فصل هفتم :
سه ماه بعد :
هوای خوبی بود ! بارونی که یک ساعت پیش باریده بود ، همه جا رو شسته و درخشان کرده بود . بوی درخت های خیس خورده ی پارک بیداد می کرد !
آرام از دکه ی کوچیک پارک ، یک دونات و یک بطری کوچیک آب معدنی خرید و بعد رفت و روی یکی از نیمکت ها نشست .
چقدر خسته بود … به خاطر پیاده روی طولانی که داشت ، انگشتای پاش توی کتونی هاش گز گز می کرد .
اون روزها همش دنبال کار می گشت و هنوز دستش به هیچ جایی بند نشده بود .
می تونست برگرده خونه ، ولی حال و حوصله ی خونه شون رو نداشت . دونات رو از لفافه خارج کرد و با لذت گازی بهش زد .
همزمان موبایلش رو دوباره از توی جیبش در آورد و وارد تلگرام شد … کانال کاریابی ! آگهی هایی که مدام آپدیت می شد … ولی هنوز برای آرام هیچ ثمری نیاورده بود .
پای چپش رو روی پای راستش انداخت و باز هم گازی به دوناتش زد و همچان چشمش خیره به صفحه ی گوشی …
که موبایلش زنگ خورد ! تصویر خودش و مجید کنار هم با اون خنده ی گله گشاد و دوستانه … و اسم سیوه شده اش : مجید جان با چند تا ای اضافه !
– جانم ؟
– سلام آرام جان . شیری یا روباه ؟!
آرام نفسش رو فوت کرد بیرون و همزمان به خنده افتاد . چقدر عجیب بود حتی گفتن خبرهای بد به مجید براش ناخوشایند نبود .
– نگو مجید … روباهم ! اینجا هم هیچی !
– چرا ؟
– بابا فکر می کنن میخوان برده بگیرن ! دوازده ساعت کار مفید … حقوق فقط ششصد !
– ای بابا !
آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد و موهای روی پیشونیش رو کنار زد :
– شانس منه دیگه … قحطی کار اومده !
– ولی آرام … من آخرم نفهمیدم چرا از کار قبلیت بیرون اومدی ! هم حقوقش بالا بود … هم تایمش خوب بود !
لبخند روی لب آرام رنگ باخت … به سختی گفت :
– خب … گفتم بهت ! من … خیلی هم راحت نبودم اونجا ! با صاحبکارم بحثم شد ، بعدش …
توی ذهنش دنبال کلماتی می گشت تا کنار هم بچینه و بتونه دروغ قانع کننده ای ارائه بده . ولی مجید زحمت این کارو ازش گرفت :
– ولش کن آرام خانم … خدای ما هم بزرگه ! بلاخره یه چیزی میشه دیگه !
آرام پلک هاشو بست و نفس عمیقی کشید … مجید ادامه داد :
– راستی ، امشب می تونی بیای بریم بیرون ؟
– کجا ؟
– یک دوری بزنیم … شام با هم باشیم ! … حرف بزنیم با هم !
آرام تقریباً می دونست منظور مجید از حرف زدن چیه … اون روزا تمام حرف مجید همین بود که رابطه شون رسمی و قانونی بشه . ولی اون هنوز نتونسته بود با این چیزا کنار بیاد . همیشه منتظر موقعیتی بود تا همه چی رو بهش بگه … در مورد تجاوز و فراز حاتمی . ولی هنوز نتونسته بود … هر وقت میخواست دهن باز کنه ، انگار طلسمی … جادویی … چیزی بود که مانعش می شد .
سکوتش اونقدر طولانی شد که مجید دوباره صداش کرد :
– آرام … خوابیدی ؟
– داشتم فکر می کردم … بابام اجازه میده یا نه !
لبخند تند و تیزی زد و به سرعت ادامه داد :
– البته امیدوارم اجازه بده ! چون دلم برات خیلی تنگ شده !
– یه جوری راضیش کن آرام ! میخوام جدی
حرف بزنیم … باید حتماً ببینمت ! باشه ؟
– باشه !
– قربونت برم ! … پس امشب ساعت هشت میام دنبالت ! کاری نداری ؟
آرام توی گوشی گفت :
– بوس بوس !
