رمان اردیبهشت پارت ۱۵

4.5
(22)

 

 

آرام یکی از بشقاب های چینی سفید رو برداشت و یک شیرینی پای سیب توی بشقاب گذاشت . باز دختره پرسید :

 

– دوست صمیمی هستین با هم ؟

 

– آره ، تقریباً !

 

– خانواده اش رو می شناسید ؟ از نزدیک دیدین ؟

 

آرام گفت :

 

– خانواده ای نداره به اون صورت . پدر و مادرش شنیدم فوت کردن . فقط یک برادر بزرگ تر داره که …

 

دختر وسط حرفش پرید :

 

– دو تا !

 

آرام چنگالش رو برداشت و یک تیکه از پای سیب رو جدا کرد و با اطمینان گفت :

 

– نخیر ! فقط یکی !

 

آهنگ عوض شد … ایندفعه ابی شروع کرد به خوندن : بیا کنارم سرو ناز بی تاب !

 

– چه رژ لبت خوش رنگه !

 

نیش آرام باز شد :

 

– مرسی !

 

– مارکش چیه ؟

 

– مای !

 

– وای من عاشق این مارکم ! خیلی قیمتاش خوبه … ولی جنسش هم اصله !

 

آرام اوهومی گفت . ولی فرصت نکرد چیز بیشتری بگه . دختری از میدون رقص خارج شد و شاد و نفس زنون سر میز اونها رفت .

 

– وای … چه خبره اون طرف بچه ها ! یه چیزایی به گوشم رسیده !

 

نگاهش چرخید سمت آرام و از دوستاش پرسید :

 

– دوست جدید پیدا کردین ؟!

 

آرامی تکونی به خودش داد و با اون دختر دست داد و گفت :

 

– آرامم ! اتفاقی آشنا شدم با دوستاتون !

 

دختر خوشوقتمی گفت و باز مثل اسفند روی آتیش شروع کرد به بالا و پایین پریدن :

 

– بچه ها ! بچه ها ! یه چیزی بگم … اصلاً باورتون نمی شه !

 

– چی شده ؟

 

– برادر عروس … حدس بزنید کیه ؟ حدس بزنید دخترا !

 

یکی از دوستاش شونه ای بالا انداخت و با لحنی بی اعتنا گفت :

 

– چه بدونم ! شخص خاصیه ؟!

 

– فراز حاتمیه !

 

دست آرام که باز به سمت بشقابش دراز شده بود ، توی هوا معلق موند … نفسش زیر گلو حبس شد … یهو آتیش ریخت توی جمجمه ی سرش .

 

– سسشعر نگو ! یعنی چی ؟!

 

– به خدا راست می گم ! از اقوام عروس شنیدم !

 

– پس چرا فامیلشون فرق داره ؟

 

– چه می دونم ! شاید ناتنی هستن !

 

یهو صدای جیغ و دادی بلند شد … و بعد زمزمه ای خیلی زود به میزشون رسید .

 

فراز حاتمی اومده بود !

سه تا دختره یه جور باور نکردنی به وجد اومدن . یکیشون کف دستاشو بهم کوبید و گفت :

 

– یعنی جدی جدی خودشه ؟!

 

اون یکی دیگه گفت :

 

– خدایا الان غش می کنم !

 

– بریم … بریم از نزدیک ببینیمش ! من که هنوز باورم نشده !

 

بعد هر سه به آرام نگاه کردن … یکیشون پرسید :

 

– شما نمی یاید ؟!

 

آرام هنوز منگ بود … ضربه ای که خورده بود ، کاریتر از اون چیزی بود که در لحظه دردش رو بتونه حس کنه .

 

فقط سرش رو به چپ و راست تکون داد . هنوز هم باورش نمی شد !

 

فراز حاتمی برادر ارمغان بود ؟! … برادرش ؟!

 

دخترها به سرعت از میز فاصله گرفتن و رفتن .

 

آرام همه ی جرأتش رو جمع کرد و به عقب چرخید … نمی تونست به چشم هاش اعتماد کنه ! شاید عقلش رو از دست داده بود ! این آخرین چیزی بود که انتظارش رو داشت ! اصلاً چطور ممکن بود ؟!

 

ولی این واقعاً فراز حاتمی بود که وسط سالن دوره اش کرده بودن … باهاش حرف می زدن ، امضا می گرفتن ، عکس … خدایا ! خودِ خودش بود !

 

ته دلش پیچ و تاب می خورد از استرس . حالت تهوع گرفته بود .

 

چشم هاشو با درد بست و روشو از جانب فراز برگردوند . رو دست خورده بود … از ارمغان رو دست خورده بود و الان حس حماقت داشت خفه اش می کرد !

 

فراز اونو دیده بود یا نه ؟ نمی دونست ! ظاهراً دور و برش شلوغ تر از اون چیزی بود که آرام رو دیده باشه .

 

بی قراری موج می زد توی تن آرام . یک دفعه سر جا نیم خیز شد که بره … دیگه تحمل اون فضا رو نداشت . ولی در باز شد و ارمغان همراه نامزدش وارد شدند .

