رمان از کفر من تا دین تو پارت 44

4.6
(26)

 

با همون پوزیشن اما مبهم جواب میده..
_میل خودته.. میخوای نصفت و جا بزاری؟ البته من به نصفه نیمه عادت ندارم کاملش رو ترجیح میدم.

خب نوش جونت وقت میگه گم شو یعنی بزن به چاک تا تیکه بارت نکنه.
خب خدارو شکر.. هم اخراجم کرده هم میتونم برم ولی چرا ته مهای دلم شور میزنه.
از اتاق که بیرون میزنم با رسیدن هوای تازه راهرو و رها شدن تن منقبضم، میفهمم خفقان فضای اتاق و بودن زیر نفوذ شخصی که ابهت و قدرتش میتونست فشار زیادی بهم تحمیل کنه منو عصبی و خسته کرده.

نه خاتونی در کار بود نه وفا.. هنوز نمیدونم تکلیفم چیه و کمی گیج میزنم یه جورایی این وسطا یه چیزی گم شده انگار یک قطعه از پازل نیست و من اصلا نمیدونم طرحش چیه تا بزارم سر جاش.
از تایم نهار هم گذشته و تازه به فکرم میرسه این بشر چه جور هنوز نرفته برگشت عمارت و این ٱشوب و دید.

میرم خونه باغ و سکوت بی سابقه ای این وقت روز اینجا حاکمه.!
توی آشپزخونه هم خبری از دخترا نیست و فکر میکنم یکم غیر عادی میتونه باشه!؟
وسایل های مختصرم رو جمع میکنم و مانتو و شلوار خودم و میپوشم و میشینم سر تخت.
خب همینجوری که نمیشه رفت.. باید مدارک و سفته هام و بگیرم اما از کی! همه غیبشون زده؟

بازم میام توی سالن و دوری میزنم ولی انگار جز خودم کسی پاش و داخل نزاشته.
برمیگردم داخل اتاق و روی تخت دراز میکشم و نمیفهمم کی چشم هام گرم میشه و به خواب میرم.
با خیسی چندش آوری درست زیر گلوم و احساس مورمور شدن پوستم چشم باز میکنم و متعجب به فردی که تازه سنگینیش و روی تنم حس میکنم چشم میدوزم.

هوای اتاق نیمه تاریکه و تاری دید و گیجی بعدخواب هم دست به دست هم میدن تا هنوز نتونم تشخیص بدم اطرافم چه خبره.. اتاق غریبه ست و لباس حریر تنم اونی نیست که به یاد میارم !؟
با مالش فردی که تنش و مماس با تنم کرده و زبون و لب هاش روی بالاتنه ام گردش میکنه چشم هام فراخ و به آنی میفهمم این وضعیت به کل مشکل داره؟

لحظه ای احساس لذت توی تمام تنم میپیچه و این مرد کاربلد میدونه چطور از توانایی هاش استفاده کنه اما یه حس متناقض میگه چیزی این وسط درست نیست.
دست هام و حرکت میدم تا سرش و از تنم جدا کنم و با سستی که ناشی از شهوته میگم..
_ولم کن.. تو کی هستی؟ داری چیکار میکنی!

خب انگار کار سازه وقتی صورتش و بالا میاره چشم های تیره ش و میدوزه توی نگاه وحشت زده ام..
_فکر کردی قراره بدون دادن خسارت تشریفت و ببری؟!.. شاید چند بار لذت بردن از تنت بتونه نظرم و راجب رفتنت عوض کنه.

انگشت هاش که سینه ام رو قاب میگیره و با فشارش درد توی تنم میشینه و مرز بین درد شهوت و حس میکنم.
البته درک اینکه قراره خسارت و با چه تاوانی پرداخت کنم عقل و وامیداره به هر حسی غالب بشه و دستور و به همه اندام ها صادر میکنه و به تقلا می افتم.
_کار من نبود.. به خدا کار کن نبود.. من نشکستم کار خودش بود.. ولم کن بیشرف..برو از خودش خسارتت و بکش بیرون..

با تکراری طوطی وار و مشت هایی که توی سرو صورتش میکوبم و واکنشی نداره.. دریغ از کمی آزادی یا فاصله..
داغی تن های بهم چسبیده مون با پوششی که انگار هیچه کم کم حسم و از لذت به خفگی تغییر داد.

