رمان اردیبهشت پارت۲۸

4.3
(22)

 

 

آرام به سرعت کوله اش رو روی مبل انداخت و بعد پرید و پشت پنجره ایستاد . گوشه ی پرده رو با احتیاط کنار زد و توی حیاط رو دید زد . باباش و محسن دم در ایستاده بودن … محسن با حالتی جدی چیزی می گفت و دستش رو تکون میداد .

 

ملی خانم گفت :

 

– من دلم گواهی بد می ده آرام ! نکنه این آدم همونیه که باباتو با چاقو …

 

– یه لحظه هیچی نگو مامان !

 

ملی خانم به سرعت سکوت کرد . آرام یواشکی لای پنجره رو باز کرد و گوش خوابوند … ولی واقعاً نمی شد صدای گفتگو رو شنید .

 

فقط می تونست ببینه … که چطور احمد مات شد … انگار که چیز غیر قابل باوری رو شنیده بود .

 

تپش قلب آرام تند شد … .

 

احمد چیزی گفت … محسن چرخید که بره … ولی احمد دستش رو گرفت . تند و تند چیزی می گفت … صداش کمی بالا رفته بود .

 

آرام نمی تونست باور کنه … ولی پدرش انگار داشت التماس می کرد !

 

ملی خانم گفت :

 

– چه خبره آرام ؟ چی دارن می گن ؟

 

آرام زمزمه کرد :

 

– نمی دونم ! نمی دونم !

 

و بعد دید که بلاخره محسن دستش رو از بین دست های احمد آزاد کرد و رفت … .

 

احمد دم در ایستاده بود … بعد چرخید به عقب . نگاهِ مستأصلش گیر کرد توی چشم های آرام پشت پنجره …

 

بعد همونجا کف حیاط نشست . انگار دیگه زانوهاش توان وزنش رو نداشتن … .

***

درد داشت .

 

بند بند وجودش انگار توی آتیش می سوخت . انقدر اشک ریخته بود که حس می کرد توی چشم هاش خون دلمه بسته .

 

موهاش به عقب کشیده شد … هق زد … اینقدر جیغ زده بود که حنجره اش می سوخت . هجوم درد به لگنش … خونِ نفرت انگیز … صدای نفس نفس زدن های اون لعنتی بیخ گوشش …

 

و خودش تسلیم شده ! با چشم هایی باز و مسخ شده خیره به سقف تاریک …

 

یهو از خواب پرید . همه ی تنش خیس از عرق بود … و درد وحشتناکی که پیچیده بود در لگنش و زیر شکمش .

 

وحشت زده ملافه رو از روی پاهاش کنار زد و با دیدن لکه ی خون روی لباسش و تشک … وحشت زده از جا پرید .

 

معمولاً ماهانه های سنگین و درد آلودی داشت … ولی ایندفعه انگار خیلی بدتر بود . حس می کرد باز بهش تجاوز شده ! اختیاری روی افکارش و بدنش نداشت .

 

وحشت زده عرق روی پیشونیش رو پس زد و بعد با دست هایی که می لرزید ، ملافه ی روی تخت رو جمع کرد .

 

انگار داشت توی خواب راه می رفت . هوا هنوز گرگ و میش بود . توی حمام رفت . سعی داشت ذهنِ تب زده اش رو متمرکز کنه .

 

شیر آب رو باز کرد . صدای شر شر آب یخ کف حمام لرز به شونه هاش انداخت . باید ملافه رو با دست می شست ؟ … ولی جون توی تنش نبود !

چکار می کرد ؟ … خدایا ! باید چیکار می کرد ؟

 

از شدت درد و استیصال ساق دستش رو روی شکمش چسبوند و کمی خم شد و هق زد . بعد به عقب چرخید که یهو سینه به سینه ی مادرش در اومد .

 

– هیییع !

 

ملی خانم درست وسط چارچوب در ایستاده بود .

 

– این وقت صبح توی حمام چیکار می کنی آرام جان ؟ خواب نما شدی ؟!

