رمان اوج لذت پارت ۴۱

4.6
(82)

 

 

 

با نشنیدنِ جوابی کلافه خم شد تا بلندش کنه.

دستش رو به بازوی سالمش گرفت و خواست بلندش کنه.

کمی که تکون خورد ملحفه‌ی روش کمی کنار رفت و گردنِ سفیدش در معرض دید قرار گرفت.

 

لباس تنش نبود؟

خشک شده به سفیدیِ گردن و کمی پایین‌ترش نگاه کرد و بزاق دهنش رو پر صدا بلعید.

خدا بخیر بگذرونه امشب و!

 

_ بلند شو پروا!

خواب و بیدار بود و هیچکس تو خواب و بیدار رفتارش دست خودش نیست.

_ بغلم کن!

 

دست‌هاش رو برای تو آغوش کشیده شدن باز کرد و خوابالود خودش رو جلو کشید و دست‌هاش رو دور گردن حامد قفل کرد.

 

تنها مانع بین بدن‌های برهنه‌شون همون ملحفه‌ای بود که کم کم داشت می‌افتاد اما با چسبیدن بدن پروا به حامد ملحفه محکم بینشون ایستاد.

 

نفس‌هاش تند شده بود.

مرد بود و پر از نیاز!

وسایل دستش رو روی میز کنار تخت گذشت و تا خواست پروا رو از خودش جدا کنه سرش روی سینه‌ش قرار گرفت.

 

بدون اینکه بفهمه چیکار می‌کنه بوسه‌ی ریزی روی سینه‌ی لخت حامد کاشت و همین غوغای درونیِ این گرگ تشنه رو بیشتر کرد.

 

سرش رو به پایین خم کرد و نگاهش رو به لب‌های نیمه باز پروا دوخت.

چرا انقدر سرخ بود؟

 

اختیار از کف داده بود.

کدوم مردی می‌تونست از یه دختر که از قضا اولین‌هاش با اون بوده و حالا نیمه برهنه بین بازوهاشه بگذره؟

 

خم شد روی صورتش به قصد بوسیدن.

التهاب درونیش باعث شده بود اختیار از کف بده.

مغزش قفل کرده بود و فقط و فقط به یک چیز فکر می‌کرد.

 

_ هیس!

این رو گفت تا چشم‌های پروا که کم کم درحال باز شدن بود رو دوباره به قعر خواب بفرسته.

تو عالم خواب خواست عقب بره اما حامد اجازه نداد و دستش رو پشتش گذاشت و با حس نرمی و لطافت پوستش بیشتر خودش رو بهش فشرد.

 

خواستنی بود! نبود؟

لب‌هاشون تو فاصله‌ی کمی از هم بودن و همین بود که چشم‌هام حامد هم کم کم بسته شد.

داشت می‌رسید به اون لب‌های سرخ و نیمه باز!

لبش که به لب پروا برخورد کرد پر شد از حس خوب و شیرین.

 

با مشتی که روی سینه‌ش زده شد به سرعت چشم‌هاش رو باز کرد.

_ هین! چی‌… چیکار داری می‌کنی؟

پروا ترسیده بود!

یهو از خواب و بیداری بیرون اومده بود و با دیدن وضعیتی که داشتن حق داشت بترسه و تته پته کنه. هرکس دیگه‌ای هم بود می‌ترسید.

 

حامد چشم‌های گرد شده و ترسیده‌ی پروا رو که دید بسختی آب دهنش رو قورت داد و دستش رو روی دهن پروا گذاشت.

 

_ هیچی! هیچی نیست…

دختر سریع دستش رو بندِ ملحفه کرد تا نیفته.

با چشم و ابرو و صداهای نامفهومی که از دهنش در می‌آورد اشاره کرد تا حامد دستش رو از روی دهنش برداره.

 

 

حامد قبل از اینکه دستش رو برداره برای اینکه موقعیت دست پروا بیاد گفت:

_ آروم صحبت کن، نصفه شبه همه خوابن!

