری را گرفتم؛ اما قبل از اینکه بوق بخورد قطع کردم و با درماندگی روی مبل ولو شدم. اگر با این حال و روز تماس میگرفتم، به حتم او را میترساندم. نه صدایی میشنیدم و نه اشرافی به اطرافم داشتم. همه چیز به حاشیه رفته و فقط یک چیز جلوی دیدگانم میرقصید؛ کمیل همان مردیست که سالها ندیده از او متنفر بودم و حالا …
مقاومتم شکست و اشک داغی از گوشهی چشم چپم پایین چکید. این اشک، یک قطره اشک معمولی نبود، قلب سوختهام اشکم را جوشانده بود. زندگی نمیتوانست انقدر بیرحمانه با من تا کند؛ کمیل نمیتوانست انقدر پست باشد که چنین جفایی در حق یک زن کند و بعد هم با وجدان و خاطری آسوده روزگار بگذراند!
با اینکه نیم ساعت انتظار کشنده را تحمل کرده بودم تا مهری برگردد؛ اما راضی بودم؛ دیر آمدنش سبب شد کمی به خودم مسلط شوم. با تمام ترس و نگرانی که در دلم غوغا به پا کرده بود، باید حواسم را جمع میکردم که مبادا بعد از این همه سال راز آمنه و از همه مهمتر همخون نبودن ما با دوقلوها برای کسی فاش شود!
مهری وارد خانه شد و با شرمندگی گفت:
–ببخشید آمال جان، کارم خیلی وقته تموم شده، اما اومدم سر کوچه گیر یکی از آشناهای پرحرفمون افتادم.
جلو رفتم و نایلوهای خرید را از دستش گرفتم. میوه و وسایل سالاد هم خریده بود.
–اشکال نداره.
چادرش را روی دستهی مبل انداخت و بقیهی نایلونها را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت:
–ول کن نبود، بازم حرفهاش نصفه موند، معلوم نیست باز کی و کجا خفتم کنه! بزرگترم هست آدم روش نمیشه حرفی بزنه.
بدون حرف پشت سرش وارد آشپزخانه شدم. نایلونها را روی میز گذاشتم و به آرامی وسایل را از داخلش بیرون آوردم.
–مهری جون!
مانتو و روسریاش را روی پشتی صندلی انداخت و گفت:
–جانم.
بیمقدمه پرسیدم:
–شما محتشمها رو میشناسید؟
عادی و خونسرد جواب داد:
–آره، مگه کسیام هست که نشناسه، چطور عزیز دلم؟
نمیتوانستم بایستم، صندلی عقب کشیدم و نشستم. سرم را پایین انداختم و با انگشت اشارهام خطهای فرضی روی میز کشیدم. جان کندم تا بالاخره گفتم:
–شما چقدر میشناسیدشون؟ منظورم اینه تا به حال باهاشون برخورد داشتین؟
در حالی که خریدهایش را داخل یخچال میچید گفت:
–برخورد آنچنانی نه، ولی دورادور خوب میشناسمشون.
بدون اینکه چیزی بپرسم خودش ادامه داد:
–مادر چند سال تو کارگاهشون فرش میبافت، اما بعدها که دیگه نرفت و گفت تو خونه میبافم، چون کارش خیلی تر و تمیز بود، حاج صادق گفته بود هر چی میبافی بده به ما، یکی دو بارم خودش اومد خونه و فرشهای مامان رو دید و خرید، اما بعدش تا قبل از اینکه مامان و آمنه برن تهران حاج ابراهیم، داداش حاجی میاومد. مادر خیلی ازش راضی بود، میگفت خیلی مرد خوب و با خداییه، همیشه با انصاف قیمت میده و میخره.
در یخچال را بست و میوهها را از روی میز برداشت و روی سینک گذاشت. نگاهم کرد و با خنده گفت:
–ولی از حاج صادق بدش میاومد، میگفت ناتو و دودره بازه!
مثل یک کارگاه با دقت به حرفهایش گوش میدادم. هنوز به اطمینان نرسیده بودم و سوالات بیشتری در ذهنم جوالان میداد:
–بعد از اینکه رفتن تهران چی؟
مشغول شستن میوهها شد و گفت:
–دقیق اطلاع ندارم، یه بار که رفته بودم پیش مادر و آمنه، یه پسر جون اومد و فرشها رو برد، فکر کنم پسر حاج ابراهیم بود.
