رمان اردیبهشت پارت ۵۵

4.6
(31)

 

 

سرش رو باز پایین انداخت ، بسیار سعی می کرد نگاهش با نگاه فراز تلاقی نکنه … بر خلاف فراز که هنوز لب به چیزی نزده بود و فقط آرام رو تماشا می کرد .

 

– باید به یک مسافرت کاری برم !

 

آرام چیزی نگفت … .

 

– پس فردا عازمم … میرم سمت بوشهر ، فیلم برداریه !

 

آرام باز هم چیزی نگفت … .

 

– تقریباً دو هفته می مونم . متأسفانه کار منم اینجوریه … یه وقتایی بیکارم ، یه وقتایی هم بیست و چهار ساعته درگیرم !

 

سکوتِ طولانی آرام … و باز هم این فراز بود که گفت :

 

– دلم برات تنگ می شه !

 

آرام بی تفاوت بود … سعی کرد بی تفاوت باشه ! نه که ذره ای براش دوری فراز یا ابراز دلتنگیش مهم باشه … ولی حس عذاب وجدان گریبانش رو گرفته بود ! خب اون همینطوری بود … قلبش اینقدر صاف و کودکانه بود که حتی از رنجوندن هیولا عذاب می کشید . هرگز آدمی نبود که احساسات بقیه رو نادیده بگیره و حالا هم … هووف !

 

سعی کرد به خوردن صبحانه اش ادامه بده و در مورد فراز هیچ فکری نکنه .

 

صدای نفس عمیق فراز رو شنید ، و بعد جابجا شدنش رو روی صندلی … شاید تصمیم گرفته بود بلاخره چیزی بخوره ! … ولی وقتی دستش جلو اومد و عابر کارتی رو کنار بشقابش گذاشت … آرام دیگه نتونست بازیِ بی تفاوتیشو ادامه بده .

 

– این چیه ؟!

 

– این کارت رو برای تو گرفتم … برای روزهایی که نیستم …

 

– من لازم ندارم !

 

– و در کل برای همیشه …

 

آرام سر بلند کرد و نگاه تندی به فراز انداخت . چیزی در قبول این کارت بود که غرور آرام رو نشونه گرفته بود .

 

– من به پول تو هیچ احتیاجی ندارم !

 

فراز هنوز هم کاملاً آروم بود .

 

– ممکنه احتیاج پیدا کنی !

 

– من خودم پول دارم … گدای پول تو نیستم !

 

– تو زنِ منی ! … باید از من پول بگیری ! … این قدم اول زندگی مشترکمونه !

 

– من هیچ چیز مشترکی با تو نمی خوام !

 

ناگهان انگار دستی کنار گوش آرام بشکن زده بود و اونو از هیپنوتیزم رها کرده بود … دیگه نه اون میز صبحانه ی رویایی ، نه نوری که از پنجره می تابید ، نه موسیقی و نه حرف های فراز … هیچ کدوم خاص و جذاب به نظر نمی رسید ! همه ی سحر و جادوها رفته بودن … همه ی حس ها رفته بودن .

 

آرام باز هم حس می کرد از فراز متنفره … حس می کرد می خواد به هر نحوی که هست اون لعنتی رو عذاب بده ! … ولی فراز خیلی آروم بود … حتی لبخندِ محوی گوشه ی لبش داشت که خشمِ آرام رو دو برابر می کرد .

 

 

 

– حالا که حرف به اینجا کشیده شد و … به نظرم تو همین حالاشم به اندازه ی کافی عصبانی هستی ! … پس اجازه بده بقیه ی چیزهایی که قصد داشتم بعداً پیش بکشم رو همین حالا بگم !

 

– اجازه نمی دم !

 

– متوجهم که تو دل خوشی از من نداری ! ولی ما زن و شوهریم و تو هر چقدر عصبانی بشی … داد بزنی یا فحش بدی … بازم زن و شوهر باقی می مونیم ! پس بهتره یه سری مسایلو در مورد هم رعایت کنیم … ! … مثلاً باید بهم قول بدیم که همیشه و تحت هر شرایطی جواب تلفن همدیگه رو بدیم ! … هووم ؟!

 

آرام تند نفس می کشید ، سرش از خشم داغ بود . دلش می خواست کاری بکنه … بپره جلو و به فراز سیلی بزنه … یا دستش رو گاز بگیره … یا هر کاری انجام بده تا اون لبخندِ لعنتی رو از از روی لباش پاک کنه .

 

– من به حرف تو گوش نمی دم … تو در حدی نیستی که به من بگی باید !

