صادق برای ادارهی کارخونه بدون بابات و هادی فلجه، اصل کارها رو این دو تا انجام میدادن و چم و خم کار و بازارو خیلی خوب بلدن، صادق این همه سال فقط حساب و کتاب کرده، چیزی سر در نمیآره از تجهیزات و ملزومات قالی بافی!
آهی کشید و افزود:
–بابات میگه ” پشیمون نشه و نیاد سراغمونم مهم نیست، ما کار خودمون رو میکنیم” ، ولی دوباره و از صفر شروع کردن از سن ابراهیم گذشته! میگه ” اهمیتی نداره، تنها کسی که ضرر میکنه صادقه، برای من و هادی فقط اولش سخته، میدونم پشت بند این جدایی آرامشه! “؛ اما هر چیام بگه من میفهمم تو دلش چه آتیشی به پاست و چقدر نگرانه!
پدر و عمویش رسما ورشکسته محسوب میشدند، باز جای شکر داشت چک برگشتی و طلبکار نداشتند؛ اما زور داشت که برادر آدم کلاهش را بردارد و مالش را به غارت ببرد! با تمام غم و خشمی که درونش میجوشید، لبخند زد و با امیدواری گفت:
–هیچ وقت برای از نو شروع کردن دیر نیست مامان! بابا و عمو شاید هیچ وقت نتونن اون سرمایهای که ازشون رفته رو بدست بیارن، اما حداقل میدونن که همه چیزشون مال خودشونه و پول تلاش و زحمتشون تو جیب کس دیگه نمیره، همهی این سختیها و سوختنها به آرامشی که مطمئنا بعد از این نصیبشون میشه میارزه!
مادرش لبخند غمگینی زد و فنجان را روی میز گذاشت. نفسش را به شکل آه رها کرد و گفت:
–انشاالله خیر و خوشی بیاد بعد از این، اما یه چیزی رو بهت بگم …
مکثی کرد و خیره در نگاه منتظر کمیل و نسا ادامه داد:
–من آدم نفرین نیستم، هیچ وقت برای، حتی دشمنم هم بد نخواستم، همیشه هر اتفاق بدی پیش اومده، هر کسی دلمو سوزونده و ناراحتم کرده، یاد ضرب المثل مامانم افتادم که میگه ” خدا دیر گیره ولی شیر گیره! “، همیشه صبر کردم، نتیجهی صبرمم دیدم، صادق از اول باعث و بانی خیلی از تلخیها و ناراحتیهای زندگیم بوده، با این حال بازم نفرین نکردم، بدش رو نخواستم، اما این روزا بدجور دلم سوخته، طوری که کم طاقت شدم و هر روز که از خواب بیدار میشم منتظرم، منتظر این که صبر خدا هم تموم بشه!
صدای لرزان مادرش و بغضی که در تلاش بود نشکند، در دلش آتش به پا کرد. خوب میدانست اوضاع نسا بیشترین تاثیر را روی روح و روان مادرش گذاشته و بیطاقتش کرده است.
کاسهی چشمان نسا هم پر شده و لب و لوچهاش آویزان بود.
پوفی کشید و آمد حرفی بزند که مادرش پیش دستی کرد و با لبخند که تصنعی بودنش عیان بود، به نسا اشاره کرد:
–راست میگن دختر هووی مادره، اومدم یکم خودم رو لوس کنم، خانم زودتر از من بغض کرد!
بلند شد و دوباره سر جای قبلیاش نشست. کتابی که بسته بود را باز کرد و ادامه داد:
–بیایید خانوادگی یکم ترجمه کنیم ببینیم چی از آب در میآد!
صدای بلند بسته شدن در حیاط، نوید آمدن محمد را داد. فقط او بود که همیشه پر سر و صدا وارد میشد. به موقع آمده بود؛ تلطیف این فضای سنگین دست او را میبوسید! شاید شوخی و مسخرهبازیهای محمد میتوانست کمی حال و هوایشان را عوض کند!
نیم ساعتی از بامداد گذشته بود که پدرش از مادرش خواست رختخواب پهن کند. از وقتی نسا تصادف کرده بود، پدر و مادرش کنار او در سالن میخوابیدند. امشب همه چیز یک جوری عجیب و غریب، اما دلچسب بود!
