رمان اردیبهشت پارت ۴۷

4.3
(28)

 

 

آرام مات و مبهوت ساکت شد ، و ارمغان به شوخی تلخی که کرده بود لبخند زد .

 

صدای زنگ موبایل ارمغان که بلند شد ، با خودش فکر کرد لابد افشار باهاش تماس گرفته . لبش را آهسته گاز گرفت و با نگاه کوتاهی به آرام ، گفت :

 

– ببخش عزیزم ! … از خودت پذیرایی کن تا بیام .

 

بعد فنجون قهوه اش رو توی سینی برگردوند و بلند شد تا موبایلش رو از توی کیفش برداره . افشار نبود … فراز بود .

 

– بله ؟

 

– اوضاع خونه چطوره ؟

 

ارمغان نگاه کوتاهی به آرام انداخت و بعد به سرعت از پله ها بالا دوید و خودش رو به نشیمن بالا رسوند .

 

– می خواستی چطور باشه ؟ بد نیست ، ولی سرش درد می کنه .

 

صدای نفس محکمِ فراز رو شنید .

 

– قرص هست … توی کمد حمام رو بگرد . دیگه

گریه نمی کنه ؟

 

– نه !

 

– باشه ! من می رم وسایلش رو از مادرش می گیرم … بعد برمی گردم خونه . می دونم برات دیر شده ، ولی اگه ممکنه باهاش بمون تا بیام !

 

ارمغان چرخی دور خودش زد و موهایی که جلوی صورتش ریخته بود رو پشت گوشش برگردوند .

 

– نه ، مسأله ای نیست ! می مونم باهاش .

 

– یه کارت رستوران هم چسبیده به در یخچال . اشتراک دارم باهاش . حتماً شام سفارش بده .

 

ارمغان گفت :

 

– باشه ، حواسم بهش هست ! باشه فراز !

 

بلاخره فراز تماس رو قطع کرد . ارمغان نفس عمیقی کشید و بعد نگاهش موند روی ویترین کوچیک مشروب های فراز … که خالی بود !

 

با تعجب جلو رفت … نگاه کرد به انعکاس تصویر خودش وسط شیشه ی تمیز ویترین … خم شد و زیرِ میز شیشه ای رو هم نگاه کرد ، حتی توی کمد … خالی بود ! هیچی اثری از اون الکل های کثافت که عین آتیش خون فراز رو شعله ور می کرد و مغزش رو به جنون می کشوند ، نبود .

 

بغض به گلوش نیشتر زد ، و در عین حال خندید .

این داستان خیلی بد شروع شده بود … ولی می تونست که خوب تموم بشه ؟ … اینقدر خوب که فراز بلاخره به آرامش برسه ؟ دیگه آدم خوبی بشه … مشروب نخوره و سیگار نکشه ؟

 

کی می دونست ؟ … از عشق هر کاری بر می یومد

 

موبایلش رو توی جیبش گذاشت ، نفس عمیقی کشید تا به بغضش کنترل پیدا کنه … بعد دوباره برگشت پایین .

 

آرام هنوز روی مبل بی حرکت نشسته بود … ارمغان بی اختیار با محبت بیشتری نگاهش کرد . اگر این دختر کسی بود که فرازو نجات می داد … خدا می دونست که حاضر بود حتی دستاشو ببوسه !

 

– از خونه خوشت می یاد ؟

 

آرام تکونی خورد ، چرخید و نگاه کرد به ارمغان :

 

– وسایلش هنوز کامل نیست . یه جورایی خالی به نظر می رسه ! ولی خب … از یک مرد مجرد چه انتظاری می شه داشت ؟

 

خندید :

 

– می تونی به سلیقه ی خودت مبله اش کنی ! تمام این دیوارها رو می تونی با تابلوهایی که دوست داری بپوشونی ! … می تونی گل و گیاه بیاری ! … گیاه همیشه به خونه طراوت می ده ! بیا ببین …

 

دست آرام رو گرفت و از جا بلند کرد . آرام خواست دستش رو از بین انگشتای اون بیرون بکشه … به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا داد نزنه .

 

– ارمغان جون ، لطفاً … من …

 

ولی ارمغان رهاش نکرد و اونو پشت سرش کشید و توی تمام خونه چرخوند .

 

– اینجا آشپزخونه … خیلی برزگ و دلبازه ، مگه نه ؟ این پنجره ی بزرگ رو ببین که رو به شهر باز می شه ! … این پذیرایی ، اینم نشیمن … یک نشیمن کوچیک هم بالا داره ! بیا نشونت بدم … فراز یک تی وی بزرگ اونجا نصب کرده با یک کاناپه ی خیلی راحت ! می تونید همش فیلم با هم ببینید … فراز عاشق تماشا کردن فیلمه !

 

بعد اونو همراه خودش کشید بالا .

 

– ببین … این مبل راحت نیست ؟! مطمئنم حتی اگه یک روز کامل روش بخوابی ، استخون درد نمی گیری ! اینجا هم اتاق خوابا ! … ببین ، این اتاق شماست ! ببین اینجا یک تراس بزرگ و دلباز داره ! … اینم اتاق لباس … و سرویس بهداشتی ! … بیا توی اتاق لباس رو ببینیم !

 

دست آرام رو رها کرد … و آرام نشست لبه ی تختخواب که روتختی باشکوهی از جنس ساتنِ براق مشکی به روی خوشخوابه اش گسترده شده بود … و نگاه کرد به گلبرگ های پرپر شده ی سرخ روی روتختی … و ارکیده های توی گلدانِ شیشه ای … و بعد به رقصِ ملایمِ پرده ی حریر در جریانِ هوایی که از لای پنجره می وزید . اشکِ کمرنگی توی چشم های غمگینش حلقه بست .

