آرام به سرعت کوله اش رو روی مبل انداخت و بعد پرید و پشت پنجره ایستاد . گوشه ی پرده رو با احتیاط کنار زد و توی حیاط رو دید زد . باباش و محسن دم در ایستاده بودن … محسن با حالتی جدی چیزی می گفت و دستش رو تکون میداد .
ملی خانم گفت :
– من دلم گواهی بد می ده آرام ! نکنه این آدم همونیه که باباتو با چاقو …
– یه لحظه هیچی نگو مامان !
ملی خانم به سرعت سکوت کرد . آرام یواشکی لای پنجره رو باز کرد و گوش خوابوند … ولی واقعاً نمی شد صدای گفتگو رو شنید .
فقط می تونست ببینه … که چطور احمد مات شد … انگار که چیز غیر قابل باوری رو شنیده بود .
تپش قلب آرام تند شد … .
احمد چیزی گفت … محسن چرخید که بره … ولی احمد دستش رو گرفت . تند و تند چیزی می گفت … صداش کمی بالا رفته بود .
آرام نمی تونست باور کنه … ولی پدرش انگار داشت التماس می کرد !
ملی خانم گفت :
– چه خبره آرام ؟ چی دارن می گن ؟
آرام زمزمه کرد :
– نمی دونم ! نمی دونم !
و بعد دید که بلاخره محسن دستش رو از بین دست های احمد آزاد کرد و رفت … .
احمد دم در ایستاده بود … بعد چرخید به عقب . نگاهِ مستأصلش گیر کرد توی چشم های آرام پشت پنجره …
بعد همونجا کف حیاط نشست . انگار دیگه زانوهاش توان وزنش رو نداشتن … .
***
درد داشت .
بند بند وجودش انگار توی آتیش می سوخت . انقدر اشک ریخته بود که حس می کرد توی چشم هاش خون دلمه بسته .
موهاش به عقب کشیده شد … هق زد … اینقدر جیغ زده بود که حنجره اش می سوخت . هجوم درد به لگنش … خونِ نفرت انگیز … صدای نفس نفس زدن های اون لعنتی بیخ گوشش …
و خودش تسلیم شده ! با چشم هایی باز و مسخ شده خیره به سقف تاریک …
یهو از خواب پرید . همه ی تنش خیس از عرق بود … و درد وحشتناکی که پیچیده بود در لگنش و زیر شکمش .
وحشت زده ملافه رو از روی پاهاش کنار زد و با دیدن لکه ی خون روی لباسش و تشک … وحشت زده از جا پرید .
معمولاً ماهانه های سنگین و درد آلودی داشت … ولی ایندفعه انگار خیلی بدتر بود . حس می کرد باز بهش تجاوز شده ! اختیاری روی افکارش و بدنش نداشت .
وحشت زده عرق روی پیشونیش رو پس زد و بعد با دست هایی که می لرزید ، ملافه ی روی تخت رو جمع کرد .
انگار داشت توی خواب راه می رفت . هوا هنوز گرگ و میش بود . توی حمام رفت . سعی داشت ذهنِ تب زده اش رو متمرکز کنه .
شیر آب رو باز کرد . صدای شر شر آب یخ کف حمام لرز به شونه هاش انداخت . باید ملافه رو با دست می شست ؟ … ولی جون توی تنش نبود !
چکار می کرد ؟ … خدایا ! باید چیکار می کرد ؟
از شدت درد و استیصال ساق دستش رو روی شکمش چسبوند و کمی خم شد و هق زد . بعد به عقب چرخید که یهو سینه به سینه ی مادرش در اومد .
– هیییع !
ملی خانم درست وسط چارچوب در ایستاده بود .
– این وقت صبح توی حمام چیکار می کنی آرام جان ؟ خواب نما شدی ؟!
