از سکوتی که توی خونه چنبره زده بود … دلش هری ریخت .
دسته ی چمدون رو گرفت و دنبال خودش کشید و داخل رفت .
خونه ی نیمه تاریک … غذاهای تقریباً دست نخورده … و … نگاهش به طرف بالا چرخید .
حتماً آرام توی اتاق خواب بود .
آب دهانش رو قورت داد . دخترک خواب و خیالش توی اتاق خواب بود … معشوقه ای که اینهمه وقت فقط خوابش رو می دید و … خدایا ! چقدر دوستش داشت ! بند بندِ وجودش از این دوست داشتن می سوخت !
می خواست اونو در آغوش بگیره … می خواست اونو دیوانه وار ببوسه … کف پاهای کوچکش رو دیوانه وار ببوسه . می خواست به خاطرش بمیره … اگر اجازه می داد … اگر لب تر می کرد …
پشت در ایستاد و انگشتانش رو نوازش وار روی چوبِ بی احساس کشید … . باید در می زد ؟ در نمی زد ؟
آخر هم بدون در زدن ، درو باز کرد و وارد شد … و آرام … فراز میخکوب شد .
نگاهش کرد ، انگار که داشت از پنجره ای منظره ی یک دشت سر سبز رو می دید … یا تابلوی نقاشی بسیار نفیسی روی دیوار موزه ! نگاهش کرد … انگار که هیچوقت هیچ چیزی به این زیبایی ندیده … .
– سـ… سلام !
صداش می لرزید . آرام نگاهش نکرد … هنوز نشسته بود روی لبه ی تختخواب و خیره به پرده ی حریر … ولی نفسش از ترس و وحشت بند اومد .
فراز می خواست پنهان کنه که چقدر حالش خرابه … که تا چه اندازه ویرانِ این دختره !
– چمدونِ وسایلت رو از مادرت گرفتم . فکر کردم شاید لازم داشته باشی …
آب دهانش رو قورت داد ، کف دستش رو روی گردنش کشید … باز گفت :
– من امروز خونه ی پدرت … نمی خواستم بزنمت ! هیچوقت این کارو نمی کنم ! … من فقط خواستم که … خواستم دستت رو بگیرم و باهات بیام خونه ! … خونه مون !
حس بی تابی داشت … نفس عمیقی کشید ، نگاه کرد به آرام … و فهمید که اون داره می لرزه .
– نلرز !
با قدمِ سریعی خودش رو به آرام رسوند و مقابل پاهاش زانو زد … و تا قبل از اینکه آرامِ وحشت زده بتونه خودش رو عقب بکشه … دستاشو حلقه کرد دور زانوهای او …
– داری می لرزی آرام ! … سردته ؟! … یا از من می ترسی ؟! … نترس ، آرام ! از عاشقِ خودت نترس !
آرام نگاه دوخت به چشم های او … بغض جا مونده توی گلوش داشت خفه اش می کرد … گفت :
– تو منو بدبخت کردی !
و با گفتن اولین کلمه ، بغض درهم شکست و سیل اشک جاری شد . نورِ سوزانی توی چشم های همیشه سردِ فراز روشن شده بود .
– که به اینجا برسیم ! … بعد از این همش خوشبختیه … بهت قول می دم !
– اینجا ؟ … خونه ی تو ؟! فکر کردی این چیزیه که می خواستم ؟!
– می خوای ! … یه کاری می کنم که منو بخوای …
خنده ی تلخ آرام میون اشک های دیوانه وارش … فراز ادامه داد :
– زندگیمو به پات می ریزم ! … جونم رو برات می دم ! … آخرش عاشقم می شی … می بینی !
آرام پلکهای خیسش رو بست و میون گریه اش به تلخی خندید … و فراز خیره به او … آرام مقابلش بود ، میون دست هاش بود … و هنوز باور نمی کرد ! نوکِ انگشتانش از لذتِ گز گز می کرد … کبوتر دلش جایی وسط سینه اش پر پر می زد .
– ما فقط یک سال و چند ماهِ بد داشتیم … به اندازه ی همه ی عمرمون وقت داریم که جبرانش کنیم ! می دونی چقدر فیلم ندیده داریم ؟ چقدر راه نرفته … آرام ! به من نگاه کن ! … به من نگاه کن ، عزیزم !
آرام گفت :
– می شه بری ؟ … من ازت می ترسم ! … می شه تنهام بذاری ؟!
و این رو با چنان لحنی گفت که قلبِ فراز … ناگهان از تپش ایستاد . نگاهش سرد شد … روحش سرد شد … ناگهان همه چی از حرارت افتاد .
