رمان به سادگی پارت 2

3.4
(9)

 

– حالا باور نکن.. !

داشتم گرامر درس می دادم… 10 امین باری بود که مامان زنگ میزد… کلاس که تمام شد شماره اش را گرفته بودم… – الو

– سلام مادر من شما نمیدونی من کلاس دارم 100 دفعه زنگ می زنی ؟

– خب لابد کار واجب دارم …من خونه ی شکوه جونم بیا شام اینجاییم

– ای بابا …من خسته ام شما خودت بیا

– حرف نباشه ..زود بیا خدافظ

یعنی مصداق واژه ی دموکراسی بود…انقدر به تصمیمات من احترام میگذاشت !

دفعه دوم بود که با تیپ قشنگم قرار بود با بامداد مواجه شوم… بارونی سرمه ای…شلواری با همان رنگ کمی سیرتر…با مقنعه ی مشکی… موهایم که چسبیده کف سرم… کلا میتوانستم دلبری کنم…

– سلام …سلام … سلام… شکوه جون و اقای ارین و بامداد بلند شده بودند برایم…مامان هم لبخند ژکوند میزد… لابد به چهره ی بشاش و تیپ مناسبم !

– شما زبان درس میدید ؟ … (با من بود یعنی ؟ … مگر بلد هم بود با من حرف بزند… میدانستم کم کم 8-9 سالی از من بزرگتر است…اما خیلی با احترام خطابم میکند)

– بله ..دو روز در هفته میرم اموزشگاه

– خب چرا به بچه های انجمن درس نمیدید ؟

– یه مدت درس میدادم…اما درگیری عاطفی با بچه ها پیدا کرده بودم… واقعا فرسایش روحی بود…از اون به بعد بیشتر کارای دفتری و پرونده هاشونو انجام میدم..

– جالبه…روحیه ی حساسی دارید پس

– یه جورایی… دیگر حرف نزد…

– فدرا پاشو اگه با من میای …دیر شد

– مامان خانوم منطقی که نگاه کنی راننده منم…شما با من میای..نه من باشما ! …یعنی از کل هفته همین دوشنبه مونده بود..که اونم شما زحمتشو کشیدی

– از خوابیدن چیزی گیرت نمیاد ..پاشو یه کار مفید بکن…

دیوارهای موسسه بامزه شده بود …عکس تام و جری و ماهی سیاه کوچولو داشت…

خانم سلطانی اچار فرانسه موسسه بود… تحصیلات بالا نداشت اما زن ساده و خوش قلبی بود…

– به فدرا جان چه عجب ! چرا پنجشنبه جمعه نیومدی ؟

– دیگه کار داشتم نشد

– این اقا بامداد و دوستاش خیلی خوب بودن… خودش که فقط تماشا میکرد ..اما دوستاش خیلی بگو بخند بودن… دو تا دخترا هم خیلی ناز بودن

یعنی این خانوم سلطانی جدای آی کیو ، ای کیو هم نداشت… راست راست بر گشته میگه دخترا خیلی ناز بودن…خب نمی گی الان من درگیری ذهنی پیدا میکنم رابطه دو تا دختر ناز با بامداد در چه حده !

– خانوم سلطانی بیا برو به کارت برس … فدرا تو هم زود باش اینارو سر وسامان بده

این سه شنبه اخرین سه شنبه اموزشگاه بود… یکشنبه هفته بعد امتحان فاینال بچه ها بود… حس خوبی داشت…دو هفته بی مسوولیتی …

پنجشنبه تورنومنت پسرها بود … قرار بود با شکوه جون ، ادرینا و خاله ژاکلین برویم… سارا نمی امد…مهمان داشتند… دوستهای بامداد هم می امدند…

یعنی بامداد این شکلی هم میشد ؟ گرمکن توسی با کتانی و تیشرت مشکی…امگایش را هم در اورده بود…یک ساعت بندچرمی تیسوت دست کرده بود… خواستنی تر از قبل…

دوستانش هم که… معلوم شد خانوم سلطانی پر بیراه نمیگفت… دخترها نه زشت بودند نه اهل فیس و افاده…هیچ ایرادی هم نمیشد بگیری که دل خوش کنک باشد…پسرها هم شوخ و باشخصیت… قضیه بی شک همان اسیب جدی وارد شده به شانس من بود…

شکوه جون همه را بعد از فوتبال به صرف عصرانه دعوت کرده بود…

– ادرینا میگم به نظرت بامداد با اینا سر وسری داره ؟

– والا منم بودم به زور با بامداد سر وسر برقرار میکردم…

خدای روحیه دادن بود ادرینا… ترانه و هانیه گرم برخورد می کردند… ارسلان و امیر و بهرنگ هم که کلا راحت بودند… ترانه دعوتمان کرد افتتاحیه ی نمایشگاه نقاشی اش … بامداد هم خوش اخلاق شده بود…با انها شوخی میکرد .. با ما هم ضرورتی نمی دید خیلی معاشرت کند…

ترانه: راستی بامداد کژال هنوز نیومده ؟ … واسه افتتاحیه میرسه ؟

– نمیدونم …دیشب صحبت میکردیم چیزی نگفت..

