آرام از میون دندون های بهم چفت شده اش غرید :
– دستم رو ول کنید !
فراز دستش رو رها کرد و با لحن نسبتاً تندی گفت :
– حاج آقا شروع کنید !
همگی روی صندلی ها نشستن … به جز ملی خانم که بلند شد و پشت صندلی دخترش ایستاد . دستاشو گذاشت روی شونه های آرام ، خم شد و کنار گوشش با بغض التماس کرد :
– آرام جان … الهی فدات بشم ! دلت رو صاف کن با زندگیت ! این لحظه ی مقدس کینه نداشته باش از کسی ! … فدای چشمای قشنگت …
فراز چرخید و نگاه کرد به نیمرخ زیبا و رنگ پریده ی عروسش … بدنش از هجومِ احساسِ عمیقی که به اون دختر داشت ، سنگین شد . چی بود اسم این حس ؟ … عشق ؟ دوست داشتن ؟ مالکیت ؟
چی بود که هنوز هیچ اسمی براش اختراع نشده ؟!
تنها اونو می خواست … با بند بند وجودش ، با تک تک سلول های تنش … برای همه ی عمرش فقط اون رو می خواست و به غیر از اون تمام دنیا براش بی مفهوم بود .
حتی اگر این نگاهِ منجمد رو همیشه در چشم های زیباش می دید … ولی مگر می شد ؟ … فقط یک بله بهش هدیه می داد … فقط یک بله … و بعد فراز تمامِ زندگیش رو جلوی پاهاش زیباش می ریخت تا به نگاهش حرارت بده .
عاقد شروع کرد به خوندن خطبه ی عقد :
– پاک و منزه است خداوندی که همه چیز را زوج آفرید … و از جنسِ انسان همسرانی برای آنها آفرید تا در کنار هم آرامش داشته باشند ! … امروز اینجا جمع شده ایم تا کنار این دو جوان عزیزمون باشیم و پیوندِ مبارکشون رو جشن بگیریم . از خداوندِ رحمان و رحیم برکت می خواهیم برای زندگی ایشان … و صبر می خواهیم برای تحملِ بلایا و مشکلات … و عشق تا به زندگیشون حلاوت و زیبایی ببخشه !
آرام خسته از این حرف ها پلک هاشو روی هم فشرد . دلش داشت می ترکید . صبر ؟ برکت ؟ عشق ؟ مگر ممکن بود ؟! … توی زندگی اجباریش با این مرد کثیف …
گرمای دستی رو روی انگشت های منجمدش احساس کرد . وحشت زده چشم باز کرد و دست فراز رو روی دستش دید .
– النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی . دوشیزه خانمِ پاکدامن ، آرام خانمِ ربّانی فرزند احمد … آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای فراز حاتمی به مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ، یک دست آینه و شمعدان ، و تعداد هزار و چهارده سکه تمام بهار آزادی در بیاورم ؟ آیا بنده وکیلم ؟
ارمغان لبخندی زد ، دهان باز کرد و خواست چیزی بگه … از همون جمله های معمول … گل آوردن و گلاب گرفتن … ولی آرام گفت :
– بله !
سکوتِ مطلق !
فراز کاملاً غافلگیر از این بله ی بی احساس … از توی آینه نگاه کرد به چهره ی آرام و پلکی زد .
آرام از جا بلند شد … و ناگهان قندهای ساییده نشده و جامِ عسل دست نخورده و هدایای تقدیم نشده … شروع کردن به زار زدن .
– کجا رو باید امضا کنم حاج آقا ؟
***
هوا دیگه تاریک شده بود ، از بلندگوهای مسجد صدای اذانِ مغرب می یومد . پاهای آرام دیگه نا نداشت .
نشست لبه ی جدول خیابون و بسته ی قرص سیتالوپرام رو از توی جیبش در آورد و با تردید نگاهش کرد .
ظهر یکی از این قرصهای کوچیک رو خورده بود ، چون می دونست با حالت عادی نمی تونه مراسمِ نفرت انگیز عقدش رو تحمل کنه .