نیم ساعت بعد از ورود محمد، پدرش هم آمده و دور هم شام خورده و بعد هم تا این ساعت، بدون اینکه هر کسی به اتاقش پناه ببرد، همگی دور هم جمع شده بودند؛ مثل یک خانوادهی واقعی!
پدرش بعد از سالها برای اولین بار با آنها از تصمیماتش حرف زده و از برنامههایش با عمو هادی گفته بود. از فروش سهمشان راضی به نظر میرسید و با تمام مشکلات و سختیها به آیندهی کاریاش امیدوار بود. امشب حاج ابراهیم تلخ و بیاعصابی که همیشه دور بود، رفته و یک پدر جایش نشسته بود؛ همانقدر گرم و صمیمی و خوش برخورد.
پدری که نظر دو پسرش را در مورد کار و برنامههایش پرسیده بود؛ کنار نسا نشسته و هر از گاهی با او جیک تو جیک شده و با او خندیده بود؛ معنی لغاتی را که مادرش میخواند، با حوصله از دیکشنری پیدا کرده بود و کمتر به محمد و شوخیهای بیدر و پیکرش گیر داده بود.
بعد از سالها حس میکرد، این خانه، خانهی اوست و میشود حتی با حضور حاج ابراهیم محتشم آرامش را در آن پیدا کرد. دور هم بودن، آن هم بدون هیچ تنش و بحث و جدلی؛ مثل یک خانواده بودن و پدری همراه و رفیق داشتن، آرزویی بود که گمان میکرد هیچ گاه محقق نشود؛ خیلی سال پیش، خود خواسته، این آرزوها را هم، میان بقیهی آرزوهای دست نیافتنیاش گم و گور کرده بود. دیگر برایش اهمیتی نداشت که پدرش با او چگونه رفتار کند؛ خوب باشد، یا نه مهم نبود. چیزی که خیلی برایش حائز اهمیت بود، رفتار پدرش با نسا و مادرش بود؛ همین که با آن دو نرم و مهربان رفتار کند و هوای دلشان را داشته باشد، برای او و حتی محمد کافی میآمد! خیالش که از مادرش و نسا راحت میشد، میتوانست تمام فکر و حواسش را به زندگی خودش بسپارد.
گوشیاش را از جیبش بیرون آورد و روی تختش دراز کشید. به خاطر خواب بیموقعاش بدنش سرحال بود و چشمانش هیچ میلی به خواب نداشتند. یک دستش را از آرنج تا کرد و زیر سرش گذاشت، با دست دیگرش قفل گوشی را باز کرد و آن را با کمی فاصله مقابل صورتش گرفت. اینترنت را روشن کرد، اما قبل از اینکه وارد صفحهی تلگرامش شود یک پیام از فروغ رسید. روی کادر باز شده در بالای صفحه ضربه زد و پیام کوتاه فروغ را خواند:
« برو تِل ببین چی برات فرستادم! »
جواب فروغ را نداد و از صفحه بیرون آمد. به سراغ تلگرامش رفت و بعد از رد کردن چند کانال، نام فروغ را دید. صفحهی چتشان را باز کرد؛ یک عکس و دو پیام فرستاده بود. روی عکس ضربه زد و پیام پر شیطنت فروغ را خواند:
« داغ داغه، گفتم چرا همه ببینن اِلا صاحابش! »
نگاهی به عکس که تا نیمه لود شده بود کرد و پیام بعدی را که روی آن ریپلای شده بود خواند:
« من جای تو بودم همین امشب میرفتم میدزدیدمش و … »
خندهاش گرفت، از ایموجی بنفش رنگ و بدجنس کنار پیامش مشخص بود در ادامهی جمله چه چیز بوده و مثلا حیا کرده ننوشته!
به روی شکم چرخید و بالشش را زیر سینهاش کشید. روی عکس ضربه زد؛ عکس سه رخی از آمال که قبل از هر چیزی لبخندش، ببینده را جادو میکرد. جز به جز صورت آمال را با نگاهش بوسید و قفس دلش تنگتر شد. راست میگفتند هیچ دردی بیدرمانتر از دلتنگی نیست!
به صفحه برگشت و برای فروغ نوشت:
« اینو از کجا آوردی؟ »
فروغ انگار پشت در بود، سریع سین کرد و نوشت:
« از پیج آیه، این عکس رو با یه کپشن خوشگل پست کرده بود ».