سر تکون داد و حامد دستش رو برداشت.

 

با نفس نفس ناشی از تنگی نفس و هیجان درونیش گفت:

_ چرا همچین می‌کنی؟

_ چیکار؟ بیا بریم آشپزخونه دستتو پانسمان کنم.

 

خوب بلد بود خودش رو به اون راه بزنه.

_ برو بیرون لباس تنم کنم.

_ اونطوری نمی‌تونم آب سروم بزنم. آستین نداشته باشه حداقل!

 

سر تکون داد و حامد از اتاق بیرون رفت.

خواست لباسی تن بزنه اما بی‌خیال شد و ملحفه رو دورش محکم کرد و از اتاق بیرون رفت.

_ چرا لباس نپوشیدی؟ اگه الان مامان یا بابا بیاد چه فکری راجبت می‌کنه؟

_ وا! ملحفه دورمه دیگه بدنم که مشخص نیس.

 

کسی هم بیدار نمی‌شد حق با اون بود.

سمت آشپزخونه رفت و وسایلی که قبل از خروج برداشته بود رو روی سینک چید.

_ بیا دستتو رو ظرفشور بگیر.

_ می‌سوزه؟

 

به دروغ گفت: نه! نگران نباش چیزی حالیت نمی‌شه.

هردو پچ پچ وار با هم حرف می‌زدن تا کسی رو بیدار نکنن.

 

پروا از شونه به پایین رو روی سینک گرفت تا خونابه و آب سروم روی فرش آشپزخونه نریزه.

حامد هم در این حین مشغول باز کردم بالای جلد آب سروم شد.

برای عفونت نکردنِ بخیه بهتر بود با آب سروم شتشو بدن و بعد پانسمان کنن.

 

چند تا دستمال کاغذی زیر بازوی پروا نگه داشت و آب سروم رو شر شر مانند روی دستش ریخت.

هنوز چند ثانیه از ریختنش نگذشته بود که ناله‌ی پروا بلند شد.

 

_ آییی. می‌سوزه که! تو که گفتی نمی‌سوزه… آی!

حامد برای کم شدن سوزشش روی بخیه رو فوت کرد.

_ چیزی نیست که چرا انقدر آه و ناله می‌کنی هر کی ندونه فکر می‌کنه دارم چیکارت می‌کنم.

 

_ ولی خیلی می‌سوزه به خدا.

_ آروم حرف بزن الان همه رو خبر می‌کنی! همسایه‌ها الان فکر می‌کنن یکی داره می‌زائه تو این خونه! لابد فکر می‌کنن مامان بعد از سی سال دوباره زاییده. صداتو بیار پایین.

 

سعی می‌کرد با این حرف‌ها حواس دختر رو از سوزش دستش پرت کنه اما چندان موفق نبود.

 

وقتی دید اصلاً به حرفش گوش نمی‌ده و لحظه به لحظه صداش بالا تر میره با دست آزادش سر پروا رو سمت خودش برگدوند.

 

چشم‌هاش از زور سوزش بسته بود و محکم پلک‌هاش رو روی هم فشار می‌داد.

می‌تونست برای ساکت کردنش از یک راه استفاده کنه! راهی که به مراد دلش هم برسه…

 

سر جلو برد، چشم‌هاش رو بست و بی‌فکر در صدم ثانیه لب‌هاش رو روی لب‌های نرم پروا گذاشت و با ملایمت مکید.

 

چشم‌های دخترک از فرط تعجب گرد شده بود و بی‌نفس نگاهش به چشم‌های بسته‌ی حامد بود. چیکار داشت می‌کرد این مرد؟

 

سوزش دستش رو فراموش کرده بود و به صدای کوبش قلبش گوش می‌داد.

حامد که از چند دقیقه قبل عطشش نخوابیده بود محکم تر پشت سر پروا رو فشار داد و با عطش بیشتری مشغول بوسیدن شد و به پروای مبهوت توجهی نکرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 82

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x