رمان آرزوهای گمشده پارت 9

4.6
(9)

 

امروز صبح با نسا صحبت کرده و او گفته بود که قصد دارد بچه را نگه دارد و به بقیه هم خبر بارداری‌اش را بدهد. باز هم مثل همیشه تکیه‌گاه شده بود برای درد و دل‌های خواهرش، باز هم گفته بود: “هر اتفاقی بیفته من کنارتم”.

روی کاناپه نشست. به تابلوی بالای تلویزیون که تصویری از شب تاریک کویر بود زل زد. زمینه‌ی سیاه تابلو را هلال ماه و تک ستاره‌ای کوچک اما درخشان روشن کرده بود. از وقتی نسا خبر بارداری‌اش را داده همه چیز به یک باره تاریک و سیاه شده بود. چرا در روزهای تاریک و سیاه او خبری از ستاره و هلال ماه نبود؟! بارداری نسا همه چیز را به نقطه‌ی اول بازگردانده بود. این بار مطمئن بود نسا به خاطر وجود بچه تا آخر عمر به آن زندگی نصفه و نیمه وصل خواهد شد. دلش می‌خواست خوشبین باشد و این عقیده‌ی پوچ که با آمدن بچه همه چیز رنگ تازه‌ای به خود می‌گیرد و زندگی زیباتر می‌شود را دست‌آویزی کند برای پیدا کردن نقطه‌ای روشن؛ اما هر بار ته دلش صدایی فریاد می‌زد که این تازه اول ماجراست.

با صدای زنگ آیفون نگاهی به ساعت دیواری گوشه‌ی سالن انداخت؛ ساعت ده و نیم بود. حوصله‌ی هیچ کس را نداشت.
با دیدن فروغ و کاوه بدون اینکه گوشی آیفون را بردارد، در را باز کرد.

در را باز کرد و منتظر ایستاد. وقتی فروغ به تنهایی از آسانسور خارج شد و نزدیک آمد. نگاهی به پشت سر او کرد و پرسید:
–سلام، پس کاوه کو؟
فروغ با اخم جواب سلامش را داد، او را کنار زد و وارد خانه شد:
–کاوه کار داشت برگشت خونه.
در را بست و پشت سر فروغ وارد سالن شد. به سمت آشپزخانه که در طرف راست راهروی ورودی قرار داشت رفت. دستانش را در جیب شلوار راحتی‌اش فرو کرد و به پهلو به کانتر تکیه زد. فروغ شالش را روی دسته‌ی مبل انداخت و به طرفش برگشت و با تشر گفت:
–تو چته؟! از اون هفته که رفتی کاشان اومدی رم کردی!
بدون حرف وارد آشپزخانه شد و چای ساز را به برق زد. فروغ به دنبالش رفت و با صدای نسبتا بلندی گفت:
–مگه با تو نیستم؟! چرا یه هفته‌اس روزه‌ی سکوت گرفتی؟ با هامون چرا بحث کردی و حرف نمی‌زنی؟ با حامد چرا دست به یقه شدی؟ چرا…
کنترلش را از دست داد و حرف فروغ را برید و فریاد زد:
–چی بگم؟! آره رم کردم، چون ممکنه مجبور بشم سر خم کنم و به صادق سواری بدم!
در این یک هفته انقدر فکر و خیال کرده و با ترس‌ها و نگرانی‌هایش دست به گریبان شده بود که حتی کوچکترین محرکی اعصابش را بهم می‌ریخت. جلوی نگاه مات و مبهوت فروغ با شتاب از آشپزخانه بیرون زد.
فروغ با سرعت خودش را به او رساند و وسط سالن بازویش را گرفت و با تعجب اما لحنی آرام گفت:
–کمیل! خوبی؟! چی شده دوباره؟!
بازوی او را کشید و با اشاره به کاناپه گفت:
–بیا بشین حرف بزنیم.
بازویش را به آرامی از دست فروغ بیرون کشید. یکی دو قدم عقب رفت و به دیوار پشت سرش که رسید همانجا سر خورد و روی زمین نشست. پاهایش را جمع کرد و ساعدهایش را روی زانوانش گذاشت و با درماندگی گفت:
–نسا بارداره.
فروغ با شنیدن این حرف وا رفت و با گفتن: “ای وای” روبروی او نشست و به پهلوی کاناپه تکیه زد.
پوزخندی زد و دستی به موهایش کشید:
–حالا فهمیدی چرا رم کردم! بشین و تماشا کن بعد از این صادق چه گربه رقصونیه بکنه، چه اهرم فشاری بهتر از خواهر باردارم می‌تونست گیر بیاره که ازش استفاده کنه و دختره هرزه‌اشو دوباره ببنده به ریش من؟!حتی تصور بازگشت دوباره‌اش به ریحانه حالش را بد می‌کرد.
فروغ امیدوارانه گفت:
–شاید اصلا این کارو نکنن کمیل، از کجا می‌دونی؟ خدارو چه دیدی شاید پا قدم این بچه خوب بود و همه چی درست شد!
تک خنده‌ی عصبی به ساده‌لوحی فروغ زد:
–تو صادق محتشم‌رو نشناختی، اون مار زخم خورده‌اس، تو این سالها فقط به این فکر کرده از هر راهی که شده کاری کنه که من دوباره برم سمت ریحانه، اونم سینه سپر کنه و پیش دوست و آشنا قپی بیاد که “دیدین رفت دوراشو زد و دوباره اومد سمت دختر من” تا اینجوری دخترشو تبرئه کنه.
فروغ باز هم امید داد:
–هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست، حتما یه حکمتی داشته که یهو بعد از شیش سال با وجودی که نسا خودش مامایی خونده و جلوگیری هم داشته حامله شده.
دلش می‌خواست مثل فروغ خوشبین و امیدوار باشد اما نمی‌توانست. دستانش را از آرنج خم کرد و به موهایش چنگ زد و با لحن گرفته‌ای گفت:
–حکمتش برگشت من به دختریه که با کارش گند زد به زندگیم.

