رمان الهه ماه پارت ۸۷

4.4
(32)

 

 

 

با حس حرکت آرام چیزی روی صورتش خواب آلود سر  تکان میدهد..

 

 

سام بدون آنکه عقب بکشد نوک انگشتانش را به نرمی روی صورتش میرقصاند و پایین میرود..

 

ماهک پلک روی هم میفشارد و به پهلو میچرخد..

 

لب های نیمه باز دخترک وسوسه ی بوسیدنش را به جانش می اندازد..

 

انگشتانش اینبار لب هایش را هدف قرار میدهد‌ و حرصی سر پیش میبرد..

 

دخترک با حس به آتش کشیده شدن لب هایش خواب آلود پلک میزند و

 

به محض باز کردن چشمانش نگاهش میخ یک جفت چشمان خمار عسلی رنگ میشود..

 

سام با ملایمت سرش را عقب میکشد و دخترک که انگار تازه متوجه موقعیت شده بود شوکه پلک میزند..

 

ترسیده میخواهد فاصله بگیرد که متوجه حلقه ی دستان سام دور کمرش میشود و….

 

 

_تو..تو…

 

زبانش بند آمده بود انگار..

نمیتوانست درست حرف بزند..

 

سام با جدیت بدون آنکه اصلاً به روی خود بیاورد که دخترک مچش را حین بوسیدنش گرفته دست آزادش را بالا میاورد و نگاهی به ساعت استیل بسته شده دور مچش می اندازد..

 

_میدونی ساعت چنده..؟

 

ماهک بی توجه به سوالش نگاهی به موقعیتی که در آن گیرافتاده بود می اندازد..

 

تنها چیزی که از شب قبل به خاطر داشت وقتی بود که سر روی پاهای سام گذاشته بود و حتی نفهمید کی خوابش برد و حالا…

در آغوش او بود درحالیکه هردو روی کاناپه دراز کشیده بودند..

 

 

 

 

سر و صداهایی که از آشپزخانه به گوشش میرسد باعث می‌شود متعجب گردن بکشد و با دیدن شکوفه سرش سوت میکشد..

 

دستپاچه و هراسان با فشاری به سینه سام خودش را از آغوشش بیرون میکشد و روی کاناپه مینشیند..

 

_وای خداا..چرا نمیگی شکوفه جون اومده ..

اگه مارو اینجا میدید..

 

سام خونسرد نیم خیز میشود و با تفریح خیره به صورت خجالت زده اش لب میزند:

 

_حتماً دیده که دلش سوخته و این پتو رو کشیده روسرمون..

 

_چـــی..؟

 

سام بی‌خیال از روی کاناپه بلند میشود و درحالی که به سمت اتاقش میرود جدی لب میزند:

 

 

_یه ربع بیشتر وقت نداری تا حاضر شی دختر خانوم..

به خاطر بی نظمی تو منم مجبورم امروز با تاخیر سر کلاسم حاضر شم..

 

نگفت که خیلی وقت است که از خواب بیدار شده و دلش نیامده تا او را بیدار کند ..

 

آخر هم اگر آن بوسه بیدارش نمیکرد حاضر بود به خاطر او قید کلاسش را بزند..

 

ماهک بدخلق غر میزند:

 

_واقعاً میخوای بری دانشگاه..؟

ولی کلاسا قبل حذف و اضافه تعطیله..

کل بچه ها باهم هماهنگ شدن..

بهت قول میدم کسی نمیاد سرکلاس..

 

_پنج دقیقه از یه ربعی که بهت وقت داده بودم گذشت..

سر تایمی که گفتم حاضر باش..

 

ماهک سرخ میشود ازشدت حرص و خشم و

صدایش را بی اراده بالا میبرد ..

 

_چی داری میگی آخه من تو ده دقیقه چطور..

 

_شد هشت دقیقه..

 

_ســـام…

 

جیغ بلند دخترک لبخند محوی کنج لبش مینشاند و او بی توجه به تهدیدهایش درکمال خونسردی پله ها را بالا میرود..

 

ماهک کلافه از یکدندگی اش با حالتی زار

نفس زنان روی کاناپه میفتد و پتو را روی سرش میکشد.‌‌‌..

 

یک روز از دست او سر به بیابان میگذاشت..

آن روز خیلی هم دیر نبود..

 

آماده شدنش زیاد هم طول نمیکشد..

 

به خاطر تایم کمی که برایش تعیین کرده بود حتی نتوانسته بود دوش بگیرد و با این حال باز هم نتوانسته بود سر وقت حاضر شود..

 

تند و شتابان پله ها را پایین میرود و

به محض ورود به سالن صدای شکوفه را از آشپزخانه میشنود..