کنجکاو شد و پرسید:
« به چه مناسبت؟ »
چند ثانیه بعد جواب فروغ رسید:
« مناسبتی نداشت، آیه از این دست پستها زیاد داره، آمال برای خواهر و برادرش، صرفا یه خواهر بزرگتر نیست، مامان کوچولوشونه! »
کاش پیج آیه را داشت! با اینکه میدانست و قبول هم کرده بود که آمال فقط و فقط انحصارا برای او نیست، اما باز هم وقتی از این دست حرفها میشنید، حرص و حسادت درونش میجوشید. مشکل از او بود که به کم قانع نبود، وگرنه یقین داشت آمال دخترییست که به خوبی میتواند عدالت را برقرار کند و سر قولی که داده بماند!
« خدا دید خیلی حسودم گذاشت تو کاسهام، رقبامم همه قَدَرن! ».
فروغ چند ایموجی خنده فرستاد و دوباره شروع به نوشتن کرد.
به سراغ عکس رفت و تا رسیدن پیام فروغ، خیره شد به صورت خندانی که در همین تصویر بیجانش کلی آرامش نهفته بود!
« گرچه تفاوت من و آمال، و کلا آمال با زنهای دیگه زیاده، اما در آخر همجنس منه و من بهت میگم مطمئن باش حسی که به تو داره سوای اون حسیه که به بقیه داره، این که اون حس متفاوت تا کجا بمونه و تا چه اندازه پیش بره بستگی به تو داره! »
پیام را خواند، اما چیزی ننوشت و فقط یک قلب فرستاد. همه میدانستند او میانهای با چت ندارد و از تایپ کردن خوشش نمیآید.
عکس را در گالریاش ذخیره کرد و برنامه را بست. سرش را در بالشش فرو کرد و دستانش را کنار بدنش گذاشت. تصویر خندان آمال پشت پردهی چشمانش میرقصید و ریتم تپشهای قلبش را نامنظم میکرد!
* * *
موهای نسا را شانه زد و پرسید:
–ببندمشون بالا، یا ببافم؟!
نسا لبخند زد و گفت:
–ببافشون.
به نرمی موهای خرمایی رنگ و لخت نسا را با دقت به سه دستهی مساوی تقسیم کرد و با ملایمت دستهها را در هم تنید.
مادرش به همراه محمد، در مطبخ کوچکش مشغول تدارک نهار بود. امروز عزیز و آقاجون، به همراه فروغ و کاوه مهمانشان بودند. مادرش خانوادهی عمو هادی را هم دعوت کرده بود. صبح بعد از خوردن صبحانه و رفتن پدرش، کارها را بین خودشان سه نفر تقسیم کردند؛ وظیفهی او شستن و چیدن میوهها و گردگیری و تمیز کاری خانه بود که انجامشان داده و بعد از دوش گرفتن، حالا در خدمت خواهرش بود.
خیلی زود به انتهای موهای نسا رسید و کش را پایین موهایش بست. ناخودآگاه یاد مهمانی سالگرد ازدواج دایی صابر افتاد. آنجا برای اولین و آخرین بار موهای آمال را دیده و از بلندی و حجمش تعجب کرده بود. سالها پیش به همراه همایون و هامون، یک فیلم هندی دیده بود. یکی از سکانسهای فیلم را به خوبی به یاد داشت، شخصیت زن فیلم از پلهها بالا میرفت و شخصیت مرد از پشت سر نگاهش میکرد. زن هر چه پلهها را بالا میرفت، انتهای موهایش که بافتشان با گلهای ریز و سفید ادغام شده بود، دیده نمیشد. هر وقت موهای بافته شدهی آمال را به خاطر میآورد، یاد آن سکانس میافتاد.
نسا با تلش درگیر بود که مقابلش ایستاد و تل را از دستش گرفت. با احتیاط آن را روی موهایش زد و کنارش نشست.
نسا گیسش را جلو آورد و روی آن دست کشید:
–ممنون، خیلی خوب شد، رضا هیچ وقت موهای منو نبافت!
سر نسا را بوسید و از ته دل گفت:
–به درک! خودم نوکرتم.