فروغ آهی کشید و بعد از سکوتی چند لحظه‌ای، با لحنی ناراحت گفت:
–اون که تصمیم به جدایی گرفته بود باید بیشتر احتیاط می‌کرد.
با پا ضربه‌‌ی آرامی به پای او زد و افزود:
–حالا اتفاقیه که افتاده توام اینجوری غمبرک نزن، انشاا… که خیره.
جواب حرفهای فروغ را با سکوتش داد. کاش او هم می‌توانست به همه چیز خوشبین باشد؛ کاش دل آشوبه‌ها رهایش می‌کرد.
دستانش را دور زانوانش پیچید و انگشتان کشیده‌اش را در هم قفل کرد. سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. قیافه‌ی معصوم و خجالت‌زده‌ی نسا پشت چشمان بسته‌اش جان گرفت.
صبح فردایی که به کاشان رفت، نسا پیام داده و خواسته بود بیرون از خانه همدیگر را ببینند. بی‌خبر از همه جا خوشحال شده و قبول کرده بود. خیلی وقت بود که خواهر و برادری بیرون نرفته بودند.
آن روز نسا مظلوم‌تر و ساکت‌تر از همیشه، در ماشین نشسته و بعد از سلام شروع به گریه کرده و میان هق‌هقش گفته بود که چه دسته گلی به آب داده است. او هم با تمام تلاشی که کرده نتوانسته بود مثل همیشه خوددار باشد و به یکباره جوش آورده و با حرص به او تشر زده بود: «تو هیچ معلومه با خودت چند چندی؟! تا دیروز می‌گفتی خسته شدم، بریدم، دیگه دوستش ندارم، میخوام جدا بشم، اونوقت امروز اومدی می‌گی حامله‌ام؟! کدومشو باور کنم؟! »
فریاد زده و سرزنش کرده بود اما اشکهای بی‌وقفه‌ی نسا و مظلومیت و سکوتش دلش را به درد آورده و باز مثل همیشه او بود که عقب نشینی کرده و باقی خشمش را فرو خورده و در سکوت، بی‌هدف خیابانهای خلوت شهر را دور زده بود تا خواهرش آرام شود.
سکوت میانشان را فروغ شکست:
–نگفت چند وقتشه؟
سرش را از دیوار جدا کرد و نگاهش را به فروغ داد:
–تو هفته‌ی دوازدهمه.
فروغ با ناباوری نگاهش کرد و بعد از مکث کوتاهی، با حرص گفت:
–تو هفته‌ی دوازدهمه اونوقت تازه یادش افتاده بگه؟! من فکر کردم…
حرف فروغ را برید:
–نمی‌دونسته؛ خودشم شوکه بود.
فروغ نگاه عاقل اندر صفیهی به او کرد:
–وا مگه می‌شه؟! خیر سرش مامایی خونده! چطور نفهمیده؟
با حرف فروغ خنده‌ی کم جانی کرد:
–چه ربطی داره! مثل این می‌مونه که بگی دکترا نباید مریض بشن چون دکترن!
بلند شد و در حالی که به سمت پنجره می‌رفت گفت:
–بعدم یه چیزایی گفت که من زیاد سر در نیاوردم، یه مشکلاتی داشته واسه همین متوجه نشده.
نسا برای قانع کردن او و آرام شدنش، برای اولین بار با خجالت، از مسائل و مشکلات زنانه‌‌ای صحبت کرده و برای او تشریح کرده بود که چه مشکلاتی وجود داشته که او متوجه بارداری‌اش نشده است. حتی قسم خورده بود که خیلی وقت است رختخوابش را از رضا جدا کرده و با هم رابطه‌ای ندارند و این موضوع برای چند ماه پیش و قبل از تصمیمات جدیدش بوده است.
دردناکترین قسمت ماجرا همین بود.
دلش نمی‌خواست تمام حرفهایی که بین خودش و نسا رد و بدل شده را برای کسی بازگو کند حتی اگر آن کس فروغ باشد.

پرده را کنار زد و تمام قد، رو به پنجره‌ای که فاصله‌ی کمی از کف سالن داشت ایستاد. چراغهای روشن شهر، شکاف نورانی و عمیقی روی تن تاریکی و سیاهی شب ایجاد کرده بودند. با خود اندیشید اگر زندگی‌شان طور دیگری بود؛ مثلا اگر نسا با مرد دیگری ازدواج می‌کرد و یک زن شاد و خوشبخت بود، حالا چقدر از شنیدن خبر بارداری‌اش خوشحال می‌شد.
گاهی فکر می‌کرد کاش قبل از اینکه نسا به عقد رضا در بیاید، متوجه علاقه‌ی همایون به خواهر کوچولویش می‌شد. شاید آن وقت یک لحظه هم تعلل نمی‌کرد و خودش نسا را به سمت همایون سوق می‌داد. حتی شاید محکم و پر قدرت جلوی پدر و عمویش می‌ایستاد و اجازه نمی‌داد یک نفر تصمیم بگیرد و چند نفر را بسوزاند.
وقتی زندگی نسا و تنهایی همایون که گرفتن تخصص را بهانه کرد و برای همیشه غربت را برگزید می‌دید، ته دلش حسرتی جان می‌گرفت که ای کاش همایون زودتر حرف زده بود. شاید حالا سهم او و نسا از زندگی، شادی و خوشبختی و عشق بود نه تنهایی و غم بی‌پایان.
*

فروغ سینی چای را روی میز گذاشت. هامون تازه رسیده و از لحظه‌ی ورود هر بار که با کمیل چشم در چشم شده، ابرو گره کرده و رو گرفته بود. مثلا قهر بود و تمام تلاشش را می‌کرد که سر سنگین باشد!
هفته‌ی پیش که از کاشان برگشته بود حال و حوصله‌ی درستی نداشت، از طرفی نمی‌توانست با کسی حرف بزند و حرفها در گلویش باد قلمبه شده و اعصابش را ضعیف کرده بود. هامون زیادی به پر و پایش پیچیده و سوال و جوابش کرده که کارشان به مشاجره‌ی لفظی کشیده بود.
فروغ کنار هامون نشست. هامون دستش را دور شانه‌ی فروغ حلقه کرد و او را به سینه‌اش چسباند و گفت:
–فقط به اصرار تو و محض خاطر گل روت اومدم و اگرنه من دیگه قید این نردبون یزیدو زدم.
فروغ ریز خندید و کمیل با لبخند محوی گفت:
–اولا نردبون نه نردبوم، ثانیا من گفتم حوصله ندارم بعدا حرف می‌زنیم تو یهو سیمات اتصالی کرد.
هامون دست آزادش را در هوا تکان داد:
–برو بابا؛ باز معلوم نیست تو ولایتتون چه خبره که گیرپاژ کردی!
روبه فروغ کرد و با حرص ادامه داد:
–دندوناشو فقط به من نشون داد در عوض دو ساعت با آمال تو اتاقش خوش و بش کرد و سفارش دمنوشم داد!
مکثی کرد و با بدجنسی افزود:
–تازه خبر نداری دو روز ولش کردم کتابم بده بستون می‌کنه.
خنده‌اش را رها کرد. حرص خوردن هامون شبیه بچه‌هایی بود که به بچه‌ی مورد علاقه‌ی والدینشان حسادت می‌کنند.
فروغ موشکافانه و با اخم نگاهش کرد و با لحن مشکوکی پرسید:
–راست می‌گه؟! چه خبره؟! چرا به من نگفتی؟!
خنده‌‌اش را جمع کرد و با خونسردی گفت:
–باز شروع کردی فروغ! چه خبری باید باشه؟
نگاهش را بین آن دو چرخی داد و افزود:
–شما دوتا از هر چی یه داستان در میارین و اگرنه هیچ خبری نیست.

