رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۳۳

4.9
(29)

 

 

منتظر جواب تند و تیزش به خودمم که هنوز کلمات از دهانش خارج نشده دهان میبنده و صدای اسمش توسط مردی باعث ناکام موندن جملاتش میشه..

اما با خونسردی و آرامش روبهم آهسته لب میزنه..

_این قسمت و همینجا نگه دار به وقتش.

 

در حالی که چشم های من حرکات سنگینش و دنبال میکنه لبه ی کتش و صاف کرده و رو به مردی میچرخه که داره با هیجان نگاهش میکنه.

_هامرز!… وای پسر خودتی؟.. چقدر خوشحال شدم از دیدنت..

_سامان.. هر بار رو فرم تر از قبل به نظر میای.. کارو بار جدیدت حسابی بهت ساخته.

 

مرد خوش پوش که یه مقداری شکمش توی ذوق میزد و به قد نسبتا کوتاهش نمیخورد خنده سرخوشانه ای سر میده و برعکس قیافه خونسرد و آروم مرد روبه روش اون واقعا از دیدن هامرز هیجان زده و خوشحال بود.

اشاره اش به حوالی شکم و سینه هامرز و با چشمکی ریلکس میگه..

_تیکه ننداز مرد.. چشم همه که روی سیکس بکای تو نمیچرخه چندتایی هم پیدا میشن دنبال تراس داراش بیفتن.

 

با تموم شدن جمله اش رو به من لبخند ملایمتری میزنه..

_ امیدوارم جسارت منو به خودتون نگیرین بانو.

موندم چی بگم بهش.. خودتو دوستت با تراس و بی تراس ارزونی همونایی که چشماشون دنبال هرجا تون میگرده!

 

لبخند کج و کوله و بی‌معنی تحویلش میدم و انگار منتظره هامرز منو بهش معرفی کنه که انتظار بی فایده ای چون هیچکدوم به روی خودمون نمیاریم و بعد چند کلمه صحبت هامرز بدون تعارف ردش میکنه بره.

از اول هم دلم میخواست بدونم با چه عنوان منو با خودش اینجا کشونده.

_نظرت تو چی؟

_در چه مورد!.. با تراس یا بی تراس؟

 

گوشه ی چشم هاش چین میخوره و انگار نمیتونه مثل آدم بخنده!

_زیاد ذهنت و درگیر آناتومی بدن مردها نکن، همه نوعش بلاخره اندازه ای مردانگی داره تا از پس نیاز یه زن بربیاد.

 

تا بناگوش سرخ میشم و بلاخره زهرش و ریخت..

لبم و به دندون میکشم و با طعم غریبه ای که داره متوجه رژی که روش خورده شده و ولش میکنم.

به نظر این مهمونی قشر سنی نداشت و از پیرو جوون و زن و مرد توش شرکت کرده بودن.

هیچ شبیه چیزی که قبل اومدن تو ذهنم تصور میکردم حتی نزدیک بهش هم نبود.

 

 

 

زن ها و مردها با لباس های شیک و مشخصا اعیونی و نه جلف و سبک که درخور همچنین مجلس سنگینی بود حاضر شده بودن.

با اینکه طبق گفته هامرز اینجا یک پوشش برای معاملات و گردهمایی غیر قانونی، زدو بند و قاچاق کشور بود ولی هرچی به قیافه ها دقت میکردم هیچکدوم به خلافکارا نمیخوردن.

به قول مریم مگه رو پیشونی هرکی نوشته طرف چیکاره ست!

_پاشو..

 

 

متعجب نگاهش میکنم که در حد نیازی که خودش لازم میبینه توضیح میده.

_قراره با چند نفر ملاقات کنم.

_اونوقت من قراره نقش لولو سر خرمن و بازی کنم.

 

وقتی عکس العملی ازم برای حرکت نمیبینه بی حوصله دست میندازه زیر بازوم و بلندم میکنه.

غرغر کنان و عصبی آروم طوری که جلب توجه نکنه بازوم و میکشم که برخلاف تصورم ولش میکنه.

_حرف هایی که موقع اومدن بهت گفتم و یادت نره اگر فقط یک درصد بخوای برخلاف نظرم کاری انجام بدی..

شصتم و میکشم زیر گردنم و اشاره میکنم..

_پِخ.. پِخ.. گردنم و میشکنی.

