رمان الهه ماه پارت 74

4.2
(26)

 

دست خودش نبود که نگرانش بود
میترسید با ماندنش زیر باران دوباره تب کند و حالش بد شود..

_آخه این چه دردیه که بعد این همه سال تمومی نداره و به این حال و روزت انداخته..؟

سام انگشتانش را به بدنه ی ماشین میفشارد ..

او چه میدانست که درد الانش هیچ ربطی به گذشته ندارد و تماماً به خاطر حضور خود اوست..

این خواستن و کششی که هربار با دیدنش گریبانش را میگرفت و کنترل احساساتش را برایش سخت میکرد
درحالیکه حتی نمیدانست با خود چند چند است…

با سکوتش ماهک نزدیک تر میشود..
تردید داشت برای گفتن حرفی که میخواست بزند..

سوز هوای سرد و بارانی تا مغز استخوانش نفوذ میکند و بدن خیس و نمدارش را در آغوش میگیرد…

_این چیزی که میخوام بگم شاید از نظرت احمقانه یا گستاخانه به نظر برسه ..
شایدم دیوونگی باشه و خنده دار..
ولی من به اون دختر ؛
به علاقه ای که بعد از اینهمه سال؛
حتی بعد از مرگشم ذره ای ازش کم نشده..
به اون مقبره که به خاطرش پر از گل رز شده
و به حال الانت به خاطر اون دختر؛
حسادت میکنم..
من حتی به عطر گل رزی که کل اون مقبره رو پر کرده بود هم حسادت میکنم..

سام شوکه از شنیدن حرف هایش
به سمتش بر میگردد..
ناباور..
با اخمی گره خورده روی پیشانی..

ماهک مأیوس و درمانده از سکوت و اخمی که چهره اش را پر کرده بود لرزان لب میزند:

_نمیدونم چه برداشتی داری..
شایدم از من بدت اومده باشه ولی من..

سام صبر نمیکند..
بیش از آن اجازه نمیدهد تا جمله اش را کامل کند..

بی قرار با دو گام بلند به سمتش میرود و
پیش از آنکه به خود بیاید بازوی نحیفش را چنگ زده و فاصله را به صفر میرساند..

ثانیه ای بعد این آغوش گرم و عضلانی اش است که تماماً پذیرای جسم لرزان و کوچک دخترک شده و کاملاً او را در بر گرفته است ..

قلبش بنای تپیدن میگیرد و سام آهسته زیر گوشش نجوا میکند:

_تو دل شب،
زیر سیاهی این آسمونی که داره میباره
کنار همین جاده ی تاریک و خلوت ؛
میخوام عطرت و نفس بکشم و از بوی تنت آرامش بگیرم..
میشه..؟میتونم..؟

ماهک مبهوت ولرزان صدایش میزند

_سام..؟

شنیدن زمزمه آرام نامش از زبان او کافی بود که پوسته ی سخت و محکم دورش را بشکند..

دستش را بی اراده بالا میاورد؛ پشت گردنش قرار می دهد و با چنگ زدن پارچه ی نرم و حریر مانند روی موهایش شالش را به آهستگی از روی سرش پایین میکشد..

پارچه ی حریر شال را میان مشتش میفشارد و بم و خشدار تر از هر وقتی زیر گوشش نجوا میکند:

_دیگه نمیتونم طاقت بیارم..
فقط همین یه بار..

بدن دخترک از شدت شوک خشک شده بود..
بی رمق پلک میبندد..

سام سرش را پایین میکشد..
بینی اش را به تار موهایش میچسباند..
چشم میبندد و مست از عطر خوش موهایش عمیق نفس میکشد

شالش را محکم تر میان انگشتانش میگیرد ؛
دستش را روی کمر دخترک به حرکت در میاورد و با فشاری ملایم به آن؛ بی طاقت خم شده
لب هایش را روی شقیقه اش میچسباند و عمیق میبوسد..

ماهک ثانیه ای حس میکند جان از تنش رفت..

بوسه اش گرم بود و حرارت بدنش تن یخ زده اش را آب میکرد و قلبش..

کم مانده بود به خاطر هیجان زیاد از حرکت بایستد..

حرکت آرام لب هایش را روی شقیقه اش حس میکند..
دستش را بالا میاورد و روی عضلات سینه اش قرار میدهد..

تپش های تند قلب سام باعث ترسش شده بود..
گویی هر لحظه ممکن بود قلبش از سینه بیرون بزند..

انگار داشت خواب میدید..
باورش نمیشد ..

واقعاً کسی که مشغول نوازش موهایش بود و بوسه اش روی تارموهایش نشسته بود خود سام بود..؟

صدای نفس های عمیقش را زیر گوشش حس میکند و دیگر چه اهمیتی داشت که باران اینگونه بر سرشان می بارید و تمام جانشان را خیس میکرد..

نفهمید چقدر زمان گذشت و چند دقیقه در آن حالت ماندند..

با حس جدا شدن لب هایش از روی شقیقه اش به
خود می آید..

سام به آرامی لای پلک هایش را باز میکند

موهایش نم دار روی پیشانی اش ریخته بود و چشمانش سرخ بود و تب دار..

در دل اعتراف میکند که عطرتنش ناب ترین عطری بوده که تا به حال استشمام کرده است..

عطری که با هر بار بوییدنش وارد یک خلسه ی عجیب و حیرت انگیز میشد..