ساعت نزدیک دوازده بود. خوابش می‌آمد و فروغ و هامون انگار قصد رفتن نداشتند. فروغ پیشنهاد داده بود فیلم ببینند. از پیشنهاد فروغ خنده‌اش گرفته بود؛ به قول هامون فیلم دیدن برای فروغ حکم همان تبلیغ مدرسان شریف را داشت؛ در هر شرایطی می‌گفت: ” فیلم”. در خانه‌ی او فیلم پیدا نمی‌شد برای همین فروغ گوشی خودش را به تلویزیون وصل کرده و یک فیلم بسیار غمگین که به گفته‌ی خودش پرفروشترین فیلم سال بوده را گذاشته بود تا تماشا کنند. استدلالش هم این بود که اگر در شرایطی که حالمان خوب نیست فیلم غمگین ببینیم متوجه می‌شویم که فقط ما نیستیم که غم و بدبختی داریم. این استدلال برای فروغی که فارغ از اطرافش در فیلم غرق می‌شد کارساز بود نه برای او که وقتی مسئله‌ای ذهنش را درگیر می‌کرد، در هیچ چیز جز همان مسئله غرق نمی‌شد.

تیشرتش را از سرش رد کرد و از اتاق بیرون زد. با دیدن فروغ و هامون با تاسف سرش را تکان داد. پایین کاناپه و روی زمین پتویی انداخته و کنار هم خوابیده بودند. مطمئنن تا خوده صبح پای تلویزیون نشسته و ته فیلم‌های گوشی‌هایشان را در آورده بودند. وارد آشپزخانه شد و چای ساز را به برق زد.
طولی نکشید که با سر و صدای او فروغ بیدار شد. دست و رویش را شست و با یک لیوان آب بالای سر هامون نشست. در حالی که میز را می‌چید نیم نگاهی هم به فروغ داشت. کنار هامون نشست و با ملایمت موهای او را نوازش کرد، کمی خم شد و به آرامی نامش را صدا زد.
تخم مرغ‌های آب‌پز شده را زیر شیر آب گرفته و فکرش حوالی کارخانه و کارهای امروزش پرسه می‌زد. با صدای بلند هامون ظرف را در سینک رها کرد و به عقب برگشت. هامون که خیز برداشت، فروغ فرار کرد و پشت او سنگر گرفت. فروغ لیوان آب را درست روی خشتک هامون خالی کرده بود.
خنده‌اش گرفته بود اما خودش را کنترل کرد. نگاه چپ چپی به فروغ که از پشت او گردن کشیده و نیشش باز بود کرد:
–این بچه بازیا چیه؟! باز گند زدین به پتو و بالش!
فروغ گفت:
–نه خیالت راحت یه جور ریختم یه قطره هدر نشد.
هامون با عصبانیت جلو آمد:
–بخدا این عقل نداره اون خامه‌ای نفله از قصد اینو از از سرش باز می‌کنه تا خراب شه رو سرمون.
دستانش را از هم باز کرد تا مانع دسترسی هامون به فروغ شود. با خنده گفت:
–خوب حالا برو پوشکتو عوض کن بیا صبحونه بخوریم، کار و زندگی داریم.
هامون سرش را تکان داد و انگشت اشاره‌اش را تهدید کنان تکان داد و خطاب به فروغ گفت:
–دارم برات!
*
لیست کسری مواد غذایی را از آقای مدنی، سرآشپز رستوران گرفت. به سفارش آشپز جدیدی که به تازگی استخدام شده چند غذای جدید به منو اضافه شده بود.
از وقتی دایی صابر از او خواسته بود که اداره‌ی کافه‌رستوران را با هامون به عهده بگیرد، با هامون تقسیم وظایف کرده بودند. رسیدگی به حساب و کتابها، حقوق کارکنان و کم و کسری موجودی انبار و نظارت بر کارهای آشپزخانه‌ و کارکنان به عهده او بود. سر کله زدن با مشتری و آموزش کارکنان جدید هم به عهده‌ی هامون بود. البته هامون پا به پای سبحان و بقیه در کافه هم کار می‌کرد و به این کار علاقه داشت.

از آشپزخانه بیرون زد و به طبقه‌ی بالا رفت. از هامون خواسته بود به آمال بگوید تا لیست کسری آشپزخانه‌ی کافه را بنویسد.
از آسانسور بیرو آمد و نگاه گذرایی در کافه چرخاند. طبق معمول شلوغ بود.
سری برای هامون و بقیه‌ی بچه‌های بار تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت. پشت در ایستاد و نگاهی به لباسهایش کرد؛ مرتب بودند. دستی به موهایش کشید و تقه‌ای به در زد و وارد شد. بوی‌های مختلفی مشامش را پر کرد. بوی وانیل و کاکائو قابل تشخیص بود.
افسانه و مرضیه مشغول خالی کردن سینی‌های فر که روی میز چیده شده بودند. فاطمه خانم پای سینک ایستاده و ظرفها را می‌شست. همگی با دیدن او سلام کردند. با خوشرویی جواب داد و خواست سراغ آمال را بگیرد که او از پشت جزیره، با یک سینی بزرگ بلند شد و با لبخند سلام کرد. پیشبند بسته و دستکش‌های فر دستش بود.
با دیدن او ناخودآگاه لبهایش انحنا گرفت. جلوتر رفت و گفت:
_خوبین؟ خسته نباشین.
آمال مؤدبانه گفت:
–ممنونم شما هم خسته نباشین.
با لحنی شرمزده ادامه داد:
–من هنوز لیستو آماده نکردم، عجله که ندارین؟
نگاهی به محتویات سینی‌ها کرد و به آرامی گفت:
–مشکلی نیست اما حتما تا آخر وقت برسونید دستم.
آمال قدر شناسانه نگاهش کرد و با گفتن: “چشم”؛ مؤدبانه از مرضیه خواهش کرد که برایش یک بشقاب و چنگال بیاورد. تمام نگاهش به او بود. روسری‌اش عقب رفته و حجم بیشتری از موهای مشکی و براقش در معرض دید بود. موهایش را همیشه به سمت بالا جمع می‌کرد. امروز با روسری به رنگ سورمه‌ای صورتش را قاب گرفته بود. از تضاد رنگ تیره‌‌ی روسری و پوست سفیدش، نمی‌شد چشم پوشی کرد. گونه‌های سفیدش بر اثر تحرک و گرما کمی قرمز شده و به چهره‌ی او حالتی معصومانه‌ و کودکانه بخشیده بود.
آمال بشقاب و چنگال را با احترام جلوی او گذاشت و مؤدبانه به یکی از ظرفها اشاره کرد:
–از این چیز کیک امتحان کنین. هفته‌ی پیش درست کردم شما نبودین، مثل این که خیلی مشتری داشته.
بدون حرف، تکه‌ای از کیک اسلایس شده را برداشت و توی بشقابش گذاشت.
کیک مزه‌ی شور و شیرینی داشت. به مزاقش خوش آمده بود. تکه‌ی دیگری در دهانش گذاشت و بعد از فرو دادن، نگاهش را به آمال داد و با لبخند رضایت بخش و لحن شیطنت آمیزی گفت:
–خوشحالم که یه بار به موقع رسیدم. خوشمزه‌‌اس، من از شیرینی زیاد خوشم نمی‌آد.
آمال لبخند شیرینی زد:
–انشاا… که همیشه به موقع برسین.
به چشمان آمال خیره شد. چشمانش با لحن شیطانش همدست بودند.