 

_مادر صبحونه حاضره بیا یه چیزی بخور..

سر کلاست ضعف نکنی..

 

ماهک سرخ و سفید میشود..

حتی فکر به اینکه صبح به محض ورود به خانه آنها را در چه وضعیتی دیده بود باعث میشد از خجالت آب شود..

 

دیگر اشتهایی برایش نمی ماند..

 

نگاهش به سام می افتد که حاضر و آماده با پرستیژ خاص مختص به خود با طمأنینه از پله ها پایین می آید..

 

به سختی از او نگاه میگیرد و در جواب شکوفه لب میزند:

 

_ممنونم شکوفه جون ولی میل ندارم..

 

سام تک کتش را روی ساعدش می اندازد و با اخمی ملایم و جدی نگاهش میکند..

 

 

 

 

شکوفه کوتاه نمی آید:

 

_نمیشه که همینجوری بری سر کلاست مادر..

بیا لااقل یه لیوان شیر بخور..

 

ماهک ناچار به طرف آشپزخانه میرود..

حتی رویش را نداشت که با شکوفه چشم در چشم شود..

 

با دیدن میز ته دلش ضعف میرود

از شب قبل چیزی نخورده بود و با دیدن خوراکی ها تازه فهمید بود چقدر گرسنه است..

 

بدون آنکه بخواهد روی صندلی بنشیند لیوان شیر را در دست میگیرد و ایستاده کمی از آن مینوشد..

 

_بشین مادر ..ایستاده غذا خوردن برات خوب نیست معدت درد میگیره..

 

_باید برم شکوفه جون دیره..

 

میگوید و کمی دیگر از لیوان می‌نوشد..

 

_مهمونی دیشب خوش گذشت ..؟

 

با سوال ناگهانی اش ماهک به سختی شیری که در گلویش مانده بود را قورت میدهد و

در سکوت نگاهش میکند..

 

شکوفه ادامه میدهد:

_دیشب بعد رفتنت زنگ زدم به آقا که ازش اجازه بگیرم زودتر برگردم..

نگران تنها بودنت شد…ازم خواهش کرد یکی دو ساعت بیشتر کنارت بمونم تا کارش تموم شه و برگرده ..

وقتی بهش گفتم خونه نیستی دوستات اومدن دنبالت و بردنت شوکه شد..

 

سرش را سمت او برمیگرداند و با لحنی آرام و سرزنشگر ادامه میدهد..

 

_بهش خبر نداده بودی مگه ..؟

 

ماهک لیوانش را پایین میکشد و غمگین از یادآوری شب گذشته و اتفاقاتش با لبی ورچیده، پشیمان لب میزند:

 

_ دوستاش ازم خواسته بودن چیزی بهش نگم

گفتن زود بر میگردیم و خوب ..

منم بهش خبر ندادم..

 

همان لحظه با حس قرار گرفتن دستی روی شانه اش چشمانش گرد میشود و پیش از آنکه بتواند به عقب بچرخد با فشار ملایمی به شانه اش بی اراده پشت میز مینشیند ..

 

سام از پشت سر کمی سمت او مایل میشود و صدای جدی و خش دارش زیرگوشش بلند میشود..

 

_دوستام خیلی بیجا کردن؛

با شما..

 

ماهک دستپاچه بر میگردد و نگاهش میکند..

حرف هایش را شنیده بود..؟

 

سام با اخم ملایمی بدون آنکه نگاهش کند کمی عقب میکشد…

تستی از سبد نان بر می‌دارد و مشغول مالیدن خامه شکلاتی روی آن میشود..

 

میدانست دخترک عاشق شکلات است..

در این مدت باهم بودنشان خیلی چیزها از او فهمیده بود..

 

تست را سمت او میگیرد..

 

شکوفه با نگاهی معنادار به آن دو به بهانه ی جمع کردن رخت چرک ها از آشپزخانه خارج میشود و

بلافاصله با رفتنش سام با نفسی عمیق کف دستانش را روی میز تکیه میدهد :

 

_با اونا کاری ندارم..

به حسابشون بعداً رسیدگی میکنم..

 

ماهک گاز کوچکی به تستی که برایش آماده کرده بود میزند و مشغول جویدنش میشود..

 

سام سرش را سمت او بر میگرداند

گوشه ی لبش که شکلاتی شده بود از چشمانش دور نمی ماند

 

بدنش را سمت او مایل میکند

انگشت شصتش را گوشه ی لبش میکشد و با نگاه تهدید آمیزی خیره به چشمان گرد شده اش زیرلب نجوا میکند:

 

_اما به خدمت شما جور دیگه ای میرسم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x