 

– ولی بهتره گوش بدی ! … چون اگه گوش ندی … ممکنه اتفاقاتی بینمون بیفته که بد بشه !

 

– ای لعنتی … داری تهدیدم می کنی ؟!

 

لبخند فراز حتی عمیق تر شد … .

 

– من قربونت می رم ! ولی دارم میگم که اگه به حرفم گوش ندی … می گردم دنبال راهی تا مجبورت کنم ! … و من متأسفانه در این زمینه استادم !

 

نگاهش … لعنتی ، نگاهش که اونقدر پر تفریح بود … داشت آرام رو دست می انداخت ؟ داشت مسخره اش می کرد ؟! …

 

– با من اینجوری حرف نزن !

 

نگاه خشمگین و خونخوارش هنوز قفل توی نگاه خندونِ فراز بود … و دستش بی اختیار جلو رفت و انگشتانش دور بدنه ی شیشه ای و استوانه ای گلدون روی میز گره خورد .

 

– و مسأله ی بعدی اینکه می خوام هر جایی که می ری … حتماً به من خبر بدی ! اگه می ری خونه ی مادرت یا خرید … یا با دوستات بیرون می ری … هیچ منعی برای رفت و آمادت وجود نداره ، ولی می خوام که به من خبر بدی !

 

وسوسه ی کشتنش … وسوسه ی سر کشیدنِ خونش … جویدنِ خرخره اش …

 

خیلی آروم از روی صندلی بلند شد … نگاهش هنوز قفل نگاه فراز بود … گلدون رو برداشت و بالا برد :

 

– با من اینجوری حرف نزن … فراز حاتمیِ لعنتی !

 

گلدون رو به نشونه ی تهدید بالا گرفت … گلهای لاله ی سفید همراه با آب خنک داخل گلدون ریختن روی لباسش .

 

فراز فقط نگاه کوتاهی به گلدون انداخت و بعد چهار انگشتش رو جلوی دهانش گرفت . داشت سعی می کرد تا جلوی خنده اش رو بگیره … خدایا ! جدی نگرفته بود آرام رو … جدی نمی گرفت !

 

– قبل از اینکه منو بکشی این آخری رو هم اضافه کنم … که هر چیزی لازم داری باید از پولِ من بخری ! … فقط پول من … و اگر بفهمم از مادرت پول گرفتی … بازم برای هر دومون همه چی سخت تر می شه ! حالا اگر می خوای می تونی اون گلدون رو بکوبی توی سرم … من کاملاً آماده ام !

 

همه ی تن آرام از نفرت و حقارت می لرزید … حس تهوع می کرد . چقدر دوست داشت با اون گلدون بکوبه توی سر فراز و همه چی رو همین جا تموم کنه … ولی نه !

 

نفس عمیقی کشید … بعد گلدون رو روی میز برگردوند . آخرین نگاه رو به چشم های شوخ و پر مهرِ فراز انداخت و بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه … بهش پشت کرد و دوید و رفت توی اتاق … .

***

 

 

 

فصل چهاردهم :

 

صبح هنوز عقربه ی ساعت روی عدد هشت ننشسته بود که صدای زنگ خونه قاطی صدای دینام چرخ خیاطی به گوش ملی خانم رسید .

 

بلافاصله پاش رو از روی پدال برداشت و از پنجره ی چهارطاق باز نگاهی به حیاط انداخت .

 

نمی تونست حدس بزنه کی پشت دره … احمد و امیررضا تازه از خونه رفته بودن بیرون و به این زودی ها قرار نبود برگردن .

 

صدای زنگ دوباره اومد که دستی به زانوی دردمندش کشید و از پشت چرخ خیاطی کنار رفت . گوشی آیفون رو برداشت و گفت :

 

– کیه ؟

 

– منم مامان ملی ! درو باز کن !

 

صدای آرام بود !

 

خوشحالی ریخت به جونِ ملی خانم و در عین حال اضطراب … از اینکه این وقت صبح آرام پشت در خونه شون چیکار می کنه … .

 

با این حال لبخند رضایتی روی صورتش پخش شد . دکمه ی آیفون رو فشرد و بعد برای استقبال به حیاط رفت که آرام رو با ساکِ کوچیکی دید .

 

– هیع … آرام جان ، مادر ! بلا به دور ! … چه خبر شده ؟ به قهر اومدی ؟!

 

آرام در حیاط رو پشت سرش بست و بعد لبخند بزرگی زد که تمامِ دندوناش رو به نمایش گذاشت .

 

– نه … وای مامان ! بذار برسم ، بعد استنطاق کن ! سلام !

 

– سلام به روی ماهت !