کافه نسبت به ساعتی قبل شلوغ‌تر شده بود، طوری که مجبور شد با بچه‌های بار همراه شود و کمکشان کند.
سفارش مشتری را روی پیشخوان گذاشت و خواست به عقب برگردد و دوباره مشغول شود اما با دیدن آمال نگاهش معطوف او شد. دست دو بچه را گرفته و به همراه دختر جوانی که چهره‌اش آشنا می‌زد، به سمت یکی از میزهای خالی که مشرف به تراس کافه بود می‌رفتند.
با اینکه بچه‌ها همجنس نبودند اما هر دو لباسهای اسپرت یکدستی به تن داشتند و نگاههای زیادی معطوف آنها شده بود. به نظر دوقلو می‌آمدند. نگاه پسران جوان روی آمال کشدار بود. در آن پیراهن بلند حریر که زمینه‌ای به رنگ سورمه‌ای با گلهای ریز داشت زیادی به چشم می‌آمد.

از میان ردیف میزهایی که مبلمان راحتی داشت یکی را انتخاب کرده و نشستند. آمال روی کاناپه‌ی راحتی نشست. حالا درست روبروی او و در تیررس نگاهش قرار داشت اما آنقدر حواسش پی دوقلوها بود که حتی اگر تا صبح هم به میز آنها زل می‌زد متوجه نگاه او نشد. دوقلوها دو طرفش جا خوش کردند. آمال از دو طرف دستش را دور کمر آنها حلقه کرد و آنها را به خود فشرد.
دختر جوان پشت به پیشخوان، روی مبل تک نفره‌ای که در مجاورت کاناپه قرار گرفته بود نشست و کیفش را روی کاناپه گذاشت.
–رستگار جانمان مهمان دارن، اونم چه مهمانی! اون بچه‌ها کین؟
اخم کرد و نگاه چپ چپی‌اش را به سبحان که کنارش ایستاده بود داد:
–مگه تو مفتشی؟
سبحان با لبخندی شیطنت آمیز به آرامی زمزمه کرد:
–خودشو که نمی‌شه دوست نداشت اما راست کار من نیست، در عوض بدجور دلم می‌خواد اون دلبر کناری‌شو تفتیش کنم. اصل جنسه لامصب.
گوشه‌ی لبش بالا رفت و با تمسخر گفت:
–حیف شد، چه کم سعادتیه که راست کارت نیست. مطمئن باش کناریشم به کارت نمی‌آد، شما برو بچسب به همون پلنگات.
سبحان خندید:
–می‌گن هر گل یه بویی داره، تا حالا از اینا بو نکردم.
اخم کرد و با گفتن: “گمشو نکبت هیز”، سبحان را کنار زد و از بار بیرون رفت.
نگاهش را در پی هامون، چرخی داد و او را سر میزی که آمال و مهمانانش نشسته بودند پیدا کرد. روبروی آمال ایستاده و با نیش باز حرف می‌زد.
به سمت آنها قدم برداشت. نزدیکتر شد و نگاه دقیق‌تری به دختر جوان کرد؛ به خاطر آورد که خواهر آمال است که چند وقت پیش همین جا او را دیده بود.
آمال و آیه با دیدن او بلند شدند و سلام کردند. جواب هر دوی آنها را داد:
–خواهش می‌کنم بشینید، راحت باشید.
با خوشرویی رو به آیه کرد و خوش آمد گفت. آیه لبخند زد و مؤدبانه تشکر کرد. لبخندش را عمق بخشید و دستش را به سمت قل دختر دراز کرد. دخترک سرش را بالا برد و به آمال نگاه کرد. آمال که چشمانش را روی هم گذاشت دخترک با لبخند دستش را به دست او سپرد. از حرکت آنها تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد. با قل پسر که چشمان شیطانی داشت هم دست داد و با لحن مهربانی به دوقلوها خوش آمد گفت. دوقلوها لبخند شیرینی زدند و همصدا “مرسی” آرامی زمزمه کردند.
آمال با مهربانی خطاب به او و هامون گفت:
–شما هم بشینید.
هامون با شیطنت گفت:
–تعارف که نبود؟ اگه گپ و گفت خواهرانه دارین مزاحم نشیم!
آمال نخودی خندید:
–مزاحم نیستین.
دستش را پشت آیه گذاشت و با شیطنت افزود:
–ما هر جایی گپ و گفت خواهرانه‌ نمی‌کنیم.
هامون با همان لبخند شیطنت آمیز سری تکان داد و گفت:
–پس حله من یکم کار دارم تا برم و بیام شما و بچه‌ها انتخاب کنید چی می‌خورید.
دستش را پشت کمیل گذاشت:
–پسر عمه جانم گرو باشه پیشتون تا من برم و با سفارشا خدمت برسم گپ بزنیم اوکی؟
با اخم به هامون نگاه کرد. هامون سری تکان داد و گفت:
–اونجوری اخم نکن بچه‌ها می ترسن.
نگاهش را بین دو خواهر چرخی داد؛ مشخص بود به زور جلوی خنده‌شان را گرفته‌اند. با چشمانش برای هامون خط و نشان کشید.
هامون از او رو گرفت و نگاهش را به دخترها داد و گفت:
–انتخاب کنید می‌آم.
با رفتن هامون، روی مبل تکی که روبروی آیه قرار داشت نشست. نگاهی به دوقلوها کرد. شش هفت ساله به نظر می‌رسیدند. از نظر ظاهری شبیه آمال و خواهرش نبودند. با لبخند به آن دو نگاه کرد. آرام و در سکوت دو طرف آمال نشسته بودند.