– خب حالا افتخار بدید بدون کژال جونتون نمایشگاه محقر مارو مزین کنید

بامداد لبخند بدجنسی زد : با اینکه سخته ولی باشه…

خب عاشقانه ی من و بامداد را هم این کژال ناپیدا خراب کرد ! همان ایمیلهای سینا را پیگیری میکردم بهتر بود…

برگه ها را همان یکشنبه تصحیح کردم ، میخواستم دو هفته ی تا ترم بعد را طرف میدان کاج نروم…

– ادرینا حاضر باش بوق زدم بیا پایین…

– چشم اقای راننده

اولین بار بود که با تیپ ادمیزاد قرار بود بامداد روبه رو شوم…

– ترانه لباسهای رنگی زیبا پوشیده بود… من و ادرینا را که دید کلی بالا پایین پرید… انگار چند سال است اشناییم بامداد اما چیزی بیشتر از یک سلام و احوالپرسی با مانداشت

بعد از نمایشگاه دخترانه رفته بودیم کافه دوست ترانه…

– راستی ترانه جون شما انقدر خونگرمی چطوری با این اقا بامداد دوست شدید…خیلی جدی و ابهت ناکه

این سوال بود ادرینا میکرد ! … نمیگفت فردا میرسد به گوش بامداد…

– من بامدادو از دوره لیسانس میشناسم… من که قبول شدم بامداد ارشد بود… اصلا با بچه های فنی در تماس نبودم… اتفاقی با بامداد دوست شدیم و تا الان ادامه پیدا کرد…

– چه جالب…پس ایشون فنی خوندن…

– اره …برق خونده… به بامداد با این ابهتش میاد چیز دیگه خونده باشه ؟ ! …

– نه خب نمیاد…

– راستی فدرا تو چه روزایی میری موسسه منم هماهنگ کنم ..از این به بعد میخوام بیام به بچه ها نقاشی یاد بدم…

– من دوشنبه ها نامنظم می رفتم ..اما اگه بخوای از هفته دیگه قرار میذاریم… (.ترانه دوست داشتنی بود…هانیه هم…اما سرش کمی شلوغ بود…)

**

کلاسش که تمام شد… خسته از کل کل با بچه ها لبخند زنان امد :فدرا میای مهمونی بامداد ؟

– بین خودمون اگه به خودم بود که نمیومدم ولی شکوه جون مامان و دنیا و فردادم دعوت کرده…

– خب پس حله … میبینمت…

– بله ! !

کژال هم بود … یک دختر بلند قد که به زیبایی ترانه و هانیه نبود… اما همین که بامداد انتخابش کرده بود یعنی خاص بود… ! سیگار هم می کشید که برای دوست دختر بامداد جدی کمی عجیب بود… من که یکبار پیش دنیا و فرداد امتحان کرده بودم… دودش تا مرز خفگی برده بودم …فرداد هم خندیده بود: خودتو خسته نکن … از تو این کارا بر نمیاد… دیگر تلاش نکردم !

بامداد از ان دسته مردانه های لوس نداشت که مدام اویزان کژال باشد… ولی گاهی دستش را دور کمرش حلقه میکرد… در گوشش چیزی میگفت و کژال خونسرد میخندید… خونسردی هایش مثل سینا بود… حالم را بد میکرد…زیادی از خودش مطمئن بود !

بامداد هم پریده بود… قصه سفید برفی و سیندرلا نبود که سیرت بدجنسش هویدا شود ، بامداد ترکش کند و عاشق دلخسته ی من شود… خوشبختانه در این حد می توانستم واقع بین باشم…

مُشتى از خاک برمیدارم ، او را در آغوش میگیرم

شایداین همان نیمه ى گمشده ى من است…

که خُدا یادَش رفته خلقش کند…

– فدرا جان خوشبختم ، بامداد خیلی از انجمن و بچه ها تعریف میکرد… من وقت ندارم مگرنه بهتون سر میزدم… ولی حتما یه بار میام… یه بار دیدنش خالی ازلطف نیست…

– بله …من همیشه میگم هرکس که اونجا رو یه بار میبینه بچه ها پابندش میکنن… خوشحالمون میکنید

– بامداد پس یه بار رفتی منو ببر

– باشه حتما…

یک (باشه حتما )معمولی از دهان بامداد میتوانست تمام حسرت 23 سالگی خالی از عاشقانه را نمایان کند…