شیر آب را بست و ادامه داد:
–ما هیچ وقت از مادر نمیپرسیدم کی اومد؟ کی رفت؟ چند خرید؟
صدایش لرزید و افزود:
–ولی آمنه میپرسید و هر طور شده ته توی همه چی رو در میآورد، واس …
دیگر صدایش به گوشم نمیرسید، حس میکردم به درهای عمیق سقوط کردهام و مهری هم بالای دره ایستاده و من فقط اصوات نامفهومی از او را میشنوم. با یادآوری آمنه هم بغضش میگرفت، آن وقت من چطور زنده بودم؟!
قطعات پازلم تکمیل شده بود. چطور امکان داشت در دنیای به این بزرگی، مردی سر راه من قرار بگیرد که همیشه از پیدا شدنش واهمه داشتم؟! چطور شد که دلم درست برای مردی رفت که ظلم را در حق آمنه تمام کرده بود؟! کی و چطور انقدر کور شدم که نشانهها را ندیدم؟! به حتم موضوعی که کمیل این همه مدت نگفته و از گفتنش واهمه داشت همین بود!
میخواستم بلند شوم و تا میتوانم از این خانه و این شهر دور شوم، اما نای برخاستن نداشتم. امکان نداشت؛ یعنی من برای بار دوم دلم را به دست یک آدم اشتباه سپرده بودم؟!
سرم را روی میز گذاشتم تا اگر اشکی فرو ریخت مهری آن را نبیند. چند ثانیه نگذشته بود که صدایش را از کنار گوشم شنیدم:
–چی شده آمال؟!
صدایش نگران بود. صورتم را به سمتش چرخاندم و لب زدم:
–خوبم!
نمیدانم چه شکلی شده بودم که ضربهای به صورتش زد:
–خدا مرگم بده، چرا انقدر قرمز شدی؟!
به حتم از حرص و بغضی بود که به زور سعی در فرو خوردنش داشتم!
شانهام را گرفت و سرم را از میز فاصله داد، اما انگار سرم روی بدنم سنگینی میکرد. باید به خودم مسلط میشدم؛ مهری را ترسانده بودم! دستپاچه و هول شده و دور خودش میچرخید.
–مهری!
لیوانی را از شیر ظرفشویی پر کرد و به سمتم آمد. لیوان را به لبهایم نزدیک کرد و گفت:
–جان مهری، چی شد یهو؟!
لیوان را از دستش گرفتم و گفتم:
–خوبم، نترس!
به لیوان اشاره کرد:
–یکم آب بخور.
نگاهم را به لیوان دادم، بغض چنان راه گلویم را بسته بود که حتی یک قلوپ آب هم نمیتوانستم بخورم.
دستش را روی شانهام گذاشت، خم شد و خیره در نگاهم سوالاتش را ردیف کرد:
–چی شده آمال؟ چرا از محتشمها پرسیدی؟ اتفاقی افتاده؟
دلم میخواست هر آنچه از دل و ذهنم میگذرد را برایش بگویم؛ بگویم و گریه کنم تا دلم سبک شود! اما من یاد گرفته بودم همیشه تنهایی دردها و غمهایم را به دوش بکشم. کاش من هم مثل بقیه در بیخبری بودم، یا لااقل همه چیز را کامل و بینقص میدانستم نه نصفه و نیمه! این درد فقط برای من بود؛ نه میتوانستم آن را جایی ببرم، نه برای کسی بگویم! حتی نمیتوانستم گوشی را بردارم و هر چه حرص و بغض دارم سر کمیل خالی کنم. فریاد بزنم و بدون ترس از چیزی تمام سوالاتم را بپرسم و به حقیقت برسم!
راست و دروغ را بهم بافتم و با یک لبخند تصنعی تحویل مهری دادم:
–چیزی نشده مهری خوشگله، سرم درد میکنه شاید واسه اونه صورتم گُر گرفته. در مورد محتشمها و کارگاهشون هم مادر یه چیزایی گفت کنجکاو شدم.