یکی از پیشخدمتها آمد و به جای هامون سفارشها را گرفت. تا آوردن سفارشات او با بچه‌ها خوش و بش کرد. نام و سنشان را پرسید. چیزی که این میان توجهش را جلب کرد این بود که هر بار سوالی می‌پرسید، بچه‌ها اول به آمال نگاه می‌کردند و هر بار برای جواب دادن با چشم‌هایشان از او اجازه می‌گرفتند. در همین زمان اندک متوجه شد که ارتباط عمیقی بین بچه‌ها و آمال وجود دارد؛ روی هر حرف و حرکتشان باید مهر تایید چشمان آمال کوبیده می‌شد. یک لحظه خودش را جای آمال گذاشت؛ اگر پدر و مادر او هم جدا شده و پدرش زن دیگری اختیار می‌کرد و از آن زن صاحب فرزند می‌شد، او هرگز نمی‌توانست آن زن و بچه‌هایش را بپذیرد. این دختر واقعا عجیب بود. خواهرش آیه دختر خوش مشرب و خوش صحبتی بود. بیشتر از آمال حرف می‌زد. مثل آمال سخت و نفوذناپذیر نبود. انگار برخلاف ظاهرشان، خلق و خوی متفاوتی هم داشتند. تنها وجه مشترک و قابل توجه میان دو خواهر اعتماد به نفس و وقارشان بود.

سفارشها که آمد، هامون هم به جمعشان پیوست. بعد از کمی صحبت که مثل همیشه هامون با لودگیهاش متکلم وحده بود، دو خواهر را تنها گذاشتند.

* * * *
به همراه آیه و دوقلوها در سالن نشسته و مشغول تکمیل پازل بودیم. دو روز پیش آرش به خاطر بچه‌ها این پازل خریده بود تا پازل هزار تکه‌ی خودش از دست آنها در امان باشد.

اخر هم برنامه‌ی من و آرش جور نشد تا همگی به کاشان برویم و موقع برگشت بچه‌ها را با خودمان بیاوریم. هفته‌ی پیش آقا مصطفی و مهری به همراه مادر و بچه‌ها به خانه‌مان آمدند. مهری و مادر دو روز بیشتر نتوانستند بمانند؛ مادر حال خوشی نداشت. مهری می‌گفت گاهی حرفهای بی سر و تهی می‌زند و از آمنه و یک مرد می‌گوید. دو روزی هم که در خانه‌ی ما بودند خودم هم به حرف مهری رسیدم. مادر در مورد مردی حرف می‌زد که آمنه را گول زده و او را بدبخت کرده است. می‌ترسیدم راز مگویی که تنها من و مادر از آن خبر داریم بر ملا شود. از طرفی نگران بودم که مهری با حرفهای مادر خیال کند منظور مادر از آن مرد بابای من است. مادر کارهای عجیب هم زیاد می‌کرد. نیمه‌های شب بیدار می‌شد و به دنبال آمنه می‌گشت و وقتی بیدار می‌شدیم به محض دیدن من با ناراحتی من را در آغوش می‌کشید و می‌گفت: ” مادرت بمیره، من با تو چه کردم مادرم، بهت گفتم اون مرد تو نیست، گفتم موندنی نیست گوش نکردی”.
صبح که می‌خواستم به کافه بروم جلوی راهم را سد می‌کرد و می‌پرسید: “بازم می‌ری پیش اون؟ ” حرفها و کارهایش من را می‌ترساند. گاهی با خودم فکر می‌کردم اگر یک روز با او تنها بمانم حتما دیوانه می‌شوم. مردی که مادر از او می‌گفت به حتم پدر دوقلوها بود اما هر بار که می‌پرسیدیم در مورد چه کسی حرف می‌زند انکار می‌کرد و می‌گفت که در مورد کسی حرف نزده است.
بعد از رفتن مادر و مهری حفظ ظاهر کرده و دم نزده بودم اما دلهره‌ داشتم؛ به واکنش آرش و آیه، مهری و برادرانش فکر می‌کردم. آنها هم مثل من راحت با قضیه کنار می‌آمدند؟ در مورد آمنه چه فکری می‌کردند؟ در مورد بچه‌ها؟!
آمنه و بابا رفته بودند، مادر هم معلوم‌الحال بود. من چطور جلوی این همه آدم می‌ایستادم؟ اصلا می‌توانستم؟! من چه چیزی در دست داشتم که ثابت کنم در گذشته دقیقا چه چیزهایی بوده؟ منی که خودم هم چیز زیادی نمی‌دانستم.

چنان در افکارم غرق بودم که با صدای زنگ آیفون از جا پریدم. آیه با تعجب و نگاهی پر استفهام نگاهم کرد و بلند شد و به سمت آیفون رفت.
لبخندی مصنوعی به نگاه دوقلوها زدم و بلند شدم. آرش کلید داشت؛ حتما باز ترانه راه گم کرده بود.
طولی نکشید که آیه به همراه ترانه وارد سالن شدند و من با دیدن قیافه‌ی ترانه‌ی آه از نهادم بلند شد. گریه کرده بود و با سر و وضعی آشفته دوباره به خانه‌ی ما پناه آورده بود. لابد باز هم با زن عمو به تیپ و تاپ هم زده بودند. همین روزها بود که زن‌عمو هم بر سرمان آوار شود و طلبهای مطالبه‌ نشده‌ی این چند وقت را یکجا وصول کند.

لیوان آبی به دست ترانه دادم و صندلی عقب کشیدم و کنارش نشستم. آیه بچه‌ها را به اتاق برده بود تا ادامه‌ی پازل را با هم بسازند و سرگرم باشند. من هم به همراه ترانه در آشپزخانه نشسته و منتظر بودم گریه‌هایش تمام شود و حرف بزند.
جرعه‌ای از آبش را خورد و با فین‌فین گفت:
–ببخشیدا نمی‌خواستم بیام اینجا ولی دیدم جایی‌رو ندارم باز سر تو خراب شدم.
پشتش را نوازش کردم و گفتم:
–این چه حرفیه، چی شده باز؟
گریه‌اش اوج گرفت:
–عمه عاطی زنگ زد خونمون مثلا با مامانم حرف بزنه، اگه بدونی چی شد، اگه بدونی مامانم چه آبرو ریزی کرد من دیگه روم نمی‌شه تو چشای مهران و عمه نگاه کنم. از شانس گند من نه بابا خونه بود نه طاها، هر چی دلش خواست به عمه و مهران و جدوآبادشون گفت.
سرم را تکان دادم و با تاسف نگاهش کردم. با لحن غمگین و صدای گرفته‌ای ادامه داد:
–مهرانم زنگ زد گفت دیگه اجازه نمی‌ده عمه زنگ بزنه گفت دیگه نمی‌کشه، گفت دیگه ظرفیتش تکمیله.
هق هق کرد و سرش را روی میز گذاشت و با صدای خفه‌ای افزود:
–گفت تمام.
موهایش را نوازش کردم و با لحن دلجویانه و امیدوارانه‌ای گفتم:
–مهران عصبانی بوده یه چی گفته تو چرا باور کردی، مگه می‌تونه بگه تمام؟ مگه الکیه؟
به حرف خودم پوزخند زدم و در دلم گفتم: “پس چی که الکیه، الکی‌تر از اونی که فکرشو بکنی”.
خودم هم حرف خودم را قبول نداشتم؛ مگر ارسلان با آن همه ادعا نگفت تمام! من در موارد عشق و عاشقی، آدم درستی برای دلداری دادن نبودم. منی که ماندگاری عشق و ابدی شدنش اعتقاد نداشتم نمی‌توانستم به کسی امید بدهم. اگر آن زمان که خودم یک دختر عاشق بودم هر کسی به من می‌گفت دو آدم که عاشق هم بودند از هم جدا شدند می‌خندیدم؛ می‌گفتم اگر دو نفر از ته دل همدیگر را بخواهند و عشقشان واقعی باشد حتما به هم می‌رسند. من آن زمان حتی به داستان لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد هم که به همدیگر نرسیدند خندیده بودم اما وقتی عشق خودم در یک نیم روز پاییزی به نقطه‌ی پایان رسید و من و او ما نشدیم، به جای تمام خنده‌هایم گریه کردم.
سکوت کردم اما دست نوازش را از ترانه که هنوز هق‌هق می‌کرد دریغ نکردم. این نوازش‌ها از هزار حرف بهتر عمل می‌کرد.

