رمان اردیبهشت پارت ۱۰

4.5
(17)

 

 

انگار حفره ای سیاه توی قلب آرام دهان باز کرد و همه ی اون شور و اشتیاق و لذتش رو درهم بلعید .

 

دستش که دراز شده بود سمت سیب زمینی ها ، عقب کشید و روی میز مشت کرد … بعد گفت :

 

– نمی دونم !

– نمی دونی ؟!

 

مجید هنوز هم نگاهش می کرد . نه اینکه حالا عصبی شده باشه … ولی کمی سر خورده بود . آرام سکوت کرده بود … و مجید لبخندی زد که کمی معذب و گیج بود و بعد سیب زمینی ها رو بیشتر به سمت آرام کشید .

 

– ولش کن اصلاً ! … سیب زمینی بخور … از دهن افتاد !

 

آرام هیچ حرکتی نکرد . مجید باز هم اصرار کرد :

 

– بخور دیگه ! میخوای منو ناراحت کنی ؟

 

آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد . مجید باز هم لبخند گیجی زد و یکی از سیب زمینی ها رو برداشت و جوید … آرام هم .

 

بعد مجید نتونست تحمل کنه و دوباره پرسید :

 

– بازم نیاز داری فکر کنی ؟

 

آرام نمی دونست باید چی بگه . کمی عصبی شده بود … بیشتر از دست خودش عصبی بود . وقتی قرار بود جواب منفی بده … پس اونجا چه غلطی می کرد ؟ مجید حق داشت که گیج باشه !

 

– من اصلاً شما رو نمی شناسم !

 

مجید چونه اش رو بالا گرفت و گفت :

 

– برای همین اومدی کلاس من ثبت نام کردی ؟ … که منو بشناسی ؟

 

– شما هم منو نمی شناسید !

 

– تا حدودی می شناسمت !

 

تا حدودی ! … آرام نتونست جلوی لبخند تلخش رو بگیره .

 

– کافی نیست اصلاً !

– خب تو بگو تا بشناسمت !

 

آرام فکر کرد به همه ی رازهای سیاه قلبش و آب شد . فکر کرد اگر بگه … اگر همه چیزو همین حالا به مجید بگه …

 

مجید … به من تجاوز شده ! من بکارت ندارم ! خودم نخواستم ، ولی … هووف ! می تونی اینو قبول کنی ؟

 

فکر کرد به واکنش او … و بعد لب باز کرد :

 

– بابای من قمار بازه !

 

مجید برای مدتی چیزی نگفت . بعد دست برد و یکی از سیب زمینی ها رو برداشت و انداخت توی دهانش و جوید . انگار جدالی راه افتاده بود توی ذهنش … بعد گفت :

 

– می دونم !

 

مکث کوتاهی کرد … بعد ادامه داد :

 

– در موردت تحقیق کردم ! … ولی ممنونم که باهام صادق بودی و گفتی !

 

لبخند زد … آرام گفت :

– از … کی تحقیق کردین ؟

 

– از در و همسایه ها ! … اونایی که می شناختنت ! … دوستت !

 

– کدوم دوستم ؟

 

– همونی که بوتیک داره !

 

انگار کسی با مشت کوبید توی شکم آرام … نفسش از دردی مجهول بند اومد و رنگ رخش پرید .

 

مجید رفته بود و با کیمیا صحبت کرده بود ؟ کیمیا ؟ … تنها کسی که راز بزرگش رو می دونست و … خدایا ! آرام دلش می خواست بمیره ولی مجید چیزی از ماجرا نفهمه !

 

مجید بی توجه به حال او ، غر زد :

 

– چرا این غذا رو نمیارن پس ؟

 

آرام یکدفعه پرسید :

 

– کیمیا در مورد من چی بهتون گفت ؟

 

– نگران نباش ! چیز بدی نگفته !

 

– چیز بدی نگفته ؟ … فقط بهتون گفته بابای من قمار بازه و … خب ! بقیه اش چی ؟!

 

لحنش تند و عصبی شده بود . مجید متحیر نگاهش کرد … انتظار این رفتار رو نداشت .

 

آرام بلافاصله از این رفتارش پشیمون شد و سرش رو پایین انداخت و گفت :

 

– منو ببخشید لطفاً ، فقط … این برای من خیلی مهمه که هر کسی قمار باز بودن پدرم رو نفهمه !

 

– من هر کسی نیستم آرام ! من کسی هستم که به تو علاقمند شدم و می خوام باهات ازدواج کنم ! پس باید بدونم که …

 

– کیمیا نباید بهتون می گفت که …

 

– کیمیا نگفت … کیمیا فقط ازت تعریف کرد !

