رمان از کفرمن تا دین تو 70

4.2
(30)

 

 

سکوت چند ثانیه ای و صدای تمسخر آمیزش منو از هیاهوی ذهنیم فارغ میکنه..

_گفتی تخصصت چی بود خانم دکتر؟!

پوزخندی میزنم و دست خودم نیست اما نجوا میکنم..

_یاسین تو گوش خر خوندن.

 

خوشبختانه این یه بار و شانس باهام همراهه که زنگ تلفنش همزمان با جمله ادیبانه من به گوش میرسه وگرنه مطمئنا به این سادگی ازم نمی‌گذشت.

_بگو..که اینطور.. میدونستم داره یه غلطایی میکنه.. لیست مهموناشم در بیار نمیخوام غافلگیر بشم.

بعد خبری که نمیدونم چی بود جوری به فکر فرو میره که خوشبختانه ادامه حرف های قبل و نمیگیره و تا عمارت براش نامرئی میشم.

 

فرداش تونستم از طریق فرهاد برای چند ساعتی مرخصی بگیرم و با مریم قرار بزارم.

خیلی اصرار داشت محل کارم و ببینه یا مامانو ولی نمیتونستم ریسک کنم این رشته سر دراز داشت.

هرکس و که درگذشته کنار گذاشته و دفن کرده بودم، حالا با نیرویی عجیب زنده شده و جلوم قد علم میکردن و کائنات با قدرتی خارج از درک من داشت به کار خودش ادامه میداد و هر روز یه چشمه از توانایی هاش و به رخم میکشید.

 

هرچند حتی با شنیدن اسم هاشون هم کابوس های شبانه من برگشته بودن و خواب راحتی نداشتم و امان از روزی که دوباره توان رویارویی باهاشون و داشته باشم.

دنیا خیلی کوچیکتر و گردتر از هر چیزی بود که دیگران به مثل میگفتن و من خودم به عینه این مدت همه رو به چشم دیده بودم و یه چشمه اش داخل سالن غذاخوری اتفاق افتاد.

 

هاء.. خنده داره چرا طرف بعد عمری زندگی و تحصیل باید بیاد ایران اونم درست جایی اسمش برده بشه که من اونجا حضور دارم!؟

فقط میتونستم این امیدواری رو به خودم بدم که بردن اسم ها به معنی دیدارشون نیست.

خب به نظر همینجور که از گذشته تا حالا بوده از این به بعد هم هیچی طبق نظر بنده پیش نمیره و بهتره به خودم امیدواری بیخود ندم.

 

نگفته بودم تنها بیاد ولی فکر هم نمیکردم همراه داشته باشه. این مدت از بس هیچ آشنایی از زندگی که انگار چندین سال ازش گذشته رو ندیده بودم که از دیدن دکتر بهرامی که دست تو دست مریم نزدیک میشدن دستخوش احساسات شدم و با نیش باز بزرگی مریم و بغل میگیرم.

_سلام عزیزم.. حالت چطوره..

 

و چون مریم همون بیشعوری که بود هست و متاسفانه تاثیر محرز مریم روی دکتر با اون لبخند جا خوش کرده گوشه ی لبش میگفت کاملا در راه مریم از دست رفته ست.

خودش و از بین دست هام عقب میکشه و با چهره ای جمع شده نگاه چپ چپی بهم میندازه.

_بهرام جون این زنیکه چی میگه.؟ به نظرت قیافش آشنا نیست؟

 

 

با پادرمیونی استاد سر میزی که رزرو کردم میشینیم و با اشتیاق نگاهشون میکنم.

لبخند محجوب استاد و احوالپرسی مودبانه ش دلم و گرم میکنه و منو به دنیای دانشکده و درس میبره.

_نگاه به اخم و تخمش نکن خیلی نگرانت بود و دلش برات تنگ شده بود.

 

لبخندی به چهره غد و نگاه چپ چپش به استاد میزنم که همزمان به هر دومون میتوپه..

_نیشت و ببند.. ایش.. کی گفته نگران این وروره جادو بودم.؟

_وروره جادو برای آدمای وراج بکار میره عزیزم.

_خب حالا، میخوای بگی به من بیشتر میاد؟!..داری روم اسم میزاری!

 

انگشت اشاره اش رو به سمتم میگیره و اخطار میده..

ببین نرسیده داری بین منو نامزدم و بهم میزنی ؟

بی توجه به نق نق هاش نگاهم به دست ها شون کشیده میشه و حلقه های نامزدی توی انگشت هاشون شکم و به یقین تبدیل میکنه و بازم بدون توجه به قیافه جمع شده و دلخور مریم دوباره بغلش میگیرم و صداش و در میارم.

_بسه بابا.. مگه امامزاده پیدا کردی داری هی خودتو بهم می‌مالی! بدبختانه قابلیت شفای بی معرفتارو ندارم.

