رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۳۹

4.7
(44)

 

 

 

 

واقعا؟! این صدای خش‌دار و زمخت از حنجره من خارج شد! و از اون بدتر الان این چی بود پرسیدم!؟

همه چی اوضاعم اوکی بود تنها مشکل محتویات لیوان؟

_بخورش تا معدت آروم بگیره..

خب به نظر من اصل کاری اوضاعم و کامل درک نکرده بودم و دستگاه گوارش دوباره داشت خودش و بهم یاد آوری میکرد.

 

پیشنهادش و رد نکرده و لیوان و گرفته و کم کم سر میکشم. از مزه متضاد ترش و شیرینش چهره درهم میکشم که با تحکم دوباره ای تشر میزنه همش و بخورم.

به نظر آب روی آتیش بود که احساس تهوع ای که دوباره در حال اوج گرفتن بود کم کم آروم میشه.

_خوبه.. یکم بخواب تا برگردم.

 

حالا که معده ام دست از اعتراض برداشته بود دوباره اوضاع فجاهت بار و عجیبی که دارم رخ نشون میده و با دیدن  رکابی تنش و با شلوارک ستش و از همه بدتر موهای نم دارش، سیمام اتصالی میکنه و مثل فنر از روی تخت بلند میشم و فریاد میزنم.

_اینجا کجاست! من اینجا چیکار میکنم!.

 

قدمی که آماده ی رفتن و بود برگشت میده و دست ها رو به جیب میزنه و با ابرویی بالا رفته خیره میشه بهم.

_با توام اینجا چه خبره؟!

خونسردیش کفرم و در میاره اما بلاخره میگه..

_از دیشب چقدر یادته؟

_دیشب!؟.. دیشب.. دیشب!

 

تکرارش زیر لب باعث شد یادم بیاد منو این مردک معلوم الحال دودره باز باهم رفتیم ناکجا آباد مثلا مهمونی.

_مهمونی.. دعوا کردیم تو ولم کردی.

 

منی که نمیدونم کی دوباره بی رمق نشستم روی تخت و از زور خشم و ناراحتی میخوام چشمای خونسردش و از حدقه در بیارم.

_ آفرین.. گندای خودتم یادت بیاری حله.. بعدم من ولت نکردم آدم که زن صیغه ایش و ول نمیکنه فقط خواستم یه دور توی حیاط هوا به کله پر بادت بخوره.

 

هاء!؟ مردک دیوانه..

_صیغه؟.. من گور هفت جد و آبادم بخندم به تو نزدیک بشم چه برسه توهم صیغه بزنی! مردک روان پریش توهمی..

 

برق چشماش و فک سفت شده اش میگه اوضاع خوب نیست.

_تو فقط بلدی گند بزنی سامانتا جوری که از دیشب تا همین الان چندین بار بالا بیاریش طوریکه جون نداشته باشی بایستی.

 

 

♦در مورد چی حرف می‌زد!

_من کاری نکردم چرا همیشه میخوای همه تقصیرا رو بندازی گردن من!؟

من و به اجبار بردی اون مهمونی کوفتی پیش آدمای دیوونه تر از خودت که توش بودن.

_خوبه خیلی خوبه که عاقل ما که شما باشی با اوضاعی بدتر از همه از مهمونی میزنه بیرون!

میخوای بدونی نظرم در موردت چیه هیچکس دیشب اندازه تو گند نزد.

هنوز با این همه ادعات اندازه یه بچه چهار ساله هم نمیفهمی که از دست غریبه ها چیزی نگیری و کوفت نکنی.

 

چند باری پلک میزنم و حرف ها و بدوبیراه هایی که نوک زبونم چیده بودم میماسه و… چی خوردم از کدوم غریبـ…!

_آره.. اون مرد روشنه.. همون پرندهه.. یه چیزی به خوردم داد. اعصابم خورد بود تشنم شد و..

نگاهی که به جای نامعلومی دوختم و زمزمه وار وقایع به یاد آورده رو زیر لب بلغور میکردم و میچرخونم طرف هامرزی که از نگاهش آتیش میباره.

چرا دست پیش و گرفته بود!؟

_اما.. اما اونو پیشخدمت آورد.

 

پوزخندی میزنه و انگار حوصله اش و سر بردم و بی قرار رفتنه میگه..

_ و اون پیشخدمت خونه کی بود؟

_خودش ..

_ آفرین.. خیلی خوبه که انقدری باهم صمیمی شدین که حرف از مایملاکشم بزنین.