هانیه: کژال حالا مسافرت چطور بود ؟ … چی شد نتیجه ؟

– نمیدونم …انقدر رفتم و اومدم خودمم خسته شدم…

– پس این وکیله چیکار میکنه ؟

– میگه امتیازت به حد نصاب نرسیده

– پس حالا حالاها درگیری

بامداد این بحث رو دوست نداشت …مدام نوشیدنی اش را به لبش نزدیک میکرد…

دوست داشتم این شب کذایی تمام شود…

**

20 تا کوزه سفالی کوچک خریده بودم … میخواستم تا عید رنگشان کنم … برای عیدی… همیشه هراس فراموش شدن داشتم… میخواستم جوری جلوی چشم کسانی که دوستشان دارم باشم… حتی با یک کوزه ی فسقلی رنگی…

– فدرا تو میدونستی سینا واسه عید قراره بیاد ؟

– اره ایمیل زده بود… جوابشو دادم…

– زنگ زده بود …میگفت اگه عید میریم مسافرت با ما بیاد

– چقدر هم که فرداد از اون خوشش میاد … حتما…بگو فقط کجا دوست داری بری

– من سر در نمیارم فرداد چرا انقدر از بیچاره بدش میاد

– هم جنسن … لابد یه چیز میدونه دیگه …مگر نه مریض که نیست

– چه میدونم والا…

**

– سارا میگم تو چرا الکی ظرفیت دانشگاهو اشغال کردی… خب ازدواج کن برو سر خونه زندگیت دیگه

– بیا فدرا جون حرف بیخود زدی گوشیت زنگ زد… این یه نشانه است که چرت نگو

– الو …سلام شهرزاد ..خوبی… بود حالا عجله نداریم که… بیرونم اگه کار داری بیام خونه…

سارا محکم زد پس کله ام …ادرینا هم یک چشم غره ی حسابی رفت

– اهان …کدوم قرمزه ؟ … خب خب … اره فقط مامانم خونست برو ازش بگیر…

– چی میگفت ؟

– هیچی … واسه ولنتایین با دوست پسر گرام میخواد بره بیرون …باید حتما شال قرمزه منو سر کنه

– من که هنوز هیچی واسه احسان نخریدم… فکر کن…

– من و سروش به این چیزا اعتقاد نداریم…

– ادرینا یعنی عاشقتم با طرف سلام علیک هم به زور داری …دم از ولنتاین میزنی… خوبه روحیت قویه…

– عزیزم مهم نزدیکی دلهاست… بعد هم شما که به من نگو فدرا جان !

– ولی بچه ها جدا من اصلا از ولنتاین خوشم نمیاد…کلا از کارایی که زیاده خوشم نمیاد… چیه هر کیو میبینی یه جعبه گرفته دستش راه افتاده… به قول استاد صدیق : میترسم از موسیقی که زندانی و زندانبان هر دو به ان گوش میدهند

– حالا تو کیستو پیدا کردی ولنتاین نگیر استاد

**

شماره را نمیشناختم…

– بله ؟

– سلام فدرا جان کژالم … خوبی ؟

– مرسی … شما خوبید ؟

تفاوت سنیمان انقدر فاحش نبود ولی از کژال انقدر فاصله داشتم که تو خطابش نکنم…

– منم بد نیستم…شمارتو از ترانه گرفتم… شب ولنتاین بچه هارو دعوت کردم خونه… تو هم بیا… اگر پارتنر هم داری بیار…

– مرسی کژال جون …من شاید با برادرم اینا برم بیرون

(الکی میگفتم… دنیا و بامداد خانه ی دختر خاله دنیا دعوت بودند…یک ساعت پیش برای ادرینا و سارا رفته بودم بالای منبر که از این کارهای اپیدمیک بدم می اید… حالا کژال زنگ زده بود دعوتم میکرد ولنتاین پارتی… خنده دار بود… بامداد واقعا چطور ادمی بود که با 32 سال سن ولنتاین پارتی میرفت

… فرسنگها با بامداد مردانه من فرق داشت…)

– خب برادرت همیشه هست …بیا دیگه …رومو زمین ننداز

– چشم سعی میکنم بیام

– پس ادرسو برات میفرستم

– باشه مرسی

تصور لباس های قرمز و ناخن های قرمز رنگ حوصله ام را سر می برد…

**

پیراهن مخمل مشکی چسب تا سرزانو پوشیده بودم … کفش پاشنه بلند مشکی… اگر ولنتاین نبود شاید لاک قرمز میزدم …اما یک هفته قبل و بعد از ولنتاین قرمز رنگ ممنوعه بود… فرنچ کرده بودم… موهایم که همیشه باز بود…

خانه ی مجردی کژال زیادی لوکس بود… میتوانستم فکر کنم همینها هم روی تصمیم بامداد در انتخاب کژال تاثیر داشت یا بدجنسی بود ؟

دور از ذهن نبود… کژال پیراهن دکلته ی قرمز پوشیده بود… شیک بود… میدانستم از بهترین مارک هاست… ولی خب قرمز بود !

