رمان الهه ماه پارت 68

4.6
(19)

 

کوتاه چشم میبند و بی مقدمه لب باز میکند :

_ماهک ..من ..

دخترک گیج با چشمان خیسی که خواستنی ترش کرده بود به او زل میزند..
سام برای زدن حرفش تردید داشت..

نمیدانست با خود چند چند است..
نمیدانست کارش درست است یا غلط..

اما در نهایت تردیدش را کنار میگذارد و تا خواست لب باز کند صدای یاسین به گوش میرسد

_بفرمایید آقای دکتر از این سمت..

سام کلافه نفسش را بیرون فوت میکند
جمله اش را نیمه رها کرده بود ..

صدای مرد غریبه اخم به چهره اش مینشاند:

_اینجا که کسی نیست جناب؟

یاسین شوکه به تخت بهم ریخته و جای خالی سام نگاه میکند..

_با اون حال بد که نمیتونست جایی بره دکتر جون..

نگاهش را به اطراف میچرخاند و در همان حال صدایش را بلند میکند..

_ماهک..؟سام…کجایین شما..؟

ماهک سریع از سام فاصله میگیرد که همان لحظه در سرویس باز شده و یاسین درحالیکه با احتیاط سرش را از لای در داخل میکشد موشکافانه نگاهش را داخل حمام میچرخاند و در نهایت چشمانش روی آن دو ثابت می ماند..

با دیدنشان در آن وضعیت چندلحظه شوکه ماتش میبرد..

نگاهش را از روی سام که با سر و وضع خیس و بی حال به کاشی ها تکیه زده بود میگیرد و به گونه های سرخ از شرم و بدن خیس از آب ماهک میدوزد..

_این چه وضعشه..؟

ماهک لب میگزد و می ایستد..

_حداقل اون دوش فلک زده رو میبستین که اونهمه آب الکی هدر ندره این وسط..

ماهک مات میشود…
در آن وضعیت نگران هدر رفت آب بود؟

یاسین در سکوت داخل حمام میشود و بی توجه به چهره ی وا رفته اش به طرف سام میرود تا کمک کند از روی زمین بلند شود..

_دو دقیقه رفیقم و سپردم دستت بچه
ببین چه به روزش آوردی …

ماهک خواست جوابش را بدهد که سرو صدای بچه ها از بیرون همزمان میشود با فریاد یاسین..

_پیداشون کردم..دکتر و پایین نگه دارین سرش و گرم کنین نزارین جایی بره..

ماهک با نگاهی به لباس های خیسش پشت سرشان حرکت میکند و در دل خدا خدا میکند که کسی در اتاق نباشند و او را با این سر و شکل نبیند..

با ورودش به اتاق سرمای هوا و خیسی تنش لرز خفیفی در تنش مینشاند

سام به کمک یاسین روی تخت مینشیند و ماهک با حوله ای ضخیم شانه هایش را میپوشاند..

بی توجه به نگاه خیره ی سام عقب گرد میکند و به دنبال لباسی گرم کل چمدان را زیر و رو میکند..

_لباسات خیسن..عوضشون کن..

لحن دستوری اش لبخند محوی روی لب هایش مینشاند.‌.
حتی در این شرایط هم از اخلاق سلطه گرانه اش دست بر نمیداشت..

حالش به نسبت بهتر از قبل بود..انگار قرار گرفتنش زیر دوش کار خود را کرده بود..

خسته از گشتن زیاد برای پیدا کردن یک لباس مناسب کنار میکشد و غر میزند:

_این لباسا که همشون نازکن..یعنی تو چمدون به این بزرگی یه لباس گرم نباید پیدا شه ..

یاسین به خنده می افتد..

ماهک خواست دوباره چمدانش را بگردد که یه ریز پشت سر هم سه بار عطسه میزند ..

یاسین با خنده ابرو بالا می اندازد..

_اوه اوه..سرما رو خورد

سام پر حرص به دخترک چموش نگاه میکند که چگونه بی اعتنا به خیس بودن بدنش آنجا نشسته بود

به هیچ وجه خوشش نمی آمد که یک حرف را دو بار تکرار کند اما این دختر ..

_ماهک..؟

دخترک فین فین کنان با چشمانی که به خاطر عطسه خیس شده بود به سمتش میچرخد..

_هوم‌‌‌…؟

_برگرد تو اتاقت همین الان…

تحکم کلام و نگاه سرزنشگرش لبخند به لبش مینشاند..
موهای خیسش روی پیشانی ریخته بود و چشمان سرخش بی حال ..
وقتی اینگونه دستور میداد میل عجیبی به سرکشی پیدا میکرد..

