رمان اکالیپتوس پارت 2

4.9
(11)

 

کم کم خورشید غروب می کرد و هوا تاریک تر می شد

تمام بدنم گرفته بود و پای راستم غرق خون بود که صدای قدم های محکمی را از بیرون شنیدم

در با صدای بدی باز شد

سرم پایین افتاده بود و توان بالا آوردنش را نداشتم

سه مرد وارد اتاق شدند

دو نفرشان جلوی در توقف کردند و سومی با گام های محکم به سمتم آمد

سرم هنوز پایین افتاده بود

فقط کفش هایشان را می دیدم

چند ثانیه بی هیچ حرکتی روبروی صندلی ایستاد

به پوتین هایش زل زده بودم که با کشیده شدن موهایم ، نگاهم به چهره آشنایش افتاد

سرش را مقابل صورتم خم کرد و موهایم را با شدت بیشتری کشید

بی رمق لب زدم

+ شاهرخ خان …

پوزخندی زد و موهایم را رها کرد

سرم پایین افتاد

سیگاری روشن کرد و گوشه ی لبش گذاشت

مثل دفعه ی پیش زمان پوک زدن به سیگارش چشمانش را بست

ناله ی کوچکی از درد پایم کردم که چشمانش را باز کرد و به صورتم زل زد

سرش را روی صورتم خم کرد

چشمانش از نزدیک وحشی تر بود

بی اراده بدون پلک زدن به چشمانش خیره شدم

– اسناد من کجاست ؟؟

سوالش را درک نمیکردم

حتی نمیدانستم راجع به کدام اسناد صحبت میکند

با سردرگمی در چشمانش خیره شدم

کام دیگری از سیگارش گرفت و دودش را در صورتم بیرون داد

سرفه ای کردم که چنگی در موهایم انداخت

با خونسردی موهایم را دور دستش پیچاند و اینبار با تمام توانش به سمت بالا کشید

از شدت درد جیغ بلندی کشیدم

حس میکردم هر لحظه ممکن است پوست سرم کنده شود

بدنم کمی از صندلی فاصله گرفته بود و از موهایم آویزان بودم

صدای ناله های بلندم در اتاق پیچیده بود

با صدای نعره اش برای لحظه ای چشمانم بسته شد

_ کری یا لالی آشغال ؟

درد سرم اجازه فکر کردن به معن حرف هایش را به من نمیداد

موهایم را رها کرد و محکم هلم داد

بی تعادل همراه صندلی به سمت راست کج شدم

با افتادن صندلی پای راستم تکان شدیدی خورد که از شدت درد بی حال شدم

بی اراده اشک هایم سرازیر شد و به هق هق افتادم

پوست سرم زق زق میکرد و درد در همه بدنم پیچیده بود

صدای گام های محکمش را در اتاق میشنیدم

هم زمان که از سیگار در دستش کام میگرفت در اتاق قدم میزد

پس از دقایقی دوباره نزدیکم شد که از ترس خودم را جمع کردم

با یک دست صندلی واژگون شده را راست کرد و دوباره به سمت صورتم خم شد

بی اراده شروع به صحبت کردم :

_ من… من نمیفهمم کدوم اسناد..

هنوز جمله ام را کامل نکرده بودم که حس کردم روی شانه چپم آتش گرفت

خش برداشتن گلویم را از شدت جیغ پر دردم حس کردم

بی توجه به تقلا و فریاد هایم با بی رحمی سیگارش را روی پوستم چرخاند

نای جیغ زدن نداشتم

با دردی که دوباره در سرم پیچید در دل آرزوی مرگ کردم

سرم را روبروی صورتش نگه داشت

از پشت پرده اشک هایم صورتش را تار میدیدم

– خوب گوش کن ببین چی میگم بچه ، من حوصله سروکله زدن با تو رو ندارم
اگه جونتو دوست داری دهنتو باز کن و بنال … اسناد من کجاست ؟

نمی دانستم چرا مرا به اینجا آورده و درباره چه اسنادی می پرسد

اما یک چیز را خوب میدانستم

آن هم این بود که اگر زودتر شروع به صحبت نکنم دوباره همانند گرگ زخمی به جانم می افتد

