رمان الهه ماه پارت ۱۰۶

4.5
(23)

 

 

ستاره با دلشوره انگشتانش را میفشارد..

 

صدای امیر که بالا میرود قلبش فرو میریزد:

 

_یعنی چی..؟ شما خودتون دیروز تو بیمارستان بهمون گفتید تصمیم دارید عکساش و پخش کنید

خودتون از ما کمک خواستید..

حالا چی شده که یه روزه نظرتون برگشت..؟

 

دقایقی سکوت و امیر سرخ شده به لکنت می افتد..

 

_اص..لاً ..اصلاً سپهرخان کجاست ..؟گو..گوشی رو بدید بهش ..میخوام ب..ب..با خودش حرف بزنم..

 

سهیل دستش را به سرش میگیرد ..

افکارش مثل خوره مغزش را میجوید و این دلشوره ی لعنتی داشت امانشان را میبرید ..

 

نفهمید میلاد پشت خط به او چه گفت که امیر یکه خورده قدمی به عقب بر میدارد و صدای تحلیل رفته اش که بلند میشود مهر تاییدی میزند به تمام افکار آشوب پس ذهنشان و ماتش میبرد ..

 

_یعنی چی که ه..همه چی تموم شده..؟

 

بغض ستاره با صدای بلندی میترکد ..

 

امیر ناباور تلفنش را پایین میکشد..

بغض مثل تیکه سنگی از درون گلویش را میفشارد..

 

سهیل طاقت از کف میدهد..

 

_چی گفت..؟یالا حرف بزن‌..

 

امیرخیره به نقطه ی نامعلومی مبهوت لب میزند:

 

_گ..گفت سپهر حالش خوب نیست ..

 

سهیل با چشمانی سرخ شده خیره به دهانش زل میزند..

 

_گفت نمیتونه حرف بزنه..

 

از فکر به اتفاقی که ممکن است برای ماهک افتاده باشد که سپهر را به این حال و روز بیاندازد

چشمانش لبالب پر میشود..

 

_گفت پخش کردن عکساش دیگه بی فایده است..

 

نفسش را تکه تکه بیرون میدهد و سد مقاومتش میکشند..

 

_گفت دیگه همه چی تموم شده..

 

هق هق ستاره اوج میگیرد..

 

قطره اشکی از چشمان امیر میچکد‌..

سرتکان می دهد..

میان بغض ، گریه و ناباوری میخندد

 

 

_مردک نسناس حتماً دیوونه شده..

یعنی چی که همه چی تموم شده..

سهیل چشمان پر شده اش را به آسمان میدوزد..

 

سخت جلوی خود را گرفته بود که نبارد..

 

نگاهش به آسمان سرخ می افتد ..

 

به ماه پشت ابر..

 

آسمان میبارید ..

 

ترکیبی از باران و برف..

 

درست مثل سرخی چشمانشان..

که با درد می بارید…

 

سرمای هوا تا مغز استخوانش نفوذ میکند..

نگاهش به دوستانش می افتد..

 

خودشان را باخته بودند..

هرسه نفر..

حرف های میلاد تنها یک معنی داشت..

 

لب گزیده سر خم میکند‌..

بغض بیچاره اش کرده بود و حنجره اش از شدت بغض گلوگیر میلرزید

 

_بچه ها ..برف گرفته..

 

 

سقوط تکه برفی را روی صورتش حس میکند..

برف به آنی با گرمای صورتش ترکیب شده و به صورت قطره ای پایین میچکد…

 

لبخندی سرشار از دلتنگی صورتش را پرمیکند..

 

_جای ماهک خالی ..همیشه عاشق برف بود..

 

ستاره روی زمین می افتد و با پوشاندن صورتش از ته دل زار میزند..

 

همه چیز را تمام شده میدانستند..

 

دیگر هیچ امیدی به بازگشت و پیدا شدن ماهک نداشتند..

 

سهیل پلک میزند تا جلوی تاری دیدش را بگیرد نمیخواست باور کند نمیتوانست بپذیرد

باصدایی گرفته و لرزان لب میزند:

 

 

_بچه ها عجله کنید ..

وقت زیادی نداریم..

باید عکساش و پخش کنیم..

 

امیر سر بلند میکند و چشمان خیسش را به او میدوزد..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x