رمان اردیبهشت پارت ۴۲

4.2
(26)

 

 

کف دست لرزونش رو به طرفِ اون گرفت و تهاجمی و دیوانه وار نگاهش کرد . فراز با ناباوری نگاهش کرد :

 

– آرام …

 

– برو رضایت بده مجید بیاد بیرون ! … بعد از همه ی بلاهایی که به سرمون آوردی … این خواسته ی زیادیه ؟ … واقعاً خواسته ی زیادیه لعنتی ؟!

 

– آرام رنگت پریده … حالت خوب نیست !

 

باز یک قدم دیگه بهش نزدیک شد … و باز آرام جیغ زد :

 

– گفتم نزدیک من نیا ! … حق نداری بیای ! … آره ، حالم خوب نیست … هیچوقت هم خوب نمی شم ! اگه الان اومدم اینجا … اگه حاضر شدم ببینمت … به خاطر مجیده ! باید رضایت بدی … شنیدی ؟ … باید !

 

فراز نفسش رو فوت کرد بیرون و کلافه و عصبی کف دستش رو روی پیشونیش کشید . داشت با خودش می جنگید … که به خواسته ی آرام احترام بذاره و نزدیکش نشه یا اینکه اونو بگیره و مجاب کنه روی صندلی بشینه و کمی غذا بخوره تا قبل از اینکه کاملاً بیهوش بشه .

 

– بیا اینجا بشین آرام … به حرفم گوش بده ! تا به حرفم گوش نکنی … منم به حرفت گوش نمی کنم !

 

اشک های آرام روی صورتش ریختن … و همزمان خنده ی تب دار و دیوانه ای لبهاشو داغ کرد .

 

– خیلی آدم پستی هستی ! … خیلی کثیف بازی می کنی ! نامزد منو انداختی بازداشتگاه و منو کشوندی توی خونه ات و حالا میخوای بشینم باهات پشت میز و چای بخورم و … چی ؟ من آدم کثیفی هستم ؟ من خیانتکارم ؟!

 

فراز سرش رو کمی بالا گرفت و انگشت اشاره اش رو روی چونه اش کشید :

 

– خب … پس اون هنوز نامزدته ! عجب !

 

صداش مثل سایش دو شمشیر فولادی بهم … سرد و هشدار دهنده و شاید غیر قابل انعطاف بود . آرام اینو حس کرد … باز جیغ زد :

 

– آره … هست ! هست ! … تو چی هستی وسط زندگی من ؟ تو کی هستی ؟ … تو متجاوزی ! … تو قلدری ! … تو ظالمی ! تو یک آدم بی همه چیزی ! تو می تونی با آدما جنگ کنی ولی من نمی تونم ! من مریضم … من خسته ام … رمق ندارم ! با من نجنگ ! … فراز حاتمی … آشغال پست فطرت ! من گناه دارم با من نجنگ ! …

 

فراز در چشم بهم زدنی خودش رو بهش رسوند … و وقتی آرام سعی داشت با تقلاهای دیوانه وار خودش رو ازش دور کنه ، مچ هر دو دستش رو گرفت .

 

– آروم باش عزیزم … عزیز دلم ! آروم بگیر !

 

آرام جیغ دلخراشی کشید … از نزدیکی فراز به جنون رسیده بود . باز دست و پایی زد تا ازش فاصله بگیره . فراز با فشار ملایمی اونو به دیوار چسبوند و با نرمشی خشونت آمیز سعی کرد اونو کنترل کنه .

 

– رضایت می دم ! … همین حالا … چون تو می گی رضایت می دم !

 

آرام از تقلا دست کشید … تب و خستگی داشت اونو از پا می انداخت . سر جا ساکت ایستاد و نگاهِ تب زده اش رو دوخت توی چشم های فراز … که پر از نگرانی بود . پر از ترحم ، اندوه ، وسواس ، و … عشق ؟!