دیگر توانی نداشتم

تمام جانم درد بود و درد

از وقتی به یاد دارم تنها بودم اما در این چند ساعت حس بی کسی را به معنای واقعی درک کردم و تازه قدر یاشار و حمایتش را فهمیدم

به سختی به حرف آمدم

– گو … گوش کن … من نمی فهمم … مگه … مگه دنبال اون جعبه نبودی ؟!
جعبه دست آدمات بود … من حتی نمی دونم … نمی دونم توش چی هست …

با همین چند جمله نفسم رفت

نمی دانستم برای بار چندم بود که از موهایم بلند میکرد

دوباره صورتش را نزدیکم آورد ولی قبل از اینکه شروع به تهدید کند کسی وارد اتاق شد…

– رئیس … یه مسئله ای پیش اومده

بدون رها کردن موهایم بلند گفت :

+ نمی بینی کار دارم ؟! برو پی کارت

– رئیس مهمه … درباره اسناده

چشمانش برق زد

موهایم را رها کرد و با قدم های عصبی و محکم از اتاق خارج شد

مردها هم به دنبالش خارج شدند و در را به هم کوبیدند

صدای فریادش هنوز هم می آمد ولی درکی از حرف هایش نداشتم

هیچ زمانی خودم را این گونه ضعیف و ترحم برانگیز حس نکرده بودم

اشک هایم بی اراده روی گونه هایم می چکید

پوستم چنان می سوخت که انگار آتش سیگارش هنوز روی شانه ام بود

خونریزی پای آسیب دیده ام بی حالم کرده بود اما هیچ کدام به اندازه درد سرم کلافه ام نمی کرد

چشمانم سیاهی می رفت و عرق سردی را روی گردنم حس می کردم

قبل از بی هوشی هنوز هم صدای فریاد هایش در گوشم میپیچید

برایم نفرت انگیزترین موجود عالم بود

*

در گوشم صداهای نامفهومی می پیچید که درکی از معنایشان نداشتم اما عصبی ام می کرد

تنها خواسته ام ساکت شدنشان بود تا بتوانم کمی بیشتر بخوابم

با گذشت زمان صداها پررنگ تر می شد

سرم به شدت درد می کرد

پلک هایم را آرام باز کردم و سرم را برگرداندم که پوست شانه ام کشیده شد

صدای ناله ام در بقیه ی سروصداها گم شد

روی کاناپه ای نشسته بود و مثل همیشه سیگار می کشید و با خشم به صحبت های یکی از سیاه پوش ها گوش می داد

نگاهش به چشمان بازم افتاد

سیگارش را روی دسته چوبی کاناپه فشار داد و خاموش کرد

با به یاد آوردن صحنه ای که سیگارش را با بی رحمی روی پوستم می فشرد ، صورتم از نفرت جمع شد که پوزخندی زد و به سمتم آمد

دست به سینه بالای سرم ایستاد و کمی نگاهم کرد :

– اگر دوست داری زنده بمونی بهتره زودتر رو به راه شی و کارمو راه بندازی وگرنه خیلی زود از شرت خلاص می شم

با درد چشمانم را بستم … نمی فهمید …

مردک ابله نمی فهمید من از هیچ چیز خبر ندارم

صدایم می لرزید …

این بار نه از ترس و درد ، بلکه از حرص!

+ خیلی زبون نفهمی … نمی فهمی ؟! می گم من روحمم از اون اسناد کوفتیت خبر نداره لعنتی

انتظار داشتم دوباره مثل گرگ وحشی به جانم بیفتد اما بی توجه به حرفی که زدم کنارم شروع به قدم زدن کرد

نفس راحتی کشیدم که ناگهان از شدت درد نفسم بند آمد

همانطور که کفشش را با شدت روی پای زخمی ام فشار می داد صدای خونسردش را شنیدم :

– خوب گوشاتو باز کن چون حرفی رو دوبار نمیزنم … به گوشم رسیده چیزی که می خوام دست خالده … قبل از رسیدن شما احمقا ، از کشتی دزدیدنش
میری و واسم پس می گیریشون
اگر گیر افتادی یک کلمه هم از من نمیگی… تو آدم شیخی و اسناد رو هم برای اون میخوای … شیرفهم شد ؟!