 

ذوق زده میگم..

_تبریک میگم استاد.. چرا بهم نگفتی مریم؟ خیلی خوشحال شدم.

اینبار سرش و به مخالف میچرخونه ولی چشم های نمدارش و از قبل شکار میکنم و خودم هم به همون حالت دچار میشم.

_خب من برم سفارش بگیرم ببینم غذای مخصوص سر آشپز چیه..

 

درک استاد از موقعیت باعث میشه تنها بشیم.

_مریم؟

_زهرمار.. تو اصلا کدوم گوری بودی که من خبری ازت داشته باشم.!

لبخندم مغایر با چشم های نمدارمه و گوشه ی خیسشون و با نوک انگشت پاک میکنم و دستمو میزارم روی بازوش.

_نمیتونستم تو جریان کارهام بزارمت منو ببخش ولی این دو ماهه به قدری توی زندگیم سوپرایز شدم که هنوزم درک درستی از جایی که هستم ندارم.

 

بینیش و با سروصدا بالا میکشه و برمیگرده طرفم..

_تو هیچی نمیفهمی سمی از بس بیشعوری فقط به فکر خودتی انگار مشکلات و مختص تو ساختن، من ادعای سوپرمنی ندارم به حتم انقدر عرضه نداشتم و ندارم گوشه ای از مشکلات تو رو رفع کنم و خودم عین خر تو زندگیم دارم دست وپا میزنم ولی حداقل ارزش یه خبر از خودت و جایی که شب ها سرت و توش زمین میزاری رو که داشتم!

 

میخوام باز کم کاریم و رفع و رجوع کنم که اجازه نمیده..

_من خودم عند بدبختام نمیخواد برام از بدبختی هات نطق کنی.. میدونی دو هفته به هوای شیفت شبانه مجبور شدم تو بیمارستان بمونم تا جای خواب داشته باشم؟..

 

 

 

متعجب لب میزنم..

_یعنی چی!؟

_دیگه بیشتر از این که با یه کوله پشتی از خونه شون انداختنم بیرون و آبرو برام جلو مسعود نموند و تا فهمید با همه ی انکارهام اون ژن مرد سالاریش به حرکت اومد و بردم خونشو…

 

با دهان باز نگاهش میکنم و هضم حرف هاش برام سخته..

_یعنی چی؟!

_کپ نکن دختر.. ژن مرد سالارش به حرکت در اومد بابا، نه خود سالارش..

 

نگاه عاقل اندر سفیهی حواله ش میکنم.. تو این حالتم دست بردار نبود.

_خانواده عموت چطور تونستن…!؟

سری تکون میده و حرفم و تکرار میکنه انگار باهر بار مرورش به خاطرش درد میکشه و هنوز باورش نداره.

_آره خانواده عموم.. حتی منتظر نشدن مسعود یه انگشتر بندازه دستم و آبرو مندانه گورم و گم کنم.

به چشم های خشک و سوزناکم دستی میکشم و هنگ دوباره میپرسم..

_یعنی الان خونه استاد میمونی؟

 

سری به تاسف تکون میده که مغایر با لبخند کمرنگ گوشه ی لبشه..

_فکر کنم همین و گفتم.

جدا حرفی برای گفتن نداشتم زیادی دیگه شبیه فیلمای نامادری وارانه و درام شده بود.

 

از اول که دل و دماغ نداشت الان به کل دپرس شده، نگاه بی تفاوت و ماتش و به استادی داده بود که توی صف نوبت ایستاده بود.

میدونستم دلش پیش علی بوده و با رفتار خانوده اش زجر بی پایانی بر دلش مونده که تا ابد با هیچ مرحمی بهبود پیدا نمی‌کرد.

استاد بهرامی آدم شریفی بود وگرنه هیچ مردی توی این اوضاعی که مریم داشت از خیر هوا و هوس خودش نمیگذشت و به قول مریم عوض ژن مردانه، هورمون های جفتگیریش به کار می افتاد.

 

دستش و به همدردی بین دست هام میگیرم و میپرسم.

_دوست داره..

همونطور خیره بهش لب میزنه..

_میدونم..

_دوسش داری؟

_نمیدونم..

سردرگمی جذابی نبود.. دلی که از بچگی تو بند یکی دیگه باشه به همین راحتی ها مرید کس دیگه نمیشد.

_به خودت زمان بده مریم به هردوتون.. تمام خودت و بزار وسط باهاش راه بیا.

 

پوزخندی میزنه و با نزدیک شدن استاد روبهم میگه..

_تمام خودم و بزارم وسط اونوقت با لباس هام یه لقمه چپم میکنه که.!

همیشه روحیه شو تحسین کردم تو اوج حسرت و غم و دردی که وجودش و میسوزونه میتونه خنده به لبت بیاره.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x