رمان او_را پارت هفدهم☆

4.3
(4)

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

 

💗رمان او_را …💗

#قسمت_هفدهم

 

دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم!

اما مجبور بود برم،

چون دلم نمیخواست مورد بازجویی بابا قرار بگیرم!

🔹یه ماهی مونده بود به عید…

بعد از شام،قبل اینکه مامان بره اتاقش سر حرفو باز کردم…

-مامان…

میگم با بابا حرف زدین؟؟

-چه حرفی عزیزم؟

-عید دیگه…

قرار بود باهاش صحبت کنین من عید بمونم خونه.

-آخ راست میگی…

یادم رفت بهت بگم…!☺️

اره،صحبت کردیم،

بابات راضی نشد😊

گفت نمیشه ده روز تنها بمونی خونه.باید بری خونه مامانبزرگت!

-ماماااان…خواهش میکنم

من تنهایی پاشم برم شمال؟؟

من بدون شما تا بحال نرفتم اونجا 😔

-دخترم!

میدونی که وقتی بابات بگه، جز چشم،نمیتونی حرفی بزنی😊

بعدشم چیزی نمیشه که!

مامانبزرگت که خیلی تورو دوست داره!

تو هم که دوستش داری!

عیدم اونجا شلوغ میشه،

عمه ها و عموهات میان،خوش میگذره بهت😉

-وای…نه😞

من نمیخوام برم اونجا😒

-چاره ای نداری گلم

یا با ما بیا،یا برو اونجا

الانم من خسته ام.

شبت بخیر دختر قشنگم…😘

اه…بدتر از این اصلا امکان نداشت!

هرچند مامان بزرگ رو خیلی دوست داشتم،

ولی هیچوقت به تنهایی مسافرت رفتن علاقه ای نداشتم😒

خواستم یه مشورتی با مرجان هم داشته باشم،

بار اول که زنگ زدم جواب نداد!

بار دوم هم خیلی دیر گوشیو برداشت،

خیلی سر و صدا میومد!

-الو؟؟مرجان؟؟

-الو جونم ترنم؟

-کجایی؟چه خبره؟

-ببین من نمیتونم صحبت کنم.

اگر کار واجبی نداری فردا خودم بهت زنگ میزنم

-باشه،بای

فکرم رفت پیش مرجان…

یعنی کجا بود…

چقدر سر و صدا میومد!

اونا که فامیلی نداشتن که بخواد بره مهمونی!

حالا نه که خودم که فامیل دارم خیلی میریم خونشون مهمونی 😒

دو سه ساعتی با عرشیا چت کردم و خوابیدم.

صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم،دلم میخواست زمین و زمان رو التماس کنم تا وقت داشته باشم دوباره بخوابم.

احساس میکردم هیچ وزنه ای تو دنیا سنگین تر از این یه لایه پتو نیست😭

به اجبار بلند شدم، باید میرفتم دانشگاه.

سعی میکردم بیشتر درس بخونم تا دوباره نمره هام پایین نیاد و بخوام به بابا جواب پس بدم✅

کلاسام که تموم شد،زنگ زدم به مرجان،

کلی بوق خورد تا صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید!

-الو

-الو مرجان خوابی هنوووووززز؟؟؟😳

پاشو لنگ ظهره!!!

-ترنم نیم ساعت دیگه خودم بهت میزنگم .لطفاً….

بای

این همینجوریش تنبل بود،دیشبم معلوم نبود کجا رفته بود که اینطور خسته شده بود!!

 

ادامه_دارد…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آهو
2 سال قبل

معلومه کجا رفته……..🙃
پارتی 💃

لمیا
پاسخ به  آهو
2 سال قبل

نظر منم همینطوره ولی هر چی باشه نباید دوستشو ناامید کنه تو این شرایط باس حرف امیدواردکننده زد اینم ترنم الاغه زود باور می‌کنه😶

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x