ترانه وهانیه همان تیپ هنری همیشه را زده بودند…رنگی و اسپرت… بامداد هم سر تا پا مشکی بود…

البته اگر بامداد سر تا پا قرمز هم میپوشید از نظر من اشکالی نداشت… حساب بامداد از همه جدا بود…

انقدر که بقیه با تعجب نگاهم میکردند بامداد نمیکرد… با اینکه خودم یک طرف ماجرا بودم احساس میکردم چه مردانه به کژال تعهد دارد… چشمانش هرز نمیرفت… مهم نبود به خاطر کژال باشد… مهم تعهدش بود…

کنار بچه ها ایستاده بودیم… دختری دستش را روی شانه ی بهرنگ گذاشت: بهرنگ دوستتو معرفی نمیکنی… از دور دیدم از قیافت خوشم اومد… چشمات قشنگه ! ! !

اینها ادم فضایی بودند… یکهو از ناکجا اباد ندیده و نشناخته می امدند وسط 10 نفر ادم از چشم من تعریف میکردند…انهم چشم ضعیفم ! … قرمز شدن تنها کاری بود که از دستم بر می امد…

بهرنگ: یاسمین یواش حالا… ولی راست میگه فدرا چشمات شبیه تیله است

(ساده بودند بندگان خدا… نمی دانستند لنز طبی براق است… اولین بار بود بامداد هم در چهره ی من دقیق میشد…)

یاسمین:فدرا… اسمتم باحاله… فدرا یعنی چی ؟ یاسمین مرا کرده بود سوژه جمع… ترانه فهمیده بود…

ترانه: یاسمین جان مخفف فدراسیونه… حل شد ؟ همه زدند زیر خنده… حداقل کمی از سرها چرخیدند… یاسمین هم اصلا ناراحتی در قاموسش نبود… : حالا جدی یعنی چی ؟

– اسم یکی از الهه های یونان باستانه…

– چه تک… در هر صورت فدرا جون خیلی خوشم اومد ازت…خیلی وقت قیافه ها تکراری شده بود… قیافه ات خاصه

– نظر لطفته… دختر بدی نبود… باید از تعریفهایش خوشحال میشدم… اما بودن در مرکز توجه اعصابم را به ریخته بود…

باید اول یک فحش به کژال قرمز پوش میدادم … بعد هم به یاسمین که جلوی 10 نفر ادم چهره ام را تحلیل می کرد…

دو هفته از ان مهمانی کذایی گذشته بود… ترم جدید کلاسهای اموزشگاه شروع شده بود…بچه گانه های مسعود و نگار… دوشنبه ها و ترانه… نصف کوزه ها را رنگ کرده بودم… ادرینا و کافه و پیاده روی… قهر و اشتی های سارا با احسان… همان 23 سالگی خالی… حالا زنگهای گاه گاه بهرنگ را هم داشت… شلوغ بود … اما کمرنگ هیچکس در این شلوغی پررنگ نبود…

– فدرا کی خونه ای بگم خانوم عبدی بیاد… چن روز طول میکشه تا تمیز کنه

– مامان خانوم هروقت خودت خونه ای بگو بیاد…زرنگی … من بمونم که همه کارارو خودم انجام بدم ؟

چه کاریه..پولی که میدی خانوم عبدی بده به من

– اخه جون نداری دیوارا رو تمییز کنی مگر نه واسه من فرقی نداره… !

– عجب ادم هستی… من باید برم سازمان ملل خودمو کودک کار معرفی کنم

– مامان قهقهه میزد … برو ببین چی بهت میدن…

**

دانشگاه تعطیل … آموزشگاه تعطیل… عاشق حال و هوای عید بودم…از ان اپیدمیک هایی بود که دوست داشتم… ماهی … ظرفهای رنگی… هفت سین…شوق و ذوق مردم … شلوغی خیابان… دم عید اصلا ماشین نداشتم… 10 دفعه مسیر تجریش و خانه را بی خستگی طی میکردم… مامان هم هیچ دخالتی در کارم نمیکرد… همه چیز سلیقه ی خودم بود… یعنی بامداد سال را کنار شکوه جون و اقای ارین تحویل میکرد یا در کنار کژال … کژال هم هفت سین میچید ؟ … هفت سینش چه شکلی بود ؟ … بامداد برایش عیدی می خرید ؟

امدن سینا هم شده بود قوز بالا قوز …

**

برای مامان دستبند خریده بودم … کوزه نمیشد داد… برای دنیا هم اویز ساعت… فرداد کمربند چرم… میدانستم اهل کوزه و این هنری بازیها نیستند …

همیشه موقع سال تحویل گریه ام میگرفت… نبودن بابا کنار هفت سین هنوز هم عادی نبود… فرداد هم که رفته بود تنهاییمان بیشتر به چشم می امد…

