رمان او_را پارت ۶۲🌸

3.3
(6)

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💗#رمان_او_را …💗
#قسمت_شصت_دوم

چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم.
لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها،
وقتی برگشت با لبخند گفت
-اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد،برو سراغشون!
خیلی با معرفتن…خیلی!
نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم.
تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم.
دلم داشت ضعف میرفت،
-میگم تو گشنت نیست!؟
-اره یکم…!
-نظرت چیه بریم رستوران؟
-ها!؟؟😳
یادت رفته ماه رمضونه!؟😅
ابروهام رو بالا انداختم!
-چی؟؟مگه ماه رمضونه!؟😳
-آره دیگه.سومین روز ماهه.
نمیدونستی مگه!؟
-اممم…نه!!
خب برام فرقی نداره!
یعنی روزه ای؟؟
-اره خب!☺️
-بابا بیخیاااال…
تو این گرما!!پاشو بریم یچیز بخوریم!
زد زیر خنده ،با تعجب نگاهش کردم!
-ترنم چی میگی؟؟
مگه الکیه!؟
-اه،آخه چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدین!؟
نگو لذت داره که قاطی میکنما!😒
-نه خب…خیلی هم لذت نداره!
البته لذت سطحی نداره!
بالاخره گشنه و تشنه باید بمونی چند ساعت.
ولی همین که میدونی داری از خدا فرمانبرداری میکنی،داری از تمایلات سطحی عبور میکنی و یه فرقی با بقیه موجودات داری،بهت مزه میده!
میدونی اصلا به نظر من همین که خدا آدم حسابت کرده و بهت دستور داده،لذت داره!!
-نمیتونم درک کنم چی میگی!
کلا خیلی نمیتونم لذت سطحی و اینجور چیزا رو بفهمم!
خب لذت،لذته دیگه.
یعنی چی اسمشو عوض کردید،سطحی و عمیقش کردید،
یکیش تهش میرسه جهنم،یکیش بهشت!!😒
-ببین!
لذت سطحی،یعنی لذت کم!
یعنی محدود شدن به یه سری لذت زودگذر!
این اصلا با وجود انسانی که کمال طلبه،نمیسازه!
آدم رو سیراب نمیکنه!
انسان یه لذتی میخواد که هیچ‌وقت تموم نشه.همیشگی باشه،بعدش پشیمونی نباشه،احساس گناه نباشه.
ولی خیلی ها،حتی مذهبی ها،
خودشون رو از لذات عمیق محروم میکنن.
-تو همه اینا رو تو اون جلسه شنیدی!؟
-خب یه چیزاییش رو اونجا شنیدم،بعد خودم رفتم دنبالش و خودم بهش فکرکردم.
ببین لذت سطحی مثل یه مسابقه ی بی پایانه!
مثل اعتیاد به یه مواد که هرروز باید دوزش رو بیشتر کنی و آخر هم راضیت نمیکنه!
ولی لذت عمیق،یعنی یه حس خوب همیشگی!
یه حس ارزشمند که حتی حاضر میشی براش جون بدی.
بنظرم همه شهدا به این لذت رسیدن که رفتن،وگرنه کی حاضره جونشو بده!؟
-خیلی دوست دارم بفهمم چه لذتیه!
شاید همین کنجکاویم،
شایدم اینکه این تنها امیدمه،
باعث شده که بتونم از یه سری از همین لذت های به قول شما،سطحی،بگذرم!!

تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم،

تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم.

چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم.

مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود.

دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود.❤️

هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب شد!!

خب دیگه باهام کاری نداشت!

اون منو با یه دنیای جدید آشنا کرد،

که حالم خوب بشه!

همون کاری که وظیفش بود.

همون کاری که بخاطرش اومد بیمارستان ولی مجبور شد منو فراری بده…

اما هنوز فکرم درگیرش بود!

