امیرحافظ سرش را تکان داد و گفت:
– محرمم شدی که برای بچهای که توی شکمته شناسنامه بگیرم!
آناشید تک خندهای کرد و گفت:
– بله ولی بازم این دلیل محرمیت بینمون نمیشه! مگه نه اینکه اگر شما همین الان صیغه رو ببخشید محرمیت بینمون از بین میره؟ خب ببخشیدش دیگه! ما که هیچ ربطی به همدیگه نداریم.
امیرحافظ عصدی صدایش را کمی بالا برد و گفت:
– دنبال زیر بغل مار میگردی الان؟! باید جلوی مادرت هم توجیه میشد.
آناشید سر بالا انداخت.
– ولی من توجیه نمیشم!
– آها! الان بعد از اینهمه مدت تازه یادت افتاده؟
– نه، فقط الان بیشتر مطمئن شدم که ما هیچ ربطی به هم نداریم!
– توی چندتا جمله چندبار اینو تکرارش کردی؟
خیره به نیمرخ برافروختهی امیرحافظ جواب داد:
– هنوز به تعدادی که نیاز بوده نشده!
امیرحافظ دستی به پیشانیاش کشید و لب زد:
– که اینطور! این رو و این زبون هم داشتی و ما ازش بیخبر بودیم آنا خانوم؟
بغض داشت امانش را میبرید.
– خودتون خواستهبودید که مظلوم و تو سریخور نباشم!
کمی که میانشان سکوت شد، امیرحافظ گفت:
– دنبال توجیه محرمیتی؟ برای مثال بگم، فردای همون روزی که صیغهام شدی، وقتی اومدم خونتون، جلوی در از حال رفتی. خب اگر محرمم نبودی نمیتونستم بغلت کنم!
آناشید پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:
– چه ربطی داره؟! وقتی پای مرگ و زندگی در میون باشه، وقتی یکی که بارداره جلوی چشم شما از حال بره، اونقدرا هم که شما و امثال شما فکر میکنن، اسلام به خطر نمیافته! میترسیدید بدون محرمیت انگشتتون بخوره؟!
امیرحافظ با تُنِ صدایی از کنترل خارج شده گفت:
– اصلاً دلیل این بحثی که الان داریم میکنیم رو من نمیفهمم!
آناشید رو سمت دیگر چرخاند و گفت:
– درسته منم متوجه نمیشم! نه منظورتون رو نه توجیههای الکیتون رو!
اما دلخور بودند، هر دو بدون اینکه دلیلی منطقی داشته باشند، از هم دلخور بودند.
هر دو همانطور با اخم و ناراحتی در مطب نشسته بودند تا نوبت آناشید برسد.
امیرحافظ پا روی پا انداخته و پرسید:
– مشکلت چیه آنا خانوم؟
با گوشهی چشم نیم نگاهی به او کرد و جواب داد:
– من مشکلی ندارم، حرفی نزدم که!
– اتفاقاً همین که حرفی نمیزنی مشخصه یه مشکلی وجود داره!
آناشید میخواست بگوید من در این برهه از زندگیام هیچ کسی را به جز تو ندارم! میخواست یادآورش شود که سه روز قبل وقتی که در میدان نشسته و کنار هم بستنی میخوردند، به امیرحافظ گفته بود در حال حاضر با هیچکس به جز او راحت نیست!
هیچکس به جز امیر حافظ از تمام رازهای زندگیاش خبر نداشت و حالا… حالا اینکه از شب قبل آنطور با او سرسنگین شده بود، عجیب برایش سخت بود.
اما به جای همهی اینها، حرفهایش را فرو خورد، نفسی عمیق کشید و با خوانده شدن نامش توسط منشی، کیفش را روی شانهاش انداخت و گفت:
– خودم تنها میرم توی اتاق.
امیرحافظ باز هم اخم کرده نگاهش کرد، ایستاد و قدم به قدم با او سمت اتاق رفت و گفت:
– پرسیدی چرا صیغهات کردم؟ باید بگم یکی از دلایلش همین بود! میخوام بیام تو و بچه رو ببینم.
لحن امیرحافظ عصبانی بود اما آناشید یک لحظه احساس کرد به جای او با یک پسر بچهی تخس و لجباز شش ساله مواجه است. گوشت لپش را از درون گاز گرفت تا نخندد.
داخل شدند. معاینهاش توسط دکتر مثل همیشه انجام شد. سمت تخت کنار دستگاه سونوگرافی راهنماییاش کرد و گفت:
– خب فکر کنم امروز بتونیم جنسیت کوچولو رو بفهمیم. دستگاه را روی شکم آناشید حرکت داد و امیرحافظ نگاه مشتاقش را بهجای مانیتور به صورت آناشید دوخت تا عکسالعمل او را ببیند.
– خب این کوچولو اگر یهکم همکاری کنه، من واضحتر میبینم.
چشم آناشید به تصویر موجود کوچکِ درون مانیتور بود اما چیزی در سرش فریاد میکشید که نگاه بگیرد، که ذوق نکند، که دل نبندد.
دکتر لبخند زد:
– مامان خوشگله چندتا سرفهی محکم بکن ببینم این شیطون بلا پاهاشو باز میکنه یا نه.
آناشید خواستهی دکتر را انجام داد. با دیدن جنینش که بالا و پایین میپرید اشک در چشمهایش حلقه بست. امیرحافظ دست مشت کرد تا انگشتان دست رنگ پریدهی آناشید را در دستش نگیرد.
– خب اجازه بدید اول صدای قلبش رو براتون پخش کنم.
صدای تند تپشهای قلبش لبخندی عمیق روی لبهای امیرحافظ و تلخندی دردناک به صورت آناشید نشاند.
کمی بعد دکتر عینکش را برداشت و با خنده گفت:
– خداروشکر بچه کاملاً سالمه، خب مامان و بابای خوش ذوق، براتون فرقی داره جنسیتش؟
نگاهشان ناخواسته در هم گره خورد.
امیرحافظ پیش از اینکه چشمهای سرخ آناشید قلبش را به درد بیاورد، نگاه گرفت و جواب داد:
– نه خانوم دکتر فرقی نداره.
دکتر همانطور که چند برگ دستمال کاغذی روی شکم آناشید میگذاشت گفت:
– بچه پسره، قدمش براتون خیر و مبارک باشه. مامانی تبریک میگم، ای جونم عزیزم چرا گریه میکنی؟
خودش هم نمیدانست چرا، اما قلبش داشت منفجر میشد. امیرحافظ طاقت نیاورد، دست گوشهی چشمش کشید و اشکش را با سر انگشت شستش گرفت و لب زد:
– گریه نکن، خوشحال نیستی؟
فاصلهاش با آناشید چند سانت بیشتر نبود، دستش روی صورت او بود و دکتر هنوز پشت میز خودش ننشسته بود که با خنده گفت:
– اشک ذوقه آقای پدر، مامان کوچولو هم…
صدای منشی در صدای دکتر آمیخت که میگفت:
– خانوم شما نمیتونی بری داخل مریض هست… خانوم…
همه چیز در پنج شش ثانیه اتفاق افتاد و قبل از اینکه کسی بتواند اتفاقات را حلاجی کند، در روی پاشنه چرخید و با صدای داد شیما که گفت:
– بهبه، مبارک باشه!
انگار دنیا ایستاد.
اوخ چی بود چی شد
دیگه مجبورن واقعیت رو به شیما بگن