رمان او_را قسمت پنجاه🌺

3.9
(8)

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💗#رمان او_را…💗

#قسمت_شصت_ یکم

 لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد.

-آره من میبینمش!

شما نمبینیش؟؟

زیرچشمی نگاهش کردم

-فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده!

-جدی میگم

نمیبینید؟؟

-نه

من فقط بدبختی میبینم!

خدا نمیبینم!

و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم!

-خب…کار درستی میکنید!

ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم

-یعنی چی؟

منو مسخره کردی؟؟

-نه،شما گفتید نمیبینمش پس نمی‌پرستمش!

منم گفتم کار درستی میکنید.

خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی!!

نمیفهمیدم چی داره میگه

-شرمنده که میپرسم،داره دیرم میشه!

شما میرید تو یا من برم؟؟

-نه،شما برو.

از ماشین پیاده شدیم،آروم گفت خداحافظ و رفت تو خونه.

به ماشینم تکیه دادم و رفتم تو فکر.

حرفاش برام عجیب بود.

بعد چنددقیقه از در اومد بیرون و نگاهش که به من افتاد،اخم ریزی کرد و سرش رو انداخت پایین رفت سمت ماشینش.

یه لباس تمیز پوشیده بود و معلوم بود موها و ریشاش رو شونه کرده،

بوی عطر ملایم و خوشبویی میداد.

رفتم جلو و صداش کردم:

-یعنی تو ،شما،میبینیدش که این کارا رو میکنید؟

مکث کرد و برگشت طرفم،اما همچنان سرش پایین بود.

-بله،گفتم که!

میبینمش…

احساس کردم داره منو مسخره میکنه!

منم با همون حالت ادامه دادم

-عه؟

میشه به منم نشونش بدی؟😏

-من نمیتونم نشونش بدم،

باید خودتون ببینیدش!

-این چه مزخرفاتیه که میگی اخه!

اه…بس کن!

خدایی وجود نداره!

اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف…

و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد!

-اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده؟

با چشمای گرد نگاهش کردم

واقعا نمیفهمیدم چی میگه!

سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم!

-حتما خدا؟!!😏

لبخند زد-بله!

-وای…

چرا شما اینجوریی!؟

اینهمه تناقض تو حرفاتون…

من دارم گیج میشم!

شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید…

اونوقت الان میگی….

یعنی چی؟؟

عصبی نگاهش کردم

-شما خودتونم نمیفهمید چی میگید!

یه عمره مردمو گذاشتید سرکار.

یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ،فکر کردین خبریه!

ولی در اصل هیچی حالیتون نیست!

هیچی…!😠

صدام از حد معمول بالاتر رفته بود

و از شدت عصبانیت میلرزید.

دلم میخواست خفه‌ش کنم!

بدون حرفی برگشتم و ماشینم و از کوچه خارج شدم.

خیابونا شلوغ بود،

پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین!

از دیدن خودم وحشت کردم!!😳

ریملم ریخته بود زیر چشمم و شبیه هیولاها شده بودم!!

وای…حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریه‌م گرفته بود!

یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم…!؟😣

حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود

شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود!!

واییییی…ترنم!

واقعا گند زدی!

مشتمو کوبیدم به فرمون و خودمو فحش میدادم!

بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه.

باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود!

اولین کاری که کردم صورتمو شستم،

بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم

گوشی رو از کیفم برداشتم و افتادم رو تخت،

هنوز سایلنت بود و پنج تا میس کال از “اون” داشتم.

همون موقعی که تو خونش مشغول فضولی بودم زنگ زده بود و نگران شده بود!

با یادآوری خرابکاری هام و اتفاقات و در آخرهم دادی که سرش زدم،

احساس شرمندگی کردم.

لب پایینمو گاز گرفتم!

تازه فهمیدم چیکار کرده بودم!

اون همه دردسر براش درست کردم،

آخرم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم!

خجالت زده به اسمش نگاه کردم!

“اون”!!

چهرش جلوی چشمم نقش بست!

نمیدونم چرا

با اینکه ازش بدم میومد،

ولی ازش بدم نمیومد!!!

خودمم نمیفهمیدم یعنی چی!

بیشتر برام شبیه معما بود!

