رمان از کفر من تا دین تو پارت ۸۲

4.4
(17)

انگار همون اطراف دارن دنبال چیزی میگردن! قبل اینکه چیزی بپرسم هامرز میگه..

_بیا دعا کنیم خیال کنن تو ماشین بودیم و مرگمون و باور کنن و دنبالمون نگردن.

_حالت دومش چیه؟

سرش و کج میکنه طرفم و پوزخندی میزنه..

_جفتمون به صبح نمیکشیم و بیخ..

 

با حرکت شصتی که زیر گلوش میکشه آب دهنم و قورت میدم.

_خیلی بی شخصیتی که تو این حالتم داری ته دلم و خالی میکنی.

_دوست داری بهت دروغ بگم؟!.. خیل خب.. به محض دیدنمون قراره با حموم و لباس های تمیز به علاوه چند پرس ماهیچه ازمون استقبال کنن.

 

حرصی می توپم..

_چطوره من تو رو تحویل بدم و جون خودم و نجات، هر چی باشه دنبال من من نیستن.. اینم یه راه حله جذابه.

_هوم… اینم میشه ولی خب بازم باید بگم من و که درجا نمیکشن چون زنده ام بیشتر از مرده ام به دردشون میخوره و اما تو..

 

چشم هاش و روی صورتم دور داده و دوباره نگاهش و به مردای دور آتیش میده..

_شاید محض سرگرمی چند ساعتی نگهت دارن شایدم همون لحظه اول یه تیر تو مغزت خالی کنن.

میدونی که دنبال منن، اونقدری هم حرفه ای هستن که نخوان شاهدی از خودشون باقی بزارن.

 

عوضی هر چی میگفتم یه جواب تو آستینش داشت.. البته که متوجه کنایه تو حرفاش شدم، چند ساعت عمه تو سرگرم کنن.. پر بیراهم نمیگفت لعنتی.

با ولوله ای که بینشون برپا میشه کنجکاو خیره میشم بهشون و با فهمیدن ماجرا چشم هام گرد میشه و دستم و جلوی دهنم میگیرم تا جیغ نزنم.

_نگاه نکن..

اما دیگه دیر بود با صدای بلند شلیک اسلحه چشم های من همه چیز و شکار کرد و تا عمر داشتم این صحنه از یادم نمیرفت و چه بسا کابوس شبانه ام میشد.

 

نفسم سخت و تند شده بود و سینه و گلوی خشکم و به خس خس انداخت. جسمی که از چند متری لاشه سوخته چیزی که چند ساعت پیش به اسم ماشین سوارش بودیم و روی زمین کشیدن و پیش پای یکی که انگار رئیسشون بود انداختن.

به حتم همون راننده ماشین حسینی بود که هامرز سراغش و می‌گرفت. انگار موقع ملق زدن ازش پرت شده بود بیرون.

 

بعد چند لحظه در حالی که متوجه حرکت اون جسم که به حتم هنوز نفس میکشید شدم اما طولی نکشید که با شلیک گلوله تن بی جونش روی زمین ثابت شد ودیگه تکون نخورد.

_کشتنش!… آره؟… کشتنش؟!..

احتیاج به انکار داشتم و کسی جز هامرز اطرافم نبود تا ازش بگیرم..

نگاهش میکنم..در سکوت با نفس های سنگین میخ صحنه روبه رو شده و حتی پلک هم نمیزنه.

_هامرز؟..

 

چشم سالمش هم الان دسته کمی از اون یکی که خونالوده نداره و هیچ حسی توی صورتش پیدا نیست.

ناگهان از این مرد کنارم وحشت میکنم. کسی که با این آدما در افتاده مطمئنا خودش هم کم مشکل نداره و تو کار خلاف..

وگرنه برای شوخی که آدم نمیکشتن! خدا میدونه این آدم کنارم چه کارهای وحشتناکی انجام داده بود.

 

انگار حس نگاه و ترسم و از فاصله ی نامحسوسی که ازش میگیرم درک میکنه که نفس عمیقی میکشه و خشک میگه..

_مطمئن باش کنار من بودن خیلی بهتر از اون آدماست.. نمیگم آدم خیلی بهتری ام یا بچه پیغمبرم ولی حداقل تو عمرم جون کسی رو نگرفتم.

 

به هر دلیلی حرفش و باور کردم با اینکه شاید عمر شناخت این آدم به دو ماه هم نمی‌کشید اونم با برخورد های کوتاه و بعضا ناخوشایندی که داشتیم.

اما کنترل اضطراب و ترسی که از ابتدای راهی که از شب قبل شروع شده بود و تا الان تو وجودم پنهان کرده بودم و به رو نمیاوردم، کم کم داشت مشکل میشد و دیگه نمیتونستم خوددار باشم و تو مخفی کردنش اختیاری نداشتم.

_شاید به بدی اونا نباشی ولی مطمئنا شباهت هایی باهاشون داری.

 

انقباض فکش از فشرده شدن دندون هاش میگفت.. منتظر جواب نبودم کاملا خبری گفته بودم، البته که اونم پاسخی نداشت.

