آرام مات و مبهوت ساکت شد ، و ارمغان به شوخی تلخی که کرده بود لبخند زد .
صدای زنگ موبایل ارمغان که بلند شد ، با خودش فکر کرد لابد افشار باهاش تماس گرفته . لبش را آهسته گاز گرفت و با نگاه کوتاهی به آرام ، گفت :
– ببخش عزیزم ! … از خودت پذیرایی کن تا بیام .
بعد فنجون قهوه اش رو توی سینی برگردوند و بلند شد تا موبایلش رو از توی کیفش برداره . افشار نبود … فراز بود .
– بله ؟
– اوضاع خونه چطوره ؟
ارمغان نگاه کوتاهی به آرام انداخت و بعد به سرعت از پله ها بالا دوید و خودش رو به نشیمن بالا رسوند .
– می خواستی چطور باشه ؟ بد نیست ، ولی سرش درد می کنه .
صدای نفس محکمِ فراز رو شنید .
– قرص هست … توی کمد حمام رو بگرد . دیگه
گریه نمی کنه ؟
– نه !
– باشه ! من می رم وسایلش رو از مادرش می گیرم … بعد برمی گردم خونه . می دونم برات دیر شده ، ولی اگه ممکنه باهاش بمون تا بیام !
ارمغان چرخی دور خودش زد و موهایی که جلوی صورتش ریخته بود رو پشت گوشش برگردوند .
– نه ، مسأله ای نیست ! می مونم باهاش .
– یه کارت رستوران هم چسبیده به در یخچال . اشتراک دارم باهاش . حتماً شام سفارش بده .
ارمغان گفت :
– باشه ، حواسم بهش هست ! باشه فراز !
بلاخره فراز تماس رو قطع کرد . ارمغان نفس عمیقی کشید و بعد نگاهش موند روی ویترین کوچیک مشروب های فراز … که خالی بود !
با تعجب جلو رفت … نگاه کرد به انعکاس تصویر خودش وسط شیشه ی تمیز ویترین … خم شد و زیرِ میز شیشه ای رو هم نگاه کرد ، حتی توی کمد … خالی بود ! هیچی اثری از اون الکل های کثافت که عین آتیش خون فراز رو شعله ور می کرد و مغزش رو به جنون می کشوند ، نبود .
بغض به گلوش نیشتر زد ، و در عین حال خندید .
این داستان خیلی بد شروع شده بود … ولی می تونست که خوب تموم بشه ؟ … اینقدر خوب که فراز بلاخره به آرامش برسه ؟ دیگه آدم خوبی بشه … مشروب نخوره و سیگار نکشه ؟
کی می دونست ؟ … از عشق هر کاری بر می یومد
موبایلش رو توی جیبش گذاشت ، نفس عمیقی کشید تا به بغضش کنترل پیدا کنه … بعد دوباره برگشت پایین .
آرام هنوز روی مبل بی حرکت نشسته بود … ارمغان بی اختیار با محبت بیشتری نگاهش کرد . اگر این دختر کسی بود که فرازو نجات می داد … خدا می دونست که حاضر بود حتی دستاشو ببوسه !
– از خونه خوشت می یاد ؟
آرام تکونی خورد ، چرخید و نگاه کرد به ارمغان :
– وسایلش هنوز کامل نیست . یه جورایی خالی به نظر می رسه ! ولی خب … از یک مرد مجرد چه انتظاری می شه داشت ؟
خندید :
– می تونی به سلیقه ی خودت مبله اش کنی ! تمام این دیوارها رو می تونی با تابلوهایی که دوست داری بپوشونی ! … می تونی گل و گیاه بیاری ! … گیاه همیشه به خونه طراوت می ده ! بیا ببین …
دست آرام رو گرفت و از جا بلند کرد . آرام خواست دستش رو از بین انگشتای اون بیرون بکشه … به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا داد نزنه .
– ارمغان جون ، لطفاً … من …
ولی ارمغان رهاش نکرد و اونو پشت سرش کشید و توی تمام خونه چرخوند .
– اینجا آشپزخونه … خیلی برزگ و دلبازه ، مگه نه ؟ این پنجره ی بزرگ رو ببین که رو به شهر باز می شه ! … این پذیرایی ، اینم نشیمن … یک نشیمن کوچیک هم بالا داره ! بیا نشونت بدم … فراز یک تی وی بزرگ اونجا نصب کرده با یک کاناپه ی خیلی راحت ! می تونید همش فیلم با هم ببینید … فراز عاشق تماشا کردن فیلمه !
بعد اونو همراه خودش کشید بالا .
– ببین … این مبل راحت نیست ؟! مطمئنم حتی اگه یک روز کامل روش بخوابی ، استخون درد نمی گیری ! اینجا هم اتاق خوابا ! … ببین ، این اتاق شماست ! ببین اینجا یک تراس بزرگ و دلباز داره ! … اینم اتاق لباس … و سرویس بهداشتی ! … بیا توی اتاق لباس رو ببینیم !
دست آرام رو رها کرد … و آرام نشست لبه ی تختخواب که روتختی باشکوهی از جنس ساتنِ براق مشکی به روی خوشخوابه اش گسترده شده بود … و نگاه کرد به گلبرگ های پرپر شده ی سرخ روی روتختی … و ارکیده های توی گلدانِ شیشه ای … و بعد به رقصِ ملایمِ پرده ی حریر در جریانِ هوایی که از لای پنجره می وزید . اشکِ کمرنگی توی چشم های غمگینش حلقه بست .