 

اینو باور نمی کرد . هیچوقت … تا آخر عمرش باور نمی کرد .

 

فشار انگشتای فراز دور مچ های ظریفش کم شد .

 

– یک دقیقه به من مهلت بده … با هم می ریم ! باشه ؟! … یک دقیقه همینجا بشین !

 

و باز آرام رو از دیوار جدا کرد و اونو به سمت میزِ آشپزخونه کشوند . آرام مطیعانه روی یک صندلی نشست . فراز اونو ترک کرد تا لباس عوض کنه … .

 

آرام سرش رو پایین انداخت ، کف دستش رو روی پیشونی داغش گذاشت … و هق زد !

 

بدبخت ، نفس بریده ، ناامید از همه ی دنیا … باید شکست رو قبول می کرد ؟ …

 

***

شب آروم … شب زیبا … و شبِ مست از بوی درختهای بارون خورده … .

 

آرام نشسته بود روی صندلی عقب ماشین فراز . با دستهایی گره خورده روی تخت سینه اش ، بدنی مچاله شده … سری که تکیه زده بود به شیشه ی خنک … نخوابیده بود . ولی از شدت خستگی و تب تقریباً از هوش رفته بود .

 

مجید که در محاصره ی دو تا برادرش از درب کلانتری خارج شد و اون رو دید … که اونطوری با چشم های بسته نشسته بود روی صندلی عقب یک ماشین بیگانه … و نورِ سفیدی که از تابلوی نئوپانِ ورودی کلانتری روی صورتش ساییده می شد … و ناگهان به قهقرا سقوط کرد .

 

محسن که همون حوالی به موتورش تکیه زده بود و سیگار می کشید … ناگهان با احساس هشدارِ یک درگیری دیگه ، صاف ایستاد و ته سیگارش رو زیر کفی کفشش خاموش کرد .

 

– چیزی توی ماشینِ آقا جا گذاشتی ، خوشگل پسر ؟

 

مجید صداشو شنید ، ولی باز هم عین آدمهای هیپنوتیزم شده خواست به سمت آرام بره … ولی برادراش مانعش شدن و اونو هل دادن عقب :

 

– برو بشین توی ماشین ! … برو مجید !

 

و مجید همراهشون کشیده شد … و رفت … و آرام هیچوقت نگاهِ آخرِ اون رو ندید .

 

پشت سر اونها ارمغان و فراز از درب کلانتری خارج شدن .

 

محسن گفت :

 

– باید برسونیش خونه !

 

ارمغان گفت :

 

– ببرش درمانگاه ! حالش خوش نیست !

 

فراز در لحظه هیچ پاسخی نداد .

 

دست برد سمت جیب های لباسش و دنبال جعبه ی سیگار و فندکش گشت . برای خودش سیگاری روش کرد … دود رو در دهانش چرخوند … بعد بلعید … بعد عمیق نفس کشید .

 

دو فواره دود سفید از بینی اش بیرون زد و روی صورتش پخش شد . چرخید و نگاه کرد به آرام که اونقدر معصوم ، آروم و بی گناه به خواب رفته بود .

 

احساس می کرد خون با ضربان تندی تری به قلبش می ریزه . خدایا … چقدر این موجود رو دوست داشت ! این دختر عاصی و متنفر … با نگاهِ یخ زده اش که چقدر عجیب شبیه نگاهِ مادرش بود … مرموزترین و پر گناه ترین و سوزان ترین رویایی بود که هر شب در ذهنش جولان می داد .

 

حالا این دختر رو داشت … هر چند تا به “داشتن” برسه به اندازه ی همه ی عمرش باید سعی می کرد .

 

سیگارِ نصفه و نیمه اش رو روی زمین انداخت و گفت :

 

– می برمش خونه ! … ارمغان جان ، تو با محسن برگرد !

 

و بعد رفت . با ریموت درهای ماشین رو باز کرد و سوار شد .

