#او_را
#قسمت_پنجاه_چهارم
وقتی برای تلف کردن نداشتم.
ممکن بود جایی بره که گمش کنم!
سریع برگشتم سمت ماشین و رفتم دنبالش!
مغزم پر از علامت سوال و علامت تعجب شده بود!
پس پدرش شهید شده بود…!
مادرش کجا بود؟
چرا اونجوری گریه میکرد؟!
دستش چی شده که هنوز تو بانده؟!
هرچی بیشتر پیش میرفت،بیشتر تفاوت بینمون رو احساس میکردم!!
یک ساعت بعد،در حالیکه یه نفر رو که بنظرم دوستش بود سوار کرده بود
و من هنوز دنبالش بودم،
جلوی یه سالن ورزشی نگه داشت!
و بعد دو ساعت با قیافه ای که خستگی ازش میبارید برگشت خونه!
از شنبه تصمیم گرفتم وقتی که دارم میرم دنبالش،
کتاب و جزوه هام رو هم ببرم تا حداقل این ترم رو خراب نکنم!
شنبه همه اتفاقات،مثل روز پنجشنبه بود.
یکشنبه هم همینطور،با این فرق که بعد از کار نرفت خونه!
رفت همون بیمارستانی که من رو ازش فراری داده بود!
با خودم فکر کردم حتما الان میره بالاسر یه بدبخت مثل من که یه فضول نذاشته راحت بشه!!
دوشنبه هم همه چیز عادی بود!
حوصلم داشت سر میرفت…
سه شنبه بعد از مسجد،
رفت یه جای جدید!
یه خونه بود.
چند دقیقه یه بار یکی دو نفر دیگه هم میرفتن تو!
خیلی دوست داشتم بدونم اونجا چه خبره
اما داشت دیرم میشد و باید برمیگشتم!
بعد از چندروز تقریبا همه چی اومد دستم.
هرروز صبح میرفت حوزه،بعد سر ساختمون،بعد مسجد و بعد خونه.
بجز سه شنبه ها و پنج شنبه ها که بعد از مسجد میرفت تو یه خونه.
و جمعه ها هم همون برنامه ای که دیده بودم!
تنها جایی که نمیدونستم دقیقا چه خبره ،اون خونه بود!
دلم میخواست بدونم اون تو چه خبره
اما هرزنی که میرفت داخل،چادر سرش بود!!😒
باید میرفتم!
با خودم فکرمیکردم تا الان هیچ چیز عجیبی تو زندگیش نبوده،
شاید هرچی که هست داخل همون خونه باشه!!
نمیتونستم خودمو راضی کنم به این کار…
اما من باید پیدا میکردم اون چیزی رو که اون پیدا کرده بود!
من باید آروم میشدم چون اون آروم بود!
ولی اگر منو میدید…؟!
اصلا اگر یه مهمونی دوستانه بود و کسی ازم میپرسید تو کی هستی چی باید میگفتم!؟
سعی کردم خیلی به این احتمالات فکر نکنم!
یه نفس عمیق کشیدم و کمی شالم رو جلو آوردم!
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو!
یه خونه ی دو طبقه بود که مردها از پله میرفتن بالا
و زن ها میرفتن تو طبقه ی همکف!
بوی خوبی میومد!
یکم این پا و اون پا کردم،
نمیدونستم دارم چیکارمیکنم!!
کفشام رو درآوردم و موهایی که رو صورتم بود رو دادم پشت گوشام و شالم رو باز جلوتر آوردم.
استرس گرفته بودم!
صدای حرف زدن میومد!
یه بار دیگه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل!
یه اتاق هفتاد،هشتاد متری بود!
چشمم رو دور اتاق گردوندم و یه جای خالی رو هدف گرفتم!
بیخیال همه ی نگاه هایی که با تعجب دنبالم میکردن،سریع رفتم همونجا نشستم و سرم رو انداختم پایین!
با پاهایی که جلوم جفت شدن ،ترسیدم!
سرم رو بلند کردم!
دوتا چشم مهربون با لبخند نگاهم میکردن!
-بفرمایید عزیزم.🙂
چایی رو برداشتم و به زور لبخند زدم!
-ممنونم.
پشت سرش یکی دیگه جلوم خم شد و با دوتا دستش کاسه ی پر از قند رو بهم تعارف کرد،
معمولا چایی رو بدون قند میخوردم،
اما دلم نیومد دستش رو رد کنم.
فضای آرومی بود،
هرچند سر و صدا بود ولی آروم بود!!
سرم رو انداخته بودم پایین و با انگشتام بازی میکردم و
احساس میکردم چندین جفت چشم بهم خیره شدن!
و از این فکر از تو داغ میشدم!!
ساعتمو نگاه کردم،نهایتا نیم ساعت دیگه میتونستم اینجا باشم و باید بعدش میرفتم که دیرم نشه.
از طرفی هم حوصلم داشت سر میرفت،
بعد چنددقیقه صلوات فرستادن و همگی ساکت شدن!
و بلافاصله صدای یه آقایی تو اتاق پیچید.
چنددقیقه قرآن خوند و بعد شروع کرد به حرف زدن!
چشمامو با تأسف بستم😔
“حتما باز یه آخوندی رفته بالا منبر!”😩
میخواستم پاشم برم،اما…
” مگه من نیومده بودم ببینم اینجا چه خبره!؟
بعدم بیست دقیقه بیشتر وقت ندارم.
بیست دقیقه میشینم ببینم چی میگن که اون هفته ای دو شب میاد اینجا،
بعدشم میرم!”
با این فکر،خودم رو قانع کردم و بی میل گوشم رو دادم به صدایی که میومد!😒
“پس گفتیم اگر این رو قبول کنی،
دیگه الکی جزع فزع نمیکنی!!
دیگه ناامید نمیشی،
افسرده نمیشی،
اصلا مگه بچه شیعه باید افسرده بشه؟؟
جمع کن خودتو!!
این لوس بازیا چیه؟!
آقا خدا بدش میاد تو رو این شکلی له و لورده و داغون ببینه!”
گوشم تیز شد!!
یعنی چی؟؟😳
چیو باید قبول کنی که افسرده نشی؟!
اه…
چرا اوایل حرفشو گوش ندادم؟؟!!😣
“تو اگر شاد نبودی،
اگر سرحال نبودی،
اگر لذت نمیبردی از دینداریت،
لطف کن خودت رو دیندار معرفی نکن!
آبروی دین رو نبر!!”
با تعجب به اسپیکری که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم!!
دین و شادی؟!!
دینداری و سرحالی!؟؟؟
پوزخند زدم 😏
دوباره سرم رو انداختم پایین.
“راجع به این مسئله شب های قبل زیاد حرف زدیم،
دیگه تکرار نمیکنیم.
بحث امشب اینه که یکی دیگه از فواید قبول واقعیت های دنیا،
اینه که بهتر به هدف خلقتت میرسی!”
#ادامه دارد….