سرش رو باز پایین انداخت ، بسیار سعی می کرد نگاهش با نگاه فراز تلاقی نکنه … بر خلاف فراز که هنوز لب به چیزی نزده بود و فقط آرام رو تماشا می کرد .
– باید به یک مسافرت کاری برم !
آرام چیزی نگفت … .
– پس فردا عازمم … میرم سمت بوشهر ، فیلم برداریه !
آرام باز هم چیزی نگفت … .
– تقریباً دو هفته می مونم . متأسفانه کار منم اینجوریه … یه وقتایی بیکارم ، یه وقتایی هم بیست و چهار ساعته درگیرم !
سکوتِ طولانی آرام … و باز هم این فراز بود که گفت :
– دلم برات تنگ می شه !
آرام بی تفاوت بود … سعی کرد بی تفاوت باشه ! نه که ذره ای براش دوری فراز یا ابراز دلتنگیش مهم باشه … ولی حس عذاب وجدان گریبانش رو گرفته بود ! خب اون همینطوری بود … قلبش اینقدر صاف و کودکانه بود که حتی از رنجوندن هیولا عذاب می کشید . هرگز آدمی نبود که احساسات بقیه رو نادیده بگیره و حالا هم … هووف !
سعی کرد به خوردن صبحانه اش ادامه بده و در مورد فراز هیچ فکری نکنه .
صدای نفس عمیق فراز رو شنید ، و بعد جابجا شدنش رو روی صندلی … شاید تصمیم گرفته بود بلاخره چیزی بخوره ! … ولی وقتی دستش جلو اومد و عابر کارتی رو کنار بشقابش گذاشت … آرام دیگه نتونست بازیِ بی تفاوتیشو ادامه بده .
– این چیه ؟!
– این کارت رو برای تو گرفتم … برای روزهایی که نیستم …
– من لازم ندارم !
– و در کل برای همیشه …
آرام سر بلند کرد و نگاه تندی به فراز انداخت . چیزی در قبول این کارت بود که غرور آرام رو نشونه گرفته بود .
– من به پول تو هیچ احتیاجی ندارم !
فراز هنوز هم کاملاً آروم بود .
– ممکنه احتیاج پیدا کنی !
– من خودم پول دارم … گدای پول تو نیستم !
– تو زنِ منی ! … باید از من پول بگیری ! … این قدم اول زندگی مشترکمونه !
– من هیچ چیز مشترکی با تو نمی خوام !
ناگهان انگار دستی کنار گوش آرام بشکن زده بود و اونو از هیپنوتیزم رها کرده بود … دیگه نه اون میز صبحانه ی رویایی ، نه نوری که از پنجره می تابید ، نه موسیقی و نه حرف های فراز … هیچ کدوم خاص و جذاب به نظر نمی رسید ! همه ی سحر و جادوها رفته بودن … همه ی حس ها رفته بودن .
آرام باز هم حس می کرد از فراز متنفره … حس می کرد می خواد به هر نحوی که هست اون لعنتی رو عذاب بده ! … ولی فراز خیلی آروم بود … حتی لبخندِ محوی گوشه ی لبش داشت که خشمِ آرام رو دو برابر می کرد .
– حالا که حرف به اینجا کشیده شد و … به نظرم تو همین حالاشم به اندازه ی کافی عصبانی هستی ! … پس اجازه بده بقیه ی چیزهایی که قصد داشتم بعداً پیش بکشم رو همین حالا بگم !
– اجازه نمی دم !
– متوجهم که تو دل خوشی از من نداری ! ولی ما زن و شوهریم و تو هر چقدر عصبانی بشی … داد بزنی یا فحش بدی … بازم زن و شوهر باقی می مونیم ! پس بهتره یه سری مسایلو در مورد هم رعایت کنیم … ! … مثلاً باید بهم قول بدیم که همیشه و تحت هر شرایطی جواب تلفن همدیگه رو بدیم ! … هووم ؟!
آرام تند نفس می کشید ، سرش از خشم داغ بود . دلش می خواست کاری بکنه … بپره جلو و به فراز سیلی بزنه … یا دستش رو گاز بگیره … یا هر کاری انجام بده تا اون لبخندِ لعنتی رو از از روی لباش پاک کنه .
– من به حرف تو گوش نمی دم … تو در حدی نیستی که به من بگی باید !
– ولی بهتره گوش بدی ! … چون اگه گوش ندی … ممکنه اتفاقاتی بینمون بیفته که بد بشه !