نسا لبخند غمگینی زد و گفت:
–دیشب احوال دلمو پرسیدی، راستش در خنثیترین حالت ممکنم، دیگه دردم نمیآد، این روزا کارم شده مرور روزای رفته، از روزی که رضا به چشمم اومد تا همون شبی که زد تو گوشم، چند صد بار دوره کردم. باورت میشه وقتی زد تو گوشم بازم دوستش داشتم! وقتی از خونه زدم بیرون و اون اصلا جلومو نگرفت، دلم خیلی شکست، اما بازم دوستش داشتم، ولی …
چانهاش لرزید، اما بغضش را با دم عمیقی فرو خورد و همراه با بازدمش زمزمه کرد:
–میدونی کمیل، من تو هیفده سالگی یه نهال تو دلم کاشته بودم، اون نهال همهی عشق و علاقهام به رضا و زندگیمون بود، با وجود همهی بدیها و بیمهریهایی که در حقم کرد، با اینکه کم سن و سال بودم، اما انقدر دوستش داشتم که جور بیمهری اونم خودم به دوش کشیدم و اونقدر به اون نهال کوچیک و لاجون رسیدم که شد یه درخت، درختی که ریشههاش رو توی عمیقترین لایههای قلبمم حس میکردم، حتی دفعهی اولی که گفتم تصمیم دارم جدا بشم، بازم دلم پیشش بود، باردار که شدم با خودم گفتم عشق و علاقهام انقدر ریشه داره که خدا هم نمیخواد من این زندگی رو رها کنم.
تک خندهای زد و کف هر دو دستش را روی صورتش کشید:
–فقط من میتونستم انقدر احمق باشم! ولی راستش رو بخوای از حماقتامم ناراحت نیستم، برای بزرگ شدن روحم، این تن خیلی کوچیک بود، باید داغون میشد تا از نو ساخته بشه.
دوباره بین حرفهایش وقفه انداخت. در سکوت، تماما گوش شده بود برای شنیدن زنی که خودش اعتراف میکرد فرو ریخته و از نو باید خودش را بسازد. برای این ساخته شدن و دوباره سر پا ایستادنِ این تن نحیف و روح لطیفش، یک نیرو محرکهی قوی لازم بود و زمان زیادی میطلبید!
دوباره نسا بود که به حرف آمد. نفسی گرفت و با غم ادامه داد:
–رفتن اون بچه اگر چه روزای اول خیلی درد داشت، اما انگار دستی شد و درختم رو یکهویی از ریشه درآورد. جای اون ریشهها تو قلبم مونده، حفره حفره و زشت، قلب دیگه، خاک که نیست یه دست بکشی روشو حفرههارو بپوشونی، ولی باز اهمیتی نداره، همین که درد ندارم و دلم خالی از حضور کسیه که دوستم نداشت و قدرم رو ندونست کافیه، حفرههای قلبمم شاید خیلی دیر، اما پر میشه!
درماندگی از جایی شروع میشود که بخواهی، اما نتوانی و نشود کاری برای عزیزترین موجود زندگیات انجام دهی! در مورد نسا و این برهه از زندگیاش دستشان بسته بود و فقط باید پشتش میایستادند و تماشا میکردند تا خودش تکلیف همه چیز را روشن کند!
از فعل خواستن تا توانستن و رسیدن، از گفتن تا به انجام رساندن، فرسنگها فاصله بود و نسا هم از این قائدهی بیرحم مستثنا نبود؛ اما پشت شدن و دلگرمی دادن میتوانست این فاصله را کمی کوتاهتر کند!
دستش را دور شانههای نسا حلقه کرد و بازویش را فشرد:
–رضا بیلیاقتترین مردیه که تا حالا دیدم، واسه داشتن تو خیلی خیلی کوچیکه!
به چشمان غمگین و معصوم نسا خیره شد و آرزو کرد، کاش میشد دست کشید گرد و غبار غم را از چهره و نگاه او زدود!
–همیشه بهت گفتم، بازم میگم، هیچ وقت غصه و حسرت نداشتههات یا چیزهایی که از دست دادی نخور، تمرکزت رو بذار روی داشتههات، حتی اگر ناچیز باشن!
نسا از آغوشش جدا شد و گفت:
–برای خودم برنامهها دارم، اما یکم نگرانم، میترسم رضا برای طلاق اذیتم کنه.
با اطمینان گفت:
–نگران نباش، بابا و کاوه حواسشون هست.
با یک دست فیگور گرفت و با لبخند شیطنت آمیزی به بازوی عضلانی و قویاش اشاره زد:
–من و محمدم واسه گوشمالی در خدمتیم.
نسا خندید و در دل او چلچراغ روشن شد.
