رمان اردیبهشت پارت ۴۵

4.1
(24)

 

 

آرام از میون دندون های بهم چفت شده اش غرید :

 

– دستم رو ول کنید !

 

فراز دستش رو رها کرد و با لحن نسبتاً تندی گفت :

 

– حاج آقا شروع کنید !

 

همگی روی صندلی ها نشستن … به جز ملی خانم که بلند شد و پشت صندلی دخترش ایستاد . دستاشو گذاشت روی شونه های آرام ، خم شد و کنار گوشش با بغض التماس کرد :

 

– آرام جان … الهی فدات بشم ! دلت رو صاف کن با زندگیت ! این لحظه ی مقدس کینه نداشته باش از کسی ! … فدای چشمای قشنگت …

 

فراز چرخید و نگاه کرد به نیمرخ زیبا و رنگ پریده ی عروسش … بدنش از هجومِ احساسِ عمیقی که به اون دختر داشت ، سنگین شد . چی بود اسم این حس ؟ … عشق ؟ دوست داشتن ؟ مالکیت ؟

چی بود که هنوز هیچ اسمی براش اختراع نشده ؟!

 

تنها اونو می خواست … با بند بند وجودش ، با تک تک سلول های تنش … برای همه ی عمرش فقط اون رو می خواست و به غیر از اون تمام دنیا براش بی مفهوم بود .

 

حتی اگر این نگاهِ منجمد رو همیشه در چشم های زیباش می دید … ولی مگر می شد ؟ … فقط یک بله بهش هدیه می داد … فقط یک بله … و بعد فراز تمامِ زندگیش رو جلوی پاهاش زیباش می ریخت تا به نگاهش حرارت بده .

 

عاقد شروع کرد به خوندن خطبه ی عقد :

 

– پاک و منزه است خداوندی که همه چیز را زوج آفرید … و از جنسِ انسان همسرانی برای آنها آفرید تا در کنار هم آرامش داشته باشند ! … امروز اینجا جمع شده ایم تا کنار این دو جوان عزیزمون باشیم و پیوندِ مبارکشون رو جشن بگیریم . از خداوندِ رحمان و رحیم برکت می خواهیم برای زندگی ایشان … و صبر می خواهیم برای تحملِ بلایا و مشکلات … و عشق تا به زندگیشون حلاوت و زیبایی ببخشه !

 

آرام خسته از این حرف ها پلک هاشو روی هم فشرد . دلش داشت می ترکید . صبر ؟ برکت ؟ عشق ؟ مگر ممکن بود ؟! … توی زندگی اجباریش با این مرد کثیف …

 

گرمای دستی رو روی انگشت های منجمدش احساس کرد . وحشت زده چشم باز کرد و دست فراز رو روی دستش دید .

 

– النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی . دوشیزه خانمِ پاکدامن ، آرام خانمِ ربّانی فرزند احمد … آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای فراز حاتمی به مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ، یک دست آینه و شمعدان ، و تعداد هزار و چهارده سکه تمام بهار آزادی در بیاورم ؟ آیا بنده وکیلم ؟

 

ارمغان لبخندی زد ، دهان باز کرد و خواست چیزی بگه … از همون جمله های معمول … گل آوردن و گلاب گرفتن … ولی آرام گفت :

 

– بله !

 

سکوتِ مطلق !

 

فراز کاملاً غافلگیر از این بله ی بی احساس … از توی آینه نگاه کرد به چهره ی آرام و پلکی زد .

 

آرام از جا بلند شد … و ناگهان قندهای ساییده نشده و جامِ عسل دست نخورده و هدایای تقدیم نشده … شروع کردن به زار زدن .

 

– کجا رو باید امضا کنم حاج آقا ؟

 

***

هوا دیگه تاریک شده بود ، از بلندگوهای مسجد صدای اذانِ مغرب می یومد . پاهای آرام دیگه نا نداشت .

 

نشست لبه ی جدول خیابون و بسته ی قرص سیتالوپرام رو از توی جیبش در آورد و با تردید نگاهش کرد .

 

ظهر یکی از این قرصهای کوچیک رو خورده بود ، چون می دونست با حالت عادی نمی تونه مراسمِ نفرت انگیز عقدش رو تحمل کنه .

