رمان او_را پارت چهل_پنجم

5
(3)

#رمان_او_را ⚘﷽⚘
#قسمت_چهل_پنجم☆
بازم برگشتم اینجا!
همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه!
حتی بهتر از اون…❣
نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم…!
یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم!
هیچ چیز عجیبی نداشت!
هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه
اما میشد!!!
از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت
اما خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم
برام راحت بود!
نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه،
نه میز ناهار خوری،
نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی،
نه استخری داشت و نه…
حتی تلویزیون هم نداشت!!
اما با تمام سادگی و کوچیکیش،
چیزی داشت که خونه ،نه بهتره بگم قصر،قصر ما نداشت…!
و اون چیز…
نمیدونستم چیه!!
فکرم رفت پیش اون!!
چرا این کارا رو میکرد؟
من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم
اما…
واقعا از کاراش سر در نمیاوردم!
خسته بودم!روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم!
رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم!
خیلی جای سفتی بود!!
اما طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم😴
با دیدن مامان و بابا از جا پریدم!!😥
چشمای مامان از گریه سرخ شده بود
و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید!😢
آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم اما بغلشونو باز کردن…
یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون،
اما درست وقتی که خواستم بغلشون کنم،
هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن!!
با ترس و وحشت از خواب پریدم😰
قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود…!😭
بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم!
وای…
فقط یه خواب بود!
همین!
اما دلم آشوب بود!
ساعتو نگاه کردم!
هفت صبح بود….🕖
فکر مامان ،بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود!
سعی کردم بهشون فکر نکنم!
با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن ،
یاد اون افتادم!!
وای !
حتما تو این سرما، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده!!
پتوها رو از روی زمین جمع کردم!
با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن،
سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ،روی هم بچینمشون!
همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در،
اما هیچ‌کس تو ماشین نبود!!
سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده!
خلوت خلوت بود!
فکرم هزار جا رفت…😰
یعنی این وقت صبح کجاست؟!
نکنه حالش بد شده!؟
نکنه اتفاقی براش افتاده!؟
نکنه….؟!
با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم،
سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن!
صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید!
اما کسی جواب نداد!!
دلم آشوب شد…
بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد!
نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم!
با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد!
ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد!
-سلام صبحتون بخیر!
چرا اینجایید؟
-سلام…
تو ماشین نبودین،
ترسیدم!
-ترسیدین؟؟😳
از چی؟
-خب گفتم شاید حالتون بد شده…
دو شب تو این سرما،تو ماشین…
-وای ببخشید،
قصد نداشتم نگران…یعنی بترسونمتون…!
بعد نماز خوابم نمیومد،ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونه نون بخرم!
-دستتون درد نکنه…!
ممنون
ببخشید که…
ولی حرفمو خوردم!
کلمه ی “مزاحم” دیگه خیلی تکراری شده بود!
-پس شما هم بیاید داخل!صبحونه بخوریم…
-نه ممنون!
من خوردم!
شما برید تو،من همینجا منتظرتون میمونم،
بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون!
سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم!
برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم!
پشتمو نگاه کردم!
نبود!
فقط در رو بسته بود…!
نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم!
برام غیرعادی بود!!
خصوصا از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد،اعصابم خورد میشد!!
هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم.
یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم!
اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم!
هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم،نشد…!
با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم!

ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم!

هرچند این وقت صبح ،حتما خواب بود

طول کشید تا جواب بده…

-الو؟؟😴

-مرجان😢

این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد!

شاید فکرکرد اشتباه شنیده!!

-الو؟؟؟؟😳

زدم زیر گریه

-ترنم😳

تویی؟؟؟؟

-اره 😭

-تو زنده ای؟؟😳

هیچ معلومه کجایی؟؟

-میبینی که زنده ام…😭

-خب چرا گریه میکنی؟؟

خوبی تو؟؟

الان کجایی میگم؟؟

-نگران نباش،خوبم…

-بگو کجایی پاشم بیام!

-نه لازم نیست!

فقط بخاطر یچیز زنگ زدم!

