و موبایل اونو از بین انگشتاش بیرون کشید .
فراز مقاومتی نکرد … گوشی رو به نگهبان سپرد و کف دستاشو روی زمین گذاشت تا بتونه روی زانوهاش بلند شه . ولی نتونست .
مست بود و معده اش می سوخت … و همه ی بدنش می سوخت .
باز هم تلاش کرد روی زانوهاش بلند شه ، ولی نتونست … کف آسفالت خیابون ولو شد و بعد … دیگه هیچ …
از هوش رفت …
***
وقتی چشم باز کرد توی یک بیمارستان بود .
توی یک اتاق خصوصی ، در حالیکه سوزن سرم توی رگش فرو رفته و ملحفه ی آبی رنگی بدنش رو پوشونده بود … و دو نفر بهش زل زده بود . محسن و ارمغان !
– اوه !
این شاید تنها چیزی بود که در اون لحظه میتونست بگه . محسن تابی به سبیلش داد . ارمغان جلو رفت و کنار تخت ایستاد . توی نگاه نگرانی و خشم و بغض همزمان موج میزد .
– نمیدونم … الان باید ببوسمت یا بهت سیلی بزنم !
فراز چشماش رو بست :
– به نظرم بهتره دوباره بیهوش بشم !
– فراز … تو متوجه نیستی … متوجه موقعیت خودت نیستی ! تو برای اینکه خودت رو بسازی ، خیلی زحمت کشیدی . برای اینکه معروف بشی … دیده بشی … همه بشناسنت …
– متوجهم !
– نیستی ! نیستی فراز … واگرنه عین یک احمقِ مست ، پا برهنه توی خیابونا راه نمی افتادی تا نگهبانِ خونه ات جمعت کنه !
فراز نفس عمیقی کشید … گفت :
– میتونی همه ی اینا رو بعداً توی سرم بزنی … الان واقعاً حس و حالش رو ندارم !
– فقط یک عکس کافی بود تا نابود بشی … همه چی از دستت بره ! خسته شدم از دستت فراز … خسته ام کردی با کارات !
فراز با چشمای بسته پوزخندی زد :
– وقتی تو از من خسته شدی … پس خودمم حق دارم خسته بشم !
گفت و ملافه رو تا روی صورتش بالا کشید . دروغ نگفته بود … واقعاً خسته بود . از چیزی که واقعاً بود … و چیزی که به دیگران عرضه میکرد .
سرش به شدت درد میکرد و اثرات الکل رو هنوز کمابیش توی خونش حس میکرد . همیشه همین بود … بدمستی های بعد از نوشیدنش … .
سردرد ، تهوع … اول خشم و بعد افسردگی !
حالا افسرده بود . دوست داشت تنها باشه و گریه کنه . معمولاً سخت گریه میکرد … ولی حالا واقعاً دوست داشت گریه کنه .
محسن بلاخره مداخله کرد :
– ارمغان جان … عزیزم …
بازوی ارمغان رو گرفت و اونو کشید سمت خودش و چیزی توی گوشش زمزمه کرد :
– الان بذار به حال خودش باشه … بذار برای بعد ! لطفاً !
ارمغان نگاهش کرد ، بغضش رو به سختی قورت داد و بعد به نشونه ی تایید سری براش جنبوند . بعد کیفش رو برداشت و به سمت در رفت .
فراز با چشم های بسته گوش کرد به صدای برخورد پاشنه های باریک کفش های ارمغان با سرامیک های کف اتاق … و بعد صدای باز و بسته شدن در .
ارمغان رفته بود !
چیزی نگذشت که صدای قدم های محسن رو هم شنید … و بعد یکدفعه ملافه از روی صورتش پس زده شد … .
به سرعت چشم باز کرد … .
محسن ایستاده بود بالای سرش . با نگاه عجیبش … نگاهِ پر حرفش … پر گلایه اش … ولی پشتیبانش .
نگاهی که میگفت تا ته جهنم با فراز می مونه ، ولی ازش گلایه داره !
– بابای قرمساقش پیشنهادمونو قبول کرد ! نامزدی دختره رو همین روزا بهم میزنه !
فقط همینو گفت … بعد نفس عمیقی کشید . از فراز رو چرخوند ، رفت به سمت پنجره ی اتاق …
سیگاری برای خودش روشن کرد و خیره به منظره ی شب ، پک زد … .
**
فصل نهم :
توی اتاقش نشسته بود . زانوهاشو کشیده بود توی بغلش و گوش میکرد به صدای باباش از پشت در … که داشت به ملی خانم دستور میداد برای ناهار آبگوشت بار بذاره .
خون ، خونش رو میخورد .
