رمان الهه ماه پارت 80

4.6
(17)

پرهام تک خند پر استرسی میزند:

 

_دختر چرا شلوغش میکنی..؟مگه سام و تازه شناختی؟

 

 

_ولی سام راجب مهمونی امشب هیچ حرفی بهم نزده بود ..

 

_شاید فراموش کرده بهتره بعداً از خودش دلیلش و بپرسی..

 

ماهک قانع نشده بود ..

نگاه پر استرسش را از شیشه ی ماشین به خیابان میدوزد..

کاش زیر بار نمیرفت..

کاش همراهشان نمیشد..

نباید به حرف نازنین گوش میداد..

 

بدون اینکه به سام خبر دهد قصد داشت در مهمانی ای شرکت کند که خودش در آن حضور نداشت و..

 

 

مضطرب پلک میبندد..

دلشوره ی عجیبی داشت و میدانست چندان هم بی دلیل نیست..

 

به قدری در افکارش غرق بود که متوجه مسیر نباشد..

 

با صدای پرهام په خودش می آید

_رسیدیم ..همینجاست..

 

با ذهنی درگیر بی حرف از ماشین پیاده میشود ..

هیچ توجهی به اطرافش نداشت..

 

پرهام کلافه از سکوت و حالت گرفته اش کنارش می ایستد :

 

_این حجم از اخمی که رو پیشونیت نشسته طبیعه..؟

 

ماهک بی حوصله کیف دستی کوچکش را بین انگشتانش جابه جا میکند و با لحنی دلخور جوابش را میدهد:

 

_طییعه وقتی که به زور مجبور به کاری میشی ..

 

_چرا فکر میکنی امشب قراره بهت بد بگذره..

 

ماهک میخواهد جوابش را بدهد که همان لحظه تلفنش زنگ میخورد..

دست در جیب میکند و با دیدن شماره بی حوصله جواب میدهد..

 

_الو..

 

ماهک گوش تیز میکند:

 

_همین الان رسیدیم..دم دریم ..شما کجایین..؟

 

نگاهش را کنجکاو به او میدوزد که سر تکان میدهد..

 

_ داریم میایم..

 

تلفنش را بی خداحافظ قطع میکند و درحالیکه ماهک را به داخل ویلا هدایت میکند در جواب نگاه های کنجکاوش با لبخند لب میزند:

 

_نازنین بود..رسیدن منتظرمونن..

 

 

ماهک از پله ها بالا میرود ..

هرچه به ساختمان نزدیک تر می‌شدند صدای موزیک بیشتر میشد و طبیعی بود که قلبش هر لحظه تند تر از قبل می‌کوبید..

 

با قرار گرفتنشان مقابل در دربان ها در را برویشان باز میکنند..

 

_خوش آمدین..

 

مضطرب سر تکان میدهد و به محض قدم گذاشتن به داخل سالن پیش از هرچیزی محو شلوغی بیش از اندازه جمعیت میشود ..

 

شوکه ماتش میبرد و منظورشان از دورهمی کوچک این مهمانی که نبود بود..؟

 

 

_چه خبره اینجا..؟

 

زمزمه ی آرامش میان شلوغی و سروصدا ی زیاد آهنگ گم میشود و پرهام بعد از اینکه نگاهش را یک دور در سالن میچرخاند با لبخند به قسمتی اشاره میکند..

 

_ از این سمت بچه ها اونجان..

 

 

 

 

نازنین با دیدنشان به طرفشان میرود..

 

_دیر کردین..؟

 

پرهام با چهره ای جمع شده از آنهمه شلوغی و صدای زیاد آهنگ لب میزند:

_ چیز خاصی هم از دست ندادیم..

 

نازنین کمک میکند تا ماهک شال و پالتو اش را در بیاورد و در همان حال چشم غره ای به پرهام میرود..

 

پرهام متوجه سرزنش خانه کرده در پس نگاهش میشود و سکوت میکند ..

 

_ماهک جان بچه ها اون گوشه نشستن میتونی بری پیششون..