دستش رو ستون تنش کرد که پس نیفته … چند لحظه خیره به آرام باقی موند … بعد از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت …
و از خونه بیرون رفت …
سوار آسانسور شد و نگاهِ کرد به تصویرِ خودش توی آینه … و یک قطره اشک داغ از گوشه ی چشمش جوشید و روی صورتشِ فرو ریخت … .
***
صبح با سر درد بدی از خواب بیدار شد . چند لحظه بی حرکت سر جای خودش باقی موند و خیره به سقف …
هنوز هم توی همون خونه بود . توی همون اتاق … روی همون تختخواب … بوی گلبرگ های رز سرخ زیر شامه اش بود .
دیشب که می خوابید از شدت یأس و بیچارگی به حالت مالیخولیا رسیده بود . مدام فکر می کرد همه چی یک کابوسه … اگر بخوابه و بیدار بشه ، درست می شه .
ولی هیچ چیزی درست نشده بود .
هنوز هم توی اتاقی بود که نشونه های حضور هیولا رو داشت . این تختخوابش …
روی آرنجش بلند شد … گیج و منگ بود . کف پاهای برهنه اش رو روی زمین سرد گذاشت و از جا برخاست . چند قدمی به جلو تلو تلو خورد … عقب نشینی ضلع غربی اتاق و میز توالتِ مرمری … و شیشه های ادکلن مردانه که به روی اون چیده شده بودن ….
در سرویس رو باز کرد … وانِ خالی و سرامیک های خشک و تمیز … و این هم وسایلِ شیوِ صورتش … این دستگاه اصلاح … این افتر شیو …
به عقب برگشت ، در سرویس رو نیمه باز رها کرد و وارد اتاق لباس شد … این ردیف لباسهاش … و قفسه ی کفش هاش … و اون تیشرتِ خاکستری که روی پاف رها شده بود … .
آرام به سرعت عقب کشید . انگار وارد حریم خصوصی یک آدم غریبه شده بود که اگر کسی موقع دید زدن مچش رو می گرفت ، خیلی بد می شد !
ولی این خونه اش بود !
خونه ای که مال هیولا بود … ولی اون باید توش زندگی می کرد .
به تلخی خندید .
حتی باید روی تختش می خوابید . چون حالا خودش هم مال هیولا بود . مثل این لباس ها … یا ادکلن ها … یا اون دمپایی های توی سرویس … .
چه فرقی می کرد ؟!
خودش هم موجودِ بدبخت و مفلوکی بود که خریده شده بود … و تصاحب شده بود .
باز هم خندید … و در عین حال حس تهوع گرفت .
از اتاق بیرون رفت … و رفت توی سالنِ پایین . این خونه ی بزرگ … با همه ی سکوتش … و همه ی وسایلش … و نوری که از پنجره ی بزرگش می تابید … عین یک زندان بود … خفه اش می کرد !
دلش می خواست جیغ بزنه ، ولی خندید . دور خودش چرخی زد و خندید … .
چقدر بچگانه فکر می کرد وقتی بیدار بشه همه چی درست می شه … فرشته ی مهربون چوب جادوییشو تکون می ده و اجی مجی لاترجی و … بنگ ! اونو برمی گردونه به خونه ی خودش … دور از دست های هیولا . پیش مجید …
به خاطرات مجید … به دوست داشتنش …به روزهای خوشِ عشق و عاشقیشون …
و بعد به گریه افتاد … .
زانو زد کف زمین … و زار زد … .
گریه کردن تنها کاری بود که از دستش ساخته بود … .
***
فصل دوازدهم :
با بلند شدنِ صدای زنگِ موبایلش … پلک چشمش پرید . نگاه گیجی به روبرو انداخت و سعی کرد ذهنش رو متمرکز کنه . نمی دونست ساعت چنده ، ولی هوا تاریک شده بود . دستش به پشت گردنش کشید و موبایلش رو برداشت و نگاهِ تنبلی به شماره ی ارمغان انداخت .
– الو ؟
– تلفن خونه ات به خاطر بدهی قطع شده !
فراز هنوز کمی گیج بود .
– چی ؟!
– خوابی ؟! … میگم تلفن خونه ات رو مخابرات قطع کرده ! چرا قبضاشو پرداخت نکردی !
– نمی دونم ، من … از تلفن خونه استفاده نمی کنم !
– ولی آرام شاید بخواد استفاده کنه !
فراز گوشه ی پلکهاشو مالید و بعد خمیازه ای کشید . سوییچ رو چرخوند و شیشه های دودی رو کمی پایین کشید تا کمی هوای تازه وارد کابینِ ماشینش بشه .
– خیلی خب … درستش می کنم .
– مادرش از صبح ده بار زنگ زده بهم . نگران دخترشه ، می خواد باهاش حرف بزنه . انگار آرام موبایلش رو جا گذاشته . شماره ی خونه ات رو بهش دادم ، ولی بعد دوباره زنگ زد و گفت اینکه قطعه ! … موندم خودِ آرام چطور هیچی بهت نگفته !
