فصل هشتم :
” از او پرسیدم : آیا صدمه ای ندیده اید ، آقا ؟ تصور می کردم داشت فحش می داد … ولی مطمئن نیستم . شاید زیر لب وردی میخواند که باعث می شد … ”
هووف !
نفس کلافه ای کشید و کتابو روی میزش رها کرد . توی اون موقعیتی که داشت حتی کتاب “جین ایر” و آقای روچستر محبوبش هم نمی تونستن ذهنش رو کمی آروم کنن .
از روی صندلی بلند شد و چند قدمی توی اتاقش قدم زد . سه روز از چاقو خوردن پدرش می گذشت … سه روز در سکوت محض ! پدرش ساکت بود و مادرش دلواپس . حتی امیررضا هم دیگه مثل قبل شیطنت نداشت . آرام هم دلواپس بود .
یه جورایی همه چی به آرامش قبل از طوفان شباهت داشت ! نمی دونست باید انتظار چی رو بکشه !
صدای زنگ موبایلش بلند شد … مجید بود ! تنها دلخوشی اون روزهاش !
– الو ، جانم ؟
– سلام عزیزم . خوبی ؟
– خوبم . تو خوبی ؟
– یه جوری گفتی خوبی !
– چه جوری ؟
– یه جوری که انگار خیلی هم خوب نیستی !
آرام خندید و موهای خرماییشو پشت گوشش فرستاد .
– نه ، خوبم … نمیدونم ! راست میگی … تعریفی نداره حالم !
– چرا ؟!
آرام لب ورچید و عین بچه ها نق زد :
– حوصله ام سر رفته !
صدای هووم کشدارِ مجید … و آرام ادامه داد :
– اینقدر دلم گرفته … همش میخوام گریه کنم !
مجید خیلی ناگهانی گفت :
– خیلی خب … فعلاً کاری نداری ؟!
آرام جا خورد :
– واه … مجید ؟!
مجید خندید :
– خداحافظ خوشگل خانم !
و تماس رو تموم کرد .
آرام حس میکرد داره دو تا شاخ از روی سرش در میاد ! انتظار این رفتارو از مجید نداشت . شونه ای بالا انداخت و بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
اون وقت شب خونه کاملاً ساکت بود . همه ی چراغ ها به جز یک آباژور و چراغ توی آشپزخونه خاموش بودن .
ملی خانم نشسته بود پشت میز آشپزخونه ، دستش رو زده بود زیر چونه اش و بی هدف به عروسک های چسبیده روی در یخچال نگاه میکرد .
آرام کنارش ایستاد و دستش رو روی شونه ی مادرش گذاشت . ملی خانم نگاه کرد بهش و لبخند خسته ای زد .
– هنوز بیداری ؟
– خوابم نمی یومد . تو چرا بیداری ؟!
ملی خانم آهی کشید .
– فکر و خیال توی سرمه … نمی تونم آروم بگیرم !
آرام نچی گفت و بعد روی صندلی کنار مادرش نشست .
– هنوز هیچی نگفته بهت ؟
– حتی یک کلمه ! … انگار روزه ی سکوت گرفته !
– خب شاید واقعاً اتفاق مهمی نیفتاده … الکی ذهنت رو مشغولش نکن !
– چطور نکنم مادر ؟ … تو هیچوقت یادت میاد احمد اینقدر مظلوم و کم حرف بشه ؟!
آرام سکوت کرد … نه ! یادش نمی یومد ! بزاق دهانش رو قورت داد و لبخند کم جونی به لب زد :
– خدا بزرگه مامان جون … انشاالله که چیزی نشده !
از جا بلند شد و بازم دستش رو روی شونه ی ملی خانم گذاشت و ادامه داد :
– پاشو قربونت برم … زیر چشمات گود افتاده ! برو بخواب !
– اینهمه کار مونده رو دستم … ظرفا رو نشستم هنوز !
آرام سرش رو روی شونه اش خم کرد و با خنده و ناز گفت :
– مگه دخمرت مرده ملی جون ؟ خودم نوکرتم … آشپزخونه ات رو برق میندازم !
ملی خانم لبخند کم جونی زد و دستش رو گذاشت روی دست آرام و گفت :
– فدای دخمرم بشم … توی دنیای به این بزرگی انگار فقط تو رو دارم !
آرام دلش سوخت ، ولی لبخند پر شیطنتش رو حفظ کرد . مادرش رو با صد تا قربون صدقه فرستاد توی اتاقش تا بخوابه . بعد هندزفری گذاشت توی گوشش و لیست موسیقی های مورد علاقه اش توی موبایلش رو پلی کرد و مشغول تمیزکاری شد .
اول ظرف ها رو شست و توی آبچکون گذاشت . بعد روی اجاق گاز رو تمیز کرد … بعد روی میز و کانتر و همه ی کابینت ها رو . حتی به گلدونِ پتوسِ توی آشپزخونه آب داد . میخواست کف سرامیک ها رو تِی بکشه که موبایلش زنگ خورد … دوباره مجید بود .
– الو ، سلام !
– خواب بودی عزیزم ؟
– نه !
– میشه یه لحظه بیای دم در ؟
ابروهای آرام اتوماتیک وار بالا پرید :
– جانم ؟ این وقت شب ؟!
– من دم در منتظرتم !
– ولی آخه مامانم اینا خوابیدن ! من نمی تونم …
صدای بوق آزاد که توی گوشش پیچید … فهمید مجید تماس رو قطع کرده .
نچی گفت و گوشی های هندزفری رو از توی گوشش بیرون آورد .
ساعت دوازده شب شده بود … هیچوقت سابقه نداشت که این ساعت از شب بیرون بره . ولی مجید گفته بود توی کوچه منتظرشه .
پاورچین پاورچین رفت و سری به مامان و باباش زد … هر دوشون خواب بودن .
یواشکی رفت توی اتاقش … روی همون تی شرت و شلوارِ راحتی گل گلیش یک پانچوی زرد خردلی با شال پوشید ، کلیدش و موبایلش رو برداشت و روی نوک پاهاش از خونه بیرون رفت .
مجید توی کوچه ، دم در ایستاده بود … وقتی آرام با اون تیپ رنگارنگش و دمپایی های دو سایز بزرگ تر از پاهاش درو باز کرد و بیرون اومد …
بی اختیار لبخند زد .
آرام موهاشو زیر شالش فرستاد و با نگرانی گفت :
– مجید چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
مجید با لحنی مخوف گفت :
– آره … یه اتفاق وحشتناک !
برق ترس رو که توی چشم های درشت و قشنگِ آرام دید … خندید و صورتش رو کاملاً به صورتِ اون نزدیک کرد و ادامه داد :
– دلم برات تنگ شده بود !
دلم برات تنگ شده
چه ساده وقشنگ
بمیری الهی مجید.
چرا😂
چراااا اخه
چراااا اخه