 

_مگه شما نمیاید؟

 

_چرا عزیزم لباسات و بزارم بالا میام..تو این فاصله یه کار کوچیکم با پرهام دارم ..

 

میگوید و ماهک با تردید به سمت بچه ها میرود

 

به محض فاصله گرفتنش شاکی رو به پرهام میکند:

 

_چی بهش گفتی انقدر گرفته بود ..؟

 

_هیچی ..

 

نازنین با چشمانی ریز شده به صورتش نگاه میکند

 

پرهام کلافه دستش را پشت گردنش میکشد..

 

_از دیدنم تعجب کرد..پرسید که امشب منم دعوتم..؟ وقتی بهش گفتم همه هستن جز سام

شاکی شد میخواست برگرده که به زور راضیش کردم ..

 

نازنین حرصش میگیرد..

 

_مجبورم کردی دختره رو بکشونم اینجا و هنوز هیچی نشده خودت گند زدی به همه چی ..

 

 

پرهام با حالتی گرفته دستش را به کمر میزند و نگاهش را به سالن میدوزد..

 

 

_بهت گفتم دور این دختر و خط بکش..

گفتم این دختر برای سام با همه ی دخترای دور و ورش فرق داره..

گفتم تعصبی که رو این دختر داره تا حالا رو هیچکسی نداشته..

ولی گوش نکردی..

گفتی دوسش دارم..

پات و کردی تو یه کفش که الا و بلا همین دختر..

مجبورم کردی با هزار حربه و ترفند راضیش کنم و بکشونمش اینجا تا تو حرف دلت و بهش بزنی و

خدا میدونه که دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه که همه چی به خیر بگذره و…

 

و حشت زده نفسش را بیرون میفرستد:

 

_اگه به گوش سام برسه..

 

 

 

پرهام دستش را به صورتش میکشد و ثانیه ای چشم میبندد…

 

حال خوبی نداشت ..

استرس اضطراب و دو دلی امانش را بریده بود..

بر سر دوراهی بدی گیر کرده بود..

نمیدانست چه کاری درست است چه کاری غلط..

حتی نمیدانست با خود چند چند است..

 

رو به نازنین میکند و حرف دلش را طوطی وار

بار دیگر برایش تکرار میکند :

 

_ بارها بهت گفتم نازنین ..

نمیدونم چرا نمیخوای بفهمی..

سام به ماهک فقط به چشم یه امانت نگاه میکنه..

که اگه چیزی غیر از این بود به شرفم قسم مرد نیستم اگه پا پس نکشم..

 

نازنین سرش را در دست میگیرد..

پسرک دیوانه شده بود انگار ..

به کل عقلش را از دست داده بود..

 

سام اگر بویی از این قضیه میبرد..؟

رفاقت چندین و چندساله اشان به کل نابود میشد..

 

علاقه اش به دخترک چشمانش را کور کرده بود که متوجه نگاه های سام به او نمیشد..

 

نگاه هایی که حتی آدم کور هم با دیدنش میتوانست عشقی که در پس آن شعله میکشید را بفهمد…

 

 

با جدیت رو به پرهام میکند ..

 

_خیلی وقته که دیگه اینطور نیست..

ولی تو انگار نمیخوای قبول کنی..

 

پرهام پر استرس موهایش را چنگ میزند..

 

_ته دلم و خالی نکن نازنین میدونم چیزی بینشون نیست..

پیشمونم نکن با حرفات ..نزار بعداً شرمنده دلم بشم..

 

 

_باشه جناب پرهام خان..ته دلت و خالی نمیکنم.

هرکاری که دلت میخواد بکن..

ولی خواهشم ازت اینه؛

هرچه سریع تر حرفات و بهش بزن…

نزار بعداً پشیمون شم که چرا بهت گوش دادم..

 

 

اخطارش را میدهد و بی اهمیت به تشویشی که چهره اش را پر کرده بود عقب گرد میکند و پرهام را با یک دنیا تردید و دودلی تنها میگذارد..

