رمان از کفر من تا دین تو پارت۸۳

4.4
(23)

 

 

 

همونطور که بازوش و گرفتم و دنبال خودم میکشونمش با سرتقی و کمی لرز میگه..

_اتاق و… بگیر یه جو… ری.. با… هم.. کنار میایم.

احساس میکنم دستش سرده و با کشدار شدن کلماتش و شل شدن قدم هاش هر لحظه انتظار از حال رفتنش و دارم. حتی منم متوجه شدم فشارش افتاده.

_ فکر کردی من جام و به کسی میدم یا زورت بهم میرسه!

 

یه لحظه سکندری خورد و نزدیک بود جفتمون و کله پا کنه که با کمک عصای دستم مانع شدم اما در عوض روی مچ در رفته ام فرود اومدم و از درد هیسی کشیدم.. اینبار دست آزادم و دور تنش پیچیدم و به خودم چسبوندمش.

_منـ..که زو… رم بزنم بیـ..خوده.. کلـ..لا آدما..یی که دو…ر منو گرفـ..تن… گر…دنشون خــ…..ییییلییی کلفته.

 

یکم دیگه مونده بود تا کنار لاشه ی سوخته ماشین برسیم که با گرمایی که داشت از هر جایی برای گذران شب مطمئنتر و بهتر بود.

هرچند نمیدونستم عکس العملش چی میتونه باشه البته که جنازه رو با خودشون برده بودن و خبری ازش نبود ولی اثار خون ریخته شده ای که تا حد امکان با خاک پوشونده بودم رو نمیشد ندید گرفت. به ادامه گفت و گوی بیخود و حواس پرتمون ادامه میدم.

_بهم برخورد مگه جز منه گردن کلفت کس دیگه ای دور و برت هست؟

 

دستی به سرش کشید و برآمدگی که رو کنج پیشونیش بود و لمس کرد و صورتش توهم رفت.

تمرکز جواب دان نداشت و این به نظر جالب نمیومد.

کنار در ماشین که کنده شده و حکم یه تکیه گاه و پیدا کرده بود و فاصله نزدیکی با لاشه نیم سوخته که هنوزم دود ازش بلند میشد مینشونمش و خودم هم کنارش ولو میشم.

گرمای دلچسبی داره و فکر نکنم تا صبح خاموش بشه. البته امیدوارم به اونجاها نکشه.

پیشونی و چشمم زق زق میکننن و دیدن با یک چشم اصلا جالب نیست.

 

سکوت بیابون و ترق و تروقی که هنوز از جنازه سوخته بلند میشه تنها صدای موجوده.

یه لحظه شونم سنگین میشه و سرش روی تنم خم شده.. کمی درازش میکنم و  سرش و روی پای جمع شده ام میزارم که جنین وار توی خودش مچاله میشه.

یکی از پاهاش برهنه ست و اون یکی رو فقط یه دمپایی لا انگشتی ساده پوشونده.

 

نفس بلندی میکشم و به حتم مقصر اصلی اینجا بودنش من بودم.

محموله لو رفته بود و مأمورمون تو زرد از اب در اومده و بار و با همه ی دم و تشکیلاتش فروخته بود.

دیر میرسیدم همه رو چپاول کرده بودن این بین درگیری حتمی بود و فقط به فکر این بودم که بودن این دختر با توجه به توانایی های درمانیش میتونه مفید باشه.

 

نگاهم روی نیمرخ رنگ پریده اش میچرخه و دستی که انگشت هاش ناخودآگاه لابه لای موهای بلندش برای خودشون جولان میدادن.

با شنیدن صدای چندتا ماشین و توقفشون کنارم و افتادن نورش روی صورتم، نگاهم و از لاشه ماشین میگیرم و تیشرتم و از تنم بیرون میکشم و روی موهای سامانتا میندازم.

 

مرد قد بلند و هیکلی بعلاوه چند نفر دیگه پیاده میشن و با عجله میان سمتمون.

_دیر کردین!

_نشد زودتر خودمون و برسونیم.. کمین کرده بودن درگیر شدیم..

با دیدن سرو صورتم نگران جلوم زانو میزنه و میپرسه..

_حالت چطوره! زخمی شدی رئیس؟

 

سری به طرفین تکون میدم و میگم..

_چیز مهمی نیست.. ماشین و بیار نزدیکتر..

عماد نگاهش روی سامانتا و من و ماشین و… در کل موقعیتی که داریم چرخ میخوره ولی عاقلانه سوال دیگه ای نمیکنه چون واقعا رو مود جواب نیستم و امکان داره همین چوب دستم و فرو کنم تو حلقش.

 

با احتیاط سرش و میزارم روی زمین و با کمک یکی از افراد بلند میشم.

یکی دیگشون میخواد سامانتا رو بلند کنه که بهش تشر میرم و عقب میکشه.

همون طور لنگ لنگان دست میندازم زیر بدنش که هنوزم با این همه سرو صدا خوابه و به نظر حال خوبی هم نداره.

 

میخوابونمش صندلی عقب که ناله ای میکنه و پالتویی که روی شونه هام انداختن میکشم روی تنش.

توی روشنایی نور داخل اتاقک ماشین بیشتر رنگ و رو پریده به نظر میاد و پیشونیش ورم کرده و کف پاهاش که حالا هر دو برهنه هستن خاکی و خونی..

صندلی جلو کنار عماد سوار میشم و بقیه افرادم توی دوتا ماشین دیگه جاگیر میشن.

_محموله رو کجا بردین؟

_سیلوی جنوبی..

 

داخل جاده اصلی میپیچه و نگاهم و از پنجره به مکانی میدم که چپ کردیم و حالا با سرعت ازش دور می‌شدیم.

_چقدر تلفات داشتیم؟

نفس عمیقی میکشه و با ناراحتی میگه..

_یک نفر کشته.. سه نفر مجروح که حال یکیشون خوب نیست.

 

زمزمه میکنم..

_حسینم بهشون اضاف کن.

دستش روی فرمون مشت میشه و زیر لب فحش درشتی میده.

_چرا نگفتی جنازه شو برداریم تا صبح خوراک حیوونا میشه یا مردم پیداش میکنن.

 

نفس عمیقی میکشم و چند ثانیه بعد میگم..

_جنازه ای درکار نیست.

_چی!!!

_جزغاله شد.. بعد کشتنش انداختن تو ماشین و باهم سوختن.

از بین دندون های جفت شده اش غرید..

_حیوونای کثیف.

_برو سمت عمارت.. برای سیلو هم خبره ترین افرادت و بزار برا نگهبانی..

_انجام شده.

_مخبر و گرفتین؟

_آره سر بزنگاه گیرش انداختیم فکر نمیکرد پیداش کنیم.. بچه ها انداختنش تو سرداب تا بیاین.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x