–چی گفت؟
حال عجیبی داشتم؛ توی سرم هزاران صدا بود. دلم یک گوشهی خلوت و سکوت مطلق میخواست تا همه چیز را از اول دوره کنم.
به زحمت بلند شدم و روی پا ایستادم:
–در مورد کارگاه بود، اسم یه خانمی رو هم گفت که فکر کنم دوستش بوده، خانم نصرتی.
سرش را متفکرانه بالا و پایین کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
–آره دوستای جون جونی بودن، اونم دیگه پیر و زمین گیر شده. برو یه آبی به صورتت بزن، الان برات یه دمنوش درست میکنم، حالتو بهتر میکنه.
حالم با این چیزها بهتر نمیشد؛ نه تا وقتی در شک و تردید دست و پا میزدم و هزاران فکر جور و واجور منفی در سرم بود!
از آشپزخانه به سمت سرویس بهداشتی راه کج کردم، اما میانهی راه منصرف شدم و به اتاق مهمان رفتم.
گوشیام را از روی میز کنار پنجره برداشتم و به محض باز کردن قفلش به صفحهی پیامهایم رفتم. با دیدن نامش بالای صفحه اشک در چشمانم حلقه زد. نمیخواستم به شنیدههایم و پازلی که با دانستههای نصفه و نیمهام ساختهام اطمینان کنم. ته دلم با خوش خیالی امیدوار بودم موضوعی که کمیل میخواهد برایم بگوید، هر چیزی باشد جز بودن زن دیگری در گذشتهاش! کمیلی که شناخته بودم نمیتوانست انقدر بد و سیاه باشد!
چندین بار نوشتم و پاک کردم؛ اما هر بار دلایلی مرددم کرد و برای ارسال مانعم شد. میخواستم بدانم زنی به اسم آمنه میشناسد؛ اما هر بار با خودم فکر میکردم اگر بشناسد، شاید این پرسیدن یکبارهام از گفتن حقیقت منصرفش کند. باید صبر میکردم. گرچه با حال و روزی که داشتم صبوری سختترین کار دنیا بود!
کف هر دو دستم را که یخ بسته بود روی گونههایم گذاشتم. سردی دستانم روی صورت داغم که از سفید به قرمز تغییر رنگ داده بود هیچ تاثیری نداشت. راست میگفتند: ” رنگ رخساره خبر میدهد از سِرّ درون! ” درونم آتشی به پا بود که داشت قلبم را میسوزاند. هنوز به یقین نرسیده بودم و این حال و روزم بود؛ وای به روزی که میفهمیدم آمنه و کمیل گذشتهی مشترکی داشتهاند! …
اشکهایم که از پیالهی چشمانم سرریز شد و فرو ریخت، نگاهم را از آینه گرفتم. خود عاجز و درماندهام را دوست نداشتم!
پشتم را به در تکیه دادم و دستانم را روی دهانم گذاشتم تا هق هق گریهام را خفه کنم. سُر خوردم و روی زانوهایم نشستم. هر چه بیشتر اشک میریختم، بغضم به جای سبک شدن سنگینتر میشد.
کاش الان در خانهمان بودم؛ چه جمعهی شومی! در این شرایط کنترل کردن احساساتم و مسلط بودن روی حرکات و رفتارم مرا از پا در میآورد! احساس خفگی میکردم و دردی عجیب پشت قفسهی سینهام پیچ و تاب میخورد. پیشانیام از درد نبض میزد و انگار کسی سرم را فشار میداد.
تقهای به در خورد و مرا از جا پراند. دستگیره بالا و پایین شد و متعاقب آن صدای ایلیا را شنیدم:
–آبجی جیشم ریخت!
با عجله اشکهایم را پاک کردم و همراه با نفس عمیقی قفل پشت در را چرخاندم. در را باز کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، دمپاییهای کوچک را مقابل پایش گذاشتم. دستش روی خشتکش بود؛ مثل همیشه مقاومت کرده و حالا هول و با عجله خودش را به دستشویی رسانده بود. دیدن آنها و ” آبجی ” گفتنشان بغضم را سنگینتر میکرد. من آنها را به هیچ کس نمیدادم؛ حتی اگر مطمئن میشدم پدرشان همان کسییست که تمام من درگیر اوست!
