رمان از کفر من تا دین تو پارت 41

4.8
(17)

 

خاتونم انگار آب شده رفته تو زمین جالبه که اینم سراغش و نمیگیره البته غیر دیشبی که حالش خوب نبود.
شروع میکنم شمردن درختا تا جایی که چشم هام داره هر تنه رو چهارتا چهارتا میبنه.

دیشب نتونستم بخوابم الان زیر این آفتاب کم جون پاییزی و گرمای آلاچیق مثل یک مرغ دارم شل میشم و کم مونده کرک و پرم و پهن زمین کنم.
نیم نگاهی به پشتم و چشم های بسته طرف میندازم یه ژستی گرفته که نگو جای مریم خالی غش و ضعف بره..
سرم و تکیه میدم به چهارچوب ورودی و چشم هام روی هم میره.

_با هیچ کس اینجوری رفتار نمیکردی که با این دختری!
_زبونش درازه…
_یعنی چی هامرز؟!.. از کی تا حالا تو مسئول چیدن زیون دخترای مردم شدی؟
_از وقتی که برای من کار میکنن.

صداهایی که با تن بلند یا کوتاه و بم، جسته گریخته به گو‌شم می‌رسید از خواب بیدار میشم.
_باشه این دو سه روزم میگذره بعد ببینم میخوای حرصت و سر کی خالی کنی.

این صدای..!
تکونی میخورم که گردن خشک شده ام صداش در میاد. دستی روش میزارم و متعجب به اطرافم نگاه میکنم و در کسری از ثانیه متوجه موقعیتم میشم. روی همون پله خوابم برده بود.
بلند میشم و به طرف آلاچیق میچرخم خاتون و نشسته به جای رئیسش میبینم.
تو فکر و حواسش به من نیست.
_خاتون…؟

برمیگرده طرفم و ناراحت نگاهم میکنه..
_اینجا جای چرت زدن نیست.
چیزی ندارم بگم. حق با اونه..
آهی میکشه و با گفتن“ دنبالم بیا“ راه میفته طرف عمارت. سینی رو برمیدارم و دنبالش راه میفتم.هر کی عصبانی سوزنش به من گیر میکنه،!

از کنار سالن که رد میشم نگاهم میچرخه روی آشفته بازاری که ظهر درست کرده..
ظرف های شکسته و غذای ریخته شده کاملا جمع و یه رومیزی تازه روی میز انداختن.
نمیدونم چرا من خجالت میکشم از اوضاعی که به چشم بقیه اومده.
اینا قابلیت اینو دارن حتی تو دو روز باقیمونده منو دیوونه کنن.

لیوان خالی رو میزارم توی سینک این طرف کارش از بیخ و بن مشکل داره از دمنوش و دعا و ماساژ هم کاری ساخته نیست.
نگاه خاتون میکنم که پیشبند بسته و تند تند داره برای شام چیزی بار میزاره.
_مثه مجسمه واینستا، بدو میوه هارو بشور.. دیر شد.

نگاهم روی ساعت میچرخه.. تازه پنج عصره.. و قبل اینکه چیزی بپرسم ادامه میده..
_برای شب مهمون داریم..داره زلزله میاد..
البته جمله دوم و با خودش زیر لب زمزمه میکنه..

خدا بخیر کنه این مرکز بلایای طبیعی رو.. خودش کم از آتش فشان نداشت حالا یه زلزله هم داره به جمع زیبامون اضاف میشه..

دیدن خاتون موقع آشپزی به قدری جذاب بود که ناخوداگاه یاد یانگوم افتادم و غذاهای دل آبکنی که حتی از سیب زمین خام درست میکرد و به دست اون تبدیل به ماهیچه میشد.
خیلی دوست داشتم یکی از اون میزهای مربعی کوچولوشون با پیاله هایی که قد گنجشک توش میریختن و جلو خودم داشتم.

وقتی ساعت هشت شب به میز غذایی که خاتون تدارک دیده بود نگاه کردم دیگه یانگوم کاملا محو و خاتون پدیدار شده بود.
دو نوع سالاد.. ماهی گریل شده شکم پر و سه نوع دسر که اسم یکشو نتونستم به یاد بیارم و راویولی گوشت و قارچی که دیدنش هم سیرت میکرد.