وقتی یکی از این قرص ها رو می خورد تحمل همه چیز براش ساده تر می شد . نه اینکه خوشحال تر بشه … فقط انگار یک قسمتی از مغزش فلج می شد . می تونست همه ی مصیبت ها رو ببینه … ولی آروم باقی می موند .
می دونست بدنش برای اینکه دو تا قرص در یک روز مصرف کنه ، آماده نیست . ولی احتیاج داشت یکی دیگه بخوره … احتیاج داشت مغزش حتی فلج تر بشه .
توی دلش به خودش نهیب زد : سنکوپ می کنی ، بدبخت !
و بعد بلافاصله پاسخِ خودش رو با بی رحمی داد : به درک ! راحت می شم از این زندگی سگی !
و دیگه بدون اینکه فکر کنه ، یکی دیگه از قرص های کوچیک و نارنجی رو از لفافه بیرون کشید و روی زبونش گذاشت و قورت داد .
چشم هاشو بست … خیلی طول نمی کشید تا قرص تأثیر قدرتمندش رو روی بدنش بذاره . اذان هنوز هم از بلندگوهای مسجد در حال پخش بود :
حی علی خیر العمل
حی علی خیر العمل
نفس عمیقی کشید و چشم هاشو باز کرد . به نظرش الان وقت رویارویی با خانواده اش بود .
از جا بلند شد و خاک مانتوشو تکوند . بعد موبایلش رو از توی کیفش در آورد و از حالت پرواز خارج کرد .
پنجاه و سه تماس از دست رفته … مخش سوت کشید . حتماً همه از دستش عصبانی بودن … که اونطوری بی خبر و ناگهانی از محضر رفته بود .
بزاق دهانش رو به سختی قورت داد … چرا این قرص های لعنتی کار نمی کردن ؟ … انگار اثر معجزه وارشون رو از دست داده بودن !
تردید رو کنار گذاشت و روی شماره ی تلفن خونه شون ضربه زد . توی دلش خدا خدا می کرد که مادرش گوشی رو برداره … واگرنه با هیچ کدوم دیگه حرف نمی زد . گوشه ی ناخنش رو با استرس میون دندوناش فشرد و منتظر موند .
– الو ؟
صدای امیر رضا بود .
– الو ، امیر ! منم …
– هیییع … آرام ! تویی ؟!
صدای تقریباً بلندش … آرام با حرص پلکاشو روی هم فشرد و تقریباً بهش توپید :
– صداتو بیار پایین … نمی خوام کسی بفهمه زنگ زدم .
امیر رضا مکثی کرد ، بعد با صدایی شبیه پچ پچه که به سختی به گوش آرام می رسید ، گفت :
– آخه تو کجا رفتی آجی ؟ … اگه بدونی بعد از رفتنت چی شد …
– مگه چی شد ؟!
– این پسره ، شوهرت … با بابا احمد دست به یقه شد . محسن بود که از هم سواشون کرد . مامان ملی اینقدر گریه کرده که چشماش از هم باز نمی شن !
قلب آرام هری توی سینه اش فرو ریخت . الهی می مرد برای مادرش !
– الان مامان کجاست ؟ می تونه حرف بزنه باهام ؟
– می رم یواشکی صداش می کنم . ولی شوهرت هم اینجاست ها !
نبض آرام تقریباً از حرکت ایستاد . می دونست که اون الان عصبانیه و دنبالش می گرده … ولی انتظار نداشت توی خونه شون باشه . صدای گریون مامان ملی پیچید توی گوشش :
– الو ، آرام جان ؟ کجا رفتی تو ؟ … کجا رفتی آخه ؟
هق هقش قلب آرام رو ریش ریش کرد . یه وقتی به خودش اومد که دید مژه هاش از اشک خیس شدن .
– مامان جون ، من صدای بابا رو شنیدم که می گفت منو می فرسته خونه ی اونا . مگه قرار نبود عقد کنم ولی پیش شما بمونم ؟ … من نمی رم خونه ی اونا !
گریه ی ملی خانم شدیدتر شد .
– الهی برات بمیرم مادر !
– مامان ملی قول بده نمی ذاری منو ببرن ! قول بده تا همین الان بیام پیشت !