بدون حرف بیرون رفتم. به کندی وارد دستشویی شد و در را بست؛ چون مثل همیشه سرزنشش نکرده بودم تعجب کرده بود. اگر حرف میزدم با صدای گرفته و خشدارم دستم رو میشد. لبم را گاز گرفتم و نفس عمیق کشیدم. هر دم و بازدم مثل وزنهای سنگین روی قلبم فشار میآورد!
ایلیا که بیرون آمد، دوباره نگاهم را دزدیدم و وارد دستشویی شدم. اینبار در را نبستم. شیر آب را باز کردم و اهرم را به سمت نقطهی آبی چرخاندم تا آب سرد شود. چند مشت آب به صورتم زدم و از دستشویی بیرون رفتم.
پهلویم را به نردهی سنگی ایوان تکیه دادم و دستانم را روی سینه در هم پیچیدم. خنکای نسیم پاییزی که صورتم را نوازش کرد، آرزو کردم که کاش در این لحظه کسی پیدا میشد و با حرفهای امیدوارکننده و اطمینان بخشش، مثل همین نسیم دلم را خنک میکرد! صدای زمزمه وار مادر که باز پای دار قالیاش نشسته و میخواند، سوز دلم را بیشتر و چشمانم را برای گریه حریصتر میکرد.
قسمتی از حیاط را تنها نور کم جان لامپ ایوان روشن کرده بود. مهری در آشپزخانه مشغول بود و یادش رفته بود، طبق عادت هر روزش، قبل از تاریکی هوا لامپهای حیاط را روشن کند. امشب من هم تاریکترین و یلداترین شب را سپری میکردم. اگر شک و شبهههایم به یقین میرسید، دیگر هیچ وقت، هیچ کسی نمیتوانست قلب و روح مرا با روشنی و نور آشتی دهد!
–اینجایی؟
به عقب برگشتم و لبخند کم جانی به چهرهی مهربانش زدم. جلو آمد و سینی کوچکی که یک فنجان درونش بود، مقابلم گرفت:
–احتمالا داری سرما میخوری و از تب اینجور قرمز شدی، دمنوش میخک برات درست کردم، هم تب بره، هم سردردت رو میندازه.
به سادگیاش لبخند زدم و فنجان را برداشتم. سینی را پایین برد و دست دیگرش را بالا آورد و اینبار گوشیام را به سمتم گرفت:
–داشت زنگ میخورد تا برسم قطع شد، آرش بود.
گوشی را که گرفتم، درباره زنگ خورد. فنجان را لبهی نرده گذاشتم و تماس را وصل کردم.
مهری با گفتن: ” سرد شد نخور، بیار عوضش کنم “، تنهایم گذاشت و من گوشی را روی گوشم گذاشتم و سلام کردم.
–سلام … چطوری؟ با بچهها بیا بیرون.
صدای سرحال و خوشحالش هم نتوانست لبخند به لبم بیاورد. با تعجب پرسیدم:
–کجای بیرون؟!
خندید:
–جلو درم، چند دقیقه بیایید بیرون یه چیزی میخوام نشونتون بدم.
–باشه.
ایلیا و الناز تا شنیدند آرش آمده، با خوشحالی از خانه بیرون دویدند. با عجله دمپاییهایشان را به پا کردند و طول حیاط را با سرعت طی کردند و در را گشودند. اگر راز آمنه تنها در دل خودم میماند، هیچ وقت دوقلوها متوجه نمیشدند که همخون ما نیستند؛ اما کافی بود این راز برملا شود، یقین داشتم دیگر هیچ چیز مثل قبل نمیشود؛ حتی شاید نگاه مهری هم به آنها رنگ و بوی دیگری میگرفت!
از در حیاط بیرون رفتم و با دیدن آرش و دوقلوها دوباره بغضم گرفت. آرش روی زانو نشسته و دوقلوها از دو طرف دست دور گردنش انداخته و در حال پچ پچ بودند. آرش وقتی شنید بابا با آمنه عقد کرده شوکه شد؛ فکرش رارهم نمیکرد بابای آرام و سر به زیرمان که همیشه آسه میرفت و آسه میآمد، زنی را عقد کند که فقط چند سال با دخترش اختلاف سنی دارد. مخالفتی نکرد؛ اما چون از واقعیت ماجرا خبر نداشت، تا قبل از به دنیا آمدن دوقلوها، همیشه از اینکه بابا کار را تمام کرده و بعد از اینکه همسرش باردار شده ما را در جریان قرار داده دلخور بود. آرش خبر نداشت بابا به دروغ گفته که قبل از بارداری آمنه او را عقد کرده است.