–خودم تو ذهنم روزی هزار بار رضا رو میکوبم!
تمام حرصش از رضا را جمع کرد و گفت:
–کار خوبی میکنی! اگر بدونی چقدر دلم میخواد یه فرصت دیگه دست بده تا میتونم بکوبمش، طوری که یه چند ماهی بیمارستان لازم بشه!
نسا دستش را روی بازوی او گذاشت نگرانیاش را در پس لحن مهربانش پنهان کرد:
–نه تو رو خدا دیگه دعوا و زد و خورد راه نندازید، از محمدم خواهش کردم دخالت نکنه، یک بار کافی بود، رضا رو خدا زده دیگه، هم سن و سالهای اون صاحب کلی سرمایه و یه زندگی نرمالن، اون اما هنوز مثل بچهها چشمش به دست باباشه! به خدا از اون روز که کتک کاری کردین مامان همش نگرانه، محمد میره بیرون بیست بار زنگ میزنه، از اون طرف میترسه رضا باز بیاد سراغ تو و اونجا دعواتون بشه.
صدایش را پایینتر آورد و با لحن آرامتری ادامه داد:
–به روش نیاریها، ولی زنگ زد به آقاجون و هامون گفت حواسشون بهت باشه!
پوفی کشید و چشمانش را باز و بسته کرد. صدای زنگ آیفون مجال حرف زدن نداد و او هم بیخیال شد. نگرانی و ترس مادرش را درک میکرد.
* * *
آقاجون و عزیز برای خواندن نماز از جمع جدا شدند. مادرش که کنار نسا نشسته بود گفت:
–محمد یه زنگ به هانیه بزن ببین کجا موندن؟ عموت و بابات الان میرسن اونا هنوز نیومدن!
محمد در حالی که با مهارت کارتهای پاسور را زیر و رو میکرد، بدون اینکه مادرش را نگاه کند گفت:
–گوشیم رو بیار زنگ بزنم.
مادرش نگاه چپ چپی و شاکی به محمد انداخت:
–اونوقت تو رو میخوام چیکار؟! خودم زنگ میزنم دیگه!
محمد دوباره و این بار تندتر از قبل کار قبلیاش را تکرار کرد و در جواب مادرش با پررویی گفت:
–دمت گرم پس خودت بِزَنگ!
فروغ با گفتن: ” پررو ! ” پس گردنی به محمد زد. سپس رو به فریبا کرد و گفت:
–بعد از ظهر بریم مشهد اردهال؟ بدون مردا!
محمد نشیمنگاهش را روی زمین کشید و از فروغ فاصله گرفت:
–عیال من مجردی جایی نمیرهها گفته باشم!
فروغ چینی به بینیاش انداخت و گفت:
–ما عیال تو رو اصلا بازی نمیدیم، ولی بشین ببین چطور زودتر از همه حاضر و آماده با دوربینش جلو در وایستاده!
همه خندیدند. مادرش بلند شد و با گفتن: ” یه زنگ به گلاره بزنم میآم الان “، از جمع فاصله گرفت.
اولین کارت را روی زمین انداخت و اینبار فروغ خطاب به نسا گفت:
–تصمیم داشتم هر جور شده آمال رو بکشونم اینجا با هم بریم، اما نشد!
گوشهایش تیز شدند، اما خودش را با کارتهایش سرگرم کرد.
نسا سریع با ناراحتی گفت:
–چرا؟! اگر بدونی چقدر دلم میخواد بازم ببینمش!
–خودش که به خاطر دوقلوها دوست داشت بیاد، اما پسر عمه و دختر عموش تازه نامزد کردن، دو روزی میشه از تبریز اومدن، میگفت اونا واسه آخر هفته برنامه ریختن دسته جمعی بریم بیرون.
سرش را بلند کرد و نگاهش در نگاه فروغ گره خورد. کنجکاو بود بداند کجا و با چه کسانی قرار است برود؛ وقتی گفته بود دسته جمعی یعنی طاها هم در آن جمع بود؟
نتوانست ساکت بماند، تسلیم کنجکاویاش شد و با خونسردی پرسید:
–دسته جمعی؟! مگه چند نفرن؟
فروغ نگاهش را به کارتهایش داد و گفت:
–نپرسیدم، ولی کی به جز دختر و عمو پسر عموش، با داداشش و پسر عمهاش میتونه تو جمعشون باشه؟ قطعا آمال با غریبهها نمیره پیک نیک!