هم زمان با فریاد آخرش فشاری به کفشش داد

برای اینکه صدایم درنیاید لپم را از داخل گاز گرفتم

بی آنکه معنی حرف هایش را درست بفهمم ، سرم را به نشانه تایید تکان دادم

بی حرف از اتاق خارج شد

با پارچه ضخیم سیاه رنگی چشمانم را بسته بودند

کسی بی توجه به پای باند پیچی شده ام بازویم را می کشید

با وضعیت پایم نمی توانستم درست حرکت کنم اما خودم هم برای بیرون رفتن از این خانه مخروبه عجله داشتم

به محض اینکه حس کردم از خانه خارج شدیم سرعتم را کم کردم

با چشمان بسته و از پشت پارچه هم می توانستم نور خورشید را تشخیص دهم

نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه را داخل شش هایم بردم

سه روز پیش حتی فکرش را هم نمی کردم که زنده از این مخروبه خارج شوم

هرچند آن مردک گفته بود اگر کاری که می خواست را انجام ندهم ، جانم را می گیرد اما نگرانی زیادی نداشتم

تا به امروز هرکاری برای شیخ و گاهی هم سلمان انجام می دادم

یک بار هم برای نجات جان خودم حرکتی میزدم

چه فرقی می کرد ؟

آن روزها چه ساده غافل از آینده فکر می کردم با انجام کار مورد نظر آنها این داستان تمام می شود

بعضی اوقات در دریای آرام زندگی ات چنان طوفانی به پا میشود که جبران خساراتش روزها زمان میبرد

با کمک کسی که مرا به دنبال خود می کشید سوار ماشینی شدم

مرا وسط نشاندند و یکی سمت چپ و دیگری سمت راستم نشست

نیم ساعتی از حرکت ماشین گذشته بود که شخص سمت راستم با تندی پارچه را از صورتم کشید

همراه با پارچه موهای سرم کمی کشیده شد که درد عجیبی در پیشانی ام پیچید

همان طور که در دل شاهرخ خان را نفرین می کردم ، به اطراف چشم گرداندم

بعد از مدتی روبه روی ویلای بزرگی توقف کردیم

مناطق اطراف را خوب می شناختم

چند باری به دستور سلمان همراه با یاشار به اینجا آمده بودیم

یکی از کسانی که محموله ی قاچاقش را دزدیده بود ، در جمیرا دبی زندگی می کرد

خوب به یاد دارم برای پس گرفتنش چه عذابی کشیدم

با هزار و یک بدبختی از شر محافظ ها خلاص شدیم

اما لحظه ی آخر یکی از سگ های وحشی عمارت ، یاشار را به شدت زخمی کرد که البته به خاطرش پول خوبی از سلمان گرفتیم

پس از باز شدن در عمارت به آرامی داخل شدیم

شاید آن روز آغاز طوفان های زندگی ام بود

پس از باز شدن در عمارت ماشین به آرامی داخل شد

درخت های بلند دو سمت عمارت ، نشان از قدمت عمارت داشت

با ایستادن ماشین ، مرد کنارم پیاده شد و مرا هم بیرون کشید

تعجبی از شکوه و عظمت عمارت نکردم !

اکثر خانه های این منطقه این گونه بود

مرد بی توجه به پای دردناکم که سعی داشتم از تماسش با زمین خودداری کنم ، مرا به سمت پله های عمارت کشید

موهایم را که باد روی صورتم ریخته بود پشت گوشم دادم و به دو سر طلایی شیر در دو سمت پله ها نگاه کردم

شیرهای طلایی خشمگین ، سردی خاصی به فضای زیبای عمارت بخشیده بود

مرد از پله ها بالا رفت و مرا هم به دنبال می کشید

در بزرگ عمارت را با فشاری باز کرد و هر دو داخل شدیم

با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم

در تمام عمارت اشرافیت خاصی موج می زد

حس بدی در بدنم پیچید

زیبایی و شکوه عمارت دلنشین نبود

بیشتر احساس می کردم پا به موزه ی عتیقه جات گذاشته ام تا به خانه و محل زندگی کسی !

