آرام یکی از بشقاب های چینی سفید رو برداشت و یک شیرینی پای سیب توی بشقاب گذاشت . باز دختره پرسید :
– دوست صمیمی هستین با هم ؟
– آره ، تقریباً !
– خانواده اش رو می شناسید ؟ از نزدیک دیدین ؟
آرام گفت :
– خانواده ای نداره به اون صورت . پدر و مادرش شنیدم فوت کردن . فقط یک برادر بزرگ تر داره که …
دختر وسط حرفش پرید :
– دو تا !
آرام چنگالش رو برداشت و یک تیکه از پای سیب رو جدا کرد و با اطمینان گفت :
– نخیر ! فقط یکی !
آهنگ عوض شد … ایندفعه ابی شروع کرد به خوندن : بیا کنارم سرو ناز بی تاب !
– چه رژ لبت خوش رنگه !
نیش آرام باز شد :
– مرسی !
– مارکش چیه ؟
– مای !
– وای من عاشق این مارکم ! خیلی قیمتاش خوبه … ولی جنسش هم اصله !
آرام اوهومی گفت . ولی فرصت نکرد چیز بیشتری بگه . دختری از میدون رقص خارج شد و شاد و نفس زنون سر میز اونها رفت .
– وای … چه خبره اون طرف بچه ها ! یه چیزایی به گوشم رسیده !
نگاهش چرخید سمت آرام و از دوستاش پرسید :
– دوست جدید پیدا کردین ؟!
آرامی تکونی به خودش داد و با اون دختر دست داد و گفت :
– آرامم ! اتفاقی آشنا شدم با دوستاتون !
دختر خوشوقتمی گفت و باز مثل اسفند روی آتیش شروع کرد به بالا و پایین پریدن :
– بچه ها ! بچه ها ! یه چیزی بگم … اصلاً باورتون نمی شه !
– چی شده ؟
– برادر عروس … حدس بزنید کیه ؟ حدس بزنید دخترا !
یکی از دوستاش شونه ای بالا انداخت و با لحنی بی اعتنا گفت :
– چه بدونم ! شخص خاصیه ؟!
– فراز حاتمیه !
دست آرام که باز به سمت بشقابش دراز شده بود ، توی هوا معلق موند … نفسش زیر گلو حبس شد … یهو آتیش ریخت توی جمجمه ی سرش .
– سسشعر نگو ! یعنی چی ؟!
– به خدا راست می گم ! از اقوام عروس شنیدم !
– پس چرا فامیلشون فرق داره ؟
– چه می دونم ! شاید ناتنی هستن !
یهو صدای جیغ و دادی بلند شد … و بعد زمزمه ای خیلی زود به میزشون رسید .
فراز حاتمی اومده بود !
سه تا دختره یه جور باور نکردنی به وجد اومدن . یکیشون کف دستاشو بهم کوبید و گفت :
– یعنی جدی جدی خودشه ؟!
اون یکی دیگه گفت :
– خدایا الان غش می کنم !
– بریم … بریم از نزدیک ببینیمش ! من که هنوز باورم نشده !
بعد هر سه به آرام نگاه کردن … یکیشون پرسید :
– شما نمی یاید ؟!
آرام هنوز منگ بود … ضربه ای که خورده بود ، کاریتر از اون چیزی بود که در لحظه دردش رو بتونه حس کنه .
فقط سرش رو به چپ و راست تکون داد . هنوز هم باورش نمی شد !
فراز حاتمی برادر ارمغان بود ؟! … برادرش ؟!
دخترها به سرعت از میز فاصله گرفتن و رفتن .
آرام همه ی جرأتش رو جمع کرد و به عقب چرخید … نمی تونست به چشم هاش اعتماد کنه ! شاید عقلش رو از دست داده بود ! این آخرین چیزی بود که انتظارش رو داشت ! اصلاً چطور ممکن بود ؟!
ولی این واقعاً فراز حاتمی بود که وسط سالن دوره اش کرده بودن … باهاش حرف می زدن ، امضا می گرفتن ، عکس … خدایا ! خودِ خودش بود !
ته دلش پیچ و تاب می خورد از استرس . حالت تهوع گرفته بود .
چشم هاشو با درد بست و روشو از جانب فراز برگردوند . رو دست خورده بود … از ارمغان رو دست خورده بود و الان حس حماقت داشت خفه اش می کرد !
فراز اونو دیده بود یا نه ؟ نمی دونست ! ظاهراً دور و برش شلوغ تر از اون چیزی بود که آرام رو دیده باشه .
بی قراری موج می زد توی تن آرام . یک دفعه سر جا نیم خیز شد که بره … دیگه تحمل اون فضا رو نداشت . ولی در باز شد و ارمغان همراه نامزدش وارد شدند .