فراز ساکت باقی موند … و ارمغان گفت :
– ببینمت … اصلاً حرف می زنید با هم ؟ … یا قهرید ؟!
فراز جداً نمی خواست حرف خصوصی زندگیش رو پیش هیچ کسی ، حتی ارمغان به زبون بیاره . انگار حالا که آرام همسرش شده بود … حس می کرد حتی تلخی هاش و نفرتش هم فقط متعلق به خودشه و نباید هیچ کس دیگه ای با خبر بشه .
– من از صبح اومدم بیرون ، کار داشتم … نیستم خونه .
– با آرام خوب باشه ! … باشه ؟! … سعی کن دلش رو به دست بیاری !
– حواسم هست !
– بلدی چطوری باید دل یک زن رو ببری ؟!
فراز هیچی نگفت … ارمغان ادامه داد :
– باید بهش احترام بذاری ! خیلی وقتا احترام … حتی از عشق برای زن ها ارزشمندتره !
فراز نفس عمیقی کشید :
– باشه ! کاری نداری ؟
ارمغان شاید فهمید که فراز میل نداره در مورد این مسئله حرف بزنن . آه سردی کشید و گفت :
– مراقب خودتون باش ! خداحافظ !
فراز موبایلش رو دوباره روی صندلی کنارِ دستش پرت کرد و خیره به روبرو … با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفت .
احترام !
تا قبل از آرام هیچوقت هیچ زنی واردِ زندگیش نشده بود که خیلی قابل احترام باشه !…
هیچکدومشون از فراز احترام نمی خواستن ! … راستش هیچ کدومشون حتی ازش عشق نمی خواستن . تنها خواسته شون این بود که باشن … همین ! بدون هیچ قید و شرطی ! ولی آرام فرق می کرد .
آرام اولین عشقِ فراز … و آخرین زن زندگیش بود .
تا حالا چی دیده بود از فراز ؟ … به جز یک علاقه ی دیوانه وار و آزار دهنده ؟
فراز کف دستش رو روی صورتش کشید و فکر کرد باید از یک جایی شروع کنن این زندگی رو ! تصمیمِ خودش رو گرفت ، ماشین رو روشن کرد و به حرکت در آورد .
باید برمی گشت به خونه …
***
وقتی به خونه رسید … همه جا سوت و کور بود . هیچ رد و نشونی از اینکه یک آدمیزاد توی اون خونه حضور داره ، به چشم نمی خورد .
نچی گفت . نایلون های خرید و دسته گلهای رز زرد رو روی کانتر گذاشت . توی آشپزخونه رفت و در یخچال رو باز کرد . به نظر همه چی دست نخورده بود ! زیر لب گفت :
– اینجوری نمی شه آرام خانم !
در یخچال رو دوباره بست . کتش رو از تنش در آورد و سر راه پرتاپ کرد روی مبل . از پله ها به چابکی بالا دوید .
آرام توی اتاق بود . کز کرده گوشه ی تخت و در فکر جایی برای فرار … صدای ورودِ فراز رو شنیده بود و حس می کرد هر لحظه ممکنه جیغ بکشه .
در اتاق خیلی ناگهانی باز شد … آرام از جا پرید … .
فراز چند لحظه نگاهش کرد … نه اونقدر ملایم و رویایی و پر عشق مثل دیشب … اینبار کاملاً جدی و خشک . آرام آب دهانش رو به زور قورت داد .
فراز موبایلش رو انداخت روی خوشخوابه .
– زنگ بزن با مادرت صحبت کن … زیاد طولش نده ، قراره شام درست کنیم !
و بعد دوباره از اتاق خارج شد .
**ینی سکوت شما نشانه رضایته🤨😐
رمانت عالیه
بی تابی میکنم قسمتهای جدیدش رو بخونم
نظم و انظباطت ستودنیه
امیدوارم موفق باشی
😍❤❤❤
چرا اینقد این رمان خوبههههه
ولی فراز زیادی گناه داره یه جوراییم حقشه😂💔
یه عکس از آرام و فراز بزار
رمان هم عالیههه😍😍😍
از رضایت هم اونور تره😂من همه ی رماناتو سخت دنبال میکنم
این رمان فوق العادس💖😍
واقعا من از نویسنده ممنونم رمانش عالیه فقط اگه کمی طولانیتر بشه خیلی خوب میشه
روزی دوبار پارت گذاری میشه دیگه 😅
معلومه که نشانه رضایته قاصدکی
رمانتتتت خیلی قشنگههههه 💞💞💞✨✨✨✨✨
یه عکس از فراز و آرام بزار لطفاااا 🥺🙏🙏
باشه عکسشونم میزارم گلی😏😘
مسخرست