وارد اتاق امید بازرگان که شدم وسط اتاق سر پا ایستاده بود.
برای لحظه ای این فکر از ذهنم گذشت که شاید واقعا نقشه ای برای بررسی وجود داشته است، به همین دلیل هم گفتم: ببخشید آقای بازرگان، اما من نقشه ای پیدا نکردم، یعنی…
– چون نقشه ای وجود نداشته!
همزمان با گفتن این حرف به سمتم چرخید.
کلافگی از سر و رویش می بارید.
روی مبل نشست و با دستش نیز مرا به نشستن دعوت کرد.
انتظار داشتم راجع به حامد چیزی بگوید، اما اولین چیزی که به زبان آورد معذرت خواهی بود!
معذرت خواهی بابت رفتارش در مقابل بقیه با من!
حرف بعدی اش باز هم راجع به حامد نبود!
درباره ی این بود که به خودش اجازه نمی دهد حتی زمانی که تنها هستیم اینگونه با من حرف بزند!
حرف های بعدی اش هم درمورد حامد نبود!
گفت و گفت و درنهایت رسید به اینکه جواب خواستگاری اش را بدهم!
گفت که صبر ندارد و دلش می خواهد از این بلاتکلیفی رها شود.
گفت که امیدوار است جواب من مثبت باشد!
گفت گفتگوی رودرروی بعدی ما با یکدیگر زمانی است که من بخواهم جواب دهم!
و این یعنی قرار غیرکاری بعدی را من باید بذارم…
قراری که آخرین بودن یا نبودنش را من با جوابم به خواستگاری اش تعیین می کردم!
*
روزها از پی هم می گذشتند و من هرچقدر فکر می کردم بیشتر از آنکه به نتیجه ای برسم روز به روز گیج تر و گیج تر می شدم!
امید بازرگان بهترین گزینه ی ممکن برای من بود، گذشته ام را هم که تمام و کمال می دانست.
تنها چیزی که می ماند انتقام از نیما بود!
مسئله ای که من هیچجوره نمی توانستم بیخیالش شوم!
می دانستم حتی اگر ازدواج هم می کردم، چه با امید بازرگان چه با هر شخص دیگری نمی توانستم نسبت به این موضوع فکر نکنم.
احمقانه بود اما تصمیم گرفتم حقیقت را با امید بازرگان در میان بگذارم.
حقیقتی که تلخ بود و در میان گذاشتنش با امید بازرگان شاید باعث یک پایان تلخ میشد، اما یک پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایان است! اگر حتی رابطه ی کاری میانمان هم از بین می رفت!
دل به دریا زدم و با یک پیام به امید بازرگان اطلاع دادم که فکرهایم را کرده ام.
حتی به یک دقیقه هم نرسید که جواب پیامم را داد.
“بعد از شرکت جلوی در شرکت منتظرتونم!”
*
مقابل هم در رستوران و پشت میز همیشگی نشسته بودیم.
امید بازرگان در سکوت چشم به دهان من دوخته بود و من چشم به تصویر انعکاس شده ی او روی میز شیشه ای.
می دانستم که این بار باید خودم شروع کننده باشم. گفته بودم فکرهایم را کرده ام و او فقط منتظر بود. قبل از آنکه سروکله ی پیشخدمت برای گرفتن سفارشات پیدا شود، گفتم: جواب من به پیشنهاد ازدواج شما مثبته آقای بازرگان…
در یک لحظه چشمان امید بازرگان درخشیدند و لبخند روی لبانش نشست.
آنقدر خوشحال شده بود که متوجه نشد من هنوز جمله ام را کامل نگفته ام و تردید دارم برای گفتنش! دهان باز کرد چیزی بگوید که به سرعت جمله ام را کامل کردم.
– اما به یک شرط!
لبخندش کمرنگ شد.
– هر شرطی که باشه، قبوله!
در یک لحظه قلبم لرزید.
حتی حامد با وجود دوستی چند ساله مان یا نیما با وجود ازدواجمان هیچوقت بی چون و چرا شرط مرا قبول نمی کردند…
هر دو یک جواب مشابه می دادند…
تا چه باشد!
اما امید بازرگان…
سرم را آرام تکان دادم و نگاه امید بازرگان به بالا کشیده شد.
به خودم یادآوری کردم وقت احساساتی شدن نیست! نفس عمیقی کشیدم.
– اما شرط من زیاد معقول نیست!
نگاه امید بازرگان پر از سؤال شد…
می توانستم حرفش را از نگاهش بخوانم…
اگر معقول و غیرمنطقی بود چرا دارم عنوانش می کنم!
لب باز کرد به حرف زدن.
– خب… اگه معقول نیست…
حرفش را قطع کردم.
– شما می تونید قبولش نکنید!
امید بازرگان دستی به صورتش کشید.
– مسئله اینه که نمی تونم قبولش نکنم!
حرفش را نشنیده گرفتم و با پایین انداختن سرم شروع کردم به حرف زدن.
– عروسی ما با عروسی آقای شایسته تو یک روز و تو یک مکان برگزار بشه!
ابروهای امید بازرگان بعد از شنیدن “آقای شایسته” بالا پرید.
به گمانم حتی ادامه ی جمله ام را نشنید!
دقایقی به سکوت سپری شد تا آنکه امید بازرگان به حرف آمد.
– برای چی؟!
قاصدک 😕واقعا خیلی کمه پارتا بعد از یه هفته اصلا آدم نمیفهمه چی به چیه کم و با فاصله زیاد😑