نه قیافش به خوشگلی سعید بود،

نه هیکلش به خوبی عرشیا!

نه پولدار بود و نه یکبار بهم ابراز علاقه کرده بود!

شاید همون طرز فکری که باعث اینهمه آرامشش بود،منو بهش جذب کرده بود!

اگر اینا تونسته بود،اون رو به آرامش برسونه،پس من رو هم میتونست!!

.

اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید.

دو روز در هفته بیرون رفتنم رو گذاشتم برای جلسه،و اگر جایی هم میخواستم برم برنامم رو برای همون روزا تنظیم میکردم.

دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم!📖

تمام سعیم رو میکردم تا بتونم به حرفاش عمل کنم!

قرار بود مرجان برای ناهار بیاد پیشم.

روز قبل که شهناز خانوم برای نظافت اومده بود ،ازش خواسته بودم پختن ماکارونی رو بهم یاد بده!🍝

بعد از ریختن ماکارونی ها تو آب جوش رفتم تو اتاق تا یکم خودم رو مرتب کنم.

بعد از مدت ها آرایش ملایمی کردم و برگشتم آشپزخونه،

و با ذوق فراوون غذا رو آبکش کردم!

بار اولی بود که دست به چنین کاری میزدم!

داشتم به کدبانویی و هنرمندی خودم میبالیدم که زنگ خونه به صدا دراومد.

با یه ژست خاص و کمی قیافه به استقبال مرجان رفتم!😌

-سلااااام عزیزممممم

اووووو!

نگاش کن!

چه عجب ما بعد مدت ها دوباره آرایش کردن ترنم خانوم رو دیدیم!!😂

چه خوشششگل شدی!!😉

-سلام.کوفت!!😅

من همیشه خوشگلم!

-عههههه؟!بله بله!😂

-حالا کجاشو دیدی!

از هر انگشتمم یه هنر میباره!

چنان ناهاری برات پختم که انگشتاتم باهاش میخوری!😋

-بابا هنرمنددددد….!!😍

بعد صداشو پایین آورد و یه جوری که مثلا من نشنوم دستاشو گرفت رو به آسمون

-خدایا غلط کردم!

اگه من زنده از این در برم بیرون قول میدم آدم شم!

با آرنج زدم تو شکمش

-دلتم بخواد دستپخت منو بخوری!!!😒

از سرتم زیادیه!!

با کلی تعریف از غذا کشوندمش تو آشپزخونه و غذا رو کشیدم،

اما خودمم مثل ماکارونی ها وا رفتم!!😧

با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم زل زد!

-این بود هنرت!!؟؟

حتما یه ساعت گذاشتی ماکارونی ها تو آب بجوشن!!

-وای مرجان!!😢

مگه چنددقیقه باید میجوشیدن؟؟

-خسسسسته نباشی!!

برو برو اونور بذار دوتا نیمرو بپزم،معدم به صدا اومده!

مرجان دو تا تخم مرغ رو نیمرو کرد و به زور منو کنار خودش نگه داشت تا طرز پختش رو بهم نشون بده!!

بعد از خوردن غذا رفتیم تو حیاط و نشستیم رو چمن ها.

-ولی جدی میگم.

خیلی خوشگل شدی!دلم برای این قیافت تنگ شده بود!!

-منم جدی میگم،من همیشه خوشگلم ولی در کل،مرسی !😁

-ترنم نمیخوای این لوس بازی‌هارو تموم کنی؟؟

یعنی چی این کارات آخه!؟؟

-مرجان تو وقتی میخوای هیکلتو قشنگ کنی،

تموم سختی‌های ورزش و رژیم و همه رو تحمل میکنی!

منم میخوام زندگیم رو قشنگ کنم،

پس میرزه سختیاش رو تحمل کنم!

من دو راه بیشتر ندارم.

یا زندگیم رو تموم کنم

یا زندگیم رو عوض کنم!

 

 

#ادامه_دارد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x