رمان الهه ماه پارت ۹۲

4
(19)

 

 

گونه های دخترک به آنی سرخ میشود ..

 

ساده لوحانه فکر کرد شاید شوخی میکند اما آن لحن بم و جدی کوچک ترین اثری از شوخی نداشت..

باورش نمیشد کسی که مقابلش بود همان سام همیشگی باشد ..

کسی که عادت داشت همیشه و در هر حالتی با ملاحظه و محتاطانه با او رفتار کند..

 

به قدری در افکارش غرق بود که نفهمید

کم کم به خارج از شهر نزدیک میشوند..

 

مسیری که هیچ شباهتی به مسیر معمول همیشگی شان برای بازگشت به خانه نداشت..

 

نفهمید چقدر زمان گذشت که

با ورود به جاده ای خاکی و متروکه هشیار شد..

 

جاده ای باریک با شیبی تند که مشخص بود سال تا سال هم کسی از آن جاده عبور نمیکند..

 

 

با توقف ماشین فوراً کمربندش را باز میکند و بدنش را جلو میکشد‌….

 

نگاه جست و جو گرش را در اطراف میچرخاند و با دیدن دره ای که کمی جلوتر از آنها قرار داشت ترس در دلش رخنه میکند..

 

پیش از آنکه بخواهد حرفی بزند سام است که به آرامی از ماشین پیاده میشود ..

 

چرا آمده بودند اینجا..؟آنهم همچین جای ترسناکی که حتی یک موجود زنده هم در آن پر نمیزد..؟

 

با باز شدن در سمت خودش به آرامی سر بر میگرداند ..

 

سام آرنج یک دستش را روی سقف ماشین تکیه میدهد و خیره به چشمان ترسیده اش با ملایمت سر خم میکند..

 

_نمیخوای پیاده شی..؟

 

نگاهش گیج و مبهوت روی قامت کشیده اش میچرخد..

 

_برای چی اومدیم اینجا..؟

 

چشمان گرد شده و هراسانش لبخند محوی روی لب هایش مینشاند..

 

به قدری کمرنگ که به سختی میشد متوجه حضور لبخند در چهره اش شد ..

 

 

چشمان گرد شده و هراسانش لبخند محوی روی لب هایش مینشاند..

 

به قدری کمرنگ که به سختی میشد متوجه حضور لبخند در چهره اش شد ..

 

_بیا بیرون میفهمی ..

 

ماهک بی توجه نگاهش را به اطراف میدوزد:

 

_اینجا کجاست..؟

 

سام دستش را به سمت او دراز میکند و نگاه منتظرش را به چشمانش میدوزد..

 

_پیاده شو..

 

ماهک به دستش زل میزند..

برای گرفتنش تردید دارد…

 

سام خسته از تعللش لب میزند:

_زودباش

 

پلک میبندد..

مضطرب دستش را میگیرد و به کمک او از ماشین پیاده میشود..

 

با ایستادنش انگار دید بهتری به اطراف پیدا میکند و تازه متوجه عمق زیاد پرتگاه میشود..

 

 

باد شدیدی که میوزد باعث میشود مقنعه ای که روی سرش عقب رفته بود کامل دور گردنش بیفتد و

طلایی هایش مثل آبشاری دورش را احاطه کند..

 

کلافه دستش را به تارهای رقصان موهایش در دل باد میرساند و سعی میکند تا حدودی مهارشان کند..

 

پا به پای سام به آرامی جلو میرود و با نزدیک تر شدنشان به لبه ی پرتگاه پاهایش ناخودآگاه به لرزه می افتد و چسبیده به بازوی سام می ایستد..

 

_جلوتر نرو..

 

سام متوجه ترسش میشود و فشار انگشتانش را دور دستش بیشتر میکند:

 

_ترسیدی..؟

 

سرش را بالا میکشد ..

دور تا دورشان تا چشم کار میکرد کوه بود و زیر پایشان دره ای ترسناک و خوف انگیز که از مه پر شده بود..

 

ارتفاعشان از سطح زمین به قدری زیاد بود که ناخودآگاه حس میکرد جایی میان ابرها ایستاده است

 

با دلهره ای که در وجودش نشسته بود تخس جوابش را می دهد..

 

_معلوم نیست..؟

 

سام اخم بامزه ای میکند؛

 

_فکر میکردم شجاع تر از این حرفا باشی..

 

_منو آوردی جایی که توش حتی یه پرنده هم پر نمیزنه.. کشوندیم لب یه پرتگاه وحشتناک و برام دم از شجاعت میزنی..؟

 

با لرزی که از ترس زیاد در صدایش نشسته بود ادامه میدهد..

 

_درسته من میترسم..

من از این دره ای که حتی نمیشه عمقش و تخمین زد ترس که نه وحشت دارم..

 

سام نافذ و جدی نگاهش میکند:

 

_ ترس اونقدرام بد نیست..

گاهی میتونه نجات دهنده باشه ؛امید بخش..

 

 

 

سرش را بالا میگیرد نگاهش را به دور دست ها میدوزد و خیره به نقطه ای نامعلوم آهسته لب میزند:

 

_یادمه اولین باری که اومدم اینجا هفده هجده سالم بود..یه جوون خام و ناپخته که تو اون سن کم از همه ی دنیا بریده بود..

 

 

با حرف هایش توجه ماهک جلب میشود..

سام با نفس عمیقی دستانش را داخل حیب شلوارش فرو میکند..

 

_دنبال جایی بودم که بتونم خودم رو خلاص کنم و در کمال ناباوری تو اوج نا امیدی خیلی اتفاقی اینجا رو پیدا کردم..

 

رنگ از رخ ماهک میپرد..

