رمان او_را پارت نهم☆

3.4
(5)

#او_را
#قسمت_نهم
یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم.
هوا خیلی سرد شده بود.
❄️برف های ریز تو هوا میرقصیدن و آروم رو زمین جا خوش میکردن،
یادم اومد که خیلی وقته چیزی ننوشتم✍
رفتم سراغ کیفم تا دفترچمو در بیارم که چشمم به شماره عرشیا افتاد!
تازه یادم اومد که گفته بود بهش زنگ بزنم!
ساعتو نگاه کردم،
هنوز خیلی دیر نشده بود.
حوالی ده و نیم بود🕥
شمارشو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده📱
صدای گرمی تو گوشی پیچید و گوشمو نوازش داد…
-الو بفرمایید…
-سلام آقای کیانی.
-عه سلام ترنم خانم،یعنی خانم سمیعی… 😅
خوبید؟؟
میدونید چقدر منتظر بودم؟
دیگه ناامید شده بودم از زنگ زدنتون☺️
-معذرت میخوام…فراموش کرده بودم…
-خواهش میکنم خانوم…
فدای سرتون😇
خودتون خوبید؟
-ممنونم،شما خوبید؟
-الان عالیم
-چه خوب!
ببخشید که بد موقع تماس گرفتم. گفته بودید کارم دارید،بفرمایید…؟
-عههههه… راستش…
بله کارتون داشتم…
-خب؟
-چجوری بگم…
-هرجور راحتید!چیزی شده که اینقدر سخته گفتنش؟
-بله چیزی شده….
-چی شده؟؟؟😳
-راستش…
امممم…
من…
عاشق شدم❤️
-عاشق؟
به سلامتی…
خب…از دست من چه کاری برمیاد؟؟
-این که منو قبولم کنید💞
-بله؟؟😳
-خانم سمیعی… من خیلی وقته دلم دنبالتونه…
باور کنید من بار اولمه که به این حال و روز میفتم!
-حرفتون تموم شد؟😒
-ترنم خانوم….💕
من کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم شمارمو بهتون بدم…
هزار بار حرفامو مرور کردم،اما صداتونو که شنیدم همه یادم رفت…😓
من دوستتون دارم…
مگه عشق گناهه؟؟
-هه…عشق؟؟؟
حالم هر از چی عشق و پسر و رابطس بهم میخوره…
فکرنمیکردم بخواید این چرت و پرتا رو تحویل من بدید 😠
-ترنم خانوم…
خواهش میکنم😢
من بیشتر از یه ساله چشم و دلم دنبال شماست…
بهم اجازه بدید زندگی با عشقمو تجربه کنم💕
تو صداش بغض داشت…
دلم یه جوری شد…
اما خاطرات سعید مثل یه فیلم از جلوم رد میشدن…
بازم بدنم داشت داغ میشد…
-آقای کیانی بذارید رابطه ما مثل دوتا همکلاسی بمونه. من هیچ علاقه ای به شما ندارم!
-عیب نداره!
همین که من دوستتون دارم کافیه…❣
دلخوشی من شمایی.
من اصلا به اون کلاس علاقه ای ندارم…
همون جلسات اول میخواستم برم اما عشق شما پابندم کرد…💓
حرفای جدید میزد.
یه لحظه احساس کردم از سعید هم بیشتر دوستم داره!
سعید؟
مگه سعید اصلا منو دوست داشت؟؟
اگه دوستم داشت اون دختر وسط رابطمون چیکار میکرد؟
-من باید فکر کنم…
-باشه.فقط زود…
خیلی زود جوابمو بدید…
انصاف نیست بعد یکسال انتظار،بازم منتظرم بذارید😢
-شب خوش👋
-ممنونم که زنگ زدید…
امشبو هیچوقت فراموش نمیکنم!
امشب بهترین شب زندگیم بود…
شبتون بخیر…👋
یه سیگار درآوردم و روشن کردم…
تا چنددقیقه میخواستم مغزم خالی خالی باشه…
خسته بودم،رفتم روی تختم.
چشمامو بستم که یه پیام برام اومد،

عرشیا بود!!

https://t.me/AngelHijab

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

ادامه_ دارد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x