– فرار نمی کردی آرام … من راضیش می کردم ! حرف می زدم … التماسش می کردم ! ولی الان
عصبانیه … لج کرده ! کارد بزنی خونش در نمیاد ! الهی پیش مرگت بشم …
حس ناامیدی وحشتناکی تمامِ تن آرام رو سرد کرد … دو قدمی تلو تلو رفت و کف دستش رو روی پیشونی دردمندش فشرد .
– وای مامان … وای ! چرا تموم نمی شه ؟ چرا جون کندن من تموم نمی شه ؟! … چرا این زندگی کثافت من ته نداره ؟! … بابا ، من نمی خوام برم خونه ی اون عوضی … باید پیش کی شکایتمو ببرم ؟!
– آرام !
صدای فراز …
قلب آرام سقوط کرد … مردمک چشماش از وحشت لرزید ، نفسش زیر جناق سینه موند .
– می دونم همین دور و برایی ! آمارت رو دارم ! همین حالا برمیگردی خونه ، آرام … واگرنه … به جون خودت …
تق !
آرام تلفن رو قطع کرد . طاقت نداشت بمونه و گوش بده به تهدیداتش . خشم و نفرت و ترس مثل یک معجونِ جادویی کامش رو تلخ کرد و نفس هاشو به شماره انداخت . موبایلش رو میون انگشتاش فشرد :
– غلط کرده … غلط کرده که دستور میده ! … غلط کرده که تهدید می کنه ! تو هم غلط کردی که فرار …
و یهو بغضش ترکید .
باز نشست لبه ی جدول خیابون و سرش رو گذاشت روی زانوهاش و های های گریه کرد .
***
تماس که قطع شد ، چشماش رو محکم بست … برای اینکه داد نزنه ، فحاشی نکنه … نفس عمیقی کشید … و یک نفس دیگه .
وقتی دوباره چشم باز کرد ، ملی خانم رو دید که مقابلش ایستاده بود و با اون چشم های خیس و ملتمسش بهش نگاه می کرد .
– چیکار باهاش داری ؟ چرا تن و بدنِ بچه ام رو می لرزونی نا مسلمون ؟ دختر من معصومه ، چشم و گوش بسته است … فرصت بده نفس بکشه !
فراز ازش رو گردوند . حق داشت این زن ، ولی خشم فراز غیر قابل کنترل بود . آرام ازش فرار کرده بود … باز هم ازش فرار کرده بود ! قرار بود تا آخر عمر همین طور باشن ؟
راه افتاد به سمت در خروجی … ملی خانم دنبالش رفت .
– زنگ بزنم بهش بگم که نمی خوای ببریش خونه ات ! زنگ بزنمش ؟! دِ یک چیزی بگو بهم !
لبه ی کتِ فراز رو گرفت و کشید . فراز سر جا ایستاد ، چرخی زد و نگاه به خون نشسته اش رو دوخت توی چشمای ملی خانم . ملی خانم خسته بود … شاید حتی خسته تر از آرام .
– من چکار کنم با تو ؟ پیشِ کی شکایتت رو ببرم ؟ می ترسم نفرینت کنم ، آتیش به زندگی دخترِ خودم بیفته … مگه تو رحم به دلت نداری ؟!
عضلاتِ فک فراز منقبض شده بود ، به سختی می تونست جلوی خودش رو بگیره تا حرف درشتی بار ملی خانم نکنه . خواست حرفی بزنه که صدای محسن از توی حیاط بلند شد :
– فراز … بیا !
فراز رشته ی نگاهش رو با ملی خانم قیچی کرد و به راهش ادامه داد . دم در کفشهاشو پوشید و توی حیاط رفت .
احمد ، محسن و ارمغان … هر سه توی حیاط بودن . فراز مستقیم به طرف در خروجی رفت که محسن خودش رو بهش رسوند و سد راهش شد .
– کجا داری می ری ؟ … چی گفت بهت ؟
فراز نفسِ ملتهبش رو به سختی از سینه اش خارج کرد .