سرش را به سمت من چرخاند و یک طرف صورتش را روی دستان در هم گره کرده‌اش گذاشت و با صدای گرفته و خش‌داری گفت:
–مادر انقدر بی‌منطق و بی‌رحم دید…
بغضش اجازه نداد جمله‌اش را کامل کند. لبهایش لرزید و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش راه گرفت و روی دستش چکید. حال ناخوشش و لحن درمانده‌اش، دلم را لرزاند و بهانه دستم داد؛ پلک که زدم قطره اشکی روی گونه‌ام چکید و راه را برای بقیه‌ی قطره‌ها هموار کرد. دستم را جلو بردم و روی گونه‌اش گذاشتم و گفتم:
–درست می‌شه، اینجوری نباش، جیگرم کباب می‌شه.
سرش را بلند کرد و نگاهش را به دستانش داد. با لحن غمگینی گفت:
–دیگه هیچی درست نمی‌شه، مامانم همه چی‌رو خراب کرد.
مکثی کرد و ادامه داد:
–حرفاش که یادم می‌افته دلم می‌خواد بمیرم.
قطره‌های اشکش پشت سر هم، روی گونه‌هایش سُر می‌خوردند و پایین می‌ریختند. آرام نمی‌شد و من بهتر از هر کسی حالش را می‌فهمیدم. دلم نمی‌خواست بپرسم مادرش چه حرفهایی زده؛ مطمئن بودم بیشتر حرفهایش به بابا و مامان ربط دارد و شنیدنش، بار غم‌هایم را سنگین‌تر می‌کند.
دیدن اشکها و حال ناآرامش من را به هم می‌ریخت. بلند شدم و کنارش ایستادم. خم شدم و دستم را دور شانه‌اش حلقه کردم:
–تورو خدا اینجوری گریه نکن، پاشو بریم یه آب به دست و روت بزن تا یکم روبراه شی. مهران عصبانی بوده یه حرفی زده، آروم که بشه می‌فهمه چه اشتباهی کرده.
به آرامی بلند شد و روبرویم ایستاد. صورتش را قاب گرفتم و خواستم حرفی بزنم که به یکباره من را در آغوش کشید و هق‌هق گریه‌اش در فضای آشپزخانه طنین انداخت. واقعا زن‌عمو چطور می‌توانست انقدر بی‌منطق و بی‌رحم باشد؟!
آیه وارد آشپزخانه شد و با دیدن ما با ناراحتی سرش را تکان داد. جلو آمد و گوشی را به سمتم گرفت:
–بیا ببین کیه خودشو کشت. اومدم جواب بدم قطع شد.
از ترانه جدا شدم و اشکهایم را پاک کردم و پرسیدم:
–کی بود؟
آیه شانه‌ای بالا انداخت:
–نمی‌دونم تا از تو کیفت درش بیارم قطع شد.
دستم را پشت ترانه گذاشتم و خطاب به آیه گفتم:
–ببرش یه آبی به دست و روش بزنه تا من ببینم کی بوده زنگ زده.

کنار پنجره‌ی سالن ایستادم. سه تماس بی‌پاسخ داشتم. دو تماس از طرف مهران و یک تماس از شماره‌‌ای ناشناس که قبل از مهران تماس گرفته بود. شماره‌ی ناشناس را نگاه کردم؛ شماره‌ای رُند از خطی دائمی که اصلا برایم آشنا نبود. بیخیال شماره‌ی ناشناس شدم؛ اگر کار واجبی داشت خودش دوباره تماس می‌گرفت.
خواستم شماره‌ی مهران را بگیرم که گوشی در دستم لرزید. مهران بود. نگاهی به اطراف کردم؛ آیه جلوی سرویس ایستاده و منتظر ترانه بود.
خودم را به اتاق آرش رساندم و به محض ورودم به اتاق، انگشتم را روی آیکون برقراری تماس کشیدم:
–سلام.
بدون اینکه جواب سلامم را بدهد یا احوالم را بپرسد سریع گفت:
–آمال یه زنگ به ترانه می‌زنی؟
خودم را به بی‌خبری زدم و گفتم:
–چی شده؟
کلافه گفت:
–یه خبر ازش بگیر، زنگ می‌زنم بهت می‌گم.
دلم برایش سوخت اما خباثت کردم و به بازی‌ام ادامه دادم تا بیشتر التماس کند. حقش بود!
لبه‌ی تخت نشستم و گفتم:
–خودت که می‌دونی من به خاطر زن‌عمو بهش زنگ نمی‌زنم، الانم که شبه تازه از ساعت نه‌ام گذشته اصلا راه نداره.
با التماس گفت:
–حالا این یه بار، خواهش می‌کنم ازت.
ابروهایم را بالا انداختم، انگار که من را می‌دید. با لحن تخسی گفتم:
–گفتم که راه نداره. خودت زنگ بزن.
با عصبانیت گفت:
–جواب منو نمی‌ده!
–چرا؟!
سکوتش که طولانی شد دلم سوخت و کوتاه آمدم:
–تو که می‌دونی اینجوری به التماس می‌افتی بیخود می‌کنی می‌گی: “تمام”؛ تحفه!
سریع به حرف آمد:
–پیشته آره؟
با لحنی عصبی و شماتت باری گفتم:
–چرا بهش اونجوری گفتی مهران؟! تو نمی‌دونستی موضع زن‌عمو چیه؟! تو نمی‌دونستی چه برخوردا و چه حرفهایی پیش می‌آد؟! بهتر از هر کسی می‌دونستی مهران! عمه می‌دونه چه غلطی کردی؟
عمه را می‌شناختم؛ مطمئن بودم اگر بفهمد مهران به ترانه چه گفته او را حلق آویز می‌کرد. عمه به شدت دختر دوست بود. خاطرم هست از بچگی همیشه و در همه حال حق را به ما دخترها می‌داد و اگر کسی یکی از ما سه دختر را اذیت می‌کرد کارش با کرام‌الکاتبین بود.
صدای ناراحت و عصبی‌اش را شنیدم:
–همه چی‌رو می‌دونستم ولی مادرش خیلی زیاده‌روی کرد. مامانم حالش بد شد منم قاطی کردم.
با هول پرسیدم:
–چی شده، الان خوبه؟
–خوبه نگران نشو، بهش یه آرامبخش زدم خوابید.
مکثی کرد و ادامه داد:
–این چندمین باره مامان زنگ می‌زنه و زن‌دایی بهش بی‌احترامی می‌کنه. من ترانه‌رو دوست دارم اما اگه زن‌دایی بخواد اینجوری کنه نمی‌تونم. تو که بهتر از هر کسی می‌دونی فوت دایی با مامانم چیکار کرد! تقصیر مامان من چیه؟ زن‌دایی کی می‌خواد بفهمه گذشته‌ها گذشته. آدم انقدر بی‌منطق و کینه شتری نوبره! به مامانم می‌گه: “توام کم موش دونی نکردی”.