_آفرین دختر خوب..

 

هر وقت این جمله رو در مورد خودم از زبونش می‌شنیدم احساس میکردم یه جور فحشه که تا جد و ابادم و مستفیض میکنه.

با سر با چند مردی که دورتر ابراز آشنایی میکنن سلام و علیکی رد و بدل میکنه.

چرخ کوتاهی تو سالن بهم میفهمونه کمتر کسی توی این جمع لاکچری و صاحب منصب هامرز و نمیشناسه و برای صحبت باهاش از همدیگه پیشه میگرفتن.!

 

اما میتونستم یه جورایی نمایش قدرت و تو نحوه برخورد و صحبت متوجه بشم.

جالبیش نگاه متفاوتی بود که وقتی منو کنار هامرز میدیدن بهم میانداختن و تنها واژه ای که در مقام توضیح از دهن مبارک هامرز بیرون میومد این بود.

_سامانتای عزیز همراه من..!

 

قیافه های کنجکاوشون مخصوصا خانم ها منو به خنده می انداخت و در عین حال چیزی دستگیرشون نمیشد.

_به چی میخندی؟

_کشته مرده زیاد داری!

_اوه کجاش و دیدی؟

_یه جاهاییش و دارم میبینم.

_چشمات و خوب باز کن شب درازه و هنوز چیزای زیادی برای دیدن پیش روته.

_هوم… پس تا الان دست گرمی بوده!

_ بزن بریم همراه عزیز که پرده ها داره بالا میره..

 

دستم وکه دور بازوش حلقه میکنه میفهمم نمایشی که براش منو کشونده اینجا داره شروع میشه.

 

 

 

نمیدونم سوژه نمایش کدوم یکی از این جناب ها میتونه باشه و من قراره چه نقشی توی این پرده داشته باشم..

ماجراجو نیستم اما به نظر یکم هیجان که آدرنالین خونم و بالا ببره بد نیست.

 

گرچه ترسم از اینه چون نه اینکه من ته خوش شانسی ام آخر یه ذره هیجان، آدرنالین که بماند بزنه فشار خون مونم قاطی کنه و بره بالا در آخر به حمله قلبی عروقی مفتخر بشم.

اعتراف تلخی اما هیچ دوراهی برای رد این موقعیت نیست و چون اینجا در این لحظه هیچ راه پس و پیشی از خودم ندارم نخ های دست و پام و میزارم در اختیار عروسک گردان و کارگردان و در کل عوامل مجموعه ای که هامرز به تنهای هستش، که به نظر خیلی از خودش و نمایشنامه اش مطمئنه.. و در کل خودم و به خدا میسپرم.

 

نیم دوری داخل سالن میزنیم و اینبار نگاهم و دقیقتر میچرخونم و بله.. سنگینی چشم های خیره ای که از چند متری زوم ما شدن و حتی این فاصله و چشم تو چشم شدن من باهاش هم باعث گردش نگاهش نمیشه رو شکار کنم.

زوجی که به نظر دختر و پدر میرسیدن اما بازم نمیشد گفت دقیقا نسبتشون چیه! الان گرایشا بدجور غربی پسند شده.

چرخش نگاه دختر روی هردومون مخصوصا من، وزن زیادی داشت.

 

هامرز حالا از عمد یا بی قصد و قرض دقیقا جلوی اون ها متوقف میشه و مرد با خوشرویی دست پیش اومده هامرز و فشار میده.

_مثل همیشه.. تو رو که میبینم آرزو میکنم کاش پسر میداشتم.

_نفرمایید استاد گرچه سمت فرزندی شما باعث افتخاره اما جسارت نمیکنم من در همه حال در خدمت شمام.

 

اوه چه حرفا طرف باید دمش خیلی کلفت باشه برخوردی که میتونم بگم تا حالا از هامرز با کسی ندیدم و با این مرد داشت.

 

از اونجایی که تقریبا نود درصد جمع مردان به استثنای اون ده درصد خرفت که شاید خودشون و به نفهمی میزدن از توربان حجاب موهام متوجه عقایدم شده بودن دستش و پیش نیاورد تا باهاش دست بدم، تو نگاهم مرد موجه تری اومد.

_احوال شما خانم؟.. خوب هستین..