 

گونه ی مادرش رو بوسید و دستش رو روی بازوش گذاشت . ملی خانم لبخند می زد ، ولی توی چشم هاش هنوز هم دلواپسی بیداد می کرد .

 

– این ساک چیه دستت ؟ … تو رو خدا راست بگو مادر … چیزی شده ؟

 

– اومدم چند روزی خونه تون بمونم !

 

– برای چی ؟!

 

آرام صورتش رو به صورت مادرش نزدیک کرد ، ابروهاش رو بالا گرفت و با شیطنت جواب داد :

 

– چون دلم برات تنگ شده !

 

چشمکی زد و بعد از ملی خانم فاصله گرفت و رفت داخل . ملی خانم هم دنبالش راه افتاد . هر چند هنوز جواب درست و حسابی نشنیده بود ، ولی از حال و احوال دخترش خیالش راحت شده بود که لااقل اتفاق بدی رخ نداده .

 

آرام ساک وسایلش رو روی مبل انداخت و بعد کش و قوسی به بدنش داد .

 

– از ساعت شش بیدارم ، ولی خواب از سرم نپریده !

 

– مجبور بودی این وقت صبح پاشی بیای اینجا ؟!

 

– فراز نیست … رفته مسافرت !

 

– چه مسافرتی … بدون زنش ؟!

 

– مسافرت کاری رفته !

 

ملی خانم هوومی کشید و آرام مانتو و شالش رو از تنش در آورد و روی ساکش گذاشت .

 

– خدا پشت و پناهش باشه ! کِی رفته ؟

 

– امروز صبح … ساعت یک و نیم ، دو از خونه زد بیرون .

 

– ای وای مامان … اون وقت صبح چرا زده به جاده ؟ … پشت فرمون خوابش نگیره تنهایی !

 

آرام خندید .

 

– با هواپیما رفته !

 

و تا قبل از اینکه ملی خانم بتونه چیز دیگه ای بپرسه ، دستاشو جلوی بدنش گرفت و با لحن بانمکی اضافه کرد :

 

– نگران نباش ! سقوط نکرده … سالم به مقصد رسیده !

 

 

 

ملی خانم خندید و به شوخی ویشگونِ آهسته ای از بازوی آرام گرفت .

 

– زبون نریز ! … صبحانه خوردی ؟

 

– یه چیزی خوردم !

 

– بیا آشپزخونه چایی بریزم برات !

 

و خودش زودتر رفت توی آشپزخونه . چای تازه دم بود … قوری رو از روی سماور برداشت و دو تا چایی لیوانی ریخت و روی میز گذاشت . همزمان آرام وارد آشپزخونه شد … لبخند از روی لبش کنار نمی رفت . خیلی خوشحال بود از برگشتنش به خونه ی خودشون .

 

– امیر رضا نبود توی اتاقش … کجا رفته ؟

 

– مدرسه است !

 

آرام پشت میز نشست و لیوانِ دسته دار رو به سمت خودش کشید و گفت :

 

– مگه تموم نشده سال تحصیلی ؟!

 

– آخراشه دیگه … امتحاناشو می ده !

 

سرش رو پایین انداخت … نگاه دوخت به گلهای ریز باسمه ای رومیزی … گفت :

 

– خوش به حالش ! دلم تنگ شده برای مدرسه … اون روزایی که دیگه امتحاناتمون شروع می شد ، هر چند خیلی سخت می گذشت … ولی خوشحال بودم ! چون می دونستم قراره خیلی زود تابستون بشه ! … می دونی ؟ چشم انتظار روزای خوب بودم ! … دلم یه خوشحالی از ته دل مثل اون روزا می خواد !

 

– اون وقتا هم قدر خودتو نمی دونستی … می خواستی فقط زودتر بگذره و دیپلم بگیری و بری دانشگاه ! … حالا هم قدر خودتو نمی دونی ! … می ترسم یه روزی دلت تنگ بشه برای الانت !

 

آرام با سر پایین افتاده پوزخندی زد . مادرش تازگی ها زیاد توی لفافه نصیحتش می کرد … معلوم نبود می خواست چی رو بهش گوشزد کنه .

 

یک دقیقه ای به سکوت گذشت … که ملی خانم گفت :

 

– نمی خوای حال بابات رو بپرسی ؟!

 

آرام سر بالا برد و نگاهش رو با مکث و سنگینی توی نگاه مادرش نشوند .

 

– چطوره مگه ؟ … حتماً مثل همیشه سر دماغ و از خود راضی … مشغول قمار …

 

– داغونه مامان … توی این چند روز اندازه ی ده سال پیر شده ! من و امیر رضا باهاش سر سنگینیم ، تا مجبور نباشیم هم کلامش نمی شیم . ولی … دلم براش می سوزه !