 

 

 

لباس های ماهک را به دست خدمه میسپارد و به جمع دوستانش میپیوندد …

 

گوشه ای دنج از سالن به جمع کوچکشان اختصاص یافته بود که علاوه بر اینکه به نسبت قسمت های دیگر خلوت تر بود سر و صدای کمتری هم باعث آزارشان میشد ..

 

 

_نازی بابا کجایی ..؟باور کن مردیم از بس نشستیم یه گوشه عین مادر مرده ها..

واقعاً حیف نیست این همه نعمت و اون وسط ول کردیم..!!

 

_کسی جلوت و نگرفته پاشو برو ..

 

_تنهایی آخه..؟من تک خور نیستم..

از اینا که آبی گرم نمیشه..این دخترم از وقتی اومده ماتش برده همینجوری زل زده به دور و برش..

 

کنایه اش به ماهک بلاخره او را به خودش می آورد که به سمتش بر میگردد و انگشت اشاره اش را به طرف خود میگیرد..

 

_با منی..؟

 

_نه با عمه اتم..

 

ماهک لب ور میچیند…

 

دست خودش نبود..

همه چیز در نظرش غیرعادی به نظر می‌رسد…

 

نمیدانست به خاطر حافظه ی از دست رفته اش است که اینطور فکر میکند و دیدن همچین صحنه هایی برایش تازگی دارد یا واقعاً اوضاع بیش از حد خراب بود…

 

گوشه گوشه ی سالن پر بود از دختر و پسرهایی با پوششی بدن نما که رسماً در حلق یکدیگر بودند و پیست رقصی که تا خر خره پر‌ از آدم بود..

 

اگر میدانست اوضاع تا این حد خراب است محال بود راضی به آمدن شود..

 

کاوه با لبخند کجی کنارش مینشیند و درحالیکه با چشم و ابرو به مقابلش اشاره میکند لب میزند:

 

_ مثل اینکه صاحب ضیافت باشکوه امشب دارن تشریف میارن این سمت…

 

با حرف کاوه بینشان سکوت حاکم میشود ..

 

ماهک بر میگردد و نگاهش روی مرد جوانی که به سمتشان می آمد ثابت میشود ..

پس مهمانی امشب متعلق به او بود..؟

ولی چرا سام حاضر به شرکت در آن نشده بود..؟

 

 

طولی نمیکشد که آرمان به آنها میرسد و با دیدنشان لبخند میزند :

 

_ چی میگفتین که تا منو دیدین ساکت شدین..؟

 

نازنین پشت چشمی برایش نازک میکند:

 

_مسلماً چیزای خوبی نبوده..

 

آرمان به خنده می افتد ..

 

_زبونت همیشه تند و تیز بوده…

 

ماهک کنجکاوانه چهره اش را از نظر میگذراند..

 

موهایی مشکی که قسمتی از آن نقره ای رنگ شده بود و چشمانی قهوه ای روشن..

 

استایلش خاص بود و متفاوت

به گونه ای که در نگاه اول توجه ها را به خود جلب میکرد..

 

کاوه با لبخند به او کنایه میزند..

 

_ماشالله هزار ماشالله روز به روزم سلیقه ات تو لباس پوشیدن بهتر میشه..

 

آرمان کنایه اش را میگیرد

اشاره اش به کت و شلوار زرشکی رنگی بود که به همراه تیشرت راه راه سفید مشکی به تن داشت ..

 

لبخندی میزند ..

 

_لطف داری ولی هرکی برای خودش تو لباس پوشیدن یه سبکی داره

 

کاوه با پوزخند نگاهش را در سالن میگرداند:

 

_بله کاملاً مشخصه..

 

ماهک هر لحظه گیج تر از قبل میشد و

چرا حس میکرد رابطه ی بچه ها با او چندان گرم و صمیمی نیست..؟

 

آرمان با حس نگاه خیره ای برمیگردد و نگاه ماهک را روی صورتش شکار میکند..

 

نیشخندی روی صورتش نقش میبندد و با ریزبینی

چهره اش را از نظر میگذراند ..

 

_تو باید همون دختری باشی که همراه سام زندگی میکنه درسته؟ تعریفت و زیاد شنیدم

آوازه ی زیباییت همه جا پیچیده..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x