و تماس رو قطع کردن .
***
دوستانی که براشون سوال پیش اومده درباره ی عشق ناگهانی فراز به آرام
خدمتتون توضیح کوتاهی بدم :
اول اینکه عشق ، عشقه ! بدون هیچ دلیل و منطق خاصی !
نه اینکه من اینو بگم واقعا ولی این چیزیه که نمیشه براش دلیل اورد . دنیا پر از عشقهای نامتعارفه که در لحظه ای و با یک نگاه رخ میده و نمیشه سرزنششون کرد . به قول شاعر
چشممان خورد بهم ، صاعقه زد ، پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت .
دوم اینکه خیلی هم “ناگهانی” نبوده این حس و تقریبا یک سال و چند ماه طول کشیده و در این مدت فراز ارام رو زیر نظر داشته .
و نکته ی سوم اینکه حس فراز و جنونش برای برگردوندن ارام پیش خودش ” دلایل روانشناختی ” داره و برمیگرده به کودکی خاصش و کمبودهای عاطفی و روانیش
که در اینده خیلی بهتر براتون توضیح میدم .
***
پیراهن ساحلی مشکی رنگش رو با مانتوی نخی و طرح سنتی سفیدش پوشید و موهای بلندش رو بافت .
هنوز هوا خنک بود … ولی اینقدر براش مهم بود جلوی چشم های مجید خوشگل باشه که به این چیزا اهمیتی نمی داد .
جلوی آینه ایستاد و گوشواره هاشو به گوش انداخت و آرایشش رو چک کرد … با اون رژ لب قرمز تیره و خط چشم نازک واقعاً زیبا شده بود .
کیفش رو برداشت و از اتاقش بیرون رفت .
خدا رو شکر احمد خونه نبود … ملی خانم توی آشپزخونه بود و امیر رضا پای درسهاش .
آرام صداشو بالا برد :
– مامان جونم کاری باهام نداری ؟
ملی خانم گفت :
– نه قربونت … برو به سلامت . فقط دیر نکنی که بابات عصبانی نشه .
آرام باشه ای گفت و امیر رضا سرش رو از روی دفترش بلند کرد :
– داری میری رستوران ؟
– نمی دونم … شاید !
– خوش به حالت ! من باید کوکو سبزی بخورم !
آرام لبخندی زد و به شوخی گفت :
– خب تو هم زن بگیر و باهاش برو رستوران !
– پول ندارم ببرمش !
– زن پولدار بگیر … خودش حساب کنه !
صدای خنده ی ملی خانم از توی آشپزخونه بلند شد … آرام هم خندید . بعد با یک خداحافظی کوتاه از خونه خارج شد .
مجید دم در ایستاده بود و انتظارش رو می کشید … آرام رو که دید ، دستش رو از توی جیب شلوار جینش در آورد و لبخند زد .
– سلام !
– سلام به روی ماهت !
آرام نگاهش رو توی کوچه چرخوند و گفت :
– ماشین نیاوردی ؟
– بالاتر پارک کردم … گفتم یه خرده با هم قدم بزنیم !
آرام لبخند زد و سرش رو روی شونه اش خم کرد
و با ناز گفت :
– وای مجید … اینقدر از صبح راه رفتم …
مجید دستِ آرام رو گرفت و انگشتای کوچیکش رو میون انگشتای خودش قفل کرد و گفت :
– بیا بریم خوشگل … اینقدر غر نزن !
آرام از خداش بود … همراهی با مجید رو در هر شرایطی دوست داشت . بوی عطرش و گرمای دستاش و لبخندهای پر مهرش که گاهی زیر ریش و سبیلِ بلند روشنفکریش پنهان می شد .
شونه به شونه ی هم از کوچه خارج شدن و رفتن … از جلوی مغازه ی احمد آقا عبور کردن . مجید نگاهی به کرکره ی بسته ی سوپر مارکت انداخت و پرسید :
– بابات خونه بود ؟
– نه !
– آخه مغازه اش هم تعطیله !
آرام سر چرخوند و نگاهی به مغازه ی باباش انداخت و لبخند ناراحتی زد … می دونست پدرش الان پای بساط قمار و کثافت کاریه .
مسخرست