مرد دستم را به سمت راه پله ی کنار سالن کشید

تقه ای به در اولین اتاق طبقه ی بالا زد

با شنیدن صدای فرد داخل اتاق ، حس انزجار در بدنم پخش شد و جای سوختگی سیگارش روی پوست تنم تیر کشید

– بیا تو

مرد با احتیاط در اتاق را باز کرد و داخل شد

یاد روز اولی افتادم که برای گرفتن کار به دیدن شاهرخ خان رفتم

برای کاری دنبال آدم می گشت و برای اولین بار از یاشار هم خواسته بود اگر کسی را سراغ دارد معرفی کند

قبل از آن ، هرگز کاری به کار افراد شیخ و بقیه نداشت

یاشار میگفت شیخ و امثال شیخ را در حد خود نمیبیند

محموله و کارهای بزرگ را خودش برمی داشت و کارهای بی خود و کوچک را برای بقیه می گذاشت

همانند شیری که آهویی را شکار می کند ، هرقدر که تمایل داشت ، از جنازه بی جان آهو تغذیه می کرد و اضافه اش را برای کفتارها رها می کرد

شیخ، سلمان، خالد و … همان کفتارها بودند که به محموله های کم ارزشی که شاهرخ و کله گنده های این کار رها می کردند ، چنگ می انداختند

خوب به یاد دارم یاشار چندین بار تا خواست از این آدم ها فاصله بگیرم اما بعد از ساعت ها اصرار و التماس راضی شد مرا بفرستد

آن زمان از کار برای کفتار ها خسته بودم

دلم میخواست اگر برای کسی هم کار میکنم آن شخص شیخ و سلمان و… نباشد

دلم کار برای شیر هارا میخواست غافل از اینکه در چنگ گرگ ها اسیر میشوم

شاید اگر آن روز با لجبازی به دیدن شاهرخ خان نمی رفتم ، الان اینجا نبودم و هرچه به سر ادریس و بقیه آمد بر سر من هم می آمد

با کشیده شدن بازویم از فکر بیرون آمدم

مرد به داخل اتاق هلم داد

خودش بیرون رفت و در را پشت بست

اتاق بزرگی بود

بالای تخت سورمه ای دو نفره عکس سیاه و سفید ببری خودنمایی می کرد

سمت چپ اتاق کنار آکواریوم بزرگی پشت به من ایستاده بود

پیراهن طوسی رنگی به تن داشت و بی توجه به من به آکواریوم نگاه می کرد

کمی این پا و آن پا کردم

خسته بودم و در این چند روز بدنم حسابی ضعیف شده بود

خون زیادی از دست دادم و به جز آب و چند قاشق کنسرو لوبیا که برای زنده ماندنم در حلقم ریخته بودند چیز دیگری نخورده بودم

کمی دودل بودم اما توان روی پا ایستادن نداشتم

بی توجه به حضورش به سمت تخت رفتم و نشستم

دوست داشتم نیم بوت هایم را در بیاورم اما این کار را نکردم

تعادل روانی نداشت

اگر به سمتم حمله میکرد حداقل پابرهنه فرار نمیکردم

پوزخندی به افکارم زدم

در این عمارت فرار معنی نداشت

روی پاشنه پا به سمت در چرخید

با ندیدنم کنار در اتاق اخمش پر رنگ تر شد که چشمش به من افتاد

سینه اش را جلوتر داد و همانطور که هر دو دستش را در جیب شلوار مشکی رنگش فرو میکرد ابروهایش را بالا انداخت

تعجب کرده بود

با لباس های کثیف و خوتی رو تختش نشسته بودم و بی حس نگاهش میکردم

به آرامی با صدای بم و گرفته ای گفت :

