رمان اردیبهشت پارت ۳۰

3.7
(30)

 

و موبایل اونو از بین انگشتاش بیرون کشید .

 

فراز مقاومتی نکرد … گوشی رو به نگهبان سپرد و کف دستاشو روی زمین گذاشت تا بتونه روی زانوهاش بلند شه . ولی نتونست .

 

مست بود و معده اش می سوخت … و همه ی بدنش می سوخت .

 

باز هم تلاش کرد روی زانوهاش بلند شه ، ولی نتونست … کف آسفالت خیابون ولو شد و بعد … دیگه هیچ …

 

از هوش رفت …

***

 

وقتی چشم باز کرد توی یک بیمارستان بود .

توی یک اتاق خصوصی ، در حالیکه سوزن سرم توی رگش فرو رفته و ملحفه ی آبی رنگی بدنش رو پوشونده بود … و دو نفر بهش زل زده بود . محسن و ارمغان !

 

– اوه !

 

این شاید تنها چیزی بود که در اون لحظه میتونست بگه . محسن تابی به سبیلش داد . ارمغان جلو رفت و کنار تخت ایستاد . توی نگاه نگرانی و خشم و بغض همزمان موج میزد .

 

– نمیدونم … الان باید ببوسمت یا بهت سیلی بزنم !

 

فراز چشماش رو بست :

 

– به نظرم بهتره دوباره بیهوش بشم !

 

– فراز … تو متوجه نیستی … متوجه موقعیت خودت نیستی ! تو برای اینکه خودت رو بسازی ، خیلی زحمت کشیدی . برای اینکه معروف بشی … دیده بشی … همه بشناسنت …

 

– متوجهم !

 

– نیستی ! نیستی فراز … واگرنه عین یک احمقِ مست ، پا برهنه توی خیابونا راه نمی افتادی تا نگهبانِ خونه ات جمعت کنه !

 

فراز نفس عمیقی کشید … گفت :

 

– میتونی همه ی اینا رو بعداً توی سرم بزنی … الان واقعاً حس و حالش رو ندارم !

 

– فقط یک عکس کافی بود تا نابود بشی … همه چی از دستت بره ! خسته شدم از دستت فراز … خسته ام کردی با کارات !

 

فراز با چشمای بسته پوزخندی زد :

 

– وقتی تو از من خسته شدی … پس خودمم حق دارم خسته بشم !

 

گفت و ملافه رو تا روی صورتش بالا کشید . دروغ نگفته بود … واقعاً خسته بود . از چیزی که واقعاً بود … و چیزی که به دیگران عرضه میکرد .

سرش به شدت درد میکرد و اثرات الکل رو هنوز کمابیش توی خونش حس میکرد . همیشه همین بود … بدمستی های بعد از نوشیدنش … .

 

سردرد ، تهوع … اول خشم و بعد افسردگی !

 

حالا افسرده بود . دوست داشت تنها باشه و گریه کنه . معمولاً سخت گریه میکرد … ولی حالا واقعاً دوست داشت گریه کنه .

 

محسن بلاخره مداخله کرد :

 

– ارمغان جان … عزیزم …

 

بازوی ارمغان رو گرفت و اونو کشید سمت خودش و چیزی توی گوشش زمزمه کرد :

 

– الان بذار به حال خودش باشه … بذار برای بعد ! لطفاً !

 

ارمغان نگاهش کرد ، بغضش رو به سختی قورت داد و بعد به نشونه ی تایید سری براش جنبوند . بعد کیفش رو برداشت و به سمت در رفت .

 

فراز با چشم های بسته گوش کرد به صدای برخورد پاشنه های باریک کفش های ارمغان با سرامیک های کف اتاق … و بعد صدای باز و بسته شدن در .

 

ارمغان رفته بود !

 

چیزی نگذشت که صدای قدم های محسن رو هم شنید … و بعد یکدفعه ملافه از روی صورتش پس زده شد … .

 

به سرعت چشم باز کرد … .

 

محسن ایستاده بود بالای سرش . با نگاه عجیبش … نگاهِ پر حرفش … پر گلایه اش … ولی پشتیبانش .

 

نگاهی که میگفت تا ته جهنم با فراز می مونه ، ولی ازش گلایه داره !

 

– بابای قرمساقش پیشنهادمونو قبول کرد ! نامزدی دختره رو همین روزا بهم میزنه !

 

فقط همینو گفت … بعد نفس عمیقی کشید . از فراز رو چرخوند ، رفت به سمت پنجره ی اتاق …

سیگاری برای خودش روشن کرد و خیره به منظره ی شب ، پک زد … .

**

 

فصل نهم :

 

توی اتاقش نشسته بود . زانوهاشو کشیده بود توی بغلش و گوش میکرد به صدای باباش از پشت در … که داشت به ملی خانم دستور میداد برای ناهار آبگوشت بار بذاره .

