متوجه میشود که نگاهش چطور محو منظره ی بی نظیر مقابل است و کمی بعد صدایش حیرت زده بلند میشود..
_خدای من..
با لذت تمام واکنش هایش را زیر نظر میگیرد..
سیاهی مطلق تمام آسمان را در بر گرفته بود و
نقاط کوچک رنگی مقابلشان که به زیبایی سوسو میزد چراغ های روشن شهری که با فاصله ی زیادی از آنها قرار داشت را نشان میداد…
اما فقط همین نبود..
آن چیزی که بیش از همه باعث حیرت و شگفتی اش شده بود قرص کامل ماه بود که در دل آسمان در اوج سیاهی شب به زیبایی میدرخشید..
ماهک بدون آنکه چشم از منظره ی مقابلش بردارد آهسته زمزمه میکند:
_بی نظیره..
دستش را به آرامی دور بدن ماهک میپیچد..
_ اینجا با همه ی ترسناک بودنش یکی از زیبا ترین شب ها رو داره..
ماهک بدون پلک زدن در سکوت محو زیبایی های مقابلش بود که صدای سام زیر گوشش بلند میشود..
_هنوزم به نظرت ترسناکه..؟
_ترسناک..؟
با تعلل جواب میدهد:
_آره..اینجا هنوزم برام ترسناک به نظر میرسه..
با مکث سر بلند میکند و خیره به چشمانش لب میزند..
_ولی زیباست..حس میکنم اگه دستم و دراز کنم میتونم ماه و تو چنگم بگیرم..
_بارها شده که با دیدن شب بهش حسادت کردم..
جمله اش ماهک را به خنده می اندازد..
_شوخی میکنی..؟
با دیدن حالت جدی چهره اش لبخندش رفته رفته محو میشود و جایش را به حیرت میدهد:
_جدی گفتی..؟ولی آخه چرا..؟
سام نفس عمیقش را بیرون میفرستد:
_تا حالا دقت نکردی ..
شب با همه ی سیاهی و تاریکیش ماه و داره که تونسته برامون دیدنیش کنه ..
_میخوای بگی شب به تنهایی زیبا نیست..
_به نظرت هست ..؟
با ناز موهایش را پشت گوش میزند:
_تا حالا به این دقت کردی که اگه شب سیاه و تاریک نبود شاید ماه انقدر زیبا دیده نمیشد..؟
نگاه خیره اش با آن اخم همیشگی باعث شد خودش را کمی جلو بکشد و سرش را به شانه اش تکیه دهد؛
_مثلا فکر کن اگه ماه به جای شب روزا طلوع میکرد..
اونوقت بازم به نظرت همینقدر زیبا و شگفت انگیز به نظر میرسید..؟
سام دستش را میان موهایش میکشد و صدایش بم سکوت میانشان را میشکند ..
_ولی بازم نمیشه منکر این شد که ماه با زیباییش باعث میشه آسمون شب اینقدر حیرت انگیز به نظر برسه ..
ماهک خیره به آسمان لب میزند..
_هنوزم به شب حسادت میکنی..؟
عطر موهایش با وزش باد در بینی اش میپیچد:
_دیگه نه..
_این تغییر نظر یهوییت دلیل خاصی داره ..؟
سر تکان میدهد
_شاید یه دلیل قشنگ ..
ماهک کنجکاو میپرسد:
_دلیلش چیه ..؟
سام نگاهش میکند
خیره و عمیق..
بعد از مکثی نه چندان طولانی آهسته نجوا میکند
_یه قرص ماه …
یکی که تونسته زندگیم و از اون تاریکی دربیاره..
زمزمه اش آرام بود ..
خیلی آرام ..
ماهک اما میشنود..
لبخند به زیبایی روی لبانش نقش میبندد و از شوق زیاد به هیجان می افتد..
با این حال طوری وانمود میکند که انگار چیزی از حرف هایش نشنیده است که تخس و بازیگوش نجوا میکند..
_ چیزی گفتی..؟
سام از شیطنت نشسته در نگاهش عنان از کف میدهد که عاصی سر خم میکند و لبش را به شقیقه اش میچسباند..
