رمان اردیبهشت پارت ۴۳

4.5
(25)

 

 

فصل یازدهم :

 

نشسته بود روی لبه ی تختخوابش و به صداهای اطرافش گوش می کرد … سکوت مطلق ! انگار یکی گرد مرگ پاشیده بود به همه جا .

 

دیگه صدای چرخ خیاطی مادرش نمی یومد … یا صدای غرغرهای بی پایان پدرش … یا صدای کوبیده شدن توپِ امیر رضا به در و دیوار .

 

انگار تنهای تنها بود … توی دنیای به این بزرگی … روی این لبه ی پرتگاه … این آخر خط !

 

چشم هاش خشک و سرخ بودن … عجیب بود که اینقدر آروم بود … که دیگه حتی گریه نمی کرد .

موبایلش رو میونِ انگشتانش می فشرد … و فکر می کرد به تمامِ تماس های بی پاسخی که در اون هفته به مجید گرفته بود .

 

مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گویی نمی باشد ! لطفاً بعداً تماس بگیرید !

 

چه بعدنی ؟! … آرام با خودش فکر میکرد … اگر اون روز صبح می گذشت … دیگه کِی فرصت داشت با مجید حرف بزنه ؟

 

مجید اونو رها کرده بود ؟ … یعنی اینقدر براش بی ارزش بود که حتی نموند خداحافظی کنن ؟! … اینقدر سخت بود درکِ اندوهِ دخترکی که ناخواسته مورد تجاوز قرار گرفته بود … و دلش فقط یک تکیه گاه می خواست ؟

 

فکر می کرد پوستش کلفت شده . فکر می کرد هیچ کسی توی دنیا به اندازه ی فراز حاتمی بلد نیست اونو بچزونه … ولی کار مجید حتی از اون بدتر بود !

 

ضربه ی رها شدنش توسط مجید حتی از ضربه های فراز کاری تر بود !

 

یک بار دیگه انگشتش رو صفحه ی موبایل ضربه زد و شماره ی مجید رو گرفت . به این امید که شاید … شاید این دفعه جوابش رو بده .

مگر نه اینکه معجزات همیشه در یک ثانیه اتفاق می افتادن ؟ …

 

ولی هیچ معجزه ای در زندگی آرام رخ نداد . همون پاسخ همیشگی : مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمی باشد !

 

موبایل رو به تخت سینه اش چسبوند ، پلکاشو روی هم فشرد و بعد خنده ی خشکی روی صورتش نشست . خنده اش می گرفت … کارش از گریه گذشته بود و دیگه به حال خودش خنده اش می گرفت .

 

تلنگر کوتاهی به در اتاقش زده شد … صاف نشست … ملی خانم اومد توی اتاق .

 

– آرام جون ، مامان ؟ آماده شدی ؟ … بابات زنگ زده به آژانس !

 

آرام گفت :

 

– حاضرم !

 

و بعد از روی لبه ی تختخواب بلند شد . ملی خانم نگاه کرد به قد و قامت آرام … که با اون شلوار قد نودِ پارچه ای و مانتوی کتیِ کرپ اصلاً شبیه یک تازه عروس نبود .

 

– مامان جون ، الهی قربونت برم … مگه می خوای بری سر خاک من که مشکی پوشیدی ؟ نا سلامتی امروز ، روز عقدته !

 

قلب آرام تیر کشید … ولی لبخند زد .

 

– سخت نگیر مامان ! مشکی بهم می یا

 

ملی خانم آهی کشید . همه ی اون روزا پا به پای آرام گریه کرده بود ، غصه خورده بود ، جنگیده بود … ولی زورش نرسیده بود تا چیزی رو عوض کنه . دو قدمی داخل اتاق اومد و روبروی آرام ایستاد و دستش رو میون دستاش گرفت .

 

– با خودت اینطوری نکن … خودتو عذاب نده ! … فدای چشمای قشنگت بشم …

 

آرام هیچی نگفت . ملی خانم شروع کرد به نوازشِ دستاش .

 

– می دونم برات سخته ، ولی … شاید این سرنوشت تو باشه ! با خواست خدا که نمی شه جنگید ! این پسره هم … بد نیست ! من دیدمش ! می دونم بازیگره و … شاید فرهنگشون به ما نخوره … من از این چیزا سر در نمی یارم ! فقط می فهمم اگه خدا بخواد … با همین پسره سپید بختت می کنه !