صبح با مامان به بابا سر زده بودیم… سبک شده بودیم…

مامان برایم ساعت خریده بود… تنها اعتیادم در 23 سال همین بود… همیشه میگفت نمیدونم اینهمه ساعتو میخوای چیکار …ولی میدانست همین بیشتر از هرچیز خوشحالم میکند…

فرداد و دنیا اول می امدند به ما سر میزدند …با هم دیدن مادرو پدر دنیا میرفتیم…سنشان زیاد بود …مامان میگفت وظیفه ی ماست بریم… بعد هم میرفتیم پیش اقاجون و مامان جون …

حتی خاله خاله بازیهای عید را هم دوست داشتم… اگر وقت میشد کلاس شیرینی پزی میرفتم ، دوست داشتم حتی شیرینی های عید را خودم بپزم … فانتزی های دخترانه ی کوچک…

سینا بود… از حرف زدن مامان میفهمیدم… : به سلام … سال نوی توام مبارک پسرم.ایشالا پر از سلامتی و شادی باشه … اهان ..باشه تشریف بیارید خوشحال میشیم… حتما …گوشی… از من خداحافظ

سینا برای من مساوی بود با استرس…:سلام … مرسی… سال نوی شمام مبارک… ممنون … خوشحال شدم … خداحافظ…

بیشتر از این حرفم نمی امد…با سینا همه چیز سخت بود…

– فدرا خاله اینارو بگیر … بعدم شکوه رو بگیر ما باید به اون زنگ بزنیم…

یعنی بامداد گوشی را بر میداشت یا رفته بود پیش کژال…

– سلام … اقای ارین … فدرا هستم

– سلام …بله …خوب هستید ؟

– ممنون … زنگ زدم سال نو رو به شکوه جون تبریک بگم…

– یعنی به من تبریک نمیگید.. ؟ …خندید… مگر بامداد با من شوخی میکرد ؟ …

– اختیار دارید… سال نوتون مبارک… امیدورام سال خوبی براتون باشه…

– ممنون… به همچنین برای شما و خانواده… گوشی خدمتتون مادرو صدا کنم…

اصلا نفهمیدم به شکوه جون چی گفتم … یعنی پیش کژال نبود… با من شوخی میکرد… سال نو را تبریک میگفت… عجب سالی بود … ! باید یک کوزه هم به بامداد میدادم … بامداد هم نباید مرا فراموش میکرد…حتی اگر کمرنگ بودم.. !

سوم عید بود… فرداد و دنیا رفته بودند کیش پیش وحید… من هم دوست داشتم بروم… وحید بوی جان فرانکو فرره میداد… مثل بامداد هم کژال نداشت… میشد نزدیکش رفت… شوخ بود…مهربان بود و دوست داشتنی… اما از ان دوست داشتنی های کمرنگ…

– فدرا پاشو لباس مرتب بپوش سینا داره میاد دیدنمون

– ای بابا … ملت عید دارن ..ما هم عید داریم… بابا ما نخوایم ایشونو ببینیم چیکار باید کنیم

مامان رفت آشپزخانه … حوصله ی غرغرم را نداشت…

سینا امده بود… پیراهن مردانه ی سرمه ای … شلوار جین…ته ریش… نه از ان ته ریشهای دوست داشتنی…از ان ته ریشهای نامنظم… سوییس که بود مدام رنگی میپوشید و اصلاح میکرد …ایران که امده بود شده بود درویش…

– خب سینا جان رسیدن به خیر… خوش میگذره ؟

– ممنون بد نیست…تازه چند روزه رسیدم ..هنوز خودمو پیدا نکردم… این چند روز همش به دید و بازدید گذشته…

– خب ایشالا که همیشه به شادی بگذره… چقدر میمونی ؟

– فعلا که 1 ماه از بیمارستان مرخصی گرفتم … میخوام یه سفر برم صحنه کرمانشاه…به یه نفر سفارش دادم برام سه تار درست کنه… بعد هم اگه فرصت بشه یه سر میرم شیراز… شما جایی تشریف نمی برید عید ؟

– والا ما قرار بود بریم مسافرت ولی به دلایلی نشد متاسفانه … اینه که امسال تهران می مونیم…

دوست داشتم مامان را ببوسم… از وقتی فرداد و دنیا رفته بودند گفته بودم ترجیح میدهم در تهران بمانم تا عیدم را با سینا سر کنم… مامان چیزی نمیگفت اما حالا خوب غافلگیرم کرده بود…

– عجب پس قسمت نشد من با شما برم مسافرت

– حالا ایشالا تابستون که اومدی یه سفر دسته جمعی میریم…

– بله… فدرا جان چطوری ؟ … با تعطیلات عید چه میکنی ؟

– هیچی در واقع… بیشتر خونه ام …فیلم میبینم … کتاب میخونم

– عجب … پس عید هم کنج عزلت گزیدی

– نه میخواستم با بچه ها برم مسافرت اما دلم نیومد مامانو تنها بذارم

– بله …خانوم پژوهش قدره این فدرا باید دونست … دخترای الان به خاطر پدر و مادرشونم از تفریحشون نمیزنن

