رمان انرمال پارت اخر

3.8
(26)

 

 

 

 

دست درجیب، با سری خمیده، نگاهی غمگین، جسمی بی رمق و عاجز، لب جاده راه میرفتم.

دلم پر بود و خودم میدونستم اگه مثل دختر بچه های لوس تا سرم داد زد از کلاس زدم بیرون دلیلش فقط همین بود.

این روزها احساس میکردم از پس آدمایی که اذیتم میکنن برنمیام.

نه از پس شقایق…

نه از پس آرمین یا حتی اون مجی کره خر.

رفتار سیاوش جاوید هم که شده بود یه دلیل بزرگتر واسه فروپاشی !

 

اگرچه حسابی توی خودم بودم اما نزدیک شدن یک نفر رو از پشت سر به خودم احساس کردم.

توجهی نکردم تا وقتی که اون یه نفر بهم نزدیک تر شد و دستشو از پشت  زد رو شونه ام.

ایستادم و سرمو برگردوندم و وقتی با سیاوش جاوید رو به رو شدم متعجب تماشاش کردم.

حتی یک درصد هم حدس نمیزدم اون رو اینجا ببینم

 

.

چشم تو چشم که  شدیم پرسید:

 

 

-چطوری میشه که یه نفر هدفون نداشته باشه توی یه خیابون  خلوت هم راه بره اما نه متوجه صدای بوق ماشین بشه نه کسی که اسمشو صدا میزنه !؟ هان !؟

 

 

دستهامو از جیبهای مانتوم بیرون آوردم و پرسیدم:

 

 

-و شما همه ی اینکارهارو کردی  !؟

 

 

لبخند کمرنگی زد و جواب داد:

 

 

-آره…حالا تو بگو ببینم.همیشه وقتی بهت میگن بالا شمت ابروئه کوله بارتو جمع میکنی و میزنی بیرون!؟

 

 

با دلخوری صورتش رو از نظر گذروندم و جواب دادم:

 

 

-بهم نگفتن بالا چشمت ابروئه… سرم داد زدن…

 

 

چون اینو گفتم متوجه منظورم شد و با تاسف و انگار که از کارش پشیمونه،سرش رو پایین انداخت…

 

 

 

 

من واقعا نمیخواستم این آخرین دیدارم با اون باشه.

دلم میخواست بازم ببینمش حتی بعد از اخرین جلسه تدریسش و حتی بعد از اینکه مدرسه تموم شد!

 

زبونشو توی دهن چرخوند و گفت:

 

 

-فکر میکرم تو کلا با من حال نمیکنی !

 

 

دوباره دستهامو تو جیبهای مانتوم فرو بردم و گفتم:

 

 

-اگه جز من به دختر دیگه ای توجه نکنی شااااااید باهات حال کنم!

 

 

خندید و پرسید:

 

 

-حال قدم زدن داری !؟

 

 

حال تنها چیزی که داشتم همین بود.

چشمهامو با لبخند بازو بسته کردم و جواب دادم:

 

 

-آره…ولی پس ماشینت چی!؟

 

 

با بیتفاوتی  جواب داد:

 

 

– مهم نیست…

 

 

دوشادوش هم شروع کردیم راه رفتن.

فکرشم نمیکردم عشق و علاقه ام از سمت آرمین به سمت  سیاوش کشیده بسه اما این اتفاق افتاده بود.

احساس میکردم دوست داشتن آرمین از اول هم احمقانه بود.

اون منو نمی فهمید…

اما سیاوش چرا…یعنی حس میکردم اون بیشتر از آرمین قابل تکیه دادن…

 

دستشو  خیلی آروم به دستم نزدیک کرد.

سرهامون رو چرخوندیم سمت همو صورتهای همدیگرو نگاه کردیم.

پرسید:

 

 

-میشه دستتو بگیرم…

 

 

از ته دل لبخند زدم و جواب دادم:

 

 

-میشه‌..

 

 

و تا اینو گفتم انگشتهاشو قفل انگشتهام کرد و همزمان گفت:

 

 

“آدم کسی رو که بیشت  از همه دوست داره،

زودتر از دستش ناراحت میشه.

خوب یا بد این حساسیت از دوست داشتن زیاده…

پس لطفا درکش کن نه ترکش….”

 

 

*پایان*

 

دوستان تصمیم نویسنده بود که این پارت اخر باشه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yasi
1 سال قبل

شروع خوب و جالبی داشت اما اواسط پارت گزاری ها نامنظم شدن و رمان هم آبکی
اصلا فک نمیکردم اینطور تموم شه خیلی عجله ای بود..
انگار نویسنده دیگه چیزی برای نوشتن نداشت و میخاست یه جوری جم و جورش کنه!
با اینکه از پایانش اصلا راضی نبودم ولی مرسی از ادمین عزیز و نویسنده گل چون ب هر حال براش زحمت کشیده کاش فصل دومش رو هم بنویسه..

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x