خواست بی توجه کار خودش را کند اما فکر به بیماری و بی حالی اش او را منصرف میکند..
به علاوه که خودش هم عمیقاً حس رخوت و سرما داشت …

یاسین که تا آن لحظه گوشه ای ایستاده بود و در سکوت تنها نظاره گر کشمکش میان آن دو بود جلو میرود و با گرفتن بازوی ماهک او را بلند میکند‌..

_تو برو وروجک.. من درستش میکنم..

ماهک مردد نگاهش بین آن دو میچرخد و در نهایت خیره به یاسین زمزمه میکند

_ولی آخه..

_د حرف گوش بده بچه ..برگرد تو اتاقت..
اینکه دیگه انقدر ناز و نوز نداره اِ…

ماهک با چشمهایی گرد شده نگاهش میکند که یاسین چشمک بامزه ای میزند و درحالیکه با سر به سام اشاره میکند بی صدا لب میزند..

_هیس..اذیتش نکن برو..

پشت چشم نازک میکند و بی اعتنا به او با نیم نگاهی به سام از اتاق خارج میشود‌..

سر و صدای بچه ها را از سالن پایین میشنید.‌.

به طرف اتاقش میرود که همان لحظه مهران و میثم را به همراه پیرمرد جا افتاده ای که حدس میزد همان پزشک باشد در حال بالا آمدن از پله ها میبیند..

پیش از آنکه متوجه او شوند وارد اتاقش میشود. و در را پشت سرش میبندد.

لباسی که قرار بود تن کند روی تخت قرار میدهد.. برای چهارمین بار عطسه میکند ..

بی حوصله از اینکه احتمالاً سرما خورده است غر میزند..

_همین تو یکی رو کم داشتم این وسط..

لرزی بدی در تنش می‌نشیند؛
به قدری که دندان هایش از سرما بهم میخورد..

یک دوش آب گرم قطعاً میتوانست تنش یخ زده اش را کمی گرم کند‌.‌‌.
به طرف سرویس گوشه ی اتاق میرود و در همان حال به دقایقی پیش فکر میکند
به سام  و حالی که داشت ..
به خودش و اشک هایی که ریخته بود ..
فکرش را هم نمیکرد که دیدن سام در آن حال برایش آنقدر سخت باشد و تا این حد قلبش را به درد بیاورد..

انگار عادت کرده بود که او را در هر حالی کوه و محکم ببیند..

دقایقی پیش لحظات عجیبی را از سر گذرانده بود و هر چقدر که میگذشت او بیشتر به حرف های نازنین پی میبرد..

دستش روی سینه اش مینشیند و پلک میبندد..

ضربان تند شده ی قلبش هم انگار حرف های نازنین را تایید میکرد..

***

وارد حمام میشود و دوش مختصری میگیرد
آب گرم حالش را بهتر کرده بود

هودی و شلوار ستش را تن میزند و بعد از خشک کردن موهایش آنها را همانطور باز روی شانه هایش رها میکند و از اتاق خارج میشود..

نگاهش به در بسته ی اتاق سام می افتد ..

قدم هایش را به آن سمت بر میدارد تا او را ببیند که صدای حرف زدن آرامی که از راهروی کنار اتاق شنیده میشد توجهش را جلب میکند..

صدای یاسین بود..؟

اخم هایش درهم میشود و مسیرش را به آن سمت کج میکند ..

_یعنی چی که مشکل خاصی نیست دکتر …
شما که خودتون دیدین ..بدنش داشت تو تب میسوخت..؟هنوزم تبش قطع نشده با اونهمه دارو و تب بری که تو سرمش تزریق کردید.‌‌‌..

_میدونم پسرم..ولی بدحالی ایشون به خاطر یه ویروس یا یه بیماری ساده نیست.. اونجور که من فهمیدم ایشون هیچ مشکلی ندارن و تبشون ریشه ی عصبی داره..

ماهک نزدیک ورودی راهرو تکیه زده به دیوار می ایستد تا صدایشان را واضح تر بشنود..

_یعنی چی..منظورتون و نمیفهمم دکتر..؟

_اخیراً اتفاقی نیفتاده که تاثیر زیادی روی ایشون و زندگیشون بذاره ..؟
نمیدونم یه مسئله ی مهم..یه مشکل خاص یا یه اتفاق غیرمنتظره ای که بخواد مستقیماً ایشون و درگیر کنه..

یاسین چهره در هم میکشد و متفکر سر تکان میدهد..

_نه دکتر همچین چیزی نبوده..

_این اواخر ایشون کسی رو از دست ندادن ..

_نه ..

_خوب ببینید این اتفاق میتونه شامل هرچیزی باشه‌..هرچیزی که باعث شوک و فشار روحی و عصبی زیادی در ایشون بشه‌..
این موارد میتونه شامل سوگ ، فقدان یک عزیز..یا یک عشق نافرجام باشه
هرچیزی ..هراتفاقی بسته‌ به شدتش ممکنه‌ منجر به فشار عصبی در فرد بشه..