صدای موتور ماشین و آدمایی که بلاخره با قربانی کردن یک آدم و فرض مردن ما توی یه مشت آهن پاره، خوی حیوانیشون ارضا شد و رفتن.

 

چند دقیقه ای میشد که روی تپه وبا نگاهی به آسمون دراز کشیده بودم. اما هامرز با تکیه به همون اهرم عصا مانند هر طور بود افتان و خیزان خودش و به بقایای چیزی که از ماشین و حسین بیچاره مانده بود رسونده و دلم نمیخواست بدونم چه کاری انجام می‌داد.

شارژ باطری گوشی هم صداش دراومده بود ولی نگرانی خاصی از این بابت توی چهره هامرز ندیده بودم.

 

به پهلو میشم و یه دور دیگه همه چی رو با خودم دور میکنم و در آخر بازم نمیفهمم کجای راهو اشتباه رفتم که حالا اینجا با این وضع روی خاک ها غلط میزنم و جز یک تونیک و شلوار چیزی تنم نیست و هر ازگاهی باد ملایمی که میوزید لرز به تنم می انداخت .

_پاشو تا یکی دو ساعت دیگه اینجا خیلی سرد میشه و تا صبح یخ میزنیم.

 

هنوز دارم روی خاک با انگشت اشکال مختلف میکشم و بی توجه به حرفش تکونی به خودم نمیدم.

_قراره بریم هتل؟!

_یه دونه اتاق یه تخته بیشتر ندارن و چون نه خواهرمی نه زنمی نه صیغه ای چیزی گفتن باید از اماکن نامه ببریم.

به قدری جدی و طبیعی این جملات و گفت که چند ثانیه هنگ نگاهش کردم و کم مونده بود دنبال هتل کذائی مثل ابله ها سرم و به اطراف بچرخونم.

#هامرز… آس

 

با اتمام حرفم دیگه در حالت نشسته دراومده و با صورتی گیج و مات شنوده خیره من بود تا… کم کم با شیب ملایمی که لبش گرفت به نیشی باز و تبدیل به خنده ای بلند شد.

 

چنان که سرش و به عقب پرت کرد و از ته دل قهقهه زد..تصویری مصور و زیبا از زنی با موهای پریشون زیر نور ماه، تو بیابونی تاریک که رو به آسمون می‌خندید.

نمیدونم چطور ولی وقتی به خودم اومدم که فلاش دوربین این لحظه رو چند بار ثبت کرد.

شاید کمی هم مربوط به علاقه ای که به عکاسی داشتم بود و سوژه ای ناب که به تورم خورد.

به هر حال این دختر شوریده حال اونقدری از خود بیخود بود که حتی متوجه این نکته نشه.

 

به نظر اولش شاید با کنایه و تمسخری که تو جمله ام داشتم به نکته خنده داری رسیده بود..!

ولی وقتی نرم نرمک از حد نرمال خارج وخنده به قهقهه ای طولانی و آزار دهنده که توی سکوت بیابون طنین انداز شد تبدیل، دیگه نمیشد گفت طبیعی..

همه استرس و اضطرابی که در تمام لحظات تعقیب و گریز تو وجودش ریخته بود و با چپ کردن ماشین به اوج خودش رسید و دقیقا تیر خلاص آخر و دیدن صحنه ای که برای هر آدم نرمالی قطعا بهم ریختگی روحی و روانی در برداشت با این برون ریزی خودش و نشون داد.

 

خب انتظارش و کم و بیش داشتم وگرنه به موجودیت یک دختر عادی و معمولی باید شک میکردم این اتفاقات قطار شده برای یک مرد هم سنگین تلقی می‌شد چه به این دختر.!

چند لحظه ای طول کشید تا آتشفشان فوران خنده هاش فروکش کنه و با نوک انگشت قطره هایی که از کنار چشمش روون شده بود و پاک کرد.

 

نفس عمیقی میکشه و به سختی از جا بلند میشه و شروع میکنه تلو تلو خوران به راه رفتن بی هدفی که مهم نبود به کجا ختم میشه.

_سامانتا…! سامانتا!!

تنها واکنشی که به چند باره صدا کردنش نشون میده دستی که به معنای برو بابا از پشت سر حواله ام میکنه.

فحشی بی نام و نشون زیر لب میدم و با کمک عصا لنگ زنان دنبالش راه می افتم.

 

به قدری سست و بی اراده هست که بعد چند قدم بهش برسم و با کشیدن دستش بدنش به طرفم تاب بخوره.

_هووی… دستم و شکستی… ولم کن.

_کجا سرخود راه افتادی! زده به سرت داری کجا میری؟

برعکس خنده های جنون آسای دقایقی قبل حالا صورتش به قدری بی حوصله و بی تفاوت بود که من و متعجب کرد.

_چه فرقی… میکنه!… از کدوم… طرف بری! مگه… لوکیشن… هتل و…. برا تو فرستادن؟

_ به یک اتاق یه تخته راضی انگار!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x