– باید برم ، محسن … همین نزدیکی هاست ! می دونم همین نزدیکی هاست !
باز خواست اونو کنار بزنه که محسن دست روی شونه اش گذاشت .
– از کجا می دونی ؟
– صدای اذان می یومد … همین صدایی که اینجا …
ذهنش خیلی مشوش تر از اون چیزی بود که بتونه جمله های درست و کامل رو ادا کنه … فقط دستش رو به سمت آسمانِ سورمه ای گرفت و محسن منظورش رو فهمید .
– خیلی خب … بیا بشین ! الان سر و کله اش پیدا می شه !
– نه ، می رم بگردم … شاید پیداش کنم !
– خودش پیداش می شه ! یه خرده آروم باش !
فراز هیچی نگفت . ارمغان بهشون نزدیک شد .
– چی شده ؟ حرف زدی باهاش فراز ؟
محسن نیم چرخی به سمت خواهرش زد ، گفت :
– هیچی نشده ! تو برو با این ملیحه خانم حرف بزن … یه خرده آرومش کن !
و بعد بازوی فراز رو گرفت و اون به سمت تختِ مفروش هدایت کرد .
– ده دقیقه ی دیگه صبر کن ! الان میاد !
ارمغان توی خونه رفت و فراز هم روی لبه ی تخت نشست . حالش خراب بود … به سختی می تونست فکر کنه . بیشتر از همه از دست خودش عصبانی بود … که اینقدر عوضی بود ! که می دونست آرام حق داره … می دونست ، ولی نمی تونست با خودش مبارزه کنه .
دستهاش توی جیب هاش به دنبال جعبه ی سیگار و فندکش گشت که محسن سیگاری به سمتش گرفت .
نگاهِ کوتاهی به محسن انداخت ، بعد سیگارو ازش گرفت و گذاشت میون لب هاش . محسن فندک گرفت زیر سیگار … چشماشو بست و عمیق کام گرفت … دودِ غلیظ رو توی ریه هاش فرو بلعید .
احمد قدمی به جلو برداشت … بلاخره جرأت پیدا کرده بود چیزی بگه و اظهار نظری کنه :
– کاش … کوتاه می یومدی ! می دونم حق با توئه ، ولی …
فراز پوزخندی زد . همه ، حتی خودش می دونستن که حق با آرامه … ولی این مرد …
– امشب رو بذار بمونه . آرام بچه است ، ترسیده … مادرش حرف می زنه باهاش ، آرومش می کنه !
محسن به طریقی که احمد متوجه نشه ، پاش رو جلو برد و با پنجه ی کفش به کنار پای فراز ضربه ای زد . فراز دوباره نگاهش کرد … محسن دستش رو زیر چونه اش گرفت و سوالی نگاهش کرد . انگار داشت با چشماش ازش می خواست موافقت کنه .
فراز پوزخندی زد … بعد ته سیگارش رو روی زمین انداخت . ته سیگار روی سرامیک ها لحظه ای درخشید و بعد خاموش شد .
دست به زانوش گرفت تا بلند شه و بره دور و اطراف رو بگرده که یهو صدایی توجهش رو جلب کرد … انگار اونطرف در کسی کلید انداخته بود توی قفل … .
نفسش بند اومد … سرش رو صاف گرفت و منتظر خیره موند به در . در آهسته باز شد و بعد آرام قدمی توی حیاط اومد .
آرام خشک زده … همون جا ، مقابل در سر جا میخکوب موند و نگاهش خیره توی چشمای فراز … توی چشمای سرد و پر اخطارش .
یهو ملی خانم و ارمغان توی حیاط اومدن . ملی خانم عین ابر بهار اشک می ریخت .
– مادر الهی قربونت برم … الهی درد و بلات به جونم !
ولی آرام نگاه از چشمای فراز نگرفت .
فراز نمی فهمید آرام چی توی نگاهش می خوند که اینطوری خودش رو باخته بود . از جا بلند شد و قدمی به طرفش رفت که یهو صدای جیغ بلندِ ارمغان و ملی خانم به هوا رفت … و محسن هم اونو عقب کشید .
– بکش کنار مرتیکه !