انگار حفره ای سیاه توی قلب آرام دهان باز کرد و همه ی اون شور و اشتیاق و لذتش رو درهم بلعید .
دستش که دراز شده بود سمت سیب زمینی ها ، عقب کشید و روی میز مشت کرد … بعد گفت :
– نمی دونم !
– نمی دونی ؟!
مجید هنوز هم نگاهش می کرد . نه اینکه حالا عصبی شده باشه … ولی کمی سر خورده بود . آرام سکوت کرده بود … و مجید لبخندی زد که کمی معذب و گیج بود و بعد سیب زمینی ها رو بیشتر به سمت آرام کشید .
– ولش کن اصلاً ! … سیب زمینی بخور … از دهن افتاد !
آرام هیچ حرکتی نکرد . مجید باز هم اصرار کرد :
– بخور دیگه ! میخوای منو ناراحت کنی ؟
آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد . مجید باز هم لبخند گیجی زد و یکی از سیب زمینی ها رو برداشت و جوید … آرام هم .
بعد مجید نتونست تحمل کنه و دوباره پرسید :
– بازم نیاز داری فکر کنی ؟
آرام نمی دونست باید چی بگه . کمی عصبی شده بود … بیشتر از دست خودش عصبی بود . وقتی قرار بود جواب منفی بده … پس اونجا چه غلطی می کرد ؟ مجید حق داشت که گیج باشه !
– من اصلاً شما رو نمی شناسم !
مجید چونه اش رو بالا گرفت و گفت :
– برای همین اومدی کلاس من ثبت نام کردی ؟ … که منو بشناسی ؟
– شما هم منو نمی شناسید !
– تا حدودی می شناسمت !
تا حدودی ! … آرام نتونست جلوی لبخند تلخش رو بگیره .
– کافی نیست اصلاً !
– خب تو بگو تا بشناسمت !
آرام فکر کرد به همه ی رازهای سیاه قلبش و آب شد . فکر کرد اگر بگه … اگر همه چیزو همین حالا به مجید بگه …
مجید … به من تجاوز شده ! من بکارت ندارم ! خودم نخواستم ، ولی … هووف ! می تونی اینو قبول کنی ؟
فکر کرد به واکنش او … و بعد لب باز کرد :
– بابای من قمار بازه !
مجید برای مدتی چیزی نگفت . بعد دست برد و یکی از سیب زمینی ها رو برداشت و انداخت توی دهانش و جوید . انگار جدالی راه افتاده بود توی ذهنش … بعد گفت :
– می دونم !
مکث کوتاهی کرد … بعد ادامه داد :
– در موردت تحقیق کردم ! … ولی ممنونم که باهام صادق بودی و گفتی !
لبخند زد … آرام گفت :
– از … کی تحقیق کردین ؟
– از در و همسایه ها ! … اونایی که می شناختنت ! … دوستت !
– کدوم دوستم ؟
– همونی که بوتیک داره !
انگار کسی با مشت کوبید توی شکم آرام … نفسش از دردی مجهول بند اومد و رنگ رخش پرید .
مجید رفته بود و با کیمیا صحبت کرده بود ؟ کیمیا ؟ … تنها کسی که راز بزرگش رو می دونست و … خدایا ! آرام دلش می خواست بمیره ولی مجید چیزی از ماجرا نفهمه !
مجید بی توجه به حال او ، غر زد :
– چرا این غذا رو نمیارن پس ؟
آرام یکدفعه پرسید :
– کیمیا در مورد من چی بهتون گفت ؟
– نگران نباش ! چیز بدی نگفته !
– چیز بدی نگفته ؟ … فقط بهتون گفته بابای من قمار بازه و … خب ! بقیه اش چی ؟!
لحنش تند و عصبی شده بود . مجید متحیر نگاهش کرد … انتظار این رفتار رو نداشت .
آرام بلافاصله از این رفتارش پشیمون شد و سرش رو پایین انداخت و گفت :
– منو ببخشید لطفاً ، فقط … این برای من خیلی مهمه که هر کسی قمار باز بودن پدرم رو نفهمه !
– من هر کسی نیستم آرام ! من کسی هستم که به تو علاقمند شدم و می خوام باهات ازدواج کنم ! پس باید بدونم که …
– کیمیا نباید بهتون می گفت که …
– کیمیا نگفت … کیمیا فقط ازت تعریف کرد !
