رمان اردیبهشت پارت ۲۵

4.4
(21)

 

 

فصل هشتم :

 

” از او پرسیدم : آیا صدمه ای ندیده اید ، آقا ؟ تصور می کردم داشت فحش می داد … ولی مطمئن نیستم . شاید زیر لب وردی میخواند که باعث می شد … ”

 

هووف !

 

نفس کلافه ای کشید و کتابو روی میزش رها کرد . توی اون موقعیتی که داشت حتی کتاب “جین ایر” و آقای روچستر محبوبش هم نمی تونستن ذهنش رو کمی آروم کنن .

 

از روی صندلی بلند شد و چند قدمی توی اتاقش قدم زد . سه روز از چاقو خوردن پدرش می گذشت … سه روز در سکوت محض ! پدرش ساکت بود و مادرش دلواپس . حتی امیررضا هم دیگه مثل قبل شیطنت نداشت . آرام هم دلواپس بود .

 

یه جورایی همه چی به آرامش قبل از طوفان شباهت داشت ! نمی دونست باید انتظار چی رو بکشه !

 

صدای زنگ موبایلش بلند شد … مجید بود ! تنها دلخوشی اون روزهاش !

 

– الو ، جانم ؟

 

– سلام عزیزم . خوبی ؟

 

– خوبم . تو خوبی ؟

 

– یه جوری گفتی خوبی !

 

– چه جوری ؟

 

– یه جوری که انگار خیلی هم خوب نیستی !

 

آرام خندید و موهای خرماییشو پشت گوشش فرستاد .

 

– نه ، خوبم … نمیدونم ! راست میگی … تعریفی نداره حالم !

 

– چرا ؟!

 

آرام لب ورچید و عین بچه ها نق زد :

 

– حوصله ام سر رفته !

 

صدای هووم کشدارِ مجید … و آرام ادامه داد :

 

– اینقدر دلم گرفته … همش میخوام گریه کنم !

 

مجید خیلی ناگهانی گفت :

 

– خیلی خب … فعلاً کاری نداری ؟!

 

آرام جا خورد :

 

– واه … مجید ؟!

 

مجید خندید :

 

– خداحافظ خوشگل خانم !

 

و تماس رو تموم کرد .

 

 

آرام حس میکرد داره دو تا شاخ از روی سرش در میاد ! انتظار این رفتارو از مجید نداشت . شونه ای بالا انداخت و بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت .

 

اون وقت شب خونه کاملاً ساکت بود . همه ی چراغ ها به جز یک آباژور و چراغ توی آشپزخونه خاموش بودن .

 

ملی خانم نشسته بود پشت میز آشپزخونه ، دستش رو زده بود زیر چونه اش و بی هدف به عروسک های چسبیده روی در یخچال نگاه میکرد .

 

آرام کنارش ایستاد و دستش رو روی شونه ی مادرش گذاشت . ملی خانم نگاه کرد بهش و لبخند خسته ای زد .

 

– هنوز بیداری ؟

 

– خوابم نمی یومد . تو چرا بیداری ؟!

 

ملی خانم آهی کشید .

 

– فکر و خیال توی سرمه … نمی تونم آروم بگیرم !

 

آرام نچی گفت و بعد روی صندلی کنار مادرش نشست .

 

– هنوز هیچی نگفته بهت ؟

 

– حتی یک کلمه ! … انگار روزه ی سکوت گرفته !

 

– خب شاید واقعاً اتفاق مهمی نیفتاده … الکی ذهنت رو مشغولش نکن !

 

– چطور نکنم مادر ؟ … تو هیچوقت یادت میاد احمد اینقدر مظلوم و کم حرف بشه ؟!

 

آرام سکوت کرد … نه ! یادش نمی یومد ! بزاق دهانش رو قورت داد و لبخند کم جونی به لب زد :

 

– خدا بزرگه مامان جون … انشاالله که چیزی نشده !

 

از جا بلند شد و بازم دستش رو روی شونه ی ملی خانم گذاشت و ادامه داد :

 

– پاشو قربونت برم … زیر چشمات گود افتاده ! برو بخواب !

 

– اینهمه کار مونده رو دستم … ظرفا رو نشستم هنوز !

 

آرام سرش رو روی شونه اش خم کرد و با خنده و ناز گفت :

 

– مگه دخمرت مرده ملی جون ؟ خودم نوکرتم … آشپزخونه ات رو برق میندازم !

 

ملی خانم لبخند کم جونی زد و دستش رو گذاشت روی دست آرام و گفت :

 

– فدای دخمرم بشم … توی دنیای به این بزرگی انگار فقط تو رو دارم !

 

آرام دلش سوخت ، ولی لبخند پر شیطنتش رو حفظ کرد . مادرش رو با صد تا قربون صدقه فرستاد توی اتاقش تا بخوابه . بعد هندزفری گذاشت توی گوشش و لیست موسیقی های مورد علاقه اش توی موبایلش رو پلی کرد و مشغول تمیزکاری شد .

 

اول ظرف ها رو شست و توی آبچکون گذاشت . بعد روی اجاق گاز رو تمیز کرد … بعد روی میز و کانتر و همه ی کابینت ها رو . حتی به گلدونِ پتوسِ توی آشپزخونه آب داد . میخواست کف سرامیک ها رو تِی بکشه که موبایلش زنگ خورد … دوباره مجید بود .

 

– الو ، سلام !

 

– خواب بودی عزیزم ؟

 

– نه !

 

– میشه یه لحظه بیای دم در ؟

 

ابروهای آرام اتوماتیک وار بالا پرید :

 

– جانم ؟ این وقت شب ؟!

 

– من دم در منتظرتم !

 

– ولی آخه مامانم اینا خوابیدن ! من نمی تونم …

 

صدای بوق آزاد که توی گوشش پیچید … فهمید مجید تماس رو قطع کرده .

 

نچی گفت و گوشی های هندزفری رو از توی گوشش بیرون آورد .

 

ساعت دوازده شب شده بود … هیچوقت سابقه نداشت که این ساعت از شب بیرون بره . ولی مجید گفته بود توی کوچه منتظرشه .

 

پاورچین پاورچین رفت و سری به مامان و باباش زد … هر دوشون خواب بودن .

 

یواشکی رفت توی اتاقش … روی همون تی شرت و شلوارِ راحتی گل گلیش یک پانچوی زرد خردلی با شال پوشید ، کلیدش و موبایلش رو برداشت و روی نوک پاهاش از خونه بیرون رفت .

 

مجید توی کوچه ، دم در ایستاده بود … وقتی آرام با اون تیپ رنگارنگش و دمپایی های دو سایز بزرگ تر از پاهاش درو باز کرد و بیرون اومد …

بی اختیار لبخند زد .

 

آرام موهاشو زیر شالش فرستاد و با نگرانی گفت :

 

– مجید چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟

 

مجید با لحنی مخوف گفت :

 

– آره … یه اتفاق وحشتناک !

 

برق ترس رو که توی چشم های درشت و قشنگِ آرام دید … خندید و صورتش رو کاملاً به صورتِ اون نزدیک کرد و ادامه داد :

 

– دلم برات تنگ شده بود !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنی
2 سال قبل

دلم برات تنگ شده
چه ساده وقشنگ

+++
2 سال قبل

بمیری الهی مجید.

...
پاسخ به  +++
2 سال قبل

چرا😂

بنی
پاسخ به  +++
2 سال قبل

چراااا اخه

بنی
2 سال قبل

چراااا اخه

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x