آرش با دیدنم بلند شد و با مهربانی سلام و احوالپرسی کرد. به ایلیا و الناز نگاه کردم و بغضم را پس زدم. با لبخند تصنعی جوابش را دادم و پرسیدم:
–چه خبره؟
دستش را دور شانهام حلقه کرد و به دوقلوها چشمک زد:
–میخواییم بریم دور دور؟
سرم را به طرفش چرخاندم و با تعجب گفتم:
–الان پیاده کجا بریم دور دور؟! مهری داشت به آقا مصطفی زنگ میزد که بیاد شام بخوریم.
دست در جیبش کرد و سوئیچی را مقابل صورتم تکان داد:
–با ماشینمون!
نگاهم بین سوئیچ و صورت شادش رفت و برگشت. سوئیچ را گرفتم و بیتوجه به زمان و مکان، در آغوشش خزیدم و با گفتن: ” مبارکه عزیزدلم! “، به بهانهی ذوق و شادی ماشیندار شدنش کمی از بغض تلنبار شدهام را روی شانهی او خالی کردم.
شانههایم را گرفت و مرا از خودش جدا کرد. رفتارم سبب تعجبش شده بود:
–آمال!
هیچ کس نمیتوانست بفهمد چه حالی دارم. با یک دست سریع اشکهایم را پاک کردم و مثل دیوانهها غیر طبیعی و مصنوعی خندیدم:
–ببخشید یه لحظه احساساتی شدم.
نگاه مشکوکش را نادیده گرفتم و به سمت ماشینهایی که پشت سر هم در کوچه پارک بود برگشتم و دزدگیر را زدم. چراغهای دویست و شیش آلبالویی رنگ که چند متر جلوتر پارک شده بود، روشن شد بچهها به سمتش دویدند.
–به خاطر این دوتا وروجک کلی گشتم تا این رنگی پیدا کردم.
از وقتی آرش ماشین قبلیاش را فروخت و در جواب سوال دوقلوها که پرسیده بودند: ” چرا دیگه ماشین نداری؟ “، آرش گفته بود: ” به خاطر شما فروختم که ماشین گِرمِز بخرم “. ایلیا و الناز بچه که بودند قرمز را گرمز تلفظ میکردند و اکثر وسایل و لباسهایشان قرمز بود
سوئیچ را بدستش دادم و لبخند زدم:
–کار خوبی کردی!
اگر به او میگفتم این دو وروجک همخون ما نیستند و شاید پدرشان همانی باشد که مرا از جنس جلب خودش و همجنسانش ترسانده بودی باشد، باز هم به خاطر آنها کاری میکرد؟!
سوئیچ را نگرفت:
–تو بشین.
–نه خودت بشین، من یکم بیحالم، فکر کنم سرماخوردم.
دروغم را باور کرد:
–پس بیا سر راه بریم درمونگاه تا بدتر نشدی.
–نه نمیخواد، مهری برام دمنوش درست کرده، بخورم خوب میشم.
قبول کرد و به طرف ماشینش رفت. من هم زنگ را زدم و به مهری اطلاع دادم که دوری میزنیم و برمیگردیم. در را بستم و با همان دمپاییهای پلاستیکی و مانتوی گل و گشاد مهری که بیحوصله روی لباسهای راحتیام به تن کشیده بودم، به سمت ماشین قدم برداشتم.
* * *
وارد خانه که شدیم نفس آسودهای کشیدم و به سمت اتاقم پرواز کردم. دستم را که روی دستگیره گذاشتم، آرش خودش را رسید و دستش را روی دستم گذاشت. با دست دیگرش فشاری روی شانهام آورد و سینه به سینهام ایستاد.
دست به سینه شد و نگاه خیرهاش را به چشمانم دوخت:
–الان انتظار داری من باور کنم تو فقط واسه یه سرماخوردگی این قدر تو فکر و دمغی؟! من رنگ نکن و زود بگو چه خبره؟!