– ای لعنتی … داری تهدیدم می کنی ؟!
لبخند فراز حتی عمیق تر شد … .
– من قربونت می رم ! ولی دارم میگم که اگه به حرفم گوش ندی … می گردم دنبال راهی تا مجبورت کنم ! … و من متأسفانه در این زمینه استادم !
نگاهش … لعنتی ، نگاهش که اونقدر پر تفریح بود … داشت آرام رو دست می انداخت ؟ داشت مسخره اش می کرد ؟! …
– با من اینجوری حرف نزن !
نگاه خشمگین و خونخوارش هنوز قفل توی نگاه خندونِ فراز بود … و دستش بی اختیار جلو رفت و انگشتانش دور بدنه ی شیشه ای و استوانه ای گلدون روی میز گره خورد .
– و مسأله ی بعدی اینکه می خوام هر جایی که می ری … حتماً به من خبر بدی ! اگه می ری خونه ی مادرت یا خرید … یا با دوستات بیرون می ری … هیچ منعی برای رفت و آمادت وجود نداره ، ولی می خوام که به من خبر بدی !
وسوسه ی کشتنش … وسوسه ی سر کشیدنِ خونش … جویدنِ خرخره اش …
خیلی آروم از روی صندلی بلند شد … نگاهش هنوز قفل نگاه فراز بود … گلدون رو برداشت و بالا برد :
– با من اینجوری حرف نزن … فراز حاتمیِ لعنتی !
گلدون رو به نشونه ی تهدید بالا گرفت … گلهای لاله ی سفید همراه با آب خنک داخل گلدون ریختن روی لباسش .
فراز فقط نگاه کوتاهی به گلدون انداخت و بعد چهار انگشتش رو جلوی دهانش گرفت . داشت سعی می کرد تا جلوی خنده اش رو بگیره … خدایا ! جدی نگرفته بود آرام رو … جدی نمی گرفت !
– قبل از اینکه منو بکشی این آخری رو هم اضافه کنم … که هر چیزی لازم داری باید از پولِ من بخری ! … فقط پول من … و اگر بفهمم از مادرت پول گرفتی … بازم برای هر دومون همه چی سخت تر می شه ! حالا اگر می خوای می تونی اون گلدون رو بکوبی توی سرم … من کاملاً آماده ام !
همه ی تن آرام از نفرت و حقارت می لرزید … حس تهوع می کرد . چقدر دوست داشت با اون گلدون بکوبه توی سر فراز و همه چی رو همین جا تموم کنه … ولی نه !
نفس عمیقی کشید … بعد گلدون رو روی میز برگردوند . آخرین نگاه رو به چشم های شوخ و پر مهرِ فراز انداخت و بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه … بهش پشت کرد و دوید و رفت توی اتاق … .
***
فصل چهاردهم :
صبح هنوز عقربه ی ساعت روی عدد هشت ننشسته بود که صدای زنگ خونه قاطی صدای دینام چرخ خیاطی به گوش ملی خانم رسید .
بلافاصله پاش رو از روی پدال برداشت و از پنجره ی چهارطاق باز نگاهی به حیاط انداخت .
نمی تونست حدس بزنه کی پشت دره … احمد و امیررضا تازه از خونه رفته بودن بیرون و به این زودی ها قرار نبود برگردن .
صدای زنگ دوباره اومد که دستی به زانوی دردمندش کشید و از پشت چرخ خیاطی کنار رفت . گوشی آیفون رو برداشت و گفت :
– کیه ؟
– منم مامان ملی ! درو باز کن !
صدای آرام بود !
خوشحالی ریخت به جونِ ملی خانم و در عین حال اضطراب … از اینکه این وقت صبح آرام پشت در خونه شون چیکار می کنه … .
با این حال لبخند رضایتی روی صورتش پخش شد . دکمه ی آیفون رو فشرد و بعد برای استقبال به حیاط رفت که آرام رو با ساکِ کوچیکی دید .
– هیع … آرام جان ، مادر ! بلا به دور ! … چه خبر شده ؟ به قهر اومدی ؟!
آرام در حیاط رو پشت سرش بست و بعد لبخند بزرگی زد که تمامِ دندوناش رو به نمایش گذاشت .
– نه … وای مامان ! بذار برسم ، بعد استنطاق کن ! سلام !
– سلام به روی ماهت !
