همونطور که بازوش و گرفتم و دنبال خودم میکشونمش با سرتقی و کمی لرز میگه..
_اتاق و… بگیر یه جو… ری.. با… هم.. کنار میایم.
احساس میکنم دستش سرده و با کشدار شدن کلماتش و شل شدن قدم هاش هر لحظه انتظار از حال رفتنش و دارم. حتی منم متوجه شدم فشارش افتاده.
_ فکر کردی من جام و به کسی میدم یا زورت بهم میرسه!
یه لحظه سکندری خورد و نزدیک بود جفتمون و کله پا کنه که با کمک عصای دستم مانع شدم اما در عوض روی مچ در رفته ام فرود اومدم و از درد هیسی کشیدم.. اینبار دست آزادم و دور تنش پیچیدم و به خودم چسبوندمش.
_منـ..که زو… رم بزنم بیـ..خوده.. کلـ..لا آدما..یی که دو…ر منو گرفـ..تن… گر…دنشون خــ…..ییییلییی کلفته.
یکم دیگه مونده بود تا کنار لاشه ی سوخته ماشین برسیم که با گرمایی که داشت از هر جایی برای گذران شب مطمئنتر و بهتر بود.
هرچند نمیدونستم عکس العملش چی میتونه باشه البته که جنازه رو با خودشون برده بودن و خبری ازش نبود ولی اثار خون ریخته شده ای که تا حد امکان با خاک پوشونده بودم رو نمیشد ندید گرفت. به ادامه گفت و گوی بیخود و حواس پرتمون ادامه میدم.
_بهم برخورد مگه جز منه گردن کلفت کس دیگه ای دور و برت هست؟
دستی به سرش کشید و برآمدگی که رو کنج پیشونیش بود و لمس کرد و صورتش توهم رفت.
تمرکز جواب دان نداشت و این به نظر جالب نمیومد.
کنار در ماشین که کنده شده و حکم یه تکیه گاه و پیدا کرده بود و فاصله نزدیکی با لاشه نیم سوخته که هنوزم دود ازش بلند میشد مینشونمش و خودم هم کنارش ولو میشم.
گرمای دلچسبی داره و فکر نکنم تا صبح خاموش بشه. البته امیدوارم به اونجاها نکشه.
پیشونی و چشمم زق زق میکننن و دیدن با یک چشم اصلا جالب نیست.
سکوت بیابون و ترق و تروقی که هنوز از جنازه سوخته بلند میشه تنها صدای موجوده.
یه لحظه شونم سنگین میشه و سرش روی تنم خم شده.. کمی درازش میکنم و سرش و روی پای جمع شده ام میزارم که جنین وار توی خودش مچاله میشه.
یکی از پاهاش برهنه ست و اون یکی رو فقط یه دمپایی لا انگشتی ساده پوشونده.
نفس بلندی میکشم و به حتم مقصر اصلی اینجا بودنش من بودم.
محموله لو رفته بود و مأمورمون تو زرد از اب در اومده و بار و با همه ی دم و تشکیلاتش فروخته بود.
دیر میرسیدم همه رو چپاول کرده بودن این بین درگیری حتمی بود و فقط به فکر این بودم که بودن این دختر با توجه به توانایی های درمانیش میتونه مفید باشه.
نگاهم روی نیمرخ رنگ پریده اش میچرخه و دستی که انگشت هاش ناخودآگاه لابه لای موهای بلندش برای خودشون جولان میدادن.
با شنیدن صدای چندتا ماشین و توقفشون کنارم و افتادن نورش روی صورتم، نگاهم و از لاشه ماشین میگیرم و تیشرتم و از تنم بیرون میکشم و روی موهای سامانتا میندازم.
مرد قد بلند و هیکلی بعلاوه چند نفر دیگه پیاده میشن و با عجله میان سمتمون.
_دیر کردین!
_نشد زودتر خودمون و برسونیم.. کمین کرده بودن درگیر شدیم..
با دیدن سرو صورتم نگران جلوم زانو میزنه و میپرسه..
_حالت چطوره! زخمی شدی رئیس؟
سری به طرفین تکون میدم و میگم..
_چیز مهمی نیست.. ماشین و بیار نزدیکتر..
عماد نگاهش روی سامانتا و من و ماشین و… در کل موقعیتی که داریم چرخ میخوره ولی عاقلانه سوال دیگه ای نمیکنه چون واقعا رو مود جواب نیستم و امکان داره همین چوب دستم و فرو کنم تو حلقش.
با احتیاط سرش و میزارم روی زمین و با کمک یکی از افراد بلند میشم.
یکی دیگشون میخواد سامانتا رو بلند کنه که بهش تشر میرم و عقب میکشه.
همون طور لنگ لنگان دست میندازم زیر بدنش که هنوزم با این همه سرو صدا خوابه و به نظر حال خوبی هم نداره.
میخوابونمش صندلی عقب که ناله ای میکنه و پالتویی که روی شونه هام انداختن میکشم روی تنش.
توی روشنایی نور داخل اتاقک ماشین بیشتر رنگ و رو پریده به نظر میاد و پیشونیش ورم کرده و کف پاهاش که حالا هر دو برهنه هستن خاکی و خونی..
صندلی جلو کنار عماد سوار میشم و بقیه افرادم توی دوتا ماشین دیگه جاگیر میشن.
_محموله رو کجا بردین؟
_سیلوی جنوبی..
داخل جاده اصلی میپیچه و نگاهم و از پنجره به مکانی میدم که چپ کردیم و حالا با سرعت ازش دور میشدیم.
_چقدر تلفات داشتیم؟
نفس عمیقی میکشه و با ناراحتی میگه..
_یک نفر کشته.. سه نفر مجروح که حال یکیشون خوب نیست.
زمزمه میکنم..
_حسینم بهشون اضاف کن.
دستش روی فرمون مشت میشه و زیر لب فحش درشتی میده.
_چرا نگفتی جنازه شو برداریم تا صبح خوراک حیوونا میشه یا مردم پیداش میکنن.
نفس عمیقی میکشم و چند ثانیه بعد میگم..
_جنازه ای درکار نیست.
_چی!!!
_جزغاله شد.. بعد کشتنش انداختن تو ماشین و باهم سوختن.
از بین دندون های جفت شده اش غرید..
_حیوونای کثیف.
_برو سمت عمارت.. برای سیلو هم خبره ترین افرادت و بزار برا نگهبانی..
_انجام شده.
_مخبر و گرفتین؟
_آره سر بزنگاه گیرش انداختیم فکر نمیکرد پیداش کنیم.. بچه ها انداختنش تو سرداب تا بیاین.