آرام می لرزید … دست هاشو زیر میز پنهان کرده بود تا لرزششون رو مخفی کنه .
اینکه کیمیا چیزی از ماجرای تجاوز به مجید نگفته بود ، به مراتب نفرت انگیزتر از گفتنش به نظر می رسید . به نظرش این درست نبود ! … این حقه بود ، کلک بود ! این حق آدمی مثل مجید شایسته نبود که بازی بخوره .
یکدفعه آرام از خودش بدش اومد که پشت اون میز نشسته بود … وقتی نمی شد … می دونست که نمی شه ! وقتی می دونست که انتهای این قرارها هیچی نیست … باید همه چی رو تموم می کرد .
بزاق دهانش رو قورت داد :
– شما …
صداش از بغض می لرزید … مجید پرید وسط حرفش :
– به من نگو شما !
آرام جا خورد و نگاهش کرد … که مجید خندید :
– خب مگه بابا بزرگتم ؟
آرام هم بی اختیار خندید . همون وقت گارسون اومد و پیتزای خانوادگی رو روی میز گذاشت .
مجید گفت :
– اینم از این ! … بفرمایید آرام خانم … نوش جونت !
آرام نگاه کرد به پیتزای بزرگ و اشتها برانگیز و فکر کرد از کی تا حالا با مجید یک خانواده شده ؟ … ولی چیزی نگفت .
یک قاچ از پیتزا برداشت و گازی بهش زد و بغض سفت و سختش رو همراه با طعم مطبوع پنیر پیتزا و قارچ ، فرو بلعید … .
فصل پنجم :
از پشت درهای چرم کوبِ سالن آمفی تئاتر صدای بگو مگوی زن و مردی می اومد . بچه های گروه نمایش لابد داشتن دیالوگ هاشون رو تمرین می کردن .
لبخند کمرنگی نقش لب های فراز شد . این مکان حالش رو خوب می کرد … اونو یاد خودش می انداخت ، وقتی هنوز یک جوونِ بیست ساله با کلی امید و آرزو بود .
درو باز کرد و وارد سالنِ نیمه تاریک شد .
عده ای توی سالن بودن ، ولی همه در سکوت … به جز دو نفر هنرپیشه که روی سکوی شلوغ پلوغِ نمایش ایستاده بودن و با هم دیالوگ رد و بدل می کردن … .
فراز نمی خواست نظم تمرین رو بهم بزنه … امیدوار بود که اینطور نشه ! آروم از بین ردیف صندلی های خالی عبور کرد … نگاهش به صحنه بود .
دختر هنرپیشه دستاشو به سمت بالا برد و با لحنی رنج کشیده و متأثر گفت :
– ای وای بر سرنوشت … تنها ماندم ! زیر سقف بلند آسمان ، همراه با زمزمه ی دشت … شاید تقدیر من هم … ای وای ! فراز حاتمی !
جیغِ پر اشتیاقِ دخترک همه چی رو بهم ریخت . توجه دیگران از صحنه ی نمایش برداشته شد و همه چرخیدن طرف فراز .
فراز لبخند زد .
در عرض چند ثانیه با استقبال گرمی مواجه شد … دور و برش شلوغ شد !
امیر علی ، دوست صمیمی فراز که کارگردانِ نمایش بود … دستاشو از هم باز کرد و با لحنی متحیر گفت :
– فراز ! … باورم نمیشه اینجا دیدمت !
– از بچه ها شنیدم مشغول تمرینی … اومدم سر بزنم !
هر دو بهم رسیدن و محکم دست دادن . امیر علی گفت :
– افتخار دادی ! خیلی خوش اومدی !
– ببخشید … همه چی بهم ریخت انگار !
– عب نداره ! عوضش به بچه ها روحیه دادی !
گفت و چشمکی به فراز زد . فراز خندید … می دونست منظورش به دخترک هنرپیشه بود که بدجوری ذوق زده شده بود از دیدن فراز .
دختره کف دستاشو بهم کوبید و گفت :
– نمی دونید چقدر خوشحالم شما رو از نزدیک می بینم !
فراز مودبانه پاسخش رو داد :
– منم خوشحالم !
قبلا پارت ها طولانی بود الان کوتاه شده
ولی ممنون که هر روز پارت گذاری میکنید ♥️♥️
چرا پارت نمیزارید؟
الان میزارم
ممنون♥️♥️♥️♥️