گونه ی مادرش رو بوسید و دستش رو روی بازوش گذاشت . ملی خانم لبخند می زد ، ولی توی چشم هاش هنوز هم دلواپسی بیداد می کرد .
– این ساک چیه دستت ؟ … تو رو خدا راست بگو مادر … چیزی شده ؟
– اومدم چند روزی خونه تون بمونم !
– برای چی ؟!
آرام صورتش رو به صورت مادرش نزدیک کرد ، ابروهاش رو بالا گرفت و با شیطنت جواب داد :
– چون دلم برات تنگ شده !
چشمکی زد و بعد از ملی خانم فاصله گرفت و رفت داخل . ملی خانم هم دنبالش راه افتاد . هر چند هنوز جواب درست و حسابی نشنیده بود ، ولی از حال و احوال دخترش خیالش راحت شده بود که لااقل اتفاق بدی رخ نداده .
آرام ساک وسایلش رو روی مبل انداخت و بعد کش و قوسی به بدنش داد .
– از ساعت شش بیدارم ، ولی خواب از سرم نپریده !
– مجبور بودی این وقت صبح پاشی بیای اینجا ؟!
– فراز نیست … رفته مسافرت !
– چه مسافرتی … بدون زنش ؟!
– مسافرت کاری رفته !
ملی خانم هوومی کشید و آرام مانتو و شالش رو از تنش در آورد و روی ساکش گذاشت .
– خدا پشت و پناهش باشه ! کِی رفته ؟
– امروز صبح … ساعت یک و نیم ، دو از خونه زد بیرون .
– ای وای مامان … اون وقت صبح چرا زده به جاده ؟ … پشت فرمون خوابش نگیره تنهایی !
آرام خندید .
– با هواپیما رفته !
و تا قبل از اینکه ملی خانم بتونه چیز دیگه ای بپرسه ، دستاشو جلوی بدنش گرفت و با لحن بانمکی اضافه کرد :
– نگران نباش ! سقوط نکرده … سالم به مقصد رسیده !
ملی خانم خندید و به شوخی ویشگونِ آهسته ای از بازوی آرام گرفت .
– زبون نریز ! … صبحانه خوردی ؟
– یه چیزی خوردم !
– بیا آشپزخونه چایی بریزم برات !
و خودش زودتر رفت توی آشپزخونه . چای تازه دم بود … قوری رو از روی سماور برداشت و دو تا چایی لیوانی ریخت و روی میز گذاشت . همزمان آرام وارد آشپزخونه شد … لبخند از روی لبش کنار نمی رفت . خیلی خوشحال بود از برگشتنش به خونه ی خودشون .
– امیر رضا نبود توی اتاقش … کجا رفته ؟
– مدرسه است !
آرام پشت میز نشست و لیوانِ دسته دار رو به سمت خودش کشید و گفت :
– مگه تموم نشده سال تحصیلی ؟!
– آخراشه دیگه … امتحاناشو می ده !
سرش رو پایین انداخت … نگاه دوخت به گلهای ریز باسمه ای رومیزی … گفت :
– خوش به حالش ! دلم تنگ شده برای مدرسه … اون روزایی که دیگه امتحاناتمون شروع می شد ، هر چند خیلی سخت می گذشت … ولی خوشحال بودم ! چون می دونستم قراره خیلی زود تابستون بشه ! … می دونی ؟ چشم انتظار روزای خوب بودم ! … دلم یه خوشحالی از ته دل مثل اون روزا می خواد !
– اون وقتا هم قدر خودتو نمی دونستی … می خواستی فقط زودتر بگذره و دیپلم بگیری و بری دانشگاه ! … حالا هم قدر خودتو نمی دونی ! … می ترسم یه روزی دلت تنگ بشه برای الانت !
آرام با سر پایین افتاده پوزخندی زد . مادرش تازگی ها زیاد توی لفافه نصیحتش می کرد … معلوم نبود می خواست چی رو بهش گوشزد کنه .
یک دقیقه ای به سکوت گذشت … که ملی خانم گفت :
– نمی خوای حال بابات رو بپرسی ؟!
آرام سر بالا برد و نگاهش رو با مکث و سنگینی توی نگاه مادرش نشوند .
– چطوره مگه ؟ … حتماً مثل همیشه سر دماغ و از خود راضی … مشغول قمار …
– داغونه مامان … توی این چند روز اندازه ی ده سال پیر شده ! من و امیر رضا باهاش سر سنگینیم ، تا مجبور نباشیم هم کلامش نمی شیم . ولی … دلم براش می سوزه !