با حرص افزود:
–یکی نیست بگه چی به مامان من می‌رسیده آخه؟!
آهی کشیدم تا بغض چنبره زده در گلویم راهی به چشمانم باز نکند. لحن دلخور و غمزده‌ام دست خودم نبود:
–می‌دونستم بازم پای بابای منو کشیده وسط. از مرده‌ی بابامم دست برنمی‌داره.
دلجویانه گفت:
–خودتو ناراحت نکن چیز تازه‌ای نیست.
راست می‌گفت چیز تازه‌ای نبود. زخم‌های من دیگر کهنه و قدیمی شده بود که نه خوب می‌شد و نه خونریزی می‌کرد، فقط لایه‌ای نازک روی آن را پوشانده بود تا چرک نکند.
بغض رهایم نمی‌کرد. دلم یک عالمه گریه، آن هم با صدای بلند می‌خواست. بغضم را به همراه آب دهانم فرو دادم و گفتم:
–حالا می‌خوای چیکار کنی؟ اینطور که پیداس اگه به امیده زن‌عمو باشین تا آخر عمرتون باید همین‌جوری بمونین!
صدای پوف کلافه‌اش گوشم را پر کرد:
–نمی‌دونم، واقعا موندم نه عرضه‌ی دل کندن دارم نه دلم می‌خواد ترانه‌رو مجبور به انتخاب کنم، از همه مهمتر از بلاتکلیف بودن متنفرم.
دستم را روی تخت کشیدم و گفتم:
–خدا بزرگه انشاا… درست می‌شه.
مکثی کردم و ادامه دادم:
–به ترانه زنگ بزن از دلش در بیار، چجوری دلت اومد بهش بگی تمام؟ اون الان خودش داغونه تو بدترش نکن. تو…
بغض لعنتی‌ام بد موقع سر باز کرد و ادامه‌ی حرفم را نتوانستم بگویم. می‌خواستم بگویم: ” تو سنگ نباش واسه دل شیشه‌ای ترانه”.
با تعجب نامم را صدا زد:
–گریه می‌کنی؟ بیخیال بابا، من شکر خوردم خوبه؟ بابا عصبانی بودم یه حرفی زدم بعدش مثل یک حیوان دراز گوش پشیمون شدم. الان زنگ می‌زنم باهاش حرف می‌زنم.

با مهران خداحافظی کردم و از روی تخت بلند شدم. جلوی آینه‌ی کمد دیواری، دستی به سر رویم کشیدم و خواستم از اتاق خارج شوم که صدای زنگ پیام گوشی بلند شد.
پیام از همان شماره‌ی ناشناس بود. قفل صفحه را باز کردم و وارد صفحه‌ی پیامها شدم:
«سلام خانم رستگار، محتشم هستم. لطفا گوشیتونو جواب بدین».
پشت میز تحریر آرش نشستم و شماره را گرفتم. دومین بوق به سومی نرسیده، صدای خش‌دارش گوشم را پر کرد:
–سلام. شبتون بخیر.
گلویی صاف کردم تا گرفتگی صدایم را رفع و رجوع کنم:
–سلام، ممنون، شب شما هم بخیر. ببخشید من متوجه تماستون نشده بودم، بعدم دیدم آشنا نیست دیگه تماس نگرفتم.
–مشکلی نیست، متوجه شدم چرا جواب ندادین واسه همین پیام دادم.
بلافاصله پرسید:
–شما خوبین؟ خواب بودین؟
سریع جواب دادم:
–خوبم، خواب نبودم.
بعد از مکث کوتاهی گفت:
–در جریانید که دو روز دیگه آخر هفته‌اس و یه مهمونی داریم. می‌خواستم بپرسم شما می‌رسین هم کارای میوه‌آرایی‌رو انجام بدین هم کاپ کیکها و فینگر فودهارو درست کنین؟ خودتون که دیدین مشتری تاکید داشت همون روز درست بشه و تازه باشه.
آخر هفته یکی از مشتری‌های ثابت کافه قصد داشت در طبقه‌ی بالای کافه که مخصوص مهمانی‌های کوچک و دورهمی‌ها بود، برای سالگرد ازدواجشان همسرش را غافلگیر کند. قرار بود فقط چند مدل کاپ کیک و کیک شکلاتی درست کنم اما هامون زحمت کشیده و پیج اینستاگرامم را به مشتری نشان داده بود. مشتری هم پایش را در یک کفش کرده بود که میوه‌ها و فینگرفودها هم به پای من باشد. این روزها آنقدر ذهنم درگیر و فکرم مشغول بود که پاک فراموش کرده بودم.
دستی به کتابهای آرش کشیدم و گفتم:
–راستشو بخوایین با اون تعدادی که خواستن یکم سخته، اگر لطف کنید و اون روز دو نفر آدم زرنگ از آشپزخونه‌ی پایین برای کمک بفرستین ممنون می‌شم.
–دو نفر کافیه؟
کمی فکر کردم و بعد از اندکی بالا و پایین کردن برای محکم کاری گفتم:
–سه تا باشه بهتره.
خندید:
–سه نفر کارتونو راه می‌ندازه دیگه؟ نمی‌خوام اذیت بشین.
جمله‌ی آخرش لبخند عمیقی روی لبم نشاند:
–اگر کمک دستام کاری و زرنگ باشن مشکلی پیش نمی‌آد.
–گلچین می‌کنم براتون.
قدرشناسانه گفتم:
–لطف می‌کنید.