(نمی دانم از کی علاوه بر روانپزشک جامعه شناس هم شده بود ! )

مامان لبخند میزد…

در کمال خونسردی شام هم ماند…

– فدرا جان راستی شمارتو بهم بده…اینم خط ایران من …

شب داشتم اقا یوسف را نوازش میکردم… از همان وقت که ادرینا اسمش را اقا یوسف گذاشته بود اینطور صدایش میکردم…

دینگ دینگ گوشی بود … ادرینا که نبود…سارا هم شمال بود … دنیا و فرداد هم که اهل اس ام اس دادن نبودند…

بهرنگ هم از وقتی خیلی خشک صحبت میکردم زیاد پیگیر نمیشد… فهمیده بود دختر چشم تیله ای خیلی راحت نیست… بهرنگ خوب بود… باشخصیت هم بود…اما مدل من نبود… مثل مسعود… مثل امیرحسین و همه ی کسانی که مدلمان فرق داشت…

شماره ی جدید بود… فدرا جان سلام… خواستم ببینم اگه فردا ازادی با هم بریم یه دوری بزنیم… ؟

لابد سینا بود… 3 ساعت هم نشده بود که از اینجا رفته بود…

– من برنامه ای ندارم… پس میام دنبالتون…

– لطف میکنی… میبینمت

– شب خوش…

میدانستم از فردا همه ی دوستان مامان و انجمنی ها در رفت و امدند… زنهای خودشیفته ی خوشحال که فکر میکردند سفیر صلح جهانی اند… بودن با سینا بیرون از خانه به مراتب بهتر بود

مانتو عبایی سفید پوشیدم با شلوار صورتی روشن و شالی گلدار با زمینه ی صورتی… سینا همه چیز را رصد میکرد و راحت درموردش نظر میداد…

– سلام بر بانوی سفید پوش… (مثلا داشت خوش سر وزبانی میکرد ! کارهایی که اصلا به سینا نمی امد)

– سلام …خوبین ؟

– مرسی بد نیستم… رسم ادب بود من بیام دنبال شما ولی خب اینجا ماشین ندارم دیگه باید ببخشی…

– خواهش میکنم …این چه حرفیه…

(رسم ادب بود که پول ساندویچ تخم مرغم را حساب کنی که نکردی… رسم ادب بود دست روی ابروی من نکشی که کشیدی… رسم ادب بود بینی مرا تحلیل نکنی که کردی… اولین بار نبود که رعایت نمی کردی ! ! ! )

– خب کجا دوست دارید بریم ؟

نمیدونم … ترجیح میدم بریم یه جا که تو دوست داری… میخوام با روحیات فدرا ی هنرمند روانشناس اشنا بشم…

– خب میتونیم بریم کافه گالری…

– بریم…

محوطه باز و میز وسایه بانها را که دیدم فکر میکردم هیچ کجا این ارامش را برایم ندارد…

– نه بابا ..پس تهرانم از این جاها داشت ما خبر نداشتیم …

– بله ..پس چی فکر کردید…

چای دارچین سفارش دادم با پای سیب… سینا ژله بستنی میخواست…

(نمی دانستم کجای دنیا روانپزشکان 32 ساله که سه تار میزدند و ادعای عرفان داشتند ژله بستنی میخوردند ! )

– حالا چرا بستنی ؟

– اخه دلم برای طعم بستنی های ایران تنگ شده…

– اهان…

خنده دار بود…گارسون سفارش را که اورده بود باورش نمیشد ان گیلاس پایه دار با چتر رنگی انتخاب سینا باشد و چای برای من…

– خب فدرا جان از خودت بگو چه میکنی

– کار خاصی نمی کنم …همش دانشگاهم و اموزشگاه و موسسه

– هنوز نمیخوای یه نفرو تو زندگیت راه بدی ؟

(حداقل کمی مقدمه چینی میکردی… روانپزشک بود و پیچیده… )

– خواستن که میخوام ولی هنوز ادمشو پیدا نکردم

– ادمش کیه ؟

حالا اگر گذاشت این چای از گلوی من پایین برود

– خب یه ادم معمولی…

– ژله هایش را دست نزده بود… بستنی را هم انقدر بازی بازی کرده بود اب شده بود…

– خب ادم معمولی که زیاده… لابد معمولی نیست که پیداش نکردی

– خب شاید هم معمولی نباشه … ولی خب خارق العاده هم نیست… چنگالم را برداشت تکه ای پای در دهانش گذاشت… بعد هم فنجان چایم را برداشت… : این پای چه خوشمزه است… انگار همیشه انتخابای تو بهتره…