_بسه.. ببین منو..هی..
پرش پلک هام با تپش بی امان قلبم برابری میکنه و انگار با هر بار فرود اومدن روی چشم ها میخواد مرز بین واقعیت و کابوس و تفکیک کنه.
حتی رنگ ها هم پیش چشمم معنای خاصی ندارن.
_چته تو دختر.. خواب بد دیدی؟.. اوه ببین چه خیس عرقه!..
نگاه غریبه و ناباورم از روی صورتش رد میشه و تو فضای اتاق دور میزنه.. سرم و همراه با دستم بلند کرده و روی تنم میکشم و با لمس پارچه های زبر عوض حریر نرم، بلاخره با آسودگی سرم روی بالش میفته و نفسم بالا میاد.

صدای فریادش مثل مته فرو میره تو مغزم..
_آذذذذر…بدو یه لیوان آب بیار برا سامی..
دستش روی آرنج و پشت گردنم میشینه و فشاری برای بلند شدنم وارد میکنه، تازه متوجه موهای چسبیده به صورت و گردنم میشم و با جابه جایی هوا لرزی به تنم میشینه.

_آها.. پاشو بشین دست و صورتت و آب بزن.. بدنت خشک شده چه جوری خوابیده بودی آخه..
آذر میاد داخل و لیوان و میده دستم..
_این چشه؟!..
_نمیدونم چند بار صداش کردم نشنید انگاری کابوس میدید.

لیوان آب خنک و سر میکشم و درآخر مشتی ازش پر کرده میپاشم توی صورتم و با کف دست امتدادش میدم پشت گردنم.
_خاتون گفت وسایلات و جمع کنی بری عمارت اصلی..
نفس تازه جا اومدم با حرفش بند میاد.. خفه میپرسم.
_چرا.؟!

شونه ای بالا میندازه و نمیدونمی زیر لب میگه.
عوضش آذر با دودلی جواب میده..
_کلا نمیدونم امروز چرا همچی یه جوریه اون از وفا این از تو اونم از صدری..!
_من؟! وفا چی شده؟ صدری کیه!

کوله سبکم و روی شونه جابه جا میکنم و نگاهی به در خروجی باغ میندازم.. به نظر راهش خیلی کوتاهتر از جاده منتهی به ورودی عمارته..
ولی اصلش اینه که اصلا میتونم به راحتی که به عمارت وارد میشم از باغ خارج بشم!؟

در و با صدا باز میکنم و با بسم اللهی وارد میشم.
دقیقا روبه روم هر دو مثل نکیر و منکر نشسته روی مبل منتظر ورود بنده هستند.
حتی با نشستنشون هم از سنگینی فضا وهیبتشون کم نشده بود.. یکی رو کم داشتم اون یکی از ناکجاآباد افتاد وسط.

هر طرفی چشم میچرخوندم بهتر از دیدن آدمی بود که هرچند توی خواب و خیال ولی حس تقریبا واقعی لذت جنسی که بهم داده بود و با دیدنش به یاد میاوردم و احساس خجالت بیخودی میکردم.
لمس دست و دهانش.. پوف.. البته حتی توی خوابم همینجور سرد و نچسب بود مرتیکه.

با اشاره اون پسره سروش میشینم روی مبل و زل میزنم به دسته ی مبلی که روش نشستن به نظر بی آزار تر از این دو نفره.
صدای خشک و مردونه ش که بلند میشه چشم هام و ثابت نگه میدارم.
_از این به بعد اینجا میمونی..

چی شد؟ بی اختیار خیره میشم توی چشم هاش انگار همون نگاه تو خوابه! خیره، کنجکاو و.. یه حالتی که نمیدونم چه اسمی روش بزارم ..!
_از این به بعد؟! میمونم!… امروز آخرین روز از یک ماه قراردادی بود که امضا کرده بودم و تمام.

