دستشو گرفتم و از عمارت خارج شدیم…

+میگم اریکا…
چرا خوشت میاد بیای ماموریت؟!

نگاه کوتاهی بهم انداخت

ــ چون علاقه دارم بهش …

دیگه هیچ حرفی نزدم و رفتیم سوپر مارکت سوسی گرفتیم و رو آتیش کباب کردیم …

🤍🖤🪐🌓🪐🌓🪐🌓🪐🌓🪐🌓🪐🌓🪐🌓🪐🌓🪐🌓🪐🌓🖤🤍

آهنگ بیس داری داشت پخش میشد و صدای فوق العاده کر کننده بود
اریک و کارولین اون وسط داشتن میرقصیدن آیهان و اریکا ام همینطور …
با حرکت دستای آیهان رو تن اریکا عصابم خط خطی میشد و کاری از دستم بر نمیومد…!
نیکلاس و فلورم مثل من بیحوصله یه جا نشسته بودن دود سیگارشونو با پوزخندی که ازشون جدا نمیشد بیرون میفرستادن…

💜😈💜😈💜😈💜😈💜😈💜😈💜😈💜😈

☆اریکا☆

داشتم با آیهان میرقصیدم که سنگینی نگاه کسیو حس کردم
سرمو چرخوندم و مارسلو خیره به خودم و آیهان دیدم …
بعد چند لحظه چشاشو بست و سرشو به عقب خم کرد
حیف شد که بارمان و رادمان رفتن عمارت خودشون و امشب پیشمون نبودن …

وخت خواب بود و همه خسته لم داده بودن رو مبلا

+مارسل ، مارسل!
برو تو اتاقت بخواب

رو به نیکلاس گفتم:

+نیکلاس تو ام برو تو اتاق مارسل

اونا که رفتن فقد موندیم من و فلور و آیهان و اریک و کارولین…

فلور ــ من میرم بیرون …
ظاهرا امشب باید هم اتاقی داشته باشم

+نه اگه دوس نداری اشکال نداره
تو تکی بخواب من و کارولین با همدیگه میخوابیم آیهان و اریکم با همدیگه

ــ اوک حله
پرید تو اتاق آخری و درو بست…

حالا من مونده بودمو اریک و کارولین و آیهان…

+کارولین بیا بریم

خواست بیاد طرفم که اریک دستشو گرفت و با لبخند خبیثی گفت:

ــ کارولین پیش من میخوابه

کارولین که اهل این حرفا نبود لبشو زیر دندونش داشت له میکرد …

بدون هیچ حرف دیگه ای رفتن تو اتاق …
و من مونده بودم و آیهانی که باید امشبمو باهاش سر میکردم …

ــ بریم؟!

لبخند زورکی زدموو سرمو به نشونه آره تکون دادم
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوندم تو یکی از اتاقا …

درو بست و پیراهنشو در آورد
رفتم رو تختم و چشمامو بستم داشت خوابم میبرد که با صداش بیدارم کرد

ــ اریکا

بی حوصله گفتم:

+جونم بگو

نفسشو آه مانند بیرون فرستاد …

ــ چرا از من بدت میاد

از تعجب داشتم شاخ در میاوردم …
خیلیم بدم ازش نمیومد…
فقد …فقد کس دیگه رو دوس داشتم…

+بدم ازت نمیاد آیهان این چه حرفیه

چرخید سمتم و دستشو گذاشت زیر سرش

ــ پس چرا هر بار که بحث ازدواج من و تو میشه یه چیزی میگی؟!

+هوووفففف چون ..چون

اعصابم داشت میترکید …
این عصبانیت زیادی علتش تو گوشیم بود …
گوشیمو از زیر بالشتم برداشتم و رفتم تو گالری
گوشیمو گرفتم سمتش و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:

+بیا!
ببین چرا نمیخوامت!
چون هر دفه با یه هرزه پیدات میشه
چون هر دفه یه دخترو بدبخت میکنی
برا همینه که نمیخوامت

چشمای قرمزشو با عجز بست و از رو تخت بلند شد
رفت و جلوی در نشست …

تیکه تیکه و جوری که میخواست چیزیو بهم بفهمونه گفت:

ــ من ، اونی ، که تو ، فک میکنی ، نیستم!

+چرا هستی … یکیشون فلوره… اون یکیا چی ها؟!