رمان الهه ماه پارت ۹۴

4.2
(26)

 

 

لب خشک شده اش را با زبان تر میکند..

سیب گلویش تکان میخورد..

چشمان منتظرش را به جاده میدوزد..

 

بیقرار سیگاری آتش میزند و با دستی که میلرزید سیگار را روی لبش قرار میدهد ‌‌‌و دود غلیظش را بیرون میفرستد…

 

ذهنش سخت مشغول بود..

 

فکرش مانند یک گرداب حول عزیز کرده اش میچرخید..

 

نگران بود..

 

میترسید در این مدت به او سخت گذشته باشد..

 

میترسید اذیتش کرده باشند..

 

اینکه چه چیزی باعث شد ماهکی که آنهمه به خانواده اش وابسته بود چند ماه طولانی بدون خبر دادن از حالش یا حتی یک زنگ و تماسی کوتاه همه شان را در بی خبری بگذارد..؟

 

اینکه چه اتفاقی برایش افتاده بود..؟

 

آنقدر غرق بود که حتی نفهمید سیگارش کی به انتها رسید..

 

با حس سوزش عمیقی در انگشتانش چهره اش از درد جمع میشود و فیلتر سیگارش را از پنجره بیرون پرت میکند..

 

میلاد نگران نگاهش میکند ..

 

_داری با خودت چیکار میکنی پسر..؟

 

 

سپهر انگشت سوخته اش را جمع میکند و مشت گره کرده اش را روی ران پایش میفشارد..

 

با توقف ماشین بر میگردد و

با قلبی تپنده و بی قرار دقایقی در سکوت به دروازه ی بزرگ و مشکی رنگ مقابلش خیره میشود..

 

_اینجاست..؟

 

میلاد مسیر نگاهش را دنبال میکند و گیج سر تکان میدهد…

 

_انگار..

 

سپهر بیش از آن صبر را جایز نمیداند..

 

نگاه از درختان سر به فلک کشیده میگیرد

از ماشین پیاده میشود..

 

دلش گواه بد میداد..

 

دخترکش چرا باید همچین جایی باشد..؟

با گام هایی سست و لرزان پشت در می ایستد..

 

دستش را پیش میبرد و بافشار آرامی در فلزی از هم باز میشود..

 

چشمانش روی گورستان پیش رویش ثابت میماند و قلبش از تپش می افتد..

 

میلاد مبهوت و شوکه نگاه میکند..

 

فکرش را هم نمیکرد آدرسی که برای پیدا کردن ماهک برایشان فرستاده اند در نهایت به یک گورستان متروک دور افتاده ختم شود..

 

با درد چشم میبندد و با چند گام بلند سریع خود را به سپهر میرساند ..

 

پیش از آنکه سپهر بخواهد وارد گورستان شود آرنجش را چنگ میزند و او را به طرف خود میکشد ..

 

_صبر کن..

 

با عجز سر تکان میدهد

_نرو اون تو…

 

سپهر دستش را به شدت پس میزند و مسخ شده به راهش ادامه میدهد..

میلاد صدایش را بلند میکند تا او را منصرف کند..

_با تو ام نرو ..اشتباه اومدیم..

ماهک اینجا نیست.. محاله اینجا باشه..

 

سپهر اما مانند یک مجسمه ی بی روح ،سرد و یخ زده در گورستان پیش میرود..

 

قدم هایش را با احتیاط از کنار قبر های کوچک و بزرگ بر میدارد..

 

 

 

 

حواسش بود که پایش روی سنگ قبر کسی نرود..

 

صدای هو هوی باد و بهم خوردن شاخ و برگ درخت ها در گوشش میپیچد..

 

همه جا به قدری غرق در ظلمات و تاریکی بود که حتی فانوس های روشنی که جای جای قبرستان به چشم میخورد هم تاثیری در روشن کردن مسیر نداشت‌.

 

دخترکش از تاریکی میترسید ..

 

از گورستان ساکت سوت و کور بیشتر…

 

در روز محال بود پایش را در همچین جایی بگذارد چه رسد به شب..

 

با چشم به دنبال درخت کاج میگردد ..

 

گفته بودند ماهکش را نزدیک درخت کاج میتواند پیدا کند

گفته بودند آنجا منتظرش است..

 

میلاد پشت سرش میرود و دعا دعا میکند فکری که مثل خوره مغزش را میجود درست نباشد..

 

_دنبال کی میگردین..؟

 

در جا متوقف میشود با مکث به عقب بر میگردد..

 

نگاهش روی مرد میانسالی که فانوس به دست نزدیکشان میشد ثابت میشود..

 

نگاهش روی لباس های کهنه و مندرسش میچرخد و به این فکر میکند که شاید او بتواند کمکشان کند:

 

_شما اینجا کار میکنید‌‌‌‌..؟

 

مرد نگاهی سنگین و طولانی به صورتش می اندازد..

_ کار نمیکنم جوون اینجا زندگی میکنم..از وقتی یادمه بین همین مرده ها بزرگ شدم..

 

_شما از گم شده ام خبر دارید..؟

 

صدای سپهر توجه هردو را به سمت خود جلب میکند..

 

_بهم گفتن دخترم اینجاست ..گفتن زیر درخت کاج منتظره..

 

مرد چهره درهم میکشد..

 

_ اینجا همچین کسی نسیت..

 

 

 

 

برق چشمان سپهر خاموش میشود..

 

اندک کورسوی امیدش هم پر میکشد و نا امید قدمی به عقب بر میدارد که صدای مرد بلند میشود..

 

 

_ولی یه درخت کاج هست..

 

همین جمله انگار جانی دوباره میشود

در وجودش و منتظر چشم به دهان مرد میدوزد..

 

میلاد نگاهش را به دنبال درخت در اطراف میچرخاند..

_ خوب کوش..؟اون درخت کجاست..؟

 

مرد با مکث فانوسش را بالا می آورد و آنرا مقابل صورتشان میگیرد..

 

نور کم جان و زرد رنگ فانوس روی چهره ی مضطربشان می افتد..

 

سپهر از شدت نوری که در چشمش مینشیند چشم میبندد و سرش را سمت دیگری مایل میکند…

 

میلاد دستانش را بالا میگیرد و با حس کور شدن چشمانس چهره در هم میکشد

 

_نور و بگیرید اونطرف لطفاً..

 

مرد به آرامی برمیگردد و از مقابلشان عبور میکند..

 

_انتهای این قبرستون..

یه کاج پیر هست که از وقتی یادمه اینجا بوده..

نمیدونم چندسال قدمت داره.. صد سال ..دویست سال شایدم بیشتر..خیلی خیلی بیشتر..

این قبرستون به همین کاجشه که معروفه..

 

مرد مکث میکند و سپهر کنجکاو به دهانش چشم میدوزد..

 

_مردم اسم این کاج و گذاشتن درخت مرگ..

 

 

سپهر مات میشود‌‌..

با درد سینه اش را چنگ میکشد و با امیدی که همچنان در دلش میجوشید لب میزند..

 

_نشونم بدین..خواهش میکنم ..

بگید اون درخت کجاست..؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x