 

 

با کوبیده شدن در توسط فراز … آرام تکونی خورد و لای پلک هاشو کمی باز کرد . فراز گفت :

 

– آروم باش ! … تموم شد ! … می خوام برسونمت خونه !

 

ذهن آرام باز هم تسلیمِ خوابِ تب آلودی شد .

 

فراز استارت زد و ماشین رو به حرکت در آورد .

اون وقت شب … خیابونها خلوت تر از همیشه بودن . هوا خنک بود و نور چراغ های رنگی وسط بزرگراه ، شب رو نور بارون داشت .

 

فراز با آرامش رانندگی می کرد … پنجره رو کشیده بود پایین ، آرنجش رو تکیه داده بود به لبه ی شیشه و دستش میون موهاش بود … و با آرامش به جلو می رفت … مبادا تکانِ نابجایی یا ترمز محکمی خوابِ محبوبش رو آشفته کنه .

 

وقتی بلاخره به خونه ی احمد رسیدن … و ماشینش رو سر کوچه پارک کرد … چرخید و از بین دو صندلی نگاهِ دلواپسی به آرام انداخت .

 

هنوز خواب بود … و تخت سینه ی لاغرش با نفس های کوتاه و تب زده ، مدام بالا و پایین می رفت .

 

فراز دست جلو برد و با تردید پیشونیِ اون رو لمس کرد تا دمای بدنش رو چک کنه . با برخوردِ کف دستِ خنکِ فراز به پیشونی داغ آرام … دخترک باز از خواب پرید .

 

– رسیدیم خونه تون . حالت خیلی بده ؟

 

آرام خودش رو جمع و جور کرد و نگاه گیجی به اطراف انداخت . فراز تقریباً پشیمون شد از اینکه به حرف ارمغان گوش نکرده بود و اونو به کلینیک نبرده بود .

 

آرام طی حرکتی بی اختیار دست کشید به لبه ی شالش و بعد با گیجی دستگیره رو کشید و از ماشین پیاده شد .

 

فراز هم بلافاصله پشت سرش از ماشین پایین رفت .

 

آرام به کندی بند کوله اش رو روی شونه اش انداخت و بعد به سمت خونه تلو تلو خورد . فراز پشت سرش می رفت … با قدم هایی محتاط و حواسی تیز شده … که به وقت لزوم بتونه واکنش نشون بده .

 

آرام شاید نمی فهمید که کسی اونو قدم به قدم تعقیب می کنه … یا می فهمید و دیگه براش مهم نبود . با قدم های لرزون و بی تعادل کوچه رو طی کرد و جلوی خونه رسید .

 

انگشتانش با تلاشی طاقت فرسا و زجر آور کلید رو از جیب کیفش خارج کرد و بعد تلاش کرد درو باز کنه … تلاش کرد … ولی بلاخره کلید از بین انگشتانش رها شد و کف زمین افتاد .

 

تا قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده … فراز خم شد و دسته کلید رو از روی زمین برداشت … بعد دستش رو از کنارِ بدن آرام رد کرد و کلید رو توی قفل چرخوند … و در باز شد .

 

نگاه کرد به نیمرخِ دخترک … و دلواپس از اینهمه بی واکنشی او خواست چیزی بگه … ولی آرام از کنارش عبور کرد و باز با همون قدم های نامتعادل وارد حیاط شد .

 

فراز با نگاهش اونو دنبال کرد تا تمامِ حیاط رو رفت و بعد از در شیشه ای عبور کرد . اونوقت نفسش رو آروم از سینه خارج کرد و درو بست .

 

نگاه کرد به دسته کلیدِ آرام که پیشش جا مونده و گرمای دستِ آرام هنوز هم به روش قابل لمس بود . دسته کلیدی با چهار کلیدِ کوچیک و یک جا کلیدی شبیه اناری کوچک و خشکیده .

 

همونجا تکیه زد به دیوار سیمانی … دست کلید رو بالا برد و لبهاشو چسبوند به انار خشک شده … .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x