رمان الهه ماه پارت ۱۰۸

4.4
(25)

 

 

 

سام چهره درهم میکشد..

تنها نگرانی اش بابت ماهک بود..

اینکه بین شلوغی جمعیت اذیت شود و مثل سری قبل آسیبی ببیند..

 

از طرفی هم هرچه کرد نتوانست خود را راضی کند که او را همراه دوستانشان راهی کند…

 

هرچه که میگذشت انگار وابستگی اش به او شدیدتر میشد..

به قدری که دلش نمیخواست حتی یک لحظه هم از او دور باشد..

 

 

با اشاره ی ساعد دو نفر از محافظین پشت سرشان قرار گرفته و دو نفر دیگر مقابلشان می ایستند تا آنها را اسکورت کنند..

 

 

قسمتی که در آن بودند مخصوص عبور سلبریتی ها و شخصیت های چهره بود تا ازدحام جمعیت و شلوغی باعث آزارشان نشود..

 

 

با این وجود باز هم عده ای مقابل در تجمع کرده بودند که کار را برای آنها سخت میکرد..

 

 

با نزدیک شدن به در خروج سام یقه ی پالتوی مشکی رنگش را بالا میکشد و عینک طرح پلیسش را به چشم میزند…

 

 

دو تن از باریگارد ها که دو طرف در خروج ایستاده بودند همزمان در را باز کرده و به طرف جمعیت میروند..

 

 

سام با دیدن ازدحام پیش رویش بی اراده دستش را پایین میکشد و پنجه اش را میان انگشتان ظریف دخترک قفل میکند..

ماشینشان مقابل در پارک شده بود..

 

ماهک با دیدن محوطه ی برفی بیرون برج بی توجه به موقعیتی که در آن بودند و شلوغی مقابلشان ذوق زده دستش را از دستان سام بیرون میکشد و به طرف محوطه میدود..

 

 

_داااره برف میباره..

 

سام شوکه به سمتش برمیگردد و پیش از آنکه به خود بیاید و بتواند مانعش شود ماهک از او فاصله گرفته و از برج خارج میشود..

 

 

بی توجه به بادیگارد هایی که دورش را گرفته بودند به‌ دنبالش میرود و صدایش میزند..

_ماهک..

 

 

هیاهوی جمعیت با دیدنش اوج میگیرد و مردم از هر طرف به سمتش می روند..

همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق می افتد..

 

سام بین شلوغی و ازدحام جمعیت گیر می افتد و

بادیگارد ها برای کنار زدن جمعیت به تکاپو می افتند …

 

ساعد با دیدن اوضاع بهم ریخته و ازدیاد جمعیت پیش میرود و در اوج عصبانیت

رو به محافظین فریاد میزند؛

 

_دارید چیکار میکنید یالا دست بجنبونید..

 

 

سام گیر افتاده میان جمعیت درحالی که از همه طرف توسط مردم احاطه شده بود با چشم دنبال ماهکی میگشت که از او فاصله گرفته و دیگر در تیررس نگاهش نبود..

 

یک آن اضطراب وجودش را فرا میگیرد..

 

هرچه تلاش کرد تا مردم را کنار بزند و از میان جمعیت خلاص شود نتوانست..

 

با قلبی که از ترس و نگرانی ضربان گرفته بود به طرف ساعد بر میگردد و نامش را صدا میزند ..

 

_ساعد..

 

ساعد در حال تلاش برای پراکنده کردن مردم ، با صدای او از میان جمعیت سربلند میکند و با او چشم در چشم میشود..

 

سام هرچه خواهش بود در چشمانش میریزد..

 

_ ماهک..!! پیداش نمیکنم..!!

 

ساعد از میان همهمه جمعیت حرکت لب هایش را لب خوانی میکند..

 

_ برو دنبالش؛ نزار دور شه.‌..

 

برمیگردد با نیم نگاهی به شلوغی اطراف و جمعیت رو به او مطمئن سرتکان میدهد و لب میزند ..

 

_میارمش..

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x