_ حق نداری بهم تیکه بندازی.. کف دستم و که بو نکرده بودم قراره چیز خورم کنن.

_نه اما هوش و حواسم نداری بفهمی آب میوه ای که داری میریزی تو حلقت مزه اش فرق داره.

در ثانی مگه من نگفتم از کنارم تکون نخور.؟

 

مثل آتشفشان منفجر شدم و گدازه هام به خودمم رحم نکرد و با نیرویی که از خشمم گرفتم بلند میشم و به طرفش میپرم.

_تو.. همش تقصیر تو بود. من از کنارت جم نمیخوردم!؟ از کی تا حالا سه نفری تانگو میرقصن!..

یا گوشه ی خلوت دو نفره میشه سه نفره؟ منو سر خر برده بودی اگه میخواستی با یکی دیگه بپری؟

 

چنگی به موهای جلوی صورتم میزنم و انگار داغ دیشب تازه شده بود و عصبانی تر از قبل بهش میتوپم..

_تو.. تو منو خورد کردی.. از همون حیاط هم مشخص بود زده به سرت و ای کاش من راهم و پیدا میکردم و برمیگشتم تا اینکه بیشتر از این غرورم خورد بشه و در آخر چیز خورم کنن، که حالا با این وضع و اوضاع وایستم جلوی تو نکیر و منکر ازم بکشی.

 

 

 

در عوض جواب، زبونی که روی لبش میکشه و نگاهش و روم بالا پایین میکنه..

صورتم درهم میره و من و به پشمشم نمیگیره! برای کی داشتم حرف میزدم.

فاصله ای که تقریبا هیچ بود و کلافه با قدمی به عقب جبران میکنم.. اما..

 

چیزی زیر پام گیر میکنه و فقط یه نگاه کافی تا کفش های پاشنه بلندی که دیشب پام بود و تشخیص بدم.

جیغ دستپاچه و بلندم دست خودم نیست و بیخودی دور خودم میچرخم، پاهای لختم بدجور توی ذوق میزنن.

_تو چیکار کردی!؟! لباسای من کو!!!..

 

اینبار دست به سینه میشه و چشم هاش با خباثت روی پاهای برهنم قفل میکنه و تازه پوزخندی هم حواله ام میکنه.

_ چشمات و ببند.. روت و اونور کن..

جیغ زنان ادامه میدم..

_گفتم نگام نکن لعنتی.

 

خودم پرت میکنم روی تخت و پاهام و میکشم زیر ملافه.. من چقدر احمقم!!

با همین وضع یک ساعته جلوش اُورد میدم و خط و نشون میکشم!

_تو دیوونه ای.. تو.. دیوونه ای.. آخرش از دستت سکته میکنم و راحت میشم ..عوضی..عوضی..

 

اشکه که از چشم هام میباره و چی دیگه از من مونده که بخوام حفظش کنم وقتی هیچ حریمی بین من و این مرد غریبه روبه نمونده.!

صدای در که بلند میشه انگار ولوم منم اوج میگیره و سرم و میبرم زیر متکا و ملافه رو میکشم روم تا صدام و خفه کنم.

 

ساعتی از سکوت خونه ای که حتی نمیدنم کجا هست میگذره. عمارت و که مطئن بودم نیستم چون هیچ دکورش به اونجا نمیخورد ولی حتی با یک نگاه ساده از پنجره هم می‌شد تشخیص داد، چون میتونستم کل شهر و زیر پام ببینم.

 

از کمد لباس های درندشتی که مال خود عوضیش بود زیرشلواری پیدا میکنم.. اما پیراهنی که تنمه رو جایگزین نکردم.

به اندازه کافی پوشیده بود.. هه البته اگر زیرش شلوار میپوشیدی.

چه بد که روسری، شال یا یه همچین چیزی سرش نمی‌کرد. حالا هر چقدر هم جلوش همه چیزم و ریخته باشم بیرون و چشای هیزش وجب کرده باشه.

 

حالا مثلا یه تیکه پارچه هم پیدا کردم انداختم رو سرم وقتی نه کیفی دارم ونه پول و گوشی چه غلطی میخوام بکنم!

اصلا کجای شهرم؟

با یادآوری اوضاع خیتی که داشتم آهی میکشم و نا امید میشینم روی تخت..

تقریبا بعد خروج از سرویس بهداشتی چیز دندون گیری از اتفاقات مهمونی یادم نمیاد چه برسه به لخت شدنم..

وای خداااا..

 

 

 

@

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x