با صدای خنده ی بلند و صحبت هایی که بنشون می‌شنیدم حواسم پرت بیرون شد.
زلزله شون رسیده بود چون امکان نداشت از همچین ابوالهولی که تو خونه داشتیم این صدای اهنگین و بشنوی. انگار داشت با خاتون شوخی میکرد.
اینکه توی این خونه خاتون بیشتر از یک خدمه باشه کاملا مشخص بود. حتی گفتگویی که اون مردک مغرور باهاش داشت هم گواه احترام خاصی بود که براش قائله.

با دیدن گونه های گل انداخته خاتون وسط صورت سفیدش میگفت این زلزله کارش و خوب انجام داده.
_دوتا قهوه بریز ببر.. تا من تزئین غذا رو تموم کنم.
فکر میکردم مثل هر دفعه پذیرایی با بقیه یا خودشه.. یه جور استرس نا به هنگام به جونم افتاد.
با اینکه هیچ کدوم از افراد این عمارت نمی تونستن آشنای من در بیان ولی رفتن جلوی چشم هاشوم با لباس خدمه و این عنوان کوفتی اصلا خوشایند نبود.

خواستم از زیرش شونه خالی کنم ولی با یاد ظهر و حرفی که بهم زد مبنی بر انجام دادن کارهای خودم نه خاتون ناچار دهنم و بستم و قهوه ها رو آماده کردم.
طبق معمول دستی به شالم میکشم و بعد از پیچ تزئینی وارد سالن میشم.
دو مرد چهارشونه پشت به من روی مبل نشستن و یکیشون داره از جزئیات قراردادی که انجام داده صحبت میکنه.

سر پایین میندازم و سینی رو محکم تر بین انگشت هام فشار میدم.
خدا رو شکر با اومدن من هم صبحبتشون تغییری نکرد..
یکی از فنجون هارو جلوی اون بخت والنصر میزارم و دیگری رو جلوی نفری بعدی که..
_مرتیکه فکر میکرد اسم جهان سوم و رومون گذاشتن دیگه ته دنیاییم و یه مشت گاگول نشستن جلوش.. یه قراردادی باهاشـ….
_اوف.. چشمان سیاه قربانت شوم خانت به کجاسـ…
_ببند سروش..

دست من با فنجون خشک شده و دقیقا نمیدونم این وسط کی به کیه؟!

صدای خشن و مردونه ای که اختتامیه شعر سروش نامی میشه و آخرش تک سرفه ای به نافش میبنده.
_چیزی نگفتم که داداش ترش میکنی!.. یه مدت بلاد کفر بودم هرچی رنگ و رو رفته و زردنبو بود، جلوی چشمم خودشون و تاب میدادن..
اینه که جنس وطنی با این هیبت حاج خانومی عجیب به چشمم پررنگ اومد و زبون از کف داد این چشم ها.

فنجون و میزارم میز کنارش وسعی میکنم چشم تو چشمشون نشم.
ولی لحظه ی آخر با پیس پیس شیطنت بار سروش برای جلب توجه ام سرم ناخودآگاه به بالا چرخیده ونگاهم و بهش میدوزم.
رنگ رخ پریده من و چشم هایی که کم کم شیطنتش رنگ میبازه و با گوشه های تنگ شده زل میزنن بهم.

مکث بیشتر جایز نیست مخصوصا با سنگینی چشم های وحشی کناریم، مستقیم راهم و به طرف آشپزخونه میگیرم .
لرزش دستم و با مشت کردن سینی کنترل کرده و اتوماتیک میرم طرف خاتون که با گفتن چیدن میز شام کار بعدیم و شروع میکنم.

تمام مدت سکوتم به قدری توی ذوق میزد که حتی خاتون هم گهگداری متعجب نیم نگاهی بهم می انداخت.
از اونجایی که دیگه تحمل این فضا رو ندارم و برام مهم نیست فردا چه حرف هایی قراره بشنوم پس از خاتون میخوام که زودتر برم خونه باغ و خوشبختانه مخالفت نمیکنه.

با اینکه نه نهار درست و حسابی خوردم، نه شام ولی احساس سیری کاذبی دارم و از شدت سنگین بودن معده ام حالت تهوع بهم دست میده که با نفس های عمیق هوای تمیز شب باغ سعی میکنم پسش بزنم.