بغض سمجم دوباره برگشت و اعتراف کردم:
–سرما نخوردم، حال جسمم خوبه، اما …
لبهایم را روی هم فشردم و سرم را بالا گرفتم. دلم میخواست همه چیز را به او بگویم، اما نمیتوانستم. شاید اگر از همه چیز مطمئن بودم، درنگ نمیکردم و بار سنگین روی شانههایم را به شانههای او میسپردم و سیر تا پیاز را برایش تعریف میکردم؛ اما …
–کمیل بهت حرفی زده؟ مشکلی بینتون پیش اومده؟ چی ناراحتت کرده؟ بهم بگو!
سرم را پایین انداختم و صادقانه گفتم:
–دلیل ناراحتیم کمیله، اما ازم نخواه توضیح بدم، چرا و چی شده رو نپرس، چون خودمم هنوز از هیچی مطمئن نیستم.
پوف کلافهای کشید و چانهام را گرفت:
–میگی نپرس، دلم میخواد به حرفت گوش بدم و دخالت نکنم، اما این حالت عصبیم میکنه! از وقتی دیدمت تو خودتی، غذا نخوردی، حرف نزدی، کل مسیر ساکت بودی، چه خبطی کرده که تو این شکلی شدی؟!
دم عمیقی گرفتم و گفتم:
–تو ناراحت نباش خوب میشم، فردا قراره ببینمش و حرف بزنیم.
چهار پایهی پلاستیکی را زیر دوش گذاشتم و روی آن نشستم. قطرات آب روی تنم میرقصیدند و در پایان با اشکهایم هم آغوش میشدند. از ترس اینکه یک وقت آرش به اتاقم سر بزند، تصمیم گرفتم بغضی که داشت خفهام میکرد را زیر دوش حمام خالی کنم. همیشه آرام و بیصدا گریه میکردم و دلم سبک میشد؛ اما حالا هم مثل موقعی که آمنه رفت؛ مثل موقعی که بابا تنهایمان گذاشت، عجیب دلم میخواست حرفهایم را فریاد بزنم و بلند بلند و های های گریه کنم. کاش در خانه تنها بودم!
* * *
بعد از تعطیلی مدرسه بدون اینکه منتظر فروغ بمانم، با عجله از مدرسه بیرون زدم و خودم را به تاکسیهای سر خیابان رساندم. از فروغ هم دلگیر بودم؛ اصلا از همهی آدمهایی که به کمیل وصل میشدند دلگیر بودم!
چشمانم از بیخوابی و گریههای دیشب میسوخت و آنقدر از مغزم کار کشیده بودم که کاسهی سرم درد میکرد!
با گامهایی شتابزده وارد رستوران شدم و بیتوجه به شلوغی، از میان میزها گذشتم. یکراست از مدرسه به اینجا آمده و با این لباسهای فرم سورمهای رنگ و چهرهی بیآرایش و خستهام، وصلهی ناجوری بین مشتریهای شیک و پر زرق و برق رستوران بودم. تیپ زدن و آرایش کردن دل خوش میخواست که در حال حاضر، دلم در بدترین حال دست و پا میزد و فقط یک چیز میخواست؛ اطمینان از اینکه تنها زن زندگی کمیل فقط دختر عمویش بوده و بس!
پشت در اتاق ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. تقهای به در زدم و وقتی صدایی نشنیدم، ضربهی دوم را محکمتر زدم. بعد از وقفهای چند ثانیهای در با شتاب باز شد و کمیل که یک دستش روی دستگیره و صورتش به سمت اتاق بود، و با دست دیگرش به سمت بیرون اشاره کرد:
–شرت کم یالا!
نگاهم بین کمیل و مردی که نگاهش روی چهرهی متعجب من مانده بود، رفت و برگشت. کمیل به عقب برگشت و با دیدنم، بهت و تعجب در نگاهش جا خوش کرد.
–آمال!
سر زده و با این سر وضع آمدنم تعجب هم داشت! در را رها کرد و پشت به مرد، با اخم صورتم را کاوید:
–بیا تو!
وارد اتاق شدم و با نگاه گذرایی به مرد که هم هیبت کمیل بود، ” سلام ” کردم.