 

وقتی یکی از این قرص ها رو می خورد تحمل همه چیز براش ساده تر می شد . نه اینکه خوشحال تر بشه … فقط انگار یک قسمتی از مغزش فلج می شد . می تونست همه ی مصیبت ها رو ببینه … ولی آروم باقی می موند .

 

می دونست بدنش برای اینکه دو تا قرص در یک روز مصرف کنه ، آماده نیست . ولی احتیاج داشت یکی دیگه بخوره … احتیاج داشت مغزش حتی فلج تر بشه .

 

توی دلش به خودش نهیب زد : سنکوپ می کنی ، بدبخت !

 

و بعد بلافاصله پاسخِ خودش رو با بی رحمی داد : به درک ! راحت می شم از این زندگی سگی !

 

و دیگه بدون اینکه فکر کنه ، یکی دیگه از قرص های کوچیک و نارنجی رو از لفافه بیرون کشید و روی زبونش گذاشت و قورت داد .

 

چشم هاشو بست … خیلی طول نمی کشید تا قرص تأثیر قدرتمندش رو روی بدنش بذاره . اذان هنوز هم از بلندگوهای مسجد در حال پخش بود :

 

حی علی خیر العمل

حی علی خیر العمل

 

نفس عمیقی کشید و چشم هاشو باز کرد . به نظرش الان وقت رویارویی با خانواده اش بود .

از جا بلند شد و خاک مانتوشو تکوند . بعد موبایلش رو از توی کیفش در آورد و از حالت پرواز خارج کرد .

 

پنجاه و سه تماس از دست رفته … مخش سوت کشید . حتماً همه از دستش عصبانی بودن … که اونطوری بی خبر و ناگهانی از محضر رفته بود .

 

بزاق دهانش رو به سختی قورت داد … چرا این قرص های لعنتی کار نمی کردن ؟ … انگار اثر معجزه وارشون رو از دست داده بودن !

 

تردید رو کنار گذاشت و روی شماره ی تلفن خونه شون ضربه زد . توی دلش خدا خدا می کرد که مادرش گوشی رو برداره … واگرنه با هیچ کدوم دیگه حرف نمی زد . گوشه ی ناخنش رو با استرس میون دندوناش فشرد و منتظر موند .

 

– الو ؟

 

صدای امیر رضا بود .

 

– الو ، امیر ! منم …

 

– هیییع … آرام ! تویی ؟!

 

صدای تقریباً بلندش … آرام با حرص پلکاشو روی هم فشرد و تقریباً بهش توپید :

 

– صداتو بیار پایین … نمی خوام کسی بفهمه زنگ زدم .

 

 

امیر رضا مکثی کرد ، بعد با صدایی شبیه پچ پچه که به سختی به گوش آرام می رسید ، گفت :

 

– آخه تو کجا رفتی آجی ؟ … اگه بدونی بعد از رفتنت چی شد …

 

– مگه چی شد ؟!

 

– این پسره ، شوهرت … با بابا احمد دست به یقه شد . محسن بود که از هم سواشون کرد . مامان ملی اینقدر گریه کرده که چشماش از هم باز نمی شن !

 

قلب آرام هری توی سینه اش فرو ریخت . الهی می مرد برای مادرش !

 

– الان مامان کجاست ؟ می تونه حرف بزنه باهام ؟

 

– می رم یواشکی صداش می کنم . ولی شوهرت هم اینجاست ها !

 

نبض آرام تقریباً از حرکت ایستاد . می دونست که اون الان عصبانیه و دنبالش می گرده … ولی انتظار نداشت توی خونه شون باشه . صدای گریون مامان ملی پیچید توی گوشش :

 

– الو ، آرام جان ؟ کجا رفتی تو ؟ … کجا رفتی آخه ؟

 

هق هقش قلب آرام رو ریش ریش کرد . یه وقتی به خودش اومد که دید مژه هاش از اشک خیس شدن .

 

– مامان جون ، من صدای بابا رو شنیدم که می گفت منو می فرسته خونه ی اونا . مگه قرار نبود عقد کنم ولی پیش شما بمونم ؟ … من نمی رم خونه ی اونا !

 

گریه ی ملی خانم شدیدتر شد .

 

– الهی برات بمیرم مادر !