اینبار سروش به حرف میاد و مردمکم با تکونی روش میشینه..
_این مال قبل از دسته گل امروزت بود که عجیب هم گرون حساب شد.
از جا پا میشم و بی اختیار قدمی به جلو برمیدارم.
_یعنی چی!؟ کدوم گل؟ چرا دارین از پیش رای صادر میکنین! کار من نبود.
رو چه حسابی و به چه حقی من گناهکار شدم که برام تعیین تکلیف میکنین؟

دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم، زده بودم به سیم آخر و هرچی مراعات رئیس و مرئوسی رو تا حالا کرده بودم بس بود.
_میخوام ببینم همین الان از اینجا بزنم بیرون کی میتونه جلوم و بگیره.

به قدری وحشی و افسار گسیخته بودم که اهمیتی به نگاه های متعجب و پوزخند روی لب هاشون ندم.
بند کوله رو روی شونه محکم میکنم و میچرخم طرف در..از صدای خفیف حرکت مبل و سایش پارچه میفهمم که یکیشون باید بلند شده باشه.
به عقب برنمیگردم ولی سرعتم و بیشتر میکنم و خودم میرسونم به راهرو که دستی از پشت بازوم و میگیره.

سکندری میخورم و قدمی به پشت برمیدارم و امون نمیدم ببینم چه خبره آرنجم و محکم میکوبم جایی که احتمال میدم شکم طرف باشه.
صدای آخ بلندی میاد و آرنجم که هنوز اسیرشه بین انگشت هاش فشره شده و اینبار صدای آخ کوتاه من بلند میشه.
مطمئناً ردش کبود میشد، مرتیکه وحشی..

دستم و به طرف پایین پیچ میدم و سعی میکنم رودر رو باهاش در بیام از پشت بهم تسلط داشت و چه سگ جونی بود.
پوست دستم تو مشتش پیچی میخوره و از درد دندون هام و روی هم میسابم.
ولی حداقل حالا مقابلشم و دستم و از چنگش بیرون کشیدم.

دست چپم که ازاد میشه دست راستم و مشت کرده میکوبم تو صورتش که خب فقط توهمش میمونه چون نرسیده بهش مچم و گرفته و غلاف میکنه.
_دختره ی وحشی آروم بگیر تا نزدی خودتو ناکار کنی..
_خودم و یا تورو عوضی..بکش کنار دستت و از من.

انگشت هاش سفت تر دور مچم میپیچه و با تمسخر میگه..
_نکنه فکر کردی جدی با دوتا مشت و لگد حریفم میشی!؟.. نه جونم هنوز خیلی بچه ای..
حالا جفت دست هام تو مشت هاش اسیره و از موضع قدرت داره نگاهم میکنه.
با تمام حرص و عصبانیتی که دارم از لای دندون هام میغرم..
_واقعا حالیت نمیشه دستت و بکش یعنی چی؟ یا باید جور دیگه حالیت کنم!

نیم خندی گوشه ی لبش میشینه و چشم هاش حالت شوخی به خودشون میگیرن.
_با اینکه نصفه منم نیستی ولی خب بازم برای یه دختر بدک نیست.
دست هاش و ازم جدا میکنه و دوتا کفش و بالا میاره و به نشونه صلح قدمی عقب میره.
_با اینکه هیکلت دو برابر منه ولی خدارو شکر قد یه گنجشک که برا پسرا همینم بعیده یه جو عقل تو کلت پیدا شد.

انگشت شصتش و گوشه ی لبش میکشه و بچه پرویی زیر لب روونم میکنه و نگاهش و لحظه ای میده به پشت سرش و با گفتن
_ باید باهات حرف بزنم..
ورودی رو سد میکنه.
_من هیچ حرفی با تو و اون امثالهمی که داخل نشسته ندارم. بکش کنار میخوام برم.

لب هاش و بی تفاوت تابی میده و همزمان شونه ای بالا میندازه.
_خود دانی.. انگار به کمک احتیاج نداری.. راه باز بفرما.
چپ چپ نگاهش میکنم و بی اعتماد خودم و از کنارش رد میکنم که دوباره میره رو اعصابم.
_خب حقم داری یه نفر اون بیرون خیلی مشتاق دیدنته..انگار توهم برای دیدار خیلی بیتابی.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهره سعدی
1 سال قبل

ادامه رمانو کجا بخونیم

NOR .
مدیر
پاسخ به  زهره سعدی
1 سال قبل

تو همین سایت هرشب پارت گذاری میشه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x