 

آرام نگاه کرد به مادرش ، خواست چیزی بگه … احمد میون چارچوب در ظاهر شد .

 

– حاضرید ؟ … داره دیر می شه … بریم دیگه ! … بریم بابا جون !

 

لحن نرم و دلجویانه اش بعد از همه ی کارهایی که کرده بود … مثل پاشیدن نمک روی یک زخم ناسور شکنجه آور بود . آرام حتی نگاهش نکرد .

دستش رو از بین دستای مادرش بیرون کشید … از کنار پدرش گذشت و بیرون رفت .

 

امیر رضا با چشمای غمگینش اونو می پایید … آرام بهش لبخند زد :

 

– بریم ؟!

 

دست امیر رضا رو گرفت و همراهش از خونه خارج شد .

 

سر کوچه یک آردی عدسی رنگ پارک بود که روی سقفش تابلوی آژانس رو داشت . آرام در عقب رو باز کرد و همراه با امیر رضا سوار شد .

 

دستِ برادرش هنوز توی دستش بود .

 

دو دقیقه ی بعد احمد و ملیحه اومدن . مژهای ملی خانم خیس بود . لابد برای آخرین بار گریه کرده بود و التماس برای اینکه شاید احمد منصرف بشه .

 

آرام نفس عمیقی کشید … پیشونیشو چسبوند به پنجره ی خنک و چشماشو بست .

***

فراز عصبی و نگران بود … پنجه ی کفشش رو به حالتی هیستریک کف زمین می کوبید و لحظه به لحظه به ساعت مچیش نگاه میکرد .

 

سالن محضر تقریباً شلوغ بود . محسن و ارمغان و افشار اومده بودن . هرمز هم با زنش سهره … و دختراش ناز آفرین و نوش آفرین اومده بود . حتی شوهرِ ناز آفرین هم حضور داشت .

 

فراز اصلاً راضی به اومدن اونها نبود . نمی خواست هیچ کسی از ایل و تبارِ پدریش از ازدواجش بویی ببره . اگه به هرمز هم گفته بود بیاد … فقط برای این بود که ازدواجِ بدونِ تشریفات وخواستگاریشونو کمی بزک کنه و شاید حس بهتری به آرام بده … .

 

فراز چشمِ دیدن خانواده ی پدریشو نداشت … مخصوصاً سهره و دختراش … با غرور مسخره شون و پچ پچه هاشون … و نگاهِ از بالا به پایینی که به همه چی داشتن .

 

نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد . ارمغان با نگرانی نگاهش کرد . فراز رفت توی بالکن و سیگاری روشن کرد .

 

 

با خودش فکر کرد … چرا نیومدن ؟ نکنه قرار بود نیان ؟ … نکنه تصمیمِ احمد تغییر کرده بود !

 

در بالکن باز شد و هرمز اومد پیشش .

 

– خیلی استرس داری فراز ! … چته ؟ … آروم و قرار نداری !

 

فراز بدون اینکه نگاهش کنه ، گفت :

 

– شما بفرمایید داخل !

 

– یک قضیه ای پشت این ازدواجت هست ، آره ؟! … به من بگو !

 

– هیچی نیست !

 

– این دختره رو از کجا پیدا کردی ؟!

 

فراز خیره به آسمونِ صاف و آبی … پوزخندی زد و گفت :

 

– بقیه ی آدما از کجا زن پیدا می کنن ؟!

 

و از سیگارش کامی گرفت . هرمز گفت :

 

– این دو تا برات جورش کردن . آره ؟!

 

منظورش محسن و ارمغان بود . فراز عصبی و بی حوصله پلکاشو روی هم فشرد :

 

– برو پیش زنت ! شاید بهش بر بخوره که تنها ولش کردی !

 

– فراز … من باباتم ! هر اختلافی هم که داریم … بازم پدر و پسریم ! اگه مشکلی هست بهم بگو ! باور کن … سعی می کنم کمکت کنم !