بچه ها فارغ از اتفاقات عمارت نشستن دور هم و دارن شام مختصر و سبکی که تهیه کردن و میخورن آزاده تعارفی میکنه ولی با تکون سر رد میکنم.
تنها چیزی که میخوام تنهایی و سکوت..
کاش این دو روز هم تموم بشه راضی ام زیر پنجره اتاق مادرم یه تشک بندازن فارغ از هر فکر و خیالی که باعث بشه از خودم متنفر بشم همونجا بکپم.

شال و از دور گردنم باز میکنم، سارافن نحس و از سرم بیرون میکشم و با یک تیشرت و شلوار گرم میرم تو تخت و پتو رو میکشم سرم و قفل گوشی رو باز میکنم.
صفحه سرد و بی روحش با چند پیام تبلیغاتی مزین شده.
قطره اشکی برا غربت دلگیرم از گوشه ی چشم راه میگیره و توی ملافه ی بالشت خفه میشه.
سر انگشت ها ناخوداگاه روی صفحه تایپ حرکت میکنن و چه غریبانه اسمی ممنوعه که با گوشت و خونشون عجین شده بود رو سرچ میکنن.
کیانمهر صولتی…

نمیدونم چرا فکر میکرد حواسم به نگاه های گاه و بیگاهش نیست ..
کور که نبودم، متوجه سکوت ناگهانیش با دیدن دختره شدم ولی در ادامه بعد نگاه سوالی من با لودگی سعی در رفع و رجوع عکس العملش داشت.

سر میز چشم هاش زیادی اطراف میچرخید و نمیدونم چرا با فکر به اینکه دنبال ردی از دختره ست سگرمه هام تو هم رفت.
_عاشق دست‌پختتم خاتون.. مثل همیشه معرکه بود. من هر وقت میرم اونطرف اول دلم برای غذاهای تو تنگ میشه بعد برای در و دافای تولید داخل.

خاتون لبش و گاز ریزی میگیره و با لبخندی میگه..
_نوش جونت پسرم.. کاش خودتم دست یکی از همین درو دیوارا رو میگرفتی دیگه تنها اینور و اونور نمی‌رفتی تا نه چشم هات نه دلت زیادی از خودشون کار بکشن و شل بشن.

بی حوصله به صحبتشون گوش میدم و چیزی فکرم و مشغول کرده که خودم هم نمیدونم چی..
_خاتون واقعا فکر کردی داره جدی میگه فیلمت کرده این بشر.. همچین میگه انگار اونطرف به خودش سخت میگیره..
از لایو ها و عکس های رنگ و وارنگت معلومه دل تنگت خیلی احتیاج به تخلیه چاه داره تا هر چیز دیگه ای.

چپ چپی به تک خنده بلندش میرم.. چه سرخوش بود این آدم.
_جون تو دلم برای تو یکی قد یه گنجشک شده بود ولی حتی توی دلمم یه کپه قد واقعیت ریده بودی به اوضاع و احوالمون.
اینبار خاتون به جفتمون چشم غره میره..
_پاشو سروش یه دستی برسون میز و جمع کنیم.

با اخم های درهم تندی نگاهم و به آشپزخونه میدم و سوالی به خاتون چشم میدوزم.
خودش و با جمع کردن بشقاب ها سرگرم میکنه و با زیر لب گفتن..
_حالش خوب نبود
قضیه رو ماستمالی کرد.

برعکس من که خیلی خشک بودم سروش همیشه برای هر حرف خاتون جان فشان حاضر و آماده بود.
لیوان دلسترم و برمیدارم و روی یکی از مبلای سالن میشینم.
حین تمیز کردن میز متوجه پچ پچ هایی که با کمترین تن صدا میکردن بودم.

از آخرین باری که یه دسته ظرف برمیدارن میرن توی آشپزخونه مدت زیادی میگذره.
لیوان خالی رو برمیدارم تا بهشون ملحق بشم. تنها نشستن لطفی نداشت.
با صدای سروش قدم هام و آهسته تر برمیدارم.
_کس و کارش کین؟ از زیر بته که بالا نیومده.!
_فقط یه آدرس داخل فرم نوشته حتی تمام سفته هایی که برای ضمانت بوده به امضای خودشه.
_اون آدرس و میخوام.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x