دومین بار بود که از فنجانم می نوشید… سینا هیچ کاری را بی دلیل نمیکرد… چه چیز را میخواست بفهماند که با چنگال و فنجان من میخورد… عمق چشمانش چیزی میگفت… اما نامطمئن…بازی میکرد …انهم روانی… بازیهایش شیرین بود… دوست داشتم کسی از فنجانم بنوشد اما اینکه ان شخص سینا باشد…فکرش هم بعید بود…

– خب بگو چه جوریه… البته اگه دوست داری

– خب یه ادم جدیه… که سطح هوشی خوبی داره… مهربونه …مردونست… حمایتگره…خوش اخلاقه و منو دوست داره…

(چشمانش می خندید… احساس میکردم چطور شده انقدر راحت از دخترانه هایم برای سینا می گویم…بلد بود چطور بازی کند): چرا میخندید ؟

– باورم نمیشه… هم ژنو هم اینجا دخترای زیادی میشناسم… همسن وسال تو … اما تو شبیهشون نیستی…انگار همون فدرای 13 ساله ای … بکر و معصوم…

شنیدن این حرفها از دهان سینای خونسرد بی اعتنا حس خوبی داشت…

چیزی نمیگفتم … جرعه ی اخر چایم را هم سینا نوشید… پول میز را حساب کرد…از انموقع به بعد انتظارش را نداشتم… انگار جنتلمن شده بود… قدم زنان که سمت ماشین میرفتیم: شما چرا ازدواج نمیکنید ؟ سنتون کم کم داره زیاد میشه ها ؟ خندیدم… شیطنتم گل کرده بود… :راستی چند سالتونه ؟

– امسال میشم 34

(از انچه فکر میکردم 2 سال بزرگتر بود)

– خب دارید پیر میشید دیگه… به فکر باشید خب… همه را با خنده میگفتم…

– به فکر که هستم اما تا حالا هیچکدوم نشده…

– اُه اُه …مگه چند نفر بودن ؟

– خب بالاخره کسایی بودن… با 34 سال سن اگه کسی تا حالا نبوده باشه عجیبه…

(خب راست میگفت)

– خب چرا نشده ؟

– پیچیدست فدرا جان …ادما اول جذبت میشن …اما یواش یواش وقتی خیالشون راحت شد ساز مخالف کوک میکنن

(مهم نبود سینا بود… دلم برایش میسوخت… یعنی این سینای خونسر مغرور هم رابطه ای داشت و شکست خورده بود) دست روی دستگیره ماشین گذاشت.: حالا یه روز دیگه باز همو میبینیم در موردش صحبت میکنیم…

یعنی میخواست بگوید در مدتی که ایران است قرار است باز هم را ببینیم… حرکاتش خاص شده بود… درخواست میکرد دفعه ی بعدی در کار باشد… غرورش را هم حفظ میکرد… مردانه ی جالبی بود…

– یعنی فدرا تو نمیدونی اصن انقدر این انسان برازنده بود… برازنده بود…که دیگه نگم…

– عجبا …به همین راحتی سروش رو فروختی

– از تو بعیده عزیزم … سال دیگه روانشناس میشی …اونوقت هنوز نمیدونی ادم باید در کنار عواطفش تفکر نقاد داشته باشه…من و سروش دینمون فرق میکنه… من الان جوانبو بررسی کردم دیدم باید واقع بینانه گارن رو انتخاب کنم

…بله بله استاد میفرمودید

– باور کن فدرا راست میگم… تو هم اگه بخوای همینطور کمال گرایانه ادامه بدی پس فردا شده 30 سالت اونوقت حسرت همین مسعود و امیرحسین دودی رو میخوری !

– اِاِاِ …ادرینا دیگه انقدر هم وضعم خراب نیست که…

– از اینم خراب تره بیچاره پس فردا که بچه من وگارن رو بغل کردی هی اه کشیدی میفهمی

– اُه اُه …جوگیر نشو بابا… چه بچه دارم شد… خوبه طرفو چند دیقه تو کلیسا دیدی مگر نه باید من الان واسه نوه ات بافتنی میبافتم…

– حالا ببین … دو روز دیگه کارت عروسی اوردم برات میفهمی…

– بیار اقا بیار… ما که بخیل نیستیم… ولی ادرینا میگم این عید مثه اینکه واسه تو از همه بهتر شدا

– اره واقعا … اصن در پوست خودم نمی گنجم که… حالا که دقت میکنم میبینم سروش خیلی ریزه میزه بود…بعد هم همسن خودم بود…به درد من نمیخورد…

– خب حالا کوتاه بیا دیگه… تا پریروز داشتی واسه طرف خودتو میکشت

دینگ دیگش که در امد… ادرینا برداشت پیام را باز کرد…رمز گوشی ام را بلد بود …

– ای فدرای جانور …ای موذی… با ملت قرار میذاری بعد هم میشینی اینجا واسه من الدورم بلدورم میکنی… منه ساده رو بگو