 

آرام سر جا خشکش زده بود … با بدنی که یخ کرده بود و دهانی نیمه باز … . ملی خانم اومد توی حمام … بازوی آرام رو گرفت و باز پرسید :

 

– چرا اینقدر یخی آرام ؟ چته تو ؟

 

و نگاهش به ملافه ی خونی گوشه ی حمام افتاد . آرام با صدایی ضعیف جواب داد :

 

– من … مامان … خواب دیدم …

 

– ماهانه شدی ؟

 

آرام باز هم هق زد . ملی خانم گفت :

 

– الهی فدات بشم ! چرا اینطوری می لرزی ؟!

 

– باید ملافه رو بشورم !

 

– با این حالت ؟ … چی داری می گی آرام ؟

 

ملی خانم نچی گفت و آرام رو کناری زد . اول آب رو گرم و سرد کرد … بعد ملافه رو از گوشه ی حمام برداشت . آرام دستاشو زیر بغلش زد و سعی کرد لرزش بدنش رو کنترل کنه . ملی خانم گفت :

 

– من اینو میندازم توی ماشین لباسشویی . تو دوش بگیر … بعد برو بخواب !

 

آرام مثل بچه ی حرف گوش کنی سرش رو تکون داد . ملی خانم با دلسوزی دست گذاشت روی گونه ی یخ کرده ی آرام و گفت :

 

– برات قرص هم آماده می کنم تا بیای ! لباس و نوار بهداشتی هم میذارم پشت در ! فقط زود دوش بگیر و بیا بیرون !

 

بعد از حمام بیرون رفت و درو بست .

 

آرام با حالت چندشناکی اول تیشرتش رو از تن در آورد و بعد شلوار و لباس زیر خون آلودش رو . حالش از خودش بهم میخورد . چقدر کثیف بود … همیشه کثیف بود ! اگه با همه ی آب های دنیا خودش رو می شست باز هم تمیز نمی شد !

 

دوباره دوش رو باز کرد و زیر جریان آب داغ ایستاد . پلکاشو روی هم فشرد و هق زد …

از ته قلبش هق زد … .

***

– سلام عزیزم . میتونی بهم زنگ بزنی ؟

 

– سر کلاسم عشقم . کار واجب داری ؟

 

– نه . فقط دلم تنگ شده بود .

 

استیکرِ قلب و بوسه رو با بغض برای مجید سِند کرد . بعد موبایلش رو روی متکاش انداخت و از جا بلند شد .

 

ساعت نزدیک هفت عصر بود و هوا رو به تاریکی می رفت . انگار غم عالم روی دلِ آرام سنگینی میکرد . دوست داشت سرش رو از پنجره بده بیرون و جیغ بزنه … از ته قلبش جیغ بزنه .

 

وضعیتِ جسمانیش شاید کمی از صبح بهتر بود ، ولی از نظر روحی و روانی داغونِ داغون بود !

نمی فهمید چرا فراموشش نمی شد ؟ چرا خاطره ی اون تجاوز از ذهنش نمی رفت ؟ چرا رهاش نمی کرد ؟!

 

بغض داشت خفه اش می کرد . در اون لحظه تمام دنیا براش رنگ باخته بود ! … فقط مجید رو میخواست … فقط اون بود که می تونست حال آرام رو خوب کنه .

 

ولی حیف … نبود !

 

آرام نفس عمیقی کشید تا بغضش رو کنترل کنه . بعد شال بافتنی مادرش رو برداشت و روی شونه هاش انداخت و از اتاق بیرون رفت

 

ملی خانم و امیر رضا توی هال نشسته بودن و سریال رو تماشا می کردن . امیررضا نگاه کرد به آرام و چشماش گرد شد :

 

– اِه … تو چرا این شکلی شدی ؟!

 

آرام جا خورد . اینقدر توی حال و هوای خودش غرق بود که یادش رفته بود از صبح توی آینه به خودش نگاه کنه . نمی فهمید منظور امیر رضا رو .

 

ملی خانم نگاه کرد به رنگ پریدگی آرام و لب های کبودش … از جا بلند شد و بازوی آرام رو گرفت و گفت :

 

– بگیر بشین مامان جون … الان برات چایی نبات درست می کنم میارم ، ته دلت گرم بشه .

 

آرام مطیعانه روی مبل نشست . امیر رضا گفت :

 

– برا منم بیار !