این تنها موضوعی بود که تونست تا حدودی توجهات رو از اون فراز حاتمی لعنت شده برداره .
آرام دوباره روی صندلیش نشست و نگاه کرد به ارمغان که چطور دست به دست نامزدش در جمع می چرخید و با ناز لبخند می زد .
همه ی تنش از حسی تلخ و مسموم لرزید … حس نفرت ! بیزاری !
دست هاشو روی میز مشت کرد و منتظر موند تا وقتش برسه و از اون جهنم فرار کنه .
ارمغان لباس بلند و بسیار زیبای سورمه ای رنگی پوشیده بود که نگین های ریز و درخشان روی دامنش ، شبیه یک شب پر ستاره جلوه می کرد . موهاش رو شینیون کرده بود و یک آرایش واقعاً بی نقص داشت .
خیلی زیبا شده بود و نامزدش هم … خب ، خوب بود ! موهای جو گندمی داشت و چهره ای معمولی . ار حرکاتش مشخص بود آدم متشخص و تحصیل کرده ایه .
بلاخره عروس و داماد به جایگاه مخصوص خودشون رسیدن … و آرام از جا بلند شد .
می خواست بره مانتو بپوشه و اون خونه رو ترک کنه . ولی تا چند کلمه با ارمغان حرف نمی زد ، آروم نمی گرفت .
از میون جمعیت گذشت و به سمت عروس و داماد رفت . هنوز چند قدمی فاصله مونده بود که ارمغان اونو دید و با شادی صداش کرد :
– وای … آرام جون !
از روی صندلیش بلند شد ، دست آرام رو گرفت و با محبت بغلش کرد .
– خوش اومدی عزیز دلم ! چه خوشگل شدی !
منتظر جواب آرام نموند … چرخید سمت نامزدش و گفت :
– افشار جان … ایشون آرام هستن ! همون دوست عزیزم که گفتم توی دفتر با هم کار می کنیم !
افشار نگاه کرد به آرام و لبخند زد و با لحنی بی نهایت مودب گفت :
– خیلی خوشوقتم !
آرام هم گفت :
– تبریک می گم !
افشار “متشکرمی” گفت و بعد ارمغان با هیجان بازوی آرامو فشرد و پرسید :
– لباسم چطوره به نظرت ؟
– رنگش زیادی تیره نیست ؟!
ارمغان یه مقداری سر خورده شد . نگاه کرد به دامن لباسش و گفت :
– آخه خیاطم گفت چون فاصله ی عقد و عروسیم کمه … بهتره این رنگی بپوشم که فرق داشته باشم با عروسیم . واقعاً زیادی تیره است ؟!
بعد سر بلند کرد و نگاه کرد به صورت آرام و ناگهان متوجه غیر عادی بودن صورتِ بدون لبخند او شد .
– آرام جون … چیزی شده ؟
آرام نفس عمیقی کشید … انگار که می خواست جلوی فوران خشم و نفرتش رو بگیره . با لحن بی نهایت منجمدی به ارمغان گفت :
– عمداً به من نگفتی ؟
رنگ از رخ ارمغان ریخت .
– چی رو ؟
– تو می دونی من وقتی می بینمش … حس بدی پیدا می کنم !
ارمغان دستش رو گرفت .
– عزیز دلم !
– می دونی حس حقارت می کنم … حالم بد می شه ! پس چرا ؟ … چرا … چی بهت می رسه ؟!
حالا شروع کرده بود به لرزیدن . انگار وسط قطب جنوب ایستاده بود ! ارمغان اونو کشید سمت خودش .
– آرام … خواهش می کنم … قربونت برم … اینطوری نیست که تو …
– چرا ازم خواستی بیام ؟
– چون دوستم هستی ! … می خواستم باشی ! … اونم …
مکث کرد ، دندوناشو روی هم فشرد و به زحمت اضافه کرد :
– بعداً برات توضیح می دم ! باشه ؟!
چنان ملتمسانه به آرام نگاه کرد که انگار می خواست به دست و پاش بیفته . آرام لبخند تلخی زد :
– من حالم خوب نیست ! باید برم …
– آرام … خواهش کردم ازت ! من …
– تبریک می گم … تبریک می گم خوشبخت شدنت رو !
بغض کرده بود . ارمغان با درد چشم هاشو بست .
– آرام !
ولی آرام دیگه نتونست بمونه . دستش رو از دست ارمغان بیرون کشید و بدون اینکه به چپ و راست نگاهی بندازه ، از سالن عبور کرد و دوباره به رختکن پناه برد .
قاصدک پاییز الان پارت داریم؟؟
بله عشقم الان پارت جدیدو میزارم❤
♥️♥️♥️