چرا باباش بیرون نمیرفت ؟ … از صبح زود گوش خوابونده بود به در ، ولی احمد بیرون نمیرفت ! دم مغازه اش نمی رفت … اصلاً هیچ قبرستونی نمیرفت !
آرام حس خفگی داشت . با مجید یواشکی تلفنی حرف زده بود … باهاش چت هم کرده بود . ولی باید امروز میرفت به دیدنش .
هر دوشون مثل هم گیج بودن … هر دوشون احتیاج داشتن همو ببینن و در مورد این بلای نازل شده حرف بزنن . ولی احمد بیرون نمیرفت !
هووف !
– دیگه دارم روانی میشم آرام ! حتماً باید ببینمت !
لبش رو گاز گرفت . موبایلش رو برداشت و برای مجید پیامی فرستاد :
– ساعت دوازده ، پارک … منتظرت هستم .
بعد از روی تخت بلند شد .
دست و دلش می لرزید ، ولی به خودش اجازه نداد تسلیم ترس بشه . اولین مانتو و شلواری که دستش رسید رو از کمد در آورد و پوشید ، شالی روی موهاش انداخت و بعد از اتاق خارج شد .
سعی میکرد کاملاً طبیعی رفتار کنه . یه جوری که انگار هیچی از دعوای دیشب و حرفای پدرش یادش نیست !
– سلام !
احمد نشسته بود روی مبل روبروی تلویزون و سیگار می کشید . چشم چرخوند طرف آرام و تا اونو با مانتو و شال دید ، نگاهش برزخی شد .
– کجا به سلامتی شال و کلاه کردی ؟!
– میــ … میرم خرید کنم . بعدشم …
– بعدش چی ؟! … حتماً بعدشم میخوای بری دیدن این پسره ی جلنبر ! ها ؟!
آرام مات شد … .
باورش نمیشد که باباش هنوز روی حرفاش مصر بود … باورش نمیشد که هنوز هم عصبانی بود و داشت به مجید توهین می کرد … و هنوز میخواست اونا رو از هم جدا کنه .
– چیه ؟! … نکنه فک کردی دیشب چیز خورده بود تو سرم پرت و پلا میگفتم ؟ … یا شوخیم گرفته بود باهات ؟
آرام نمیتونست چیزی بگه … فقط ناباور نگاهش کرد . همه اش خواب بود ، مگه نه ؟ … خواب بود … یا شوخی بود ! میشد یهو احمد بزنه زیر خنده و بگه شوخی داشته باهاش !
احمد هیچوقت مرد شوخ طبعی نبود … ولی خدایا ! ممکن بود ایندفعه شوخیش گرفته باشه ؟!
ملی خانم از توی آشپزخونه بیرون اومد و گفت :
– چی داری میگی مرد ؟ زده به سرت ؟! … اینا نامزدن !
– دیگه نیستن !
– مامان !
آرام داشت دق میکرد … داشت از بغض چسبیده بیخ گلوش ، خفه میشد . ملی خانم بدتر از اون بود :
– احمد … تو جنی شدی ! آخه مگه میشه ؟! مگه وصلت ، پیراهن تنه که یه روز بگیم میخوایم و روز بعد پسش بدیم ؟! مگه پسر مردم علاف ماست ؟! … مجید دامادمونه … شوهر دخترمونه ! آخه کیو میخوای پیدا کنی ازش بهتر باشه ؟!
– خیلی ها بهتر هستن ! … به وقتش میفهمی !
به وقتش قرار بود چی بفهمه ؟ … آرام هیچی نمیفهمید … آرام قفل کرده بود ! همه چی توی مغزش شناور بود و این طرف اون طرف میرفت … نمیتونست باور کنه !
– بابا … تو رو خدا !
صدای احمد ایندفعه بالا رفت :
– دیگه حرفی نشنوم !
از جا بلند شد و با نگاهی غضبناک روبروی آرام ایستاد … انگشت اشاره اش رو صبعانه تکون داد جلوی چشم های آرام و گفت :
– فکر این پسره رو از کله ات بنداز بیرون ، چون نشدنیه ! هر خرت و پرتی واسه ات فرستاده رو جمع و جور کن … شب میبرم تحویل ننه باباش میدم و خلاص !
نگاه کرد به انگشتر نامزدی آرام و با حرص ادامه داد :
– اون کوفتی رو هم اول از همه در بیار !
بعد از آرام رو چرخوند و از خونه زد بیرون و تق … درو پشت سرش بهم کوبید !
آرام سر جا وا رفت … بغضش درهم شکست ، کف دستاشو جلوی صورتش گرفت و عین ابر بهار زار زد .