 

ملی خانم غرغر کنان گفت :

 

– برای تو چرا بیارم ؟ … اون دختره رنگ به رو نداره !

 

و رفت توی آشپزخونه .

 

امیر رضا اخماشو کشید توی هم و گفت :

 

– می بینی مامان چه نامرده ؟! … تو رو از من بیشتر دوست داره !

 

آرام نگاه کرد به برادرِ کوچیکش و آب دهانش رو قورت داد . بعد از مکث کوتاهی … با تردید و شرم پاسخ داد :

 

– نه ، اینطور نیست . فقط من … مریضم !

 

– چرا مریضی ؟ سرما خوردی ؟

 

گونه های آرام گر گرفتند . واقعاً حرف زدن در موردش سخت بود … ولی دوست داشت برای امیررضا درباره ی پریود توضیح بده و اونو شبیه یک مرد واقعی بار بیاره . مردی که در آینده به همسرش احترام بذاره و حال خوب و بدش براش مهم باشه … نه یک مرد شبیه باباش ! … که هیچوقت هیچی براش مهم نبود !

 

– این یک بیماری زنانه هست … خب … نمیشه کاملاً هم گفت بیماری ! چون بیماری نیست و … خیلی طبیعیه !

 

موهاشو پشت گوشش فرستاد و به زور ادامه داد :

 

– درباره ی فرایند طبیعی بدنمونه !

 

– چی ؟!

 

– بهش میگن … پریود ! هر ماه خونِ اضافی از بدنمون خارج میشه !

 

– تو خون اضافه داری ؟!

 

– انگار دارم !

 

– پس چرا اون وقتی که با مامان ملی رفتی دکتر … دکتر گفت کم خونی ؟!

 

آرام موند چی جواب بده … ! …

 

همون وقت در دستشویی باز شد و احمد بیرون اومد . با نگاهی کوتاه به آرام … دستور داد :

 

– برو چایی بریز برام !

 

امیر رضا بلافاصله گفت :

 

– آرام امروز مریضه ! من به جاش همه ی کارا رو می کنم !

 

و دوید رفت توی آشپزخونه .

 

آرام توی دلش قربون صدقه ی برادرش رفت . احمد نگاه مشکوکی به آرام انداخت و همونطوری که می نشست روی مبل … پرسید :

 

– چته ؟ سرما خوردی ؟!

 

– نه … خب … آره !

 

– از بس هِی بیرون میری ! بشین سر جات … سرما نخوری !

 

آرام نفس عمیقی کشید و ترجیح داد اتهام پدرش رو بپذیره به جای اینکه باهاش کل کل کنه . احمد هم کنترل تلویزیون رو برداشت و بدون توجه به اینکه دیگران داشتن سریالو تماشا می کردن ، شبکه ی خبر رو زد .

 

دو دقیقه ی بعد ملی خانم و امیررضا برگشتن توی هال … ملی خانم برای بچه ها چای نبات زعفرونی و برای احمد آقا چای هل دار ریخته بود .

 

لیوانِ بزرگ چای نبات رو داد دست آرام و با دلسوزی گفت :

 

– بخور مامان جان ! … واسه ی شامت هم یخنی گوشت قرمز درست کردم .

 

آرام لیوان رو از مادرش گرفت و لبخندِ رنگ پریده ای زد :

 

– مرسی عزیزم !

 

– باید این چند وقته تقویتت کنم … اینطوری نمیشه بفرستمت خونه ی شوهر !

 

خون به صورت آرام هجوم برد و برای پنهان کردن شرمش … به سرعت یک قلپ از چای داغ رو نوشید … بلافاصله زبونش سوخت .

 

تلفن خونه زنگ خورد . امیررضا از جا بلند شد و تلفن بیسیم رو از روی اپن برداشت و گفت :

 

– آجی … آقا مجیده !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنی
2 سال قبل

وای خدا صبر بده
بااین پارت کوتاه

...
2 سال قبل

قاصدک پاییز پارت ها کوتاهتر شده 😢😢😢

...
2 سال قبل

قاصدک پاییز پارت عیدی نمیدی؟؟😉🤭

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x