 

– مامان ملی قول بده نمی ذاری منو ببرن ! قول بده تا همین الان بیام پیشت !

 

– فرار نمی کردی آرام … من راضیش می کردم ! حرف می زدم … التماسش می کردم ! ولی الان

عصبانیه … لج کرده ! کارد بزنی خونش در نمیاد ! الهی پیش مرگت بشم …

 

حس ناامیدی وحشتناکی تمامِ تن آرام رو سرد کرد … دو قدمی تلو تلو رفت و کف دستش رو روی پیشونی دردمندش فشرد .

 

– وای مامان … وای ! چرا تموم نمی شه ؟ چرا جون کندن من تموم نمی شه ؟! … چرا این زندگی کثافت من ته نداره ؟! … بابا ، من نمی خوام برم خونه ی اون عوضی … باید پیش کی شکایتمو ببرم ؟!

 

– آرام !

 

صدای فراز …

 

قلب آرام سقوط کرد … مردمک چشماش از وحشت لرزید ، نفسش زیر جناق سینه موند .

 

– می دونم همین دور و برایی ! آمارت رو دارم ! همین حالا برمیگردی خونه ، آرام … واگرنه … به جون خودت …

 

تق !

 

آرام تلفن رو قطع کرد . طاقت نداشت بمونه و گوش بده به تهدیداتش . خشم و نفرت و ترس مثل یک معجونِ جادویی کامش رو تلخ کرد و نفس هاشو به شماره انداخت . موبایلش رو میون انگشتاش فشرد :

 

– غلط کرده … غلط کرده که دستور میده ! … غلط کرده که تهدید می کنه ! تو هم غلط کردی که فرار …

 

و یهو بغضش ترکید .

 

باز نشست لبه ی جدول خیابون و سرش رو گذاشت روی زانوهاش و های های گریه کرد .

 

***

تماس که قطع شد ، چشماش رو محکم بست … برای اینکه داد نزنه ، فحاشی نکنه … نفس عمیقی کشید … و یک نفس دیگه .

 

وقتی دوباره چشم باز کرد ، ملی خانم رو دید که مقابلش ایستاده بود و با اون چشم های خیس و ملتمسش بهش نگاه می کرد .

 

– چیکار باهاش داری ؟ چرا تن و بدنِ بچه ام رو می لرزونی نا مسلمون ؟ دختر من معصومه ، چشم و گوش بسته است … فرصت بده نفس بکشه !

 

فراز ازش رو گردوند . حق داشت این زن ، ولی خشم فراز غیر قابل کنترل بود . آرام ازش فرار کرده بود … باز هم ازش فرار کرده بود ! قرار بود تا آخر عمر همین طور باشن ؟

راه افتاد به سمت در خروجی … ملی خانم دنبالش رفت .

 

– زنگ بزنم بهش بگم که نمی خوای ببریش خونه ات ! زنگ بزنمش ؟! دِ یک چیزی بگو بهم !

 

لبه ی کتِ فراز رو گرفت و کشید . فراز سر جا ایستاد ، چرخی زد و نگاه به خون نشسته اش رو دوخت توی چشمای ملی خانم . ملی خانم خسته بود … شاید حتی خسته تر از آرام .

 

– من چکار کنم با تو ؟ پیشِ کی شکایتت رو ببرم ؟ می ترسم نفرینت کنم ، آتیش به زندگی دخترِ خودم بیفته … مگه تو رحم به دلت نداری ؟!

 

عضلاتِ فک فراز منقبض شده بود ، به سختی می تونست جلوی خودش رو بگیره تا حرف درشتی بار ملی خانم نکنه . خواست حرفی بزنه که صدای محسن از توی حیاط بلند شد :

 

– فراز … بیا !

 

فراز رشته ی نگاهش رو با ملی خانم قیچی کرد و به راهش ادامه داد . دم در کفشهاشو پوشید و توی حیاط رفت .

 

احمد ، محسن و ارمغان … هر سه توی حیاط بودن . فراز مستقیم به طرف در خروجی رفت که محسن خودش رو بهش رسوند و سد راهش شد .

 

– کجا داری می ری ؟ … چی گفت بهت ؟

 

فراز نفسِ ملتهبش رو به سختی از سینه اش خارج کرد .