 

تشکر کوتاهی از مرد میکنم اما حواسم جمع برخورد این دو نوگل شکفته شده ست که چطور چشم هاشون بیشتر از زبون و رفتارشون باهم گفتگو میکنه.

حتی خیزی که دختر برمیداره با چشم غره و حرکت منفی سر نامحسوس هامرز که به نظر برای در آغوش کشیدن یا نمیدونم شاید هم بوسیدن هامرز بود ناکام میمونه و سرخوردگی که صورت شادان و زیر اون رنگ و لعاب ها تیره تر میکنه و زیر لب زمزمه میکنه..

_هامرز..!

 

 

چینی روی پیشونی هامرز میشینه و منقبض شدن ماهیچه های بازوش و زیر دستم حس میکنم.

انگار فقط بخواد رفع تکلیف کنه چون مشخصه گروه دو نفره روبه رومون هرچند نگفته ولی بیشتر از بقیه علاقه‌مندن منو بشناسن یا بهتر بگم نسبت بینمون و بدونن چیه که اینجور چسبیدم بهش!

 

هامرز رو به من با ملایمتی که خیلی کم ازش دیدم خلاصه و مفید میگه..

_شادان دختر استاد معروفی عزیز.

_سامانتای عزیز همراه همیشگی من..

 

متوجه نگاهی که بین پدر و دختر رد و بدل میشه هستم.

حالا این عزیز و به کدوم یکی چسبوند دختر یا پدر؟!

شادان..! شادان..! اسمش آشناست..!

ولی چیزی که چهره ام رو مات و بین دو ابروم و خط میندازه کلمه “همیشگی” که بر خلاف معارفه با بقیه تو جمله اش جلوی اینا به کار برد.

 

مرد که زودتر به خودش اومده با خنده ملایمی میگه..

_از کی تا حالا؟.. خبر میدادی ماهم تبریکاتمون و عرض میکردیم.. اینجور که تو سفت و سخت گرفته بودی گفتیم حالا حالا دم به تله نمیدی!

 

کنایه میزد!.. چرا اینا لقمه رو دور سرشون میپیچوندند یا رومی رومی یا زنگی زنگی!

چی رو میخواستن بهم بفهمونن!

و هامرزی که در جواب همه اینا تنها لبخندی که لبهاش و کش داده.!

 

خوشش میومد اینارو تو حالت شک و دودلی از چیزی که ممکنه مارو بهم وصل کنه، نگهشون داره.

از اونجایی که دست راستم حلقه شده دور بازوی گارگردان بازی و به نظر نمیاد شادان خانم بخواد دست مبارکش و از دست هامرز بیرون بکشه!

 

با تکون سر مثل خودش نگاه بالا پایینی خرجش میکنم و اظهار خوشوقتی دروغینی تحویلش میدم.

نگاه روشن دختر که حالا تیره تر از لحظه اول روی ماست، طوری دنبال هامرز و حلقه دست هامون میگشت که گفتم به مایملاکش دست درازی کردم.

هرچه نگاهم و بالا پایین میکنم از هر نظر و سلیقه ای، حتی با نگرش انتقادی هم روش مانور دادم بازهم متوجه دلیل رد شدن دختر از صافی دختر پسند هامرز نشدم..

 

سری کج میکنم و نیم نگاهی به هامرز که هنوز با صورتی معمولی و سرد مشغول گفتگو با استاده میاندازم.

دختر هم مثل من سکوت اختیار کرده و به نظر میاد هر دو در حال سنجیدن برتری ها و کمبودهایی هستیم که به خاطرش یکی کنار مرد و دیگری روبه روش قرار داریم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

ممنون که به موقع پارت گذاشتید…رمانت جالب هست,خیلیییی.ای کاش یه کم پیش ببری داستانشو.😍🙇

شیوا
10 ماه قبل

با سلام و خسته نباشید قاصدک جون
لطفا این رو بهمون بگید که آیا این رمان رو تا پایان در اختیار دارید و همه قسمتهاش ان شالله بارگزاری خواهد شد یا اینکه خداناکرده مثل فستیوال و ..بی پایان میشه خواهش میکنم راهنمایی بفرمایید که از حالا آمادگی داشته باشیم
یه دنیا ممنونم

شیوا
پاسخ به  NOR .
10 ماه قبل

آخرش یعنی معلوم نیست هی خدا

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x