یاسین گیج به پزشک نگاه میکند و در سرش تنها یک کلمه چرخ میخورد..

《 عشق نافرجام》

_آقای دکتر منظورتون از عشق نافرجام…

پزشک میان کلامش میرود و توضیح میدهد ..

_عشقی که هیچ سرانجامی نداشته باشه..
یا به عبارت دیگه عشقی که ممنوعه است ..

یاسین مات میشود..

تک تک مکالمه های شب قبلش با سام را به خاطر می آورد ..

ماهک سست و گیج از حرف های پزشک به دیوار تکیه میزند..
حتماً از روی احتمالات این حرف را زده بود..؟

پزشک با دیدن حال یاسین نگران شانه اش را لمس میکند..

_مشکلی پیش اومده..؟حالتون خوبه.‌.؟

یاسین در حالی که به دیوار مقابلش خیره بود زمزمه میکند:

_اتفاقاً دیشب راجب همین مسئله داشتیم بحث میکردیم..

پزشک چهره در هم میکشد و با دقت بیشتری به یاسین نگاه میکند:

_خوب..؟

_یه مدته که رفتارش خیلی عجیب شده
اوایل شک داشتم بهش…اما دیدم هرچی که میگذره رفتار و کاراش به وضوح عجیب تر میشه
دیگه مطمئن شدم که اشتباه نکردم و یه چیزایی این وسط هست که به روی خودش نمیاره ..
تا اینکه دیشب بهش گفتم و …

پزشک متفکر دستش را به ریش سفیدش میکشد و سر تکان میدهد..

_میشه بدونم دقیقا چی بهشون گفتید و واکنششون چی بود …؟

_بهش گفتم عاشق شده..
اونم خندید ..عصبی شده بود..
حرفام و قبول نمیکرد ..
می گفت اشتباه میکنم و همچین چیزی نیست..
ولی خودم دیدم که حرفام چقدر بهمش ریخت..
به قدری که تا خود صبح حتی یه ثانیه ام پلک روی هم نزاشت و صبح که دیدمش حال و روزش این بود ..

ماهک حس کرد قلبش از حرکت ایستاد..

دستش را جلوی دهانش میگیرد و شوکه
سر تکان میدهد..

سام عاشق شده بود..؟

پزشک عینکش را از روی چشمانش پایین میکشد و خیره در چشمان یاسین با جدیدت لب میزند:

_به احتمال زیاد ایشون هنوز تو مرحله ی انکارن..
خودشون هم میدونن که یه حس هایی هست ولی انگار نمیخوان قبولش کنن…

این انکار میتونه به خاطر مشکلاتی باشه که تو زندگی شخصیشون هست و به واسطه همون هم فکر میکنن هیچوقت نمیتونن وارد یه رابطه ی عاطفی و عمیق با شخص دیگه ای بشن..

یا یه سری مسائلی که پارتنر یا طرف مقابلشون داره و همون ها هم مانع ایجاد یه رابطه ی دو نفره میشه..

در هر حال این انکار موقتیه.. یعنی قبولش شاید اوایل کمی براشون سخت باشه ولی به مرور باهاش کنار میان و به باور و پذیرش میرسن ..

ماهک بیش از آن طاقت شنیدن نداشت‌‌….
نماند تا باقی حرف هایشان را بشنود..

دیگر برایش مهم هم نبود که چه میگویند ..

وارد اتاقش میشود و تکیه زده به در می ایستد..

با گریه لب میگزد ..

سام عاشق شده بود..

یاسین از این موضوع خبر داشت و بیمار شدنش هم به خاطر عشقش بود..

به خاطر دختری که دوستش داشت کل روز را اینچنین در تب میسوخت..؟

سر تکان میدهد..
به سمت تخت می رود و بی رمق روی آن می افتد‌‌.

سام عاشق شده بود و چرا قلب او با شنیدن این موضوع داشت از سینه اش بیرون میزد‌‌‌‌..؟

این اشک هایی که صورتش را خیس میکرد برای چه بود..

حرف هایشان برایش مثل یک تلنگر بود انگار..

یه تلنگر که به خود ییاید..

که حال دلش را بفهمد..

که بفهمد عاشق است‌‌..

عاشق اویی که دل در گروی دختری دیگر داشت..

سام در تب عشق به آن دختر میسوخت و او چه ساده برای بد حالی اش اشک ریخته بود..

هق هق گریه اش که بلند میشود سرش را در بالشت فرو میکند..

نمیخواست کسی صدایش را بشنود …
که شکستنش را ببیند..

هق هقش را خفه میکند و از ته دل به حال قلبش زار میزند ..

و چه کسی فکرش را میکرد که دخترک کوچک لجباز روزی اینگونه عاشق شود..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x