ماهک از بوسه اش چشم میبندد و سام زیرگوشش نفس میزند..
_چرا پیش خودت فکر کردی یه حرف و دوبار تکرار میکنم..؟
_چقدر احمق بودم که فکر میکردم دیگه از اون سخت گیری های حرص درارت خبری نیست..
_سخت گیری..؟
_اهوم.. مثل همین جمله ی حرص دراری که الان گفتی..
مثل تموم کارایی که سر کلاس تو دانشگاه میکنی…
_این اسمش سخت گیری نیست..قانونمندیه..
ماهک بی حوصله پوفی میکشد
_حالا هرچی ..ولی دلم میخوام بدونم فایده ای هم داره..؟
_قطعاً داره..
با چشمانی گرد شده سوالی نگاهش میکند و سام ضربه ای روی نوک بینی اش میزند..
_اینطوری نگام نکن بچه..
_زودباش بگو..
سام سری به تاسف تکان میدهد ..
با مکث سر خم میکند و زیر گوشش پچ میزند..
_اینطوری یاد میگیری همیشه و در هر حالتی حواست و به من بدی..
همین یک جمله و تیر خلاص..
انگار در وجودش سونامی به پا میشود..
با چشمانی که انگار درونشان ستاره روشن شده بود به او چشم میدوزد..
خط اخم روی پیشانی و آن فک سفت شده بی نهایت از او دل میبرد که بدون کوچک ترین خودداری گردن میکشد و با حلقه کردن دستانش دور گردنش بوسه ای روی گونه اش میکارد..
سام در همان حالت خشکش میزند ..
ماهک بی توجه به چهره ی مبهوتش کف دستش را بالا میاورد و روی صورتش قرار میدهد..
حس زبری ته ریش مردانه اش زیر دستش قلبش را زیر و رو میکند و او با نازی که با ذاتش عجین شده بود آهسته لب میزند..
_امیدوارم این لحظه رو خوب تو ذهنت ثبت کرده باشی..
لبخند دندان نمایی میزند و با چسباندن لبش به گوش او با صدای ضعیفی پچ میزند..
_چون ممکنه هیچوقت نخوام دوباره تکرارش کنم ..
***
با حرکاتی تند و بی قرار دائم پای چپش را تکان می دهد …
انگشتانش را پیوسته روی لبش میکشد و
با نوک کفش تند و پشت هم کف ماشین ضرب میگیرد..
درآخر طاقت از کف میدهد و آشفته حال لب میجنباند:
_بابا تند تر..یکم بیشتر گاز بده..
میلاد نیم نگاهی به چهره ی بی قرارش میکند..
_دیگه بیشتر از این ..؟
تا همینجا هم حد مجاز و رد کردم..
سپهر نفسش را بیرون میفرستد..
میلاد درحالیکه با یک دست فرمان را هدایت میکند دست آزادش را روی زانوی او قرار میدهد..
_اینقدر پاهات و تکون نده پسر..یکم آروم باش..
سپهر آشفته دستش را پس میزند و شیشه ی ماشین را تا انتها پایین میکشد..
باد سرد به شدت به صورتش میخورد و او خسته پلک میبندد..
چه دل خوشی داشت..؟
چطور میتوانست آرام باشد..؟
دل در دلش نبود برای پیدا کردن ماهکش ..
بعد از ماه ها گشتن و به نتیجه نرسیدن حالا توسط فردی ناشناس نشانی از دخترکش پیدا شده بود و از شدت اضطراب کم مانده بود نفسش بند بیاید و حالا او میخواست آرام باشد…؟
بی توجه به ضربان تند شده ی قلبش نگاهش را به مسیر پیش رو میدوزد و سخت زمزمه میکند..
_مطمئنی این راهی که داریم میریم درسته..؟
میلاد لحظه ای چشم از مسیر مقابلش میگیرد و نیم نگاهی کوتاه به او می اندازد
دست پیش میبرد و همزمان با گرفتن موبایل سپهر از روی کنسول خیره به به صفحه ی گوشی زمزمه میکند..
_طبق لوکیشنی که طرف برامون فرستاده مسیرش همینه..