ارمغان هنوز هم از توی اتاق لباس یک بند حرف می زد :

 

– آرام … ببین ، آرام ! چقدر لباسِ زنانه ی نو اینجا هست ! همش رو برای تو خریده … ببین ! سبز ! لباس شب سبز … مانتوی سبز … حتماً فکر کرده رنگ سبز بهت می یاد !

 

و بعد اومد و در چارچوبِ در اتاق لباس ایستاد … نگاه کرد به آرام که اینقدر زیبا ، آرام و تسلیم … نشسته بود و نگاه دوخته بود به پرده ی نصب شده مقابل پنجره ی بزرگ تراس … و داشت به چی فکر می کرد ؟

 

– آرام … با اینا حالت خوب نمی شه ؟

 

البته که خوب نمی شد … خودش می دونست ! درخواست کودکانه ای بود . جلو رفت و کنار آرام روی لبه ی تختخواب نشست .

 

– می دونم همه ی این اتفاقاتی که افتاد … از اول تا آخرش … خیلی بد بود ! اینقدر بد که …

 

مکث کوتاهی کرد ، آب دهانش رو قورت داد … بعد چرخید و نگاهِ ملتمسش رو به نیمرخِ آرام دوخت .

 

– ولی با فراز بساز ! گناه داره … تو رو دوست داره ! هیچوقت هیچ کسی رو دوست نداشته … ولی تو رو دوست داره ! خیلی تنهاست … تو می تونی نجاتش بدی ! … می تونی هر دوتون رو نجات بدی !

 

***

ساعت یازده شب بود که فراز ماشینش رو توی پارکینگ پارک کرد و ته سیگارش رو توی جاسیگاری انداخت … بعد هم شماره ی ارمغان رو گرفت و در انتظار شنیدن صداش … روی فرمون ضرب گرفت .

 

– جانم ؟!

 

– هستی هنوز یا رفتی ؟

 

ارمغان با چند لحظه تأخیر پاسخ داد :

 

– دو سه دقیقه است که رفتم . تو رسیدی ؟

 

– آره .

 

– فراز ، من خیلی با آرام حرف زدم . سعی کردم آرومش کنم . تو هم … مراقب رفتارت باش !

 

– مراقبم !

 

– اینکه الان بهت روی خوشی نشون نده ، کاملاً طبیعیه ! ولی اگه تو بخوای مجبورش کنی که بهت علاقمند بشه یا … تحملت کنه … بدتر میکنه همه چی رو !

 

فراز عصبی شد :

 

– چی فکر کردی در مورد من ؟!

 

– ببخشید که کارنامه ی پر افتخارت اجازه نمی ده بهتر فکر کنم !

 

فراز لال شد … راست می گفت !

 

بلایی هم مونده بود که سر آرام نیاورده باشه ؟ … اون ماجرای تجاوز که به اندازه ی کافی افتضاح بود … ولی تمام اتفاقات بعدش ، بهم خوردن نامزدیش و عقد کردنش … و اینکه عصر مثل وحشی های غار نشین بهش پریده بود !

هووف !

 

توی دلش گفت : گندت بزنن فراز !

 

– ببخشید فراز ! نمی خواستم ناراحتت کنم !

 

– ناراحتم نکردی ! شب بخیر !

 

تماس رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید .

حس عجیبی داشت ، قلبش انگار شمعِ گداخته ای بود که می سوخت و ذوب می شد … عین پسرهای نوجوونی که تازه می خوان برن سر قرار ، استرس داشت .

 

دست دراز کرد و از توی داشبورد ، ادکلنش رو برداشت و دو پاف دو طرف گردنش زد … نمی خواست بوی سیگار شامه ی نازنینِ آرام رو آزار بده !

 

ادکلن رو برگردوند توی داشبورد و ایندفعه بسته ی قرصهای خوشبو کننده رو در آورد … و یکی از قرصهای نعنایی نیرومندش رو توی دهانش انداخت . زبونش در لحظه ای سوخت … رو ترش کرد .

 

– اَه … کثافت !

 

بعد بلاخره از پشت رل پیاده شد . چمدونِ آرام رو از صندلی عقب برداشت و رفت به سمت آسانسور .

 

می دونست بد کرده … خیلی بد پیش رفته . ولی چاره ای نداشت . اون می خواست آرام رو عاشق خودش کنه . ولی اگر توی خونه ی پدرش می موند … نمی شد .

 

باید آرام کنارش می بود … فراز بلد بود چیکار کنه . دلش رو نرم می کرد … کم کم حالش خوب می شد !

 

سوار آسانسور شد و دکمه ی چهاردهم رو فشرد . توی آینه به خودش نگاه کرد و دستی میون موهاش کشید . کف کفشش رو با ریتم منظمی به زمین کوبید … و رو به تصویر خودش گفت :

 

– فراز نشونش بده ! … نشونش بده چقدر عاشقشی !

 

بلاخره به طبقه ی چهاردهم رسید . پیاده شد … و لحظه ای پشت در مکث کرد . رویارویی با آرام … حالا در غالب زن و شوهر … خیلی سخت تر از اون چیزی بود که انتظارش رو داشت .

 

یک لحظه چشم هاشو بست ، نفس عمیقی کشید … و بعد در رو باز کرد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
2 سال قبل

این رمان کامله؟؟

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x