 

این تنها موضوعی بود که تونست تا حدودی توجهات رو از اون فراز حاتمی لعنت شده برداره .

 

آرام دوباره روی صندلیش نشست و نگاه کرد به ارمغان که چطور دست به دست نامزدش در جمع می چرخید و با ناز لبخند می زد .

 

همه ی تنش از حسی تلخ و مسموم لرزید … حس نفرت ! بیزاری !

 

دست هاشو روی میز مشت کرد و منتظر موند تا وقتش برسه و از اون جهنم فرار کنه .

 

ارمغان لباس بلند و بسیار زیبای سورمه ای رنگی پوشیده بود که نگین های ریز و درخشان روی دامنش ، شبیه یک شب پر ستاره جلوه می کرد . موهاش رو شینیون کرده بود و یک آرایش واقعاً بی نقص داشت .

 

خیلی زیبا شده بود و نامزدش هم … خب ، خوب بود ! موهای جو گندمی داشت و چهره ای معمولی . ار حرکاتش مشخص بود آدم متشخص و تحصیل کرده ایه .

 

بلاخره عروس و داماد به جایگاه مخصوص خودشون رسیدن … و آرام از جا بلند شد .

 

می خواست بره مانتو بپوشه و اون خونه رو ترک کنه . ولی تا چند کلمه با ارمغان حرف نمی زد ، آروم نمی گرفت .

 

از میون جمعیت گذشت و به سمت عروس و داماد رفت . هنوز چند قدمی فاصله مونده بود که ارمغان اونو دید و با شادی صداش کرد :

 

– وای … آرام جون !

 

از روی صندلیش بلند شد ، دست آرام رو گرفت و با محبت بغلش کرد .

 

– خوش اومدی عزیز دلم ! چه خوشگل شدی !

 

منتظر جواب آرام نموند … چرخید سمت نامزدش و گفت :

 

– افشار جان … ایشون آرام هستن ! همون دوست عزیزم که گفتم توی دفتر با هم کار می کنیم !

 

افشار نگاه کرد به آرام و لبخند زد و با لحنی بی نهایت مودب گفت :

 

– خیلی خوشوقتم !

 

آرام هم گفت :

 

– تبریک می گم !

 

افشار “متشکرمی” گفت و بعد ارمغان با هیجان بازوی آرامو فشرد و پرسید :

 

– لباسم چطوره به نظرت ؟

 

– رنگش زیادی تیره نیست ؟!

 

ارمغان یه مقداری سر خورده شد . نگاه کرد به دامن لباسش و گفت :

 

– آخه خیاطم گفت چون فاصله ی عقد و عروسیم کمه … بهتره این رنگی بپوشم که فرق داشته باشم با عروسیم . واقعاً زیادی تیره است ؟!

 

بعد سر بلند کرد و نگاه کرد به صورت آرام و ناگهان متوجه غیر عادی بودن صورتِ بدون لبخند او شد .

 

– آرام جون … چیزی شده ؟

 

آرام نفس عمیقی کشید … انگار که می خواست جلوی فوران خشم و نفرتش رو بگیره . با لحن بی نهایت منجمدی به ارمغان گفت :

 

– عمداً به من نگفتی ؟

 

رنگ از رخ ارمغان ریخت .

 

– چی رو ؟

 

– تو می دونی من وقتی می بینمش … حس بدی پیدا می کنم !

 

ارمغان دستش رو گرفت .

 

– عزیز دلم !

 

– می دونی حس حقارت می کنم … حالم بد می شه ! پس چرا ؟ … چرا … چی بهت می رسه ؟!

 

حالا شروع کرده بود به لرزیدن . انگار وسط قطب جنوب ایستاده بود ! ارمغان اونو کشید سمت خودش .

 

– آرام … خواهش می کنم … قربونت برم … اینطوری نیست که تو …

 

– چرا ازم خواستی بیام ؟

 

– چون دوستم هستی ! … می خواستم باشی ! … اونم …

 

مکث کرد ، دندوناشو روی هم فشرد و به زحمت اضافه کرد :

 

– بعداً برات توضیح می دم ! باشه ؟!

 

چنان ملتمسانه به آرام نگاه کرد که انگار می خواست به دست و پاش بیفته . آرام لبخند تلخی زد :

 

– من حالم خوب نیست ! باید برم …

 

– آرام … خواهش کردم ازت ! من …

 

– تبریک می گم … تبریک می گم خوشبخت شدنت رو !

 

بغض کرده بود . ارمغان با درد چشم هاشو بست .

 

– آرام !

 

ولی آرام دیگه نتونست بمونه . دستش رو از دست ارمغان بیرون کشید و بدون اینکه به چپ و راست نگاهی بندازه ، از سالن عبور کرد و دوباره به رختکن پناه برد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
2 سال قبل

قاصدک پاییز الان پارت داریم؟؟

...
پاسخ به  قاصدک
2 سال قبل

♥️♥️♥️

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x