انگشتمو رو اسمش نگه داشتم و ویرایش رو زدم

“اون” رو پاک کردم و نوشتم “سجاد”

اما نتونستم تایید رو بزنم!

سجاد،یه جوری بود!

انگار خجالت میکشیدم اینجوری صداش کنم!

دوباره پاک کردم و نوشتم

“آقا سجاد”

اینجوری بهتر بود!!

بابام اگر میفهمید شماره ی آخوند تو گوشیمه،این بار دیگه حتما از ارث محرومم میکرد!!

رفتم تو صفحه ی اس‌ام‌اس،

با فکر اینکه بخوام از یه پسر معذرت خواهی کنم،

اخم کردم و گوشیو گذاشتم کنار.

اما…

عذاب وجدان داشتم!

باهاش بد حرف زده بودم!

با خودم گفتم

اصلا اگر اشتباه میکنه،تقصیر خودش نیست که!

اینجوری بهش یاد دادن.

اگر باور من درست باشه،بهش ثابت میکنم و از اشتباه درش میارم…😊

دوباره گوشی رو برداشتم!

نمیدونم چرا این آدم اینجوری بود!

یه جوری بود!

دلم میخواست همش یه جوری نزدیکش بشم!

چی باید مینوشتم؟؟

یاد حرفاش افتادم…

نمیفهمیدم!

یعنی چی که مشکلاتم رو خدا به وجود آورده؟

یعنی چی که اون خدا رو میبینه؟

اون جمله های تو دفترچه…

همه چی برام نامفهوم بود!

کلا این موجود عجیب بود!

ساعت داشت ده میشد!🕙

هرچی فکر کردم،چیزی به ذهنم نرسید!

فقط یچیز نوشتم

” ببخشید! ”

چشمامو بستم و ارسال رو زدم،

هضمش برام سخت بود که ببینم از یه پسر عذرخواهی میکنم!!

ده دقیقه ای گذشت.

لجم گرفته بود که غرورمو گذاشتم زیر پا اونوقت اون حتی جوابمم نمیده!!

دلم میخواست دوباره گوشیو بردارم و از اول فحشش بدم که پیام داد!

نفسمو حبس کردم،نیم خیز رو تخت نشستم

و پیامشو باز کردم

“خواهش میکنم.

ایرادی نداره.”

خورد تو ذوقم!

همش همین؟؟😳

بعد با خودم فکر کردم

خب آره دیگه،تو هم یه کلمه گفتی!

باز این لطف کرده چهار کلمه جواب داده!!

دوست داشتم باز باهاش صحبت کنم!

بنظرم رسید شاید بهتر باشه بحث نصفه نیممون رو ادامه بدم!

پیام دادم بهش؛

“دوست نداشتم اینجوری بشه!

متاسفم…

ولی من واقعا نمیفهمم چی میگید!”

“خدای ندیده رو هیچکس نگفته بهش ایمان بیار!

ولی خب نیاز هم نیست یک جسمی رو ببینید.

همین اتفاقاتی که طول شبانه روز برای ما میفته نشونه ی وجود خداست!”

“اصلا باشه…

به فرض هم که خدا وجود داره!

مگه نمیگید خدا مهربونه؟؟

پس چرا اینهمه درد کشیدن منو نمیبینه؟

اگه میبینه چرا کاری نمیکنه؟

متاسفم اما…

من نمیتونم وجود این خدا رو باور کنم!”

“یعنی فقط بخاطر مشکلاتتون؟؟!”

“خب آره ،مگه چیز کمیه؟؟”

“فکر میکنم لازم باشه فردا همدیگه رو ببینیم!

وقت دارید؟”

وای…میخواست منو ببینه!

سعی کردم معلوم نباشه که ذوق کردم!

“بله،چه ساعتی و کجا؟”

“ساعت چهار،میدون آزادی.

شبتون بخیر.”

تعجب کردم و با خودم شروع کردم به حرف زدن!وا!

به همین زودی خداحافظی کرد؟؟😕

این ساعت تازه اس‌ام‌اس بازی مزه میده!

تازه میخواستم بگم بیا تلگرام!!

خیلی وقت بود با پسری چت نکرده بودم!

اصلا از ضدحالی که بهم زد خوشم نیومد!

این بار با بی حالی نوشتم

شب بخیر

 

ادامه دارد…🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x