– چی میگی بابا …قرار کجا بوده …کیه ؟ ..چی نوشته ؟

– فدرا جان سلام گفتم اگه وقت داری قبل از اینکه برم کرمانشاه همو ببینیم

– بابا ادرینا این سیناست…جو الکی نده… از سوییس اومده…گفت با هم بریم بیرون

– بابا خب خوبه دیگه … فرنگی هم که هست … همین کیس مناسبیه

… چی بنویسم جواب ؟

– بگو فردا ساعت 9 خوبه ؟ بریم کاخ گلستان ؟

– بابا خب یکم ناز کن …بگو من فردا وقت ندارم …همین کارارو میکنی که وضع اینه دیگه

– بابا داره میره کرمانشاه بعد شیراز بعدم سوییس وقت واسه ناز کردن نیست

– خب …شما درست میگی … اعتراض وارده…جواب سینا را داد

دینگ دینگ: نوشته بله ، عالیه میبینمت

خاله ژاکلین و ادرینا که رفتند مامان هم رفت استراحت … : اقا یوسف به نظر تو وضع من همینقدر که ادرینا میگه اسفناکه ؟ … حالا دیگه در اون حدم نیست که… تازه 23 سالمه… اقا یوسف فقط گوش میکرد… بقیه فقط حرف میزدند…

– چی شد که تصمیم گرفتی بیام کاخ گلستان فدرا جان ؟

– دلیل خاصی که نداشت گفتم اینجا خیلی قشنگ و هیجان انگیزه…بعدشم میتونیم بریم کافه نادری شاتو بریان بخوریم

– به به …خیلی هم خوب… واقعا روحیت لطیفه

کنارم که قدم برمیداشت ارام بود وساکت… دوست داشتنی شده بود… فکر میکردم شاید باید به بعضی ها فرصت میدادم… شاید سینا انقدرها هم بد نبود… میشد دوستش داشت…

– خب فدرا جان چرا کنار درست اون کاری رو که دوست داری شروع نمیکنی ؟ … دوست داشتی یه کافه قنادی باز کنی

(دوست داشتم بگویم پول کلان میخواهد که ندارم به علاوه هزار مشکل دیگر…اما میدانستم سینا از ان دسته ادمهایی ست که مادیات برایشان مهم است…البته تمام سعیش را میکرد که بگوید نیست…اما موفق نبود… مثل بامداد که کژال را با ان خانه مجردیه لوکس و ولنتاین پارتی هایش انتخاب کرده بود…اصلا برای همه بود…)

– خب به همین سادگی نیست… خیلی دوندگی داره…مجوز و پیدا کردن جا و هزار تا دردسر دیگه که من الان نمیتونم دنبالش برم

– باشه … ولی همینطوری پیگیر باش …از کنار رویاهات راحت نگذر … روحیه تو بکره… حفظش کن…

(سینا هم حرفهای ارامش بخش میزد)

اینجا دیگر نمیخواستم سفارشات خنده دارش را رو کند: اینجا فقط باید شاتو بریان بخورید… همه از اون سر شهر واسه همین میان اینجا…

– چشم هرچی شما دستور بدید…ما به انتخاب شما اطمینان داریم… لبخند زد

(حرکات جدید رو میکرد… یعنی قبلا هم بلد بود ؟ )

– اختیار دارین…

– از اونروز همش فکر میکنم عجیبه تو یه دختر 23 ساله …که دانشگاه رو تجربه کردی …کار هم میکنی اینطور ساده مونده

– چرا ؟ چیش عجیبه ؟

– خب اگه دانشگاه نرفته بودی میگفتم هنوز محیط های مختلفو تجربه نکردی و بچه موندی…اما جالبه که هنوز همونطور خالص و پاکی

(دیگر از حرفهای رک سینا تعجب نمیکردم… مخصوصا که تعریف هم میکرد… میدانستم تلاش میکند دخترانه هایم را ورق بزند… پیش خودم نمیتوانستم تظاهر به نفهمیدن کنم.)

– شما لطف دارید..

– نه جدی میگم …میدونی که اهل تعارف نیستم … فقط مواظب خودت و احساساتت باش …همه چیز به این قشنگی که میبینی نیست

– شما مشکوک میزنیدا … از دفعه ی پیش… نکنه شکست عشقی خوردید… ؟ با خنده و شوخی میخواستم زیر زبانش را بکشم …

– تو چرا انقدر دوست داری تو گذشته من کند و کاو کنی ؟ چیزی از توش در نمیاد تلاش نکن

به من برخورده بود..: نه من نمیخوام گذشته شما را کند وکاو کنم شما هی میگید همه اینجورین همه اونجورین میگم لابد دلیل خاصی داره

فهمیده بود که ناراحتم کرده: نه فدرا جان بالاخره من تقریبا 10 سال از تو بزرگترم