به سرعت برگشت توی اتاقش و موبایلش رو برداشت و شماره ی مامانش رو گرفت .
– الو ؟
– الو مامان جون … سلام ! کجا رفتی تو ؟!
– هیچی مامان جان . دلم گرفته بود … اومدم امامزاده صالح ، با خودم خلوت کنم ! … تو تازه بیدار شدی ؟
صدای ملی خانم گرفته بود . ولی آرام نفس راحتی کشید و روی لبه ی تخت خوابش نشست .
– آره . کی برمیگردی ؟
– نمی دونم مامان جون ، تازه رسیدم . تو یه ناهاری بار بذار … اون بچه سر ظهر از مدرسه برمیگرده ، گشنه نمونه !
ملی خانم حتی در اوج ناراحتیش بازم به فکر گرسنگی بچه هاش بود … آرام بی اختیار لبخند زد .
– باشه فدات شم . تو برای ناهار برمیگردی ؟
– برمیگردم . کاری باهام نداری ؟
– نه !
یک لحظه مکث … و بعد اضافه کرد :
– خیلی دوستت دارم مامان !
– منم دوستت دارم عزیز دلم !
تماس رو تموم کردن .
برای مدتی آرام همونجا روی لبه ی تختخوابش نشست و بی هدف نگاه دوخت به روبرو . چقدر خونه بدون حضور مادرش آزار دهنده بود . سکوتش … تو خالی بودنش … همه چیزش عذاب آور بود . آرام نمی دونست باید چیکار کنه تا زمان بگذره و مادرش دوباره برگرده به خونه .
نفسی کشید ، سرش رو کمی خم کرد روی شونه اش و به خودش لبخند زد … خب ! خیلی کارها !
می تونست موسیقی بذاره ، آشپزی کنه … برقصه !
توی پلی لیست موبایلش چرخید و موسیقی مورد علاقه اش رو پیدا کرد . همزمان از جا بلند شد و با قدم هایی ریتمیک به سمت آشپزخونه رفت .
میلی به صبحانه نداشت . از فریزر یک بسته گوشت در آورد تا ناهار درست کنه . زیر لبی همراه با خواننده می خوند و کارهاشو انجام می داد .
برنج خیسوند … گوشت ها رو تفت داد … بعد لپه ها رو اضافه کرد . میون اشک ریختنش پای رنده کردن پیاز به خنده افتاد :
– به پای دستپخت شما نمی رسه ملی خانم … دیگه به بزرگی خودت ببخش !
قیمه رو که درست کرد … نشست پشت میز آشپزخونه و تلگرامش رو باز کرد . یک پیام جدید از مجید داشت :
– سین می کنی و جواب نمیدی خوشگله !
آرام خندید و براش تایپ کرد :
– نه نگفتم !
و ایموجی دختری که دستاشو گذاشته جلوی صورتش … .
پیام رو سند کرد . هر چند می دونست مجید توی این تایم از روز کلاس داره و به این زودی پیامش رو نمی بینه .
از صفحه ی چتش با مجید بیرون اومد و نگاهی به بقیه ی پیام هاش انداخت .
تازگی ها عضو یک کانال روانشناسی شده بود و پیام هاشو دنبال می کرد … یک خانم دکتر روانشناس که مشاوره های رایگان میداد .
آرام پلک هاشو برای چند لحظه بست و نفسش رو توی سینه حبس کرد . تازگی ها زیاد به این مسئله فکر می کرد که با مشاور صحبت کنه … ولی همیشه می ترسید .
یه حسی توی وجودش بود … انگار اگر حتی یک بار دهن باز می کرد و در مورد حادثه ی تجاوز می گفت … همه چیز لو می رفت ! رازش مثل قطرات پراکنده ی آب که همه جا پخش بشه … پخش می شد . رسوا می شد … بد نام می شد !
تجاوز نفرت انگیزی که حتی سعی می کرد خودش در موردش فکر نکنه … نقل دهان مردم می شد ! دلش میخواست همه چی توی دلش بمونه … ولی تا کی ؟!
خسته بود … سلول به سلول تنش با این خستگی می جنگید . حس می کرد دیگه نمی تونه سنگینی این راز و این غم رو تنهایی به دوش بکشه . باید کسی می فهمید … یک مشاور !
باید باهاش حرف میزد … باید از رنجش می گفت … باید می فهمید چیکار کنه تا تسکین پیدا کنه .
سال قبل ، وقتی هنوز زخمش تازه بود … پزشک زنان بهش گفته بود بره مشاوره ، ولی نرفته بود . شاید اگر همون روزها به این توصیه گوش می کرد ، حالا حالش خیلی بهتر بود !
با این فکر دوباره موبایلش رو از روی میز برداشت و رمزش رو وارد کرد و تا قبل از اینکه دوباره پشیمون بشه ، وارد پی وی ادمین کانال روانشناسی شد و تایپ کرد :
” سلام . من بیست و سه سالمه . سه ماهه که نامزد کردم . نامزدم شش سال از من بزرگ تره و کاملاً اخلاقش و شرایطش ایده آله منه . تازگی ها اصرار میکنه تا ازدواجمون رو رسمی کنیم ، ولی من نمیتونم قبول کنم . من یک راز وحشتناک دارم که تا حالا به هیچ کسی نگفتم !
یک سال و چهار ماه قبل اتفاق تلخی برام افتاد و به من تجاوز شد . نمیخوام وارد جزئیات بشم ، چون خودم رو زجر میده . ضربه ی خیلی بدی برای من بود . حتی یک بار دست به خودکشی زدم ! ولی خدا نخواست و زنده موندم . این راز رو اینهمه مدت توی دلم نگه داشتم به امید اینکه کم کم می تونم فراموش کنم … ولی نمی تونم ! هر لحظه همراهمه … زجرم میده ! کهنه نمی شه ! هنوز بعضی شبها کابوسش رو می بینم . نمی دونم چطور باهاش خو بگیرم .
بدتر از همه اینکه نمی دونم چطور این قضیه رو با نامزدم در میون بذارم . من خیلی دوستش دارم ، از اینکه پسم بزنه می ترسم ! بارها به جراحی بکارت فکر کردم و هر بار با خودم گفتم ارزش نامزدم خیلی بیشتر از اونه که بخوام با دروغ و فریب برای خودم نگهش دارم .
کمکم کنید لطفا … منو از اینهمه سردرگمی نجات بدین ! چیکار کنم که حالم خوب بشه ؟ باید چطوری با نامزدم حرف بزنم که منو مقصر ندونه و رها نکنه ؟
خیلی برام مهمه که باهام بمونه ! خیلی دوستش دارم ! ”
پیام رو سند کرد و بعد به سرعت گوشی رو روی میز انداخت … انگار که موبایلش یک تکه زغال گداخته بود و کف دستاش رو می سوزوند .
بلاخره گفته بود … رازش رو گفته بود ! حس عجیبی داشت !
قلبش انگار میخواست قفسه ی سینه اش رو بشکافه ! از جا بلند شد و بی هدف دور خودش چرخی زد … نفس های عمیق و پی در پی کشید . سعی کرد آروم باشه … کاملاً آروم !
و بعد صدای زنگ درو شنید .
تپش قلبش حتی تندتر شد … .
به سرعت از آشپزخونه بیرون رفت و با اف اف ، درو باز کرد . بعد پشت پنجره رفت و …
– هییعع !