فروغ منظور او را هم به خوبی دریافته بود که از نبودن غریبه در جمع آنها مطمئنش میکرد، در حالی که نمیدانست بلای جان او همان آشنای نزدیک و به اصطلاح پسر عموست!
سرش را تکان داد و از داخل گوشهی لبش را جوید. فروغ از دیشب قصد جانش را کرده بود؛ آن از عکس بیموقعش، این هم از حرفهای الانش!
–هفتهی بعد قرار بذار، تا اون موقع منم روبراهتر میشم.
فروغ ” باشه ” محکم و کشیدهای به نسا گفت و به کاوه اعتراض کرد:
–بذار دیگه کاوه، انگار میخواد آپولو هوا کنه!
دیگر حواسش به بازی نبود، فکرش بهم ریخته و خشم و حرص، همچون غباری روی قلبش مینشست. به خودش و شانس گندش بد و بیراه میگفت و در دلش تا میتوانست طاها را مستفیض کرد که در این اوضاع و وضعیت نابسامان و دوری او از آمال، پررنگ شده بود!
* * * *
با بیمیلی مانتوی بافتی را از رگال بیرون کشیدم و روی ساعدم انداختم. حوصلهی گردش و دورهمی نداشتم، دلم میخواست تنها باشم و تن و ذهنم را به دست خواب بسپارم تا ساعتهای آخر هفتهی دلگیرم زودتر سپری شود. صدایی در گوشم زوزه میکشید که اینها همه بهانه است؛ دلتنگی روی شانههای دلم سنگینی میکرد! دخترک درونم با لب و لوچهای آویزان و چشمانی غمزده گوشهای کز کرده و دیگر لبخند هم نمیزد؛ او هم به جانبداری از دلم با من قهر بود!
–ما خانوادگی بدهکار کسی نمیمونیم، ولی تو طلبهات رو بنویس رو یخ!
با شنیدن صدای آیه و ورودش به اتاق تکانی خوردم و دستم رفت به سمت رگال شال و روسریها. آمد و کنارم ایستاد. چشمکی حوالهام کرد و با خنده به مخاطبش گفت:
–انقدر حرص نخور موهات میریزه کچل میشی، منم مرد کچل دوست ندارم ترکت میکنم!
به شیطنت و بدجنسیاش لبخند زدم؛ عین خیالش هم نبود، طرف دارد جلز و ولز میزند و حرص میخورد!
صدای مخاطبش را نمیشنیدم، اما آیه در حالی با یک دست، یکی یکی مانتوهایش را عقب و جلو میکرد، ابروهایش را بالا داد و گفت:
–یوک آرتیک!*
شال ضخیم و آجری رنگی که با رنگ مانتویم هارمونی داشت برداشتم و روی پا نشستم.
–دیگه وقت مکالمهات تمومه، خداحافظی کن منم برم حاضر شم!
شلوار جین تیرهای انتخاب کردم و کشو را بستم. آیه با گفتن: ” برگشتم بهت پیام میدم ” خداحافظی کوتاهی کرد و به تماس پایان داد.
بلند شدم و گفتم:
–خیلی بدجنسی آیه، اون حرص میخوره، اونوقت تو اینجا به ریشش میخندی!
شانهای بالا انداخت و مانتوی جین روشن و کوتاهی که داخلش خز داشت را بیرون آورد:
–تقصیر خودشه بیخبر پا شده رفته که چی؟!
حامد بد موقعی را برای سفر انتخاب کرده و ناراحت بودم که کمیل را دست تنها رها کرده، اما باز دلم برایش میسوخت. لباسهایم را روی تخت انداختم و جلوی آینه ایستادم:
–توام بیخبر اومدی!
دیشب ساعت نزدیک ده بود که زنگ واحد به صدا در آمد و وقتی در را باز کردم، در کمال تعجب و ناباوری آیه را پشت در دیدم؛ اما او به قیافهی من از ته دل خندیده و با گفتن: ” سورپرایز ” ، به شیوهی خودش، سفت و سخت، در آغوشم کشیده بود. قسمت جالب ماجرا این بود که امروز صبح با تماس حامد متوجه شدیم، درست نیم ساعت بعد از رسیدن آیه، او تهران را به مقصد تبریز ترک کرده تا به گفتهی خودش آیه را سورپرایز کند!