 

– باید برم ، محسن … همین نزدیکی هاست ! می دونم همین نزدیکی هاست !

 

باز خواست اونو کنار بزنه که محسن دست روی شونه اش گذاشت .

 

– از کجا می دونی ؟

 

– صدای اذان می یومد … همین صدایی که اینجا …

 

ذهنش خیلی مشوش تر از اون چیزی بود که بتونه جمله های درست و کامل رو ادا کنه … فقط دستش رو به سمت آسمانِ سورمه ای گرفت و محسن منظورش رو فهمید .

 

– خیلی خب … بیا بشین ! الان سر و کله اش پیدا می شه !

 

– نه ، می رم بگردم … شاید پیداش کنم !

 

– خودش پیداش می شه ! یه خرده آروم باش !

 

فراز هیچی نگفت . ارمغان بهشون نزدیک شد .

 

– چی شده ؟ حرف زدی باهاش فراز ؟

 

محسن نیم چرخی به سمت خواهرش زد ، گفت :

 

– هیچی نشده ! تو برو با این ملیحه خانم حرف بزن … یه خرده آرومش کن !

 

 

و بعد بازوی فراز رو گرفت و اون به سمت تختِ مفروش هدایت کرد .

 

– ده دقیقه ی دیگه صبر کن ! الان میاد !

 

ارمغان توی خونه رفت و فراز هم روی لبه ی تخت نشست . حالش خراب بود … به سختی می تونست فکر کنه . بیشتر از همه از دست خودش عصبانی بود … که اینقدر عوضی بود ! که می دونست آرام حق داره … می دونست ، ولی نمی تونست با خودش مبارزه کنه .

 

دستهاش توی جیب هاش به دنبال جعبه ی سیگار و فندکش گشت که محسن سیگاری به سمتش گرفت .

 

نگاهِ کوتاهی به محسن انداخت ، بعد سیگارو ازش گرفت و گذاشت میون لب هاش . محسن فندک گرفت زیر سیگار … چشماشو بست و عمیق کام گرفت … دودِ غلیظ رو توی ریه هاش فرو بلعید .

 

احمد قدمی به جلو برداشت … بلاخره جرأت پیدا کرده بود چیزی بگه و اظهار نظری کنه :

 

– کاش … کوتاه می یومدی ! می دونم حق با توئه ، ولی …

 

فراز پوزخندی زد . همه ، حتی خودش می دونستن که حق با آرامه … ولی این مرد …

 

– امشب رو بذار بمونه . آرام بچه است ، ترسیده … مادرش حرف می زنه باهاش ، آرومش می کنه !

 

محسن به طریقی که احمد متوجه نشه ، پاش رو جلو برد و با پنجه ی کفش به کنار پای فراز ضربه ای زد . فراز دوباره نگاهش کرد … محسن دستش رو زیر چونه اش گرفت و سوالی نگاهش کرد . انگار داشت با چشماش ازش می خواست موافقت کنه .

 

فراز پوزخندی زد … بعد ته سیگارش رو روی زمین انداخت . ته سیگار روی سرامیک ها لحظه ای درخشید و بعد خاموش شد .

 

دست به زانوش گرفت تا بلند شه و بره دور و اطراف رو بگرده که یهو صدایی توجهش رو جلب کرد … انگار اونطرف در کسی کلید انداخته بود توی قفل … .

 

نفسش بند اومد … سرش رو صاف گرفت و منتظر خیره موند به در . در آهسته باز شد و بعد آرام قدمی توی حیاط اومد .

 

آرام خشک زده … همون جا ، مقابل در سر جا میخکوب موند و نگاهش خیره توی چشمای فراز … توی چشمای سرد و پر اخطارش .

 

یهو ملی خانم و ارمغان توی حیاط اومدن . ملی خانم عین ابر بهار اشک می ریخت .

 

– مادر الهی قربونت برم … الهی درد و بلات به جونم !

 

ولی آرام نگاه از چشمای فراز نگرفت .

 

فراز نمی فهمید آرام چی توی نگاهش می خوند که اینطوری خودش رو باخته بود . از جا بلند شد و قدمی به طرفش رفت که یهو صدای جیغ بلندِ ارمغان و ملی خانم به هوا رفت … و محسن هم اونو عقب کشید .

 

– بکش کنار مرتیکه !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x