رمان انرمال پارت ۹۱

4.2
(6)

 

 

 

 

باورم نمیشد اون اینجوری سرم داد زده باشه.

جلوی همه ی بچه ها…

آخه چرا ؟ صرفا چون حواسم جمع نبود و مسئله رو نتونستم جواب بدم؟

با نفرت نگاهش کردم…با تاسف…با یاس…

 

حقیت این هست که ما همیشه دلمون از کسی میگیره که دوستش داریم و توقع نداشتیم باهامون بد باشه‌‌.

ار رفتار غریبه ها نه اما از رفتار آشنا ها شوکه میشیم خصوصا وقتی رفتاری ارشون سر میزنه که توقعش رو نداشتیم و

من احساس میکردم بی نهایت دلم از اون گرفت.

 

سری به تاسف تکون دادم و گفتم:

 

 

-من دیگه یک دقیقه هم سر کلاس شما نمی مونم آقای جاوید!

 

 

اینو گفتم و مقابل دیدگان بقیه پا تند وردم سمت نیمکت و کیفم رو برداشتم.

فرانک با تعجب زیادی گفت:

 

 

-شیلان ..چیکار میکنی ؟

 

 

وقتی عزممو واسه رفتن جزم دید دستمو گرفت و سعی کرد نگه ام داره:

 

 

– شیلان با توام…

شیلان…خره وایسا….

 

 

هیچ توجهی نکردم چون فقط دلم میخواست برم.

فقط برم…

کیف رو برداشتم و بندشو انداختم رو شونه ام و بعد هم به سمت در رفتم درحالی که پچ پچ های بچه های کلاس از همون لحظه شروع شده بود.

 

جاوید نفس عمیقی کسید و کلافه  گفت:

 

 

-خانم فروزنده برگرد سر کلاس

 

 

دستگیره رو گرفتم و سرمو چرخوندم سمتش  و گفتم:

 

 

-نمیخوام…

 

 

دستهاش رو به کمرش تکیه داد و گفت:

 

 

-گفتم برگرد…

 

 

میدونستم که بغض داشتم و اینم میدونم که نتونسته بودم اون بغض رو پنهون کنم.

با چونه لرزون ودرحالی که سعی داشتم خودمو محکم و جدی نشون بدم گفتم:

 

 

-ابدا اینکارو نمیکنم آقا معلم..

 

 

اینو گفتم  و  با داخوری و ناراحتی از اونجا زدم بیرون..

 

 

 

 

 

 

پشت دستمو رو چشمهام کشیدم و به سمت در حیاط رفتم.

یکم زیادی این حرکتم لوس بود اما خب…دلم پر بود!

انگار من فقط به یه تلنگر نیاز داشتم  تا اینجوری بهم بریزم و بزنم به سیم آخر.

در هر صورت اصلا دلم نمیخواست دیگه اونجا  کار کنم.

 

تاخواستم سمت در برم زن سرایدار صدام زد و گفت:

 

 

-فروزنده…فروزنده  هوووی…

 

 

ایستادم و سرم رو چرخوندم سمتش و گفتم:

 

 

-بله…چیه !؟

 

 

جلو اومد و پرسید:

 

 

-کجا میری ؟!

 

 

پشت چشمی نازک کردم و جواب دادم:

 

 

-خونه!؟

 

 

لب گزید و پرسید:

 

 

-چی خونه !؟ دیر اومدی زود میخوای بری؟

هنوز که زنگ اول!

خانم مدیر بفهمه شاکی میشه هااا…

 

 

لب گزیدم و یکم فکر کردم و بعد گفتم:

 

 

-پریود شوم پد بهداشتی  هم ندارم.

باید برم خونه…

مدیر ازت پرسید همینو بهش بگو!

 

 

این حرفهارو که تحویلش دادم درو باز کردم و خیلی سریع از اونجا زدم بیرون.

من اصلا حال و حوصله کلاس و مدرسه رو نداشتم اصلا…

دست در جیب- با دلی پر و حال و هوایی بد  توی خیابون به راه افتادم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x