–من میخواستم شمارو سورپرایز کنم، دلمم نمیخواست به حامد بگم، دوست ندارم از الان در جریان همهی برنامهها و تصمیماتم باشه، شاخ میشه!
با پا کشو را بیرون کشید و با نوک انگشتانش شلواری به رنگ مانتویش برداشت:
–در ضمن حقشه، مرد کامل مارو تو وضعیت گیر و گرفتاری تنها گذاشته!
سکوت کردم و مشغول پیچیدن موهایم شدم. از خودم هم دلگیر بودم که بد موقعی را برای دوری انتخاب کردهام. به خودم حق میدادم؛ اما خوب که فکر میکردم کمیل را محقتر میدانستم! در آخرین پیامم لحن نامهربانانهای داشتم و کمی بیانصافی کرده بودم.
* * *
پشت سر آیه و آرش بیرون رفتم و در را بستم. مهران و ترانه به همراه طاها، از ماشین پیاده شده و مشغول صحبت بودند. نگاه هر سه نفر به سمتمان برگشت. آیه و آرش از جوی آب پریدند، اما من چند قدم جلو رفتن و از پلی که روی جوی بود رد شدم. با مهران و ترانه دست دادم و دلم برای لباسهای اسپرت و ستشان قنج رفت. لبخند و نگاهشان که فریاد میزد در کنار هم چقدر حالشان خوب است، حالم را خوش میکرد.
قبل از اینکه دستم را به طرف طاها دراز کنم، خودش اقدام کرد. در لباسهای اسپرتش چهرهی پسرانه و شیطانی داشت. علیرغم میل باطنیام، دستم را به دستش سپردم. دستم را فشرد و پرسید:
–خوبی؟
نگاهم را از چشمان عسلیاش که زیر نور آفتاب کم جان پاییز میدرخشید گرفتم و گفتم:
–خوبم، تو چطوری؟
خیال رها کردن دستم را نداشت، اما من به آرامی دستم را عقب کشیدم. لبخند زد و کوتاه جواب داد:
–خوب!
لبخند زدم و کنار آرش و آیه ایستادم. آرش با گفتن: ” دیگه بریم دیر میشه “، از کنار طاها گذاشت. مهران دست ترانه را گرفت و به دنبال آرش راه افتاد:
–من با آرش میرم، زنمم دست کسی نمیدم، میخوام دور از برادر زن نفس بکشم.
اشارهای به طاها کرد و ادامه داد:
–به قیافهی مظلومش نگاه نکنیدها، هر چی خواهرشوهر و مادرشوهر بدجنس و نسازه، باید بیاد پیش این لنگ بندازه، دو روزه خون من و زنم رو کرده تو شیشه!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*در زبان استانبولی به معنی: ” نه بابا! ”
همه خندیدند. طاها دست به سینه شد و با اخم گفت:
–میگم آخه شما هم چقدر معذبین و رعایت میکنین، به روتون بخندم دستشویی و حمومم با هم میرید، حیا که ندارید!
آرش با خنده گفت:
–ببین چی کار کردین که طاها صداش دراومده!
مهران دستش را دور شانهی ترانه حلقه کرد و در آغوشش فشرد:
–حرفهاش رو باور نکنید، به جان خودم جلوش به جز بغل با چند بوس اضافه هیچ کار دیگهای نکردیم!
ریز خندیدم، اما آیه ریسه رفته بود. آرش پس گردنی به مهران زد و گفت:
–خاک بر سرت که یه ذره آبرو نداری مرتیکه!
–این روزها رو یادتون باشه، زن گرفتین واستون دارم!
ترانه تهدیدش را کرد و از مهران جدا شد، به سمت آیه که در عقب را باز کرده و میان آن ایستاده بود گفت:
–سوار شو، ما با هم میریم، بذار اون دو تا عنق بشینن کنار هم و در مورد یه موضوع مشترک انقدر سکوت کنن تا بترکن!
به طرز تابلویی نقشه ریخته بودند که من و طاها در یک ماشین باشیم. به روی خودم نیاوردم و بدون اینکه حرفی بزنم، به سمت ماشین طاها رفتم و سوار شدم. وقتی تکلیف دلم روشن بود؛ چه فرقی میکرد در کنار چه کسی باشم؟ اصلا مهم نبود همنشینم کیست؟
کمتر از یک ساعت به مقصد رسیدیم. ترانه درست گفته بود. او ما را خوب میشناخت؛ تمام طول راه حتی یک کلام هم میان ما رد و بدل نشد. تنها صدایی که به سکوت میانمان دهن کجی کرد، صدای آهنگ و کلام خوانندهها بود.