_ می بینم هنوز زنده ای…

در سکوت نگاهش کردم

انگار از سکوتم خوشش نیامد که حلو آمد و چانه ام دوباره اسیر دستانش شد

از فشار دستش و صورتم ناله ای کردم که بی مقدمه شروع کرد :

_ صداتو ببر و به من گوش بده… خالد میشناست و میدونه از افراد شیخی… بهش نزدیک میشی و میری تو دارو دستش… اول میفهمی آدم کدوم آشغالیه… بعدم کارشو تموم میکنی و برمیگردی اینجا… فهمیدی؟

در همین چند روز خوب فهمیده بودم عادتش است یک راست سر اصل مطلب برود

هدفش را در چند جمله خلاصه میگفت و انتظار اطاعت داشت

چیزی نگفتم که غرید :

_ دوباره لال شدی؟ دفعه اول که دیدمت خوب بلبل زبونی میکردی

مغزم هنگ کرده بود

از بچگی همراه یاشار بودم … با خلاف های کوچک و بزرگ خرج خرد و خوراکمان را در می آورد و من هم همراهش بودم

از جیب بری و کیف قاپی در اتوبوس و فرودگاه ها شروع شد

هفده ساله بود که با آدم های سلمان آشنا شد و برایشان مواد جابه جا میکرد

مواد را از آدم های سلمان گرفته و به دست مشتری میرساند و هم زمان من شش ساله را هم به دنبال خود میکشید

میگفت خوب نگاه کنم و یاد بگیرم تا فوت و فن این کار دستم بیاید و گوشه ای از کار را بر عهده بگیرم

او به تنهایی نمیتوانست خرج زندگی هردویمان را بدهد

زیاد طول نکشید

نه سالم بود که بسته کوچکی در جیب شلوارم گذاشت و آدرس نزدیکی داد تا مواد را تحویل دهم و برگردم

همیشه معتقد بود در این مدل کارها فردایت معلوم نیست پس هرکسی باید بتواند گلیمش را خودش از آب بیرون بکشد

اتوبوس اشتباهی سوار شدم و گم شدم

فردای آن روز یکی از آدم های سلمان شناختم و مرا دست یاشار سپرد

هرچه جیب هایم را گشت از مواد خبری نبود

یاشار گردن گرفت و کتک بدی هم از افراد سلمان خورد

آن روزها را خوب به یاد دارم

یاشار بیچاره با صورت زخمی بی هوش افتاده بود و بیدار نمیشد

در تصور کودکانه ام یاشار مرده بود و من دوباره تنها شده بودم و برای من نه ساله هیچ چیز وحشتناک تر از مرگ یاشار نبود

آدرس کلوپی که شب ها آدم های سلمان میرفتند را بلد بودم

با یاشار برای تحویل گرفتن جنس زیاد رفته بودیم

با چشمان قرمز و دماغ آویزان از زیر دست بادیگاردهای کلوپ فرار کردم و با مشت های کوچک به جان افراد سلمان افتادم

آن جا برای اولین بار سلمان را از نزدیک دیدم

به تقلا و دست و پا زدنم خندید

با نفرت وبغض نگاهش کردم

از موضوع که باخبر شد دوباره خندید
بلند… صدای خنده هایش هنوز در گوشم میپچد

به دستورش برای یاشار دکتر فرستادند و معلوم شد از شدت ضربه ها فقط بی حال شده است

بعد از آن افراد سلمان دیگر کاری به کارمان نداشتند

سلمان کارهای بزرگتری به ما میسپرد

دیگر مسیر را گم نمیکردم

خوب یاد گرفته بودم از دست پلیس و آدم های مزاحم فرار کنم

سیزده ساله بودم که به دستور سلمان به همراه چند نفر برای تحویل جنسی که از بندر راشید می آمد رفتیم

خوشحال بودم

کار بزرگ تر و پول بیشتر

یاشار اما بیشترنگران بود تا خوشحال

در همین بین با شیخ آشنا شدیم

او هم مثل سلمان و بقیه بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
na shenas asheq
na shenas asheq
4 سال قبل

تشکر از پارت گذاریتون:)

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x