–خواهش می‌کنم.
مؤدبانه و با لحن آرامی گفتم:
–ممنون که به فکر بودین و یادآوری کردین.
دوباره “خواهش می‌کنم” را تکرار کرد و بلافاصله ادامه داد:
–کتابای منم یادتون نره، فردا برام بیارین.
کتابهای‌ او! از کی تا حالا کتابهای نازنین من را به نام خودش زده بود؟ حیف که هنوز آنقدر که باید، با او راحت نبودم و کمی رودروایسی داشتم. کتابهایم به جانم بسته بودند و به هر کسی امانت نمی‌دادم؛ تجربه ثابت کرده بود بعضی‌ها امانت دار خوب و لایقی نیستند.
–هر سه تاشو بیارم براتون؟
چند روز پیش کتاب قبلی که به او داده بودم را برایم آورد. پسندیده بود و می‌گفت دلش می‌خواد کتابهای بیشتری از این نویسنده بخواند. نام چند کتابی که از بوکوفسکی خوانده اما خودم نداشتمشان را به او معرفی کرده بودم. آن روز بین صحبتهایمان نام “سمفونی مردگان” از عباس معروفی و دو کتاب از خالد حسینی به نام‌های “بادبادک‌باز” و هزار خورشید تابان” را هم گفته بودم. او هم سریع حرفم را روی هوا زده و گفته بود اگر کتابها را دارم برایش ببرم.
–هر سه تاشو برام بیارین.
پررو بود! نبود؟ خنده‌ی مصلحتی کردم و گفتم:
–چشم براتون می‌آرم.
–چشمتون بی‌بلا. قول می‌دم امانت‌دار خوبی باشم. فقط یه سوال.
مکث کوتاهی کرد و قبل از اینکه من حرفی بزنم ادامه داد:
–به نظرتون کدومو اول بخونم؟ اونی که فکر می‌کنید خیلی جذاب‌تر بود رو بگین.
چشمانم را در حدقه چرخاندم و نفس حبس شده‌ام را آرام و نامحسوس بیرون فرستادم. چکار به نظر من داشت؟! او که هر سه را می‌خواست بخواند دیگر اول و آخر نداشت! به نظرم قصدش فقط و فقط کش دادن حرف بود.
–من هر سه تارو دوست داشتم، نمی‌تونم بگم کدوم بهتر بود.
خودم تماس گرفته بودم اما روی این که خداحافظی کنم نداشتم. خودش به دادم رسید و مؤدبانه گفت:
–فردا حتما یه بررسی بکنید،اگر چیزی کم و کسر بود برام لیست کنید، من دیگه مزاحمتون نمی‌شم.
بلند شدم و به سمت در اتاق قدم برداشتم:
–خواهش می‌کنم، چشم اگر چیزی کم بود اطلاع می‌دم. شبتون خوش.
در جوابم گفت:
–شب شما هم بی‌غم.
جمله‌اش لبخند عمیقی مهمان لبهایم کرد.
“خدانگهدار” آرامی زمزمه کردم و با پایین آوردن گوشی به تماسمان خاتمه دادم.

وارد سالن شدم. بچه‌ها هم به سالن آمده و کنار آیه روی کاناپه نشسته و کارتن آلوین و سنجابها را تماشا می‌کردند. شاید برای بار هزارم بود که این کارتن را می‌دیدند. هر کس به تورشان می‌افتاد باید تا آخر همراهی‌شان می‌کرد و به نقطه نظرات انها گوش می‌سپرد و خودش هم نظر می‌داد.
ترانه به کانتر تکیه زده و با گوشی‌اش صحبت می‌کرد. از صحبتهایش متوجه شدم فرد پشت خط طاهاست. خدا خدا می‌کردم به بهانه‌ی بودن ترانه به سرش نزند که به خانه‌مان بیاید. از کنار ترانه گذشتم و وارد آشپزخانه شدم. سرکی به قابلمه‌ی خورشت کشیدم. جا افتاده و حاضر بود. بدون عجله و با حوصله وسایل مورد نیاز شام را آماده کردم.
–آمال من دارم می‌رم.
با صدای ترانه به عقب برگشتم و با تعجب گفتم:
–کجا؟! چی شد؟!
پیشانی‌اش را ماساژ داد و با لحن ناراحتی گفت:
–خونمون، طاها داره می‌آد دنبالم.
جلو رفتم:
–شامتو بخور می‌ری دیگه.
وارد آشپزخانه شد و از روی دسته‌ی صندلی مانتویش را برداشت و در حالی که به تن می‌کرد گفت:
–نه دیگه دیر می‌شه، ماشینم ندارم. طاهام اعصاب نداشت.
دکمه‌ی آخر مانتویش را بست. بغض کرد و با صدایی که می‌لرزید افزود‌:
–مامانم واسمون زندگی نذاشته.
حالش خوب نبود. دلم نمی‌خواست برود؛ دوست داشتم امشب را پیش من بماند و تا صبح با هم حرف بزنیم. می‌توانستم بگویم به طاها زنگ بزند تا او هم بیاید و بعد از خوردن شام بروند اما نگفتم. هر وقت طاها می‌آمد دلشوره می‌گرفتم و تا چند روز منتظر تماسهای زن‌عمو و گوشه و کنایه‌هایش بودم.
مقابلش ایستادم و با ناراحتی حرف دلم را گفتم:
–دوست داشتم بمونی اما اصرار نمی‌کنم. مامانت بفهمه اومدی اینجا بیشتر عصبانی می‌شه.
بدون حرف نگاهم کرد و چند قطره اشک از گوشه‌ی چشمش پایین چکید.
دستم را بالا آوردم و اشکهایش را پاک کردم:
–مهران زنگ نزد بهت؟
شالش را روی سرش انداخت و گفت:
–زنگ زد اما نمی‌تونستم حرف بزنم، براش پیام فرستادم هر وقت حالم بهتر بشه حرف می‌زنیم. خجالت می‌کشم.
شانه‌هایش را گرفتم و گفتم:
–تقصیر تو چیه؟ همه، مخصوصا مهران و عمه می‌دونن تو این وسط هیچ گناهی نداری. بیخود خودتو معذب نکن.
چند ثانیه بدون حرف به چشمانم خیره شد و بعد خیلی ناگهانی دستانش را دور کمرم پیچید و با گریه زمزمه کرد:
–طاهام بی‌تقصیره، مامانم برای ما فقط خجالت و روسیاهی خریده، داداشمم دلش خونه آمال!
پشت سر هم و بی‌وقفه جملات را ردیف کرده بود. من منظورم خودش بود نه طاها! بی‌تقصیر بودن یا نبودن طاها چه ربطی به الان و حرفهای من داشت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x