_برای چی..؟

 

سام انگار غرق شده بود در گذشته

در میان خاطرات انبوهش که لب میزند:

 

_دلتنگی احساس گناه و عذاب وجدان ‌…

همه ی این حسا داشتن از درون وجودمو متلاشی میکردن.. اون موقع خواهرم و تازه از دست داده بودم..

 

لبخندی تلخ روی صورتش نقش میبندد..

 

_میخواستم خودم و از تمام حسای بدی که گریبانم و گرفته بود خلاص کنم..دلم یه خواب عمیق میخواست..عمیق و طولانی ..

 

بر میگردد و خیره در آن دو گوی سبز لب میزند..

 

_ولی نشد..نتونستم..

 

با نگاهی به دره گامی به جلو بر میدارد..

 

ماهک ترسیده در جایش تکان میخورد..

داشت به لبه ی پرتگاه نزدیک میشد..

 

_نمیدونم دلیلش چی بود ترس از سقوط،

پرت شدن تو عمق این دره ی بی انتها یا ترس از مرگ اونم وقتی درست تو یه قدیمش بودم ..هرچی که بود با همه ی نا امیدیم با تموم نفرتم از زندگی نتونستم همه چی رو همون روز تموم کنم و زنده موندم ..

 

گامی دیگر و اینبار درست لب پرتگاه می ایستد..

 

_زنده موندم و الان تو

اینجا ، تو همین نقطه کنارمی..

 

ماهک وحشت زده پیش میرود:

 

_بیا عقب داری چیکار میکنی..

 

 

 

سام سعی کرد عمق آن دره را ببیند ..

 

صدای وزش باد سکوت میانشان را پر میکند..

 

_به نظرت این زندگی ارزش زنده موندن و داشت..؟

 

ماهک هراسان به طرفش میرود دستش را به آرامی دور بازویش حلقه میکند و او را به سمت خود میکشد..

میترسید.‌‌..

از اینکه تعادلش را از دست دهد و سقوط کند..

با این فکر هرچه خواهش بود در صدایش میریزد و لرزان و پر تمنا زمزمه میکند:

 

_سام..

 

 

پلک میبندد

شنیدن نامش از زبان او با آن لحن لرزان قلبش را به آتش میکشد..

دلش میخواست تا دنیا دنیاست نامش را تنها از زبان او بشنود..

 

به آرامی قدمی به عقب بر میدارد..

 

با احتیاط برمیگردد، دستش را دور کمر ظریفش حلقه میکند و او را مثل یک شی قیمتی با ملایمت به سینه میچسباند..

 

_ فکر میکنم ارزشش و داشت..

 

ماهک بغضش را فرو میدهد..

 

سام سر خم میکند عطر موهایش را عمیق به ریه میکشد و نجوا میکند..

 

_اگه نتیجه ی اونهمه سختی و درد؛ داشتنت تو این لحظه کنارمه و این آرامشی که تو وجودمه..

 

سرش را عقب میکشد پر تمنا به چشمانش نگاه میکند..

 

_به نظرم واقعاً ارزشش و داشت..

 

نفس میکشد و دخترک عطر نفس هایش را به ریه میکشد ..

 

_بودنت ارزش این و داره که تمام عمرم درد بکشم ولی در نهایت تو رو کنارم داشته باشم‌…

 

 

 

نفسش بند می آید..

درست شنیده بود..؟

گفته بود حاضر است درد بکشد اما او را داشته باشد..

اعتراف بود..؟

اعتراف بود دیگر..

اگر اعتراف نبود پس چه بود..؟

 

قلب ییچاره اش بی قراری میکند و کاش قدرتش را داشت تا سینه اش را بشکافد، قلبش را میان دستانش بگیرد؛ دستی به سرش بکشد و با نوازش به آرامش دعوتش کند..

 

مردمک هایش لرزان و ناباور در آن دو گوی داغ عسلی رنگ میچرخد…

 

خورشید رفته رفته غروب میکند و آسمان رو به تاریکی میرود ..

سام به سختی از او چشم میگیرد و روی تکه سنگی که چند قدم با آنها فاصله داشت مینشیند..

 

ماهک دستان یخ زده اش را به صورت گر گفته اش میچسباند و نفس حبس شده اش را بیرون میفرستد..

 

به سختی لب میزند..

 

_هوا داره کم کم تاریک میشه..

 

_میخوای بر گردیم..

 

به تایید سرتکان میدهد..

 

سام با گرفتن دستش او را به سمت خود میکشد و کنار خود مینشاند..

 

_به این زودی خسته شدی..؟

 

باد طلایی هایش را در صورتش پخش میکند و او با کلافگی آنها را عقب میراند..

 

_آخه از صبح تا همین چند ساعت پیش با یکی از سخت گیرترین استادامون کلاس داشتم..

 

اخم میکند و پرحرص لب میزند..

 

_چه قدرم که شما سرکلاس حواستون به استاد بدبختتون بوده ..

 

از لحن پر حرص و کنایه اش به خنده می افتد..

نگفت حواست به درس نبوده..

تتها از اینکه به او توجه نکرده بود ناراحت بود..؟

 

_ میخوای بگی حواسم بهت نبود‌‌..؟

 

_به نظر خودت بود..؟

 

_به درس ..؟ آره بود..

 

_من اسمی از درس آوردم ..؟

 

ماهک لبخندش را به سختی مهار میکند و با ناز پشت پلک نازک میکند..

 

_به هر حال..

 

سام ضعف میزند برایش..

 

دستش را پیش میبرد و با حرکاتی آرام و خلسه آور مشغول کنار زدن موهایش از روی صورتش میشود..

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x