آرام سر جا خشکش زده بود … با بدنی که یخ کرده بود و دهانی نیمه باز … . ملی خانم اومد توی حمام … بازوی آرام رو گرفت و باز پرسید :
– چرا اینقدر یخی آرام ؟ چته تو ؟
و نگاهش به ملافه ی خونی گوشه ی حمام افتاد . آرام با صدایی ضعیف جواب داد :
– من … مامان … خواب دیدم …
– ماهانه شدی ؟
آرام باز هم هق زد . ملی خانم گفت :
– الهی فدات بشم ! چرا اینطوری می لرزی ؟!
– باید ملافه رو بشورم !
– با این حالت ؟ … چی داری می گی آرام ؟
ملی خانم نچی گفت و آرام رو کناری زد . اول آب رو گرم و سرد کرد … بعد ملافه رو از گوشه ی حمام برداشت . آرام دستاشو زیر بغلش زد و سعی کرد لرزش بدنش رو کنترل کنه . ملی خانم گفت :
– من اینو میندازم توی ماشین لباسشویی . تو دوش بگیر … بعد برو بخواب !
آرام مثل بچه ی حرف گوش کنی سرش رو تکون داد . ملی خانم با دلسوزی دست گذاشت روی گونه ی یخ کرده ی آرام و گفت :
– برات قرص هم آماده می کنم تا بیای ! لباس و نوار بهداشتی هم میذارم پشت در ! فقط زود دوش بگیر و بیا بیرون !
بعد از حمام بیرون رفت و درو بست .
آرام با حالت چندشناکی اول تیشرتش رو از تن در آورد و بعد شلوار و لباس زیر خون آلودش رو . حالش از خودش بهم میخورد . چقدر کثیف بود … همیشه کثیف بود ! اگه با همه ی آب های دنیا خودش رو می شست باز هم تمیز نمی شد !
دوباره دوش رو باز کرد و زیر جریان آب داغ ایستاد . پلکاشو روی هم فشرد و هق زد …
از ته قلبش هق زد … .
***
– سلام عزیزم . میتونی بهم زنگ بزنی ؟
– سر کلاسم عشقم . کار واجب داری ؟
– نه . فقط دلم تنگ شده بود .
استیکرِ قلب و بوسه رو با بغض برای مجید سِند کرد . بعد موبایلش رو روی متکاش انداخت و از جا بلند شد .
ساعت نزدیک هفت عصر بود و هوا رو به تاریکی می رفت . انگار غم عالم روی دلِ آرام سنگینی میکرد . دوست داشت سرش رو از پنجره بده بیرون و جیغ بزنه … از ته قلبش جیغ بزنه .
وضعیتِ جسمانیش شاید کمی از صبح بهتر بود ، ولی از نظر روحی و روانی داغونِ داغون بود !
نمی فهمید چرا فراموشش نمی شد ؟ چرا خاطره ی اون تجاوز از ذهنش نمی رفت ؟ چرا رهاش نمی کرد ؟!
بغض داشت خفه اش می کرد . در اون لحظه تمام دنیا براش رنگ باخته بود ! … فقط مجید رو میخواست … فقط اون بود که می تونست حال آرام رو خوب کنه .
ولی حیف … نبود !
آرام نفس عمیقی کشید تا بغضش رو کنترل کنه . بعد شال بافتنی مادرش رو برداشت و روی شونه هاش انداخت و از اتاق بیرون رفت
ملی خانم و امیر رضا توی هال نشسته بودن و سریال رو تماشا می کردن . امیررضا نگاه کرد به آرام و چشماش گرد شد :
– اِه … تو چرا این شکلی شدی ؟!
آرام جا خورد . اینقدر توی حال و هوای خودش غرق بود که یادش رفته بود از صبح توی آینه به خودش نگاه کنه . نمی فهمید منظور امیر رضا رو .
ملی خانم نگاه کرد به رنگ پریدگی آرام و لب های کبودش … از جا بلند شد و بازوی آرام رو گرفت و گفت :
– بگیر بشین مامان جون … الان برات چایی نبات درست می کنم میارم ، ته دلت گرم بشه .
آرام مطیعانه روی مبل نشست . امیر رضا گفت :
– برا منم بیار !