خلسه ای که ماحصل آن حس آرامشی بود که در تک تک تاروپودش نمود پیدا میکرد ..

آرامشی که برای خودش هم عجیب بود و
حضور دخترک در زندگی اش برایش مصداق یک معجزه شده بود..

 

****

همزمان با باز شدن در به سرعت وارد پارکینگ میشود
ماشینش را سراسیمه وسط حیاط رها میکند و با هول و ولا از آن پیاده میشود‌..

مهربان با شنیدن صدای باز شدن در با عجله از ساختمان خارج میشود و با چشمانی اشکی به استقبالش میرود ..

_اومدین آقا چقدر دیر کردین..؟

_چیشده..؟

_خانوم…

نتوانست ادامه دهد ..گریه امانش نمیدهد..
با دیدن گریه های زن رنگ از رخش میپرد..
پله ها را دوتا یکی بالا میرود و شتاب زده از کنارش عبور میکند..

مهربان فین فین کنان پشت سرش روان میشود
در سالن را باز میکند و به محض ورودش به سالن از چیزی که مقابلش میبیند ماتش میبرد…

_چه خبره اینجا..؟

مهربان رو به او که شوکه به در و دیوار خانه خیره شده بود با گریه میگوید..

_ صبح بعد رفتن شما خانوم زنگ زدن به تشریفات که بیان برای آماده کردن خونه ..

با درد چشم میبندد..
امروز روز تولد ماهکش بود و او مثل هرسال خانه را برای ورود میهمان ها به زیباترین شکل ممکن آراسته بود..

سینه اش تیر میکشد..
با چهره ای جمع شده از درد قلبش را چنگ میزند و با صدایی تحلیل رفته لب میزند:

_کجاست الان..؟

مهربان اشک هایش را پاک میکند و به پله ها اشاره میکند..

_بالان آقا..

با حرف زن برمیگردد و سراسیمه پله ها را بالا میرود ..

بی اراده راهش را سمت اتاق انتهای راهرو کج میکند..

میدانست مانند تمام این چند وقت تمام روزش را در اتاق دخترش سپری میکند‌..
در اتاق باز بود ..
داخل میشود و با دیدنش نشسته وسط اتاق با عجز صدایش میزند..

_مهتاب..؟

با حرف زن برمیگردد و سراسیمه پله ها را بالا میرود ..

بی اراده راهش را سمت اتاق انتهای راهرو کج میکند..

میدانست مانند تمام این چند وقت تمام روزش را در اتاق دخترش سپری میکند‌..
در اتاق باز بود ..
داخل میشود و با دیدنش نشسته وسط اتاق با عجز صدایش میزند..

_مهتاب..؟
با صدای سپهر دست از بوییدن لباسهای دخترکش میکشد..
پلک های خیسش را از هم باز میکند و پیراهن کوچک ماهکش را از مقابل صورتش پایین می آورد…

_ اومدی بلاخره..؟

لبخند غمگینی میزند و پر درد اشک هایش را پاک میکند..

_زودباش آماده شو امشب کلی مهمون داریم..
_مهتاب…
نگاهش را به چهره ی غمگین و نگران برادرش میدوزد..

_ ازت دلخورم ..
هرسال روز تولدش تو پیش قدم بودی واسه آماده کردن خونه ..قبل از اینکه من بخوام کاری کنم..یادته..؟

صدایش میلرزید..
_امروز ولی وقتی بیدار شدم برعکس هرسال خونه سوت و کور بود..نه خبری از سور و سات مهمونی بود نه تو بودی نه مهراب و نه..
مکث میکند با گریه سر تکان میدهد..
_نه ماهکم.‌‌..

سپهر با چشمانی تار؛ پشت پرده ای از اشک نگاهش میکند..

مهربان پشت سرشان ایستاده بود و خیره به آن خواهر و برادر اشک میریخت..
حال او نیز چندان تعریفی نداشت..
سالها بود که با این خانواده بود و در کنارشان زندگی میکرد..
در تک تک لحظات خوب و بدشان حضور داشت اما این درد فراتر از تحمل همه ی آنها بود..
کل خانواده را از پا درآورده و کمرشان را شکسته بود..

مهتاب چمدان دخترش را نزدیک تر میکشد..
سپهر دستش را مقابل صورتش میگیرد ..

همان چمدانی بود که ماهک برای سفر بسته بود و سپهر بعد از بازگشتش آن را مقابل درخانه پیدا کرده بود..

مهتاب دست پیش میبرد.. لباس های دخترکش را از داخل چمدانش چنگ میزند ؛ دلتنگ آنها را به سینه میچسباند و باگریه خود را ننو وار تکان میدهد..

_کجایی مامانم..کجارفتی آخه..؟چه بلایی سرت آوردن..؟

لباس ها را به بینی اش میچسباند و عطرشان را میبوید..

نفسش بند می آید:
_بدون تو چطور نفس بکشم..؟

مهربان نگران خواست نزدیک مهتاب شود که سپهر مانع میشود..

مهتاب بار دیگر لباس ها را به آغوش میکشد و زجه میزند ..
_دخترم زنده است مگه نه سپهر..!!؟
اون زنده است!!حالش خوبه..!!
خوبه که من هنوز زنده ام..

سپهر نتوانست بیش از آن خود دار باشد
دستانش را حائل صورتش میکند و به اشک هایش اجازه ی جاری شدن میدهد..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x