مامان بابام…😢

خوبن؟؟

-خوبن؟؟

بنظرت میتونن خوب باشن؟؟😒

داغونن ترنم…

داغونشون کردی!!

هرجا که هستی برگرد بیا…

-نمیتونم مرجان😭

نمیتونم!!

-چرا نمیتونی؟

میفهمی میگم حالشون بده؟؟

همه جا رو دنبالت گشتن!

میترسیدن خودتو کشته باشی!!

-من از دست اونا فرار کردم!

حالا برگردم پیششون؟؟؟

-ترنم پشیمونن!!

باور کن پشیمونن!!

مطمئن باش برگردی جبران میکنن!!

-نه…😭

دروغ میگی

دروغ میگن

اونا اخلاقشون همینه!

عوض نمیشن!

-ترنم حرفمو باور کن!

خیلی ناراحتن!

اولش فکر میکردن خونه ی ما قایم شدی،

اومدن اینجا رو به هم ریختن

وقتی دیدن نیستی،حالشون بدتر شد!

به جون ترنم عوض شدن!

بیا ترنم…

لطفا😢

دل منم برات تنگ شده😢

-تو یکی حرف نزن😠

من حتی اندازه یک پارتی شبانه برای تو ارزش نداشتم!😭

-ترنم اشتباه میکنی!!

اصلا من غلط کردم…

تو بیا

هممون عوض میشیم!

-نمیتونم…

نه…اصرار نکن!

-خب اخه میخوای کجا بمونی؟

میخوای تا اخر عمرت فراری باشی؟؟

چیزی نگفتم و فقط گریه کردم…😭

-ترنم…

جون مرجان😢

چندساعت دیگه سال تحویله!

پاشو بیا…

-نمیدونم

بهش فکر میکنم…

-ترنم…خواهش میکنم…

-فکرمیکنم مرجان…

فکرمیکنم…

و گوشی رو گذاشتم!

انگار غم دنیا تو دلم ریخته بود

سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم….💔

صدای در ،یادم انداخت که اون منتظرمه!

با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم!

-اتفاقی افتاده؟؟

راستش صدای گریه میومد!

نگران شدم!

زیر چشمی نگاهش کردم،

هنوز نگاهش پایین بود!

منم پایینو نگاه کردم!

-چیزی نیست!

کارم داشتید؟؟

-بله!

میشه بریم تو ماشین؟؟

سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین!

مثل همیشه رو به رو ،رو نگاه کرد و شروع کرد به صحبت!

-چرا نمیخواید برید خونه؟؟

میدونید الان چقدر دل نگرانتونن؟؟

لبام قصد تکون خوردن نداشتن!

به بازی با انگشتام ادامه دادم…!

-حتما دلشون براتون تنگ شده…

شما دلتون تنگ نشده؟؟

یه قطره اشک،از گوشه ی چشمم تا پایین چونم رو خیس کرد و تو روسری زشت و سفید بیمارستان فرو رفت…

-میشه ببرمتون پیش خانوادتون؟؟

اشک بعدی هم از مسیر خیس قبلی سر خورد

و سرم تکون ملایمی به نشونه ی تایید خورد…!

لبخند ملایمی زد و ماشینو روشن کرد.

تو طول مسیر،تنها حرفی که زدیم راجع به آدرس خونه بود!

چنددقیقه ای بود رسیده بودیم،

اما از هیچ‌کس صدایی در نمیومد!

غرق تو فکر بودم،

فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح

با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی…❣

فکر مقایسه ماشین ۳۰۰میلیونی و سردم با این پراید قدیمی اما…

تا اینکه اون سکوت رو شکست!

-وقت زیادی نمونده!

دوست نداشتم برم!

اما در ماشینو باز کردم!

امیدوارم سال خوبی داشته باشید!

با لبخند گفتم “همچنین” و پیاده شدم!

به خونه نگاه کردم،

با پایی که نمیومد رفتم جلو!

و زنگ رو زدم…

اما برگشتم و پشتم رو نگاه کردم!

هنوز اونجا بود!

دستشو تکون داد و آروم راه افتاد!

-بله…؟

صدای مامان بود!

#ادامه_دارد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x