ملی خانم غرغر کنان گفت :
– برای تو چرا بیارم ؟ … اون دختره رنگ به رو نداره !
و رفت توی آشپزخونه .
امیر رضا اخماشو کشید توی هم و گفت :
– می بینی مامان چه نامرده ؟! … تو رو از من بیشتر دوست داره !
آرام نگاه کرد به برادرِ کوچیکش و آب دهانش رو قورت داد . بعد از مکث کوتاهی … با تردید و شرم پاسخ داد :
– نه ، اینطور نیست . فقط من … مریضم !
– چرا مریضی ؟ سرما خوردی ؟
گونه های آرام گر گرفتند . واقعاً حرف زدن در موردش سخت بود … ولی دوست داشت برای امیررضا درباره ی پریود توضیح بده و اونو شبیه یک مرد واقعی بار بیاره . مردی که در آینده به همسرش احترام بذاره و حال خوب و بدش براش مهم باشه … نه یک مرد شبیه باباش ! … که هیچوقت هیچی براش مهم نبود !
– این یک بیماری زنانه هست … خب … نمیشه کاملاً هم گفت بیماری ! چون بیماری نیست و … خیلی طبیعیه !
موهاشو پشت گوشش فرستاد و به زور ادامه داد :
– درباره ی فرایند طبیعی بدنمونه !
– چی ؟!
– بهش میگن … پریود ! هر ماه خونِ اضافی از بدنمون خارج میشه !
– تو خون اضافه داری ؟!
– انگار دارم !
– پس چرا اون وقتی که با مامان ملی رفتی دکتر … دکتر گفت کم خونی ؟!
آرام موند چی جواب بده … ! …
همون وقت در دستشویی باز شد و احمد بیرون اومد . با نگاهی کوتاه به آرام … دستور داد :
– برو چایی بریز برام !
امیر رضا بلافاصله گفت :
– آرام امروز مریضه ! من به جاش همه ی کارا رو می کنم !
و دوید رفت توی آشپزخونه .
آرام توی دلش قربون صدقه ی برادرش رفت . احمد نگاه مشکوکی به آرام انداخت و همونطوری که می نشست روی مبل … پرسید :
– چته ؟ سرما خوردی ؟!
– نه … خب … آره !
– از بس هِی بیرون میری ! بشین سر جات … سرما نخوری !
آرام نفس عمیقی کشید و ترجیح داد اتهام پدرش رو بپذیره به جای اینکه باهاش کل کل کنه . احمد هم کنترل تلویزیون رو برداشت و بدون توجه به اینکه دیگران داشتن سریالو تماشا می کردن ، شبکه ی خبر رو زد .
دو دقیقه ی بعد ملی خانم و امیررضا برگشتن توی هال … ملی خانم برای بچه ها چای نبات زعفرونی و برای احمد آقا چای هل دار ریخته بود .
لیوانِ بزرگ چای نبات رو داد دست آرام و با دلسوزی گفت :
– بخور مامان جان ! … واسه ی شامت هم یخنی گوشت قرمز درست کردم .
آرام لیوان رو از مادرش گرفت و لبخندِ رنگ پریده ای زد :
– مرسی عزیزم !
– باید این چند وقته تقویتت کنم … اینطوری نمیشه بفرستمت خونه ی شوهر !
خون به صورت آرام هجوم برد و برای پنهان کردن شرمش … به سرعت یک قلپ از چای داغ رو نوشید … بلافاصله زبونش سوخت .
تلفن خونه زنگ خورد . امیررضا از جا بلند شد و تلفن بیسیم رو از روی اپن برداشت و گفت :
– آجی … آقا مجیده !
وای خدا صبر بده
بااین پارت کوتاه
قاصدک پاییز پارت ها کوتاهتر شده 😢😢😢
امروز که طولانی بود نمیدونم چرا میگین کوتاه🤔😅
قاصدک پاییز پارت عیدی نمیدی؟؟😉🤭
چرا که نه!! عیدیم داریم 🤭🙂