 

خون ، خونش رو میخورد .

 

چرا باباش بیرون نمیرفت ؟ … از صبح زود گوش خوابونده بود به در ، ولی احمد بیرون نمیرفت ! دم مغازه اش نمی رفت … اصلاً هیچ قبرستونی نمیرفت !

 

آرام حس خفگی داشت . با مجید یواشکی تلفنی حرف زده بود … باهاش چت هم کرده بود . ولی باید امروز میرفت به دیدنش .

 

هر دوشون مثل هم گیج بودن … هر دوشون احتیاج داشتن همو ببینن و در مورد این بلای نازل شده حرف بزنن . ولی احمد بیرون نمیرفت !

هووف !

 

– دیگه دارم روانی میشم آرام ! حتماً باید ببینمت !

 

لبش رو گاز گرفت . موبایلش رو برداشت و برای مجید پیامی فرستاد :

 

– ساعت دوازده ، پارک … منتظرت هستم .

 

بعد از روی تخت بلند شد .

 

دست و دلش می لرزید ، ولی به خودش اجازه نداد تسلیم ترس بشه . اولین مانتو و شلواری که دستش رسید رو از کمد در آورد و پوشید ، شالی روی موهاش انداخت و بعد از اتاق خارج شد .

 

سعی میکرد کاملاً طبیعی رفتار کنه . یه جوری که انگار هیچی از دعوای دیشب و حرفای پدرش یادش نیست !

 

– سلام !

 

احمد نشسته بود روی مبل روبروی تلویزون و سیگار می کشید . چشم چرخوند طرف آرام و تا اونو با مانتو و شال دید ، نگاهش برزخی شد .

 

– کجا به سلامتی شال و کلاه کردی ؟!

 

– میــ … میرم خرید کنم . بعدشم …

 

– بعدش چی ؟! … حتماً بعدشم میخوای بری دیدن این پسره ی جلنبر ! ها ؟!

 

آرام مات شد … .

 

باورش نمیشد که باباش هنوز روی حرفاش مصر بود … باورش نمیشد که هنوز هم عصبانی بود و داشت به مجید توهین می کرد … و هنوز میخواست اونا رو از هم جدا کنه .

 

– چیه ؟! … نکنه فک کردی دیشب چیز خورده بود تو سرم پرت و پلا میگفتم ؟ … یا شوخیم گرفته بود باهات ؟

 

آرام نمیتونست چیزی بگه … فقط ناباور نگاهش کرد . همه اش خواب بود ، مگه نه ؟ … خواب بود … یا شوخی بود ! میشد یهو احمد بزنه زیر خنده و بگه شوخی داشته باهاش !

 

احمد هیچوقت مرد شوخ طبعی نبود … ولی خدایا ! ممکن بود ایندفعه شوخیش گرفته باشه ؟!

 

ملی خانم از توی آشپزخونه بیرون اومد و گفت :

 

– چی داری میگی مرد ؟ زده به سرت ؟! … اینا نامزدن !

 

– دیگه نیستن !

 

– مامان !

 

آرام داشت دق میکرد … داشت از بغض چسبیده بیخ گلوش ، خفه میشد . ملی خانم بدتر از اون بود :

 

– احمد … تو جنی شدی ! آخه مگه میشه ؟! مگه وصلت ، پیراهن تنه که یه روز بگیم میخوایم و روز بعد پسش بدیم ؟! مگه پسر مردم علاف ماست ؟! … مجید دامادمونه … شوهر دخترمونه ! آخه کیو میخوای پیدا کنی ازش بهتر باشه ؟!

 

– خیلی ها بهتر هستن ! … به وقتش میفهمی !

به وقتش قرار بود چی بفهمه ؟ … آرام هیچی نمیفهمید … آرام قفل کرده بود ! همه چی توی مغزش شناور بود و این طرف اون طرف میرفت … نمیتونست باور کنه !

 

– بابا … تو رو خدا !

 

صدای احمد ایندفعه بالا رفت :

 

– دیگه حرفی نشنوم !

 

از جا بلند شد و با نگاهی غضبناک روبروی آرام ایستاد … انگشت اشاره اش رو صبعانه تکون داد جلوی چشم های آرام و گفت :

 

– فکر این پسره رو از کله ات بنداز بیرون ، چون نشدنیه ! هر خرت و پرتی واسه ات فرستاده رو جمع و جور کن … شب میبرم تحویل ننه باباش میدم و خلاص !

 

نگاه کرد به انگشتر نامزدی آرام و با حرص ادامه داد :

 

– اون کوفتی رو هم اول از همه در بیار !

 

بعد از آرام رو چرخوند و از خونه زد بیرون و تق … درو پشت سرش بهم کوبید !

 

آرام سر جا وا رفت … بغضش درهم شکست ، کف دستاشو جلوی صورتش گرفت و عین ابر بهار زار زد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x