ارمغان هنوز هم از توی اتاق لباس یک بند حرف می زد :
– آرام … ببین ، آرام ! چقدر لباسِ زنانه ی نو اینجا هست ! همش رو برای تو خریده … ببین ! سبز ! لباس شب سبز … مانتوی سبز … حتماً فکر کرده رنگ سبز بهت می یاد !
و بعد اومد و در چارچوبِ در اتاق لباس ایستاد … نگاه کرد به آرام که اینقدر زیبا ، آرام و تسلیم … نشسته بود و نگاه دوخته بود به پرده ی نصب شده مقابل پنجره ی بزرگ تراس … و داشت به چی فکر می کرد ؟
– آرام … با اینا حالت خوب نمی شه ؟
البته که خوب نمی شد … خودش می دونست ! درخواست کودکانه ای بود . جلو رفت و کنار آرام روی لبه ی تختخواب نشست .
– می دونم همه ی این اتفاقاتی که افتاد … از اول تا آخرش … خیلی بد بود ! اینقدر بد که …
مکث کوتاهی کرد ، آب دهانش رو قورت داد … بعد چرخید و نگاهِ ملتمسش رو به نیمرخِ آرام دوخت .
– ولی با فراز بساز ! گناه داره … تو رو دوست داره ! هیچوقت هیچ کسی رو دوست نداشته … ولی تو رو دوست داره ! خیلی تنهاست … تو می تونی نجاتش بدی ! … می تونی هر دوتون رو نجات بدی !
***
ساعت یازده شب بود که فراز ماشینش رو توی پارکینگ پارک کرد و ته سیگارش رو توی جاسیگاری انداخت … بعد هم شماره ی ارمغان رو گرفت و در انتظار شنیدن صداش … روی فرمون ضرب گرفت .
– جانم ؟!
– هستی هنوز یا رفتی ؟
ارمغان با چند لحظه تأخیر پاسخ داد :
– دو سه دقیقه است که رفتم . تو رسیدی ؟
– آره .
– فراز ، من خیلی با آرام حرف زدم . سعی کردم آرومش کنم . تو هم … مراقب رفتارت باش !
– مراقبم !
– اینکه الان بهت روی خوشی نشون نده ، کاملاً طبیعیه ! ولی اگه تو بخوای مجبورش کنی که بهت علاقمند بشه یا … تحملت کنه … بدتر میکنه همه چی رو !
فراز عصبی شد :
– چی فکر کردی در مورد من ؟!
– ببخشید که کارنامه ی پر افتخارت اجازه نمی ده بهتر فکر کنم !
فراز لال شد … راست می گفت !
بلایی هم مونده بود که سر آرام نیاورده باشه ؟ … اون ماجرای تجاوز که به اندازه ی کافی افتضاح بود … ولی تمام اتفاقات بعدش ، بهم خوردن نامزدیش و عقد کردنش … و اینکه عصر مثل وحشی های غار نشین بهش پریده بود !
هووف !
توی دلش گفت : گندت بزنن فراز !
– ببخشید فراز ! نمی خواستم ناراحتت کنم !
– ناراحتم نکردی ! شب بخیر !
تماس رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید .
حس عجیبی داشت ، قلبش انگار شمعِ گداخته ای بود که می سوخت و ذوب می شد … عین پسرهای نوجوونی که تازه می خوان برن سر قرار ، استرس داشت .
دست دراز کرد و از توی داشبورد ، ادکلنش رو برداشت و دو پاف دو طرف گردنش زد … نمی خواست بوی سیگار شامه ی نازنینِ آرام رو آزار بده !
ادکلن رو برگردوند توی داشبورد و ایندفعه بسته ی قرصهای خوشبو کننده رو در آورد … و یکی از قرصهای نعنایی نیرومندش رو توی دهانش انداخت . زبونش در لحظه ای سوخت … رو ترش کرد .
– اَه … کثافت !
بعد بلاخره از پشت رل پیاده شد . چمدونِ آرام رو از صندلی عقب برداشت و رفت به سمت آسانسور .
می دونست بد کرده … خیلی بد پیش رفته . ولی چاره ای نداشت . اون می خواست آرام رو عاشق خودش کنه . ولی اگر توی خونه ی پدرش می موند … نمی شد .
باید آرام کنارش می بود … فراز بلد بود چیکار کنه . دلش رو نرم می کرد … کم کم حالش خوب می شد !
سوار آسانسور شد و دکمه ی چهاردهم رو فشرد . توی آینه به خودش نگاه کرد و دستی میون موهاش کشید . کف کفشش رو با ریتم منظمی به زمین کوبید … و رو به تصویر خودش گفت :
– فراز نشونش بده ! … نشونش بده چقدر عاشقشی !
بلاخره به طبقه ی چهاردهم رسید . پیاده شد … و لحظه ای پشت در مکث کرد . رویارویی با آرام … حالا در غالب زن و شوهر … خیلی سخت تر از اون چیزی بود که انتظارش رو داشت .
یک لحظه چشم هاشو بست ، نفس عمیقی کشید … و بعد در رو باز کرد .
این رمان کامله؟؟
خیر آنلاینه