 

فراز هیچی نگفت . هرمز قدمی بهش نزدیک شد ، دستی به گوشه ی لبهاش گرفت و با لحنی که انگار می خواست از فراز حرف بکشه … ادامه داد :

 

– دختره آویزونت شده ؟! … هووم ؟ … ازت حامله شده و الان …

 

با چرخش ناگهانی فراز به طرفش … و نگاهِ خشمگین و به خون نشسته اش … هرمز حرفش رو خورد .

 

– باشه ، آروم باش ! … اصلاً نمی خواد بگی چه مرگته ! … اگه می گی همه چی درسته … پس درسته !

 

فراز با غیض نفسی کشید و باز چرخید به طرف نرده های بالکن و به پایین نگاه کرد … و بعد اونا رو دید که داشتن از ماشین پیاده می شدن .

 

دلش از شادیِ محتاطانه ای تپیدن گرفت .

 

– اومدن !

 

و بعد سیگارش رو خاموش کرد و از بالکن خارج شد تا به استقبالشون بره .

 

 

***

فضای محضر به شدت سرد و سمی بود . اونایی که می دونستن این ازدواج ، یک ازدواجِ عادی نیست … ناراحت و معذب بودن . اونایی که از جایی خبر نداشتن باز هم می تونستن تلخی رو در فضا حس کنن .

 

احمد با هرمز ، محسن و افشار دست داد و به خانم ها سلام کرد .

 

سهره از دیدنِ خانواده ی آرام جا خورده بود … معلوم نبود به چه دلیلی ، ولی اصلاً انتظار نداشت فراز با چنین آدم هایی وصلت کنه . تحقیر و ریشخند ریخت توی چشم های متکبرش … با تکون دادن سر پاسخ احمد رو داد و حتی به خودش زحمت نداد از روی صندلیش بلند بشه .

 

رفتار آرام حتی از اونا سردتر بود . بدون اینکه به کسی نگاه کنه ، زیر لبی سلام کرد . سهره و دختراش به دقت اونو زیر نظر گرفته بودن .

 

ارمغان با دیدنِ آرام گریه اش گرفته بود … جلو رفت و آرام رو توی بغلش گرفت و گونه اش رو بوسید .

 

هرمز کاملاً غافلگیر شده به نظر می رسید .

این دختری نبود که انتظار دیدنش رو داشت . این دختر سرد و مغرور و اندوهگین … با لباس های ساده ی مشکی و صورتِ تقریباً بدون آرایش .

 

بلافاصله فرضیه ی آویزون شدن توی سرش خط خورد . لبخندی زورکی روی لبش آورد و با احترامی که برای راضی نگه داشتن فراز لازم می دید ، گفت :

 

– حالت چطوره عروس خانم ؟

 

آرام سر چرخوند و با تأنی نگاهش کرد … هرمز ادامه داد :

 

– متأسفانه فرصتی پیش نیومد که زودتر آشنا بشیم … من هرمزم ، پدرِ فراز جان !

 

و بعد به پشت سرش اشاره کرد :

 

– همسرم ، سهره … دخترام نوش آفرین و نازآفرین … امم …

 

نگاهش چرخید به طرفِ دامادش ، می خواست اون رو هم معرفی کنه … که آرام با لحن منجمدی گفت :

 

– خوشوقتم !

 

و روی یک صندلی نشست .

 

حرف توی دهانِ هرمز ماسید … چرخید و به فراز نگاهِ معناداری انداخت . فراز بهش نیشخندی زد . هر چند خودش رو آماده کرده بود تا به وقت لزوم از آرامِ عزیزش در برابر سهره و دختراش دفاع کنه … ولی خوشحال بود که آرام خودش از پسشون بر اومده و تحقیرشون کرده بود .

 

سردی رفتار آرام برای سهره خیلی گرون تموم شده بود . نوش آفرین بغل گوشش زمزمه کرد :

 

– این سلیطه رو از کجا پیدا کرده ؟!

 

صداش اونقدر بلند بود که به گوش فراز رسید . ملی خانم دستپاچه گفت :

 

– ممنونم ، آقای حاتمی ! ببخشید دخترمو … دو سه روزه ناخوش احواله !

 

فراز دخالت کرد :

 

– بفرمایید بشینید خانمِ ربّانی … روی صندلی کنار آرام بشینید !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x