 

آرام چیزی نگفت … که ملی خانم دستش رو از روی میز گرفت و با استغاثه اضافه کرد :

 

– ببخش باباتو … به خاطر خودت ببخش تا آروم بگیری !

 

 

آرام هنوز ساکت بود . نمی خواست قلب مادرش رو بشکنه ، ولی نمی تونست پدرش رو ببخشه ! واقعاً در مورد این خواسته ناتوان بود . ظلمی که به خودش شده بود … ظلمی که به مجید شده بود … همه اش تقصیر پدرش بود . آخه چطور می تونست اونو ببخشه ؟

 

عجیب بود ، ولی حس می کرد حتی اگر یک روز فراز رو هم می بخشید … باز نمی تونست با پدرش قلبش رو صاف کنه … نمی تونست ! چون اون … پدرش بود !

 

مگر نه اینکه همیشه توی همه ی فیلم ها و قصه ها پدرها حامی بودن ؟ … پناه و تکیه گاه بودن ؟ … پس چرا احمد برای دخترش حامی نبود ؟ … چرا اونو به حراج گذاشت ؟ چرا زندگیشو به آتیش کشید ؟

 

بغض به گلوش هجوم آورد … و در عین حال لبخند تلخ و شیرینی زد .

 

– شاید هنوز زوده برای بخشیدن ! … بذار به حال خودم باشم !

 

– قربونِ شکل ماهت بشم … تو حق داری ! هر چی بگی حق داری … هر کاری بکنی حق داری ! ولی من می دونم … تو آخرش باباتو می بخشی ! قلبت انقدر بزرگه که نمی تونه کینه نگه داری !

 

آرام صادقانه گفت :

 

– این کینه نیست مامان ! من ازش کینه ندارم … من فقط دلم شکسته ! هیچوقت انتظار نداشتم

هیچ پدری اینطوری در حق بچه اش بد کنه !

 

– قمار … اعتیاده ! … آدم معتاد هر کاری ازش بر میاد ! حتی بچه اش رو سر می بره !

 

لبخند تلخ آرام تکرار شد :

 

– پس باید ازش متشکر باشم که منو سر نبریده !

 

– تازگی هام حرف های عجیب می زنه ! … چند روزه هی می گه بریم محضر ، خونه رو به نامِ من بزنه !

 

آرام جا خورده ، کمی سرش رو روی شونه اش کج کرد . یادش اومد که پدرش بهش قول داده بود خونه رو به نام ملی خانم می زنه … حالا انگار برای اولین بار توی عمرش تصمیم داشت مثل یک مرد شریف پای قولش بمونه !

 

– خب … قبول کردی ؟

 

– مامان جان … مگه حرف من خونه است ؟

 

آرام عصبی شد :

 

– پس حرفت چیه آخه قربونت برم ؟ … خودت میگی بابا به قمار معتاده ! چند وقت می تونه روی توبه اش بمونه و سمت قمار نره ؟ … اگه باز خونه رو به کسی باخت … می خوای چیکار کنی ؟ … ایندفعه دیگه منم نیستم که جای خونه بدین برم !

 

نگاه ملی خانم رنگ دلخوری گرفت .

 

– خوبه دیگه آرام … حالا منت می ذاری به سرم ؟ … چند بار بهت گفتم زن این پسره نشو ، با من بیا بریم شهرستان ؟

 

آرام با کلافگی نفسش رو فوت کرد بیرون … باز گفت :

 

– مامان … آخه کی منت گذاشت سرت ؟! دارم می گم که عاقل باشی ! من به خاطر نگه داشتن این خونه بدبخت شدم … تو رو به علی نذار دوباره از دستمون بره ! حداقل ببرش که بزنه به نام امیررضا !

 

ملی خانم دست جلو برد و از زیر میز تلنگری هشدار دهنده به زانوی آرام وارد کرد :

 

– خبه تو هم ! یه جوری می گی بدبخت شدم … انگار این پسره ، داعشیه !

 

آرام چند لحظه به مادرش نگاه کرد … بعد با حیرت خندید . ملی خانم پرسید :

 

– چیه مامان ؟ به چی می خندی ؟

 

– به اینکه هنوز اینقدر دلت با فراز صاف نشده که حتی اسمش رو به زبون نمی یاری … ولی داری ازش دفاع می کنی !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلو
2 سال قبل

وای من عاشق این رمانم چقد عالیه تک ب تک کلماتش خیلی خیلی ممنونم از نویسنده امیدوارم همیشه موفق باشه♥😍

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x