 

آرام می لرزید … دست هاشو زیر میز پنهان کرده بود تا لرزششون رو مخفی کنه .

 

اینکه کیمیا چیزی از ماجرای تجاوز به مجید نگفته بود ، به مراتب نفرت انگیزتر از گفتنش به نظر می رسید . به نظرش این درست نبود ! … این حقه بود ، کلک بود ! این حق آدمی مثل مجید شایسته نبود که بازی بخوره .

 

یکدفعه آرام از خودش بدش اومد که پشت اون میز نشسته بود … وقتی نمی شد … می دونست که نمی شه ! وقتی می دونست که انتهای این قرارها هیچی نیست … باید همه چی رو تموم می کرد .

 

بزاق دهانش رو قورت داد :

 

– شما …

 

صداش از بغض می لرزید … مجید پرید وسط حرفش :

 

– به من نگو شما !

 

آرام جا خورد و نگاهش کرد … که مجید خندید :

 

– خب مگه بابا بزرگتم ؟

 

آرام هم بی اختیار خندید . همون وقت گارسون اومد و پیتزای خانوادگی رو روی میز گذاشت .

 

مجید گفت :

 

– اینم از این ! … بفرمایید آرام خانم … نوش جونت !

 

آرام نگاه کرد به پیتزای بزرگ و اشتها برانگیز و فکر کرد از کی تا حالا با مجید یک خانواده شده ؟ … ولی چیزی نگفت .

 

یک قاچ از پیتزا برداشت و گازی بهش زد و بغض سفت و سختش رو همراه با طعم مطبوع پنیر پیتزا و قارچ ، فرو بلعید … .

فصل پنجم :

از پشت درهای چرم کوبِ سالن آمفی تئاتر صدای بگو مگوی زن و مردی می اومد . بچه های گروه نمایش لابد داشتن دیالوگ هاشون رو تمرین می کردن .

 

لبخند کمرنگی نقش لب های فراز شد . این مکان حالش رو خوب می کرد … اونو یاد خودش می انداخت ، وقتی هنوز یک جوونِ بیست ساله با کلی امید و آرزو بود .

 

درو باز کرد و وارد سالنِ نیمه تاریک شد .

 

عده ای توی سالن بودن ، ولی همه در سکوت … به جز دو نفر هنرپیشه که روی سکوی شلوغ پلوغِ نمایش ایستاده بودن و با هم دیالوگ رد و بدل می کردن … .

 

فراز نمی خواست نظم تمرین رو بهم بزنه … امیدوار بود که اینطور نشه ! آروم از بین ردیف صندلی های خالی عبور کرد … نگاهش به صحنه بود .

 

دختر هنرپیشه دستاشو به سمت بالا برد و با لحنی رنج کشیده و متأثر گفت :

 

– ای وای بر سرنوشت … تنها ماندم ! زیر سقف بلند آسمان ، همراه با زمزمه ی دشت … شاید تقدیر من هم … ای وای ! فراز حاتمی !

 

جیغِ پر اشتیاقِ دخترک همه چی رو بهم ریخت . توجه دیگران از صحنه ی نمایش برداشته شد و همه چرخیدن طرف فراز .

 

فراز لبخند زد .

 

در عرض چند ثانیه با استقبال گرمی مواجه شد … دور و برش شلوغ شد !

 

امیر علی ، دوست صمیمی فراز که کارگردانِ نمایش بود … دستاشو از هم باز کرد و با لحنی متحیر گفت :

 

– فراز ! … باورم نمیشه اینجا دیدمت !

 

– از بچه ها شنیدم مشغول تمرینی … اومدم سر بزنم !

 

هر دو بهم رسیدن و محکم دست دادن . امیر علی گفت :

 

– افتخار دادی ! خیلی خوش اومدی !

 

– ببخشید … همه چی بهم ریخت انگار !

 

– عب نداره ! عوضش به بچه ها روحیه دادی !

 

گفت و چشمکی به فراز زد . فراز خندید … می دونست منظورش به دخترک هنرپیشه بود که بدجوری ذوق زده شده بود از دیدن فراز .

 

دختره کف دستاشو بهم کوبید و گفت :

 

– نمی دونید چقدر خوشحالم شما رو از نزدیک می بینم !

 

فراز مودبانه پاسخش رو داد :

 

– منم خوشحالم !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
2 سال قبل

قبلا پارت ها طولانی بود الان کوتاه شده
ولی ممنون که هر روز پارت گذاری میکنید ♥️♥️

...
2 سال قبل

چرا پارت نمیزارید؟

...
پاسخ به  قاصدک
2 سال قبل

ممنون♥️♥️♥️♥️

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x