آرام چیزی نگفت … که ملی خانم دستش رو از روی میز گرفت و با استغاثه اضافه کرد :
– ببخش باباتو … به خاطر خودت ببخش تا آروم بگیری !
آرام هنوز ساکت بود . نمی خواست قلب مادرش رو بشکنه ، ولی نمی تونست پدرش رو ببخشه ! واقعاً در مورد این خواسته ناتوان بود . ظلمی که به خودش شده بود … ظلمی که به مجید شده بود … همه اش تقصیر پدرش بود . آخه چطور می تونست اونو ببخشه ؟
عجیب بود ، ولی حس می کرد حتی اگر یک روز فراز رو هم می بخشید … باز نمی تونست با پدرش قلبش رو صاف کنه … نمی تونست ! چون اون … پدرش بود !
مگر نه اینکه همیشه توی همه ی فیلم ها و قصه ها پدرها حامی بودن ؟ … پناه و تکیه گاه بودن ؟ … پس چرا احمد برای دخترش حامی نبود ؟ … چرا اونو به حراج گذاشت ؟ چرا زندگیشو به آتیش کشید ؟
بغض به گلوش هجوم آورد … و در عین حال لبخند تلخ و شیرینی زد .
– شاید هنوز زوده برای بخشیدن ! … بذار به حال خودم باشم !
– قربونِ شکل ماهت بشم … تو حق داری ! هر چی بگی حق داری … هر کاری بکنی حق داری ! ولی من می دونم … تو آخرش باباتو می بخشی ! قلبت انقدر بزرگه که نمی تونه کینه نگه داری !
آرام صادقانه گفت :
– این کینه نیست مامان ! من ازش کینه ندارم … من فقط دلم شکسته ! هیچوقت انتظار نداشتم
هیچ پدری اینطوری در حق بچه اش بد کنه !
– قمار … اعتیاده ! … آدم معتاد هر کاری ازش بر میاد ! حتی بچه اش رو سر می بره !
لبخند تلخ آرام تکرار شد :
– پس باید ازش متشکر باشم که منو سر نبریده !
– تازگی هام حرف های عجیب می زنه ! … چند روزه هی می گه بریم محضر ، خونه رو به نامِ من بزنه !
آرام جا خورده ، کمی سرش رو روی شونه اش کج کرد . یادش اومد که پدرش بهش قول داده بود خونه رو به نام ملی خانم می زنه … حالا انگار برای اولین بار توی عمرش تصمیم داشت مثل یک مرد شریف پای قولش بمونه !
– خب … قبول کردی ؟
– مامان جان … مگه حرف من خونه است ؟
آرام عصبی شد :
– پس حرفت چیه آخه قربونت برم ؟ … خودت میگی بابا به قمار معتاده ! چند وقت می تونه روی توبه اش بمونه و سمت قمار نره ؟ … اگه باز خونه رو به کسی باخت … می خوای چیکار کنی ؟ … ایندفعه دیگه منم نیستم که جای خونه بدین برم !
نگاه ملی خانم رنگ دلخوری گرفت .
– خوبه دیگه آرام … حالا منت می ذاری به سرم ؟ … چند بار بهت گفتم زن این پسره نشو ، با من بیا بریم شهرستان ؟
آرام با کلافگی نفسش رو فوت کرد بیرون … باز گفت :
– مامان … آخه کی منت گذاشت سرت ؟! دارم می گم که عاقل باشی ! من به خاطر نگه داشتن این خونه بدبخت شدم … تو رو به علی نذار دوباره از دستمون بره ! حداقل ببرش که بزنه به نام امیررضا !
ملی خانم دست جلو برد و از زیر میز تلنگری هشدار دهنده به زانوی آرام وارد کرد :
– خبه تو هم ! یه جوری می گی بدبخت شدم … انگار این پسره ، داعشیه !
آرام چند لحظه به مادرش نگاه کرد … بعد با حیرت خندید . ملی خانم پرسید :
– چیه مامان ؟ به چی می خندی ؟
– به اینکه هنوز اینقدر دلت با فراز صاف نشده که حتی اسمش رو به زبون نمی یاری … ولی داری ازش دفاع می کنی !
وای من عاشق این رمانم چقد عالیه تک ب تک کلماتش خیلی خیلی ممنونم از نویسنده امیدوارم همیشه موفق باشه♥😍