کل مسیر در این اندیشه بودم که وقتی طاها حرف دلش را زد چه بگویم و چطور بگویم؟ شاید او هم در همین اندیشه بود که ساکت و متفکر، بیهیچ کلامی رانندگی کرده بود!
طاها و آرش برای گرفتن بلیط سورتمه و زیپ لاین از ما جدا شدند. دوشادوش مهران قدم برمیداشتم. نگاهی به ایه و ترانه که چند قدم جلوتر از ما جیک تو جیک هم بودند کردم و پرسیدم:
–دیروز برخورد زن عمو چطور بود؟
پوزخند زد و دستانش را در جیب سویشترتش فرو برد. دستانم هوایی شده و جیبهایم را طلب میکردند، اما من سرسختانه در برابر خواستهشان مقاومت میکردم!
–مثل همیشه! چی میتونه یه آدم کینهای و مریض رو متحول کنه؟!
–اینجوری نگو، هر چی باشه برای ترانه مادره.
سرش را پایین انداخت و به قدمهایش را همراهی کرد:
–پیش تو میگم، چون میدونم حرف آدمها برات حکم چک سفید امضا رو نداره.
حرفش انقدر حس خوبی داشت که دلم ذوق کرد و نیشم باز شد:
–هر وقت و هر زمانی که بخوای من گوش شنوای گلههاتم، هیچ وقت ترانه رو به خاطر رفتار مادرش نرنجون!
قدرشناسانه نگاهم کرد و با لحن جدی و اطمینان بخشی گفت:
–مرد نیستم اگر ترانه رو به خاطر رفتار مادرش سرزنش کنم، بدی و بدخلقیهای مادرش رو خوبیهای خودش و طاها و دایی میشوره میبره، دیروزم به خاطر گل روی اون سه تا موندم، وگرنه قرارمون با ترانه این بود که یک ربع بشینم و بعدش برم پیش آرش.
سرش را به سمتم چرخاند و ادامه داد:
–ولی راستش رو بخوای تموم مدت انگار رو سنگ نشسته بودم !
خندیدم:
–به خاطر ترانه باید روی آتیشم بشینی!
خندید و با شیطنت گفت:
–ماتحت عضو مهمیه، قول نمیدم!
مشتی حوالهی شکمش کردم و گفتم:
–تو گَلط میکنی!
* * *
لیوان کاغذی را به دستم داد و با فاصلهی کمی کنارم نشست. تشکر کردم و نگاهم را به شهری که زیر پایم بود دوختم. شبهای بام تهران را بیشتر از روزهایش دوست داشتم. مخصوصا شبهای خنک پاییز؛ اما اضطراب به جانم افتاده و استرس تنها شدنم با طاها و حرفهایی که قرار بود بشنوم، اجازه نمیداد با جان و دل از این تصویر بیبدیل غرق لذت شوم.
–سردت نیست؟
لیوان را کنارم، روی نیمکت گذاشتم. لبههای مانتویم را کنار زدم و کف هر دو دستم را روی رانهایم کشیدم:
–نه خیلی خوبه!
به لطف آیه و ترانه کل توچال را زیر پا گذاشته بودیم. پاهایم درد میکرد و دیگر نایی نداشتم که همراهیشان کنم؛ اما انرژی آنها تمامی نداشت. بعد از شام هم آرش و مهران را وادار به همراهی کردند تا جاهایی که از قلم انداخته بودند بگردند. آنها که رفتند، به پیشنهاد طاها سوار ونهای مخصوص شدیم و به مکان مورد علاقهی من آمدیم.
–اومدن ترانه و مهران خیلی به نفع من شد.
لیوان را برداشتم و خیره به شهر پرسیدم:
–چطور؟!
جرعهای از نسکافهاش نوشید و گفت:
–چون الان کنار توام، اونم توی قشنگترین نقطهی شهر!
سرم را به سمتش چرخاندم و به لبخندش چشم دوختم.
–اونا نمیاومدن معلوم نبود توی همیشه فراری کی بیای و پای حرفهام بشینی.
کلماتش برای من آبستن غم و اندوه بود!