ساعت از دوازده شب گذشتهبود، اضطراب آخرین جملهی فخرالملوک، در جانش بود. طاقت متلک شنیدن و تحقیر شدن را دیگر نداشت.
بغضی که حرفهای شیما در گلویش کاشته، هنوز سرجایش باقی ماندهبود.
چشمش به غذای دست نخوردهای که محدثه برایش آوردهبود افتاد. دلش در هم پیچید. از خوابیدن خسته شدهبود. سر و صداهایی که از طبقهی پایین میآمد، قطع شدهبود اما زهره و محدثه هنوز بالا نیامدهبودند. مشخص بود که زیاد کار دارند.
در اتاق باز شد و او یکهو نیمخیز شد.
محدثه بود که گفت:
– بهتر شدی؟ چرا غذاتو نخوردی؟
لب زد:
– آره ممنونم، میل نداشتم.
با سر اشاره به بیرون از اتاق کرد و گفت:
– مهمونا رفتن، خانوم گفت صدات کنم بری پایین.
شال مشکی را روی موهایش انداخت و در حالیکه دل در دلش نبود، ایستاد. خونریزیاش با مصرف آمپول و شیاف کم شدهبود اما همچنان باید جانب احتیاط را رعایت میکرد.
آهسته راه رفت و محدثه سمتش چرخید و گفت:
– آخی نمیتونی بیای؟ خیلی درد داری؟!
سرش را بالا انداخت.
– نه چیزی نیست.
لبهایش را محکم روی هم فشرد و عرق کف دستانش را با کنارههای مانتوی مشکیاش پاک کرد.
آرام آرام از پلهها پایین میرفت و دید که همان موقع امیرحافظ رو به مادرش گفت:
– شبتون بهخیر مادر، کاری داشتید صدام بزنید.
و همراه شیما سمت پلهها آمد.
آناشید لحظهای مات به آن دو نگاه کرد و بعد پلهی بعدی را پایین رفت. صدای امیرحافظ باعث شد از جا بپرد که کمی تند گفت:
– مگه قرار نبود شما توی اتاق بمونی خانوم؟ دکتر نگفت که…
شیما متعجب و دلخور نگاه به امیرحافظ کرد و آناشید میان حرف او گفت:
– مادرتون باهام کار دارن حاج آقا.
شیما جلوتر از امیرحافظ بالا رفت و گفت:
– چی کارِش داری حافظ؟ بیا بریم توی اتاق دارم از خستگی میمیرم.
مقابل فخرالملوک قرار گرفت.
صورت و چشمهایش هنوز بهخاطر گریه سرخ و متورم بود. سرش را پایین انداخت و گفت:
– جانم خانوم؟ با من امری داشتید؟!
اشارهای به کنار خودش روی تخت کرد و گفت:
– بشین.
با فاصله کنار فخرالملوک نشست.
– حاجی گفت بابد استراحت کنی.
سر بالا آورد، بیحوصلگی و غم و غصه از روی فخرالملوک میبارید.
آرام زمزمه کرد:
– ب…بله خانوم.
اشارهای به خودش و عصا و واکر کنار تختش کرد و گفت:
– تویی که مشکل داشتی چرا باید بیای و پرستار من بشی؟! وضع منو میبینی؟! پادرد و کمردردم عصبیه، امروز دیگه پاهامو حس نمیکردم، وقتی خیلی بهم فشار بیاد، یهو کلاً لمس میشم، فلج میشم، تو چهطوری میخوای منو تر و خشک کنی؟
دهانش باز شد اما صدایی از حنجرهاش بیرون نیامد.
فخرالملوک با دقت بیشتری نگاهش کرد.
– هوم؟! بگو دیگه! حاجی برای من پرستار آورده مثلاً؟! یکی که قراره بخوره و بخوابه؟! کوری که عصاکش کور دیگر شود؟!
نگاه زیر زیری محدثه و زهره که مشغول کار بودند آزارش میداد.
– خانوم من واقعاً… واقعاً نمیخوام توی این خونه سربار و مزاحمتون باشم… ولی…
صدای امیرحافظ که پلهها را پایین میآمد حرفش را برید و به دادش رسید.
– مادر، ایشون پیش ما امانت هستن.
فخرالملوک سمت او چرخید و گفت:
– پرستار یا امانت؟! از کجا استخدام شدی دخترجان؟!
آناشید هول شدهبود، امیرحافظ جلو رفت و مقابل مادرش ایستاد و گفت:
– چه فرقی داره مادر؟! من میدونم شما خستهاید، ناراحتید، دو روزِ پر از تنشی رو از سر گذروندیم، تن عزیزمون رو گذاشتیم زیر خاک، حالا آخرشبی، با این وضع اعصابی که داریم، چه وقت این حرفاست؟! آنا خانوم هم یه مدت پیش ما هستن، هوای حانیه رو هم دارن. درسته آناخانوم؟!
صدایش آرام بود و زمزمه کرد:
– بله.
– خب بفرمایید بخوابید مادر اگه کاری داشته باشن من هستم.
نگاهش به چهرهی غرق در خواب و خستگی محدثه و زهره بود.
نشست تکیه به دیوار زد و زانوهایش را در شکمش جمع کرد. باز هم خودش را شماتت کرد. که اگر برای کار به آن شرکت خدماتی نرفتهبود، اگر برای نظافت به خانهی امیرحسین نرفتهبود، اگر خام حرفهایش نمیشد، اگر وسوسهی دارایی امیرحسین و زمزمههایی که هوسآلود زیر گوشش نجوا میکرد باعث نمیشد که گولش را بخورد و خودش را کول بزند، حالا در این اوضاع، در این خانهی لعنتی، از سمت کسی تحقیر نمیشد.
خودش را لعنت کرد که آن روز پیِ امیرحسین، پا به پاساژ طلافروشها گذاشتهبود. میتوانست جنین را از بین ببرد و پای امیرحافظ را به هیچ ماجرایی باز نکند و آنوقت شاید حالا کنار مادرش بود.
اما چیزی در سرش هوار کشید “با کدوم پول خرج داروهاش رو میدادی؟! با کدوم پول افشین رو آزاد میکردی؟”
اشک روی صورتش راه گرفت. دست روی شکمش مشت کرد و گفت:
– نمیشد، تنهایی نمیتونستم، ته خط رسیده بودم. خدایا خودت کمکم کن، نمیخوام زندگی کسی بهخاطر من خراب بشه.
صدای زمزمههایی از اتاق کناری به گوشش رسید.
صدا، صدای شیما و امیرحافظ بود، نمیخواست بشنود، نباید میشنید.
دست روی گوشهایش گذاشت و پلکهایش را محکم بر هم فشرد.
امیرحافظ نشسته رو به قبله، سلام نماز شبش را داد. الله اکبر آخر را گفت و چشمش به شیما افتاد. روبدوشامبر ساتن بنفش به تن داشت، لبهی تخت نشسته و پا روی پا انداختهبود.
موهای هایلایت شدهی زیبایش روی شانههایش بود و زمزمه کرد:
– قبول باشی عزیزم.
امیرحافظ کامل سمتش چرخید، یک تای ابرویش بالا رفت. خودش بود؟! شیما؟! چه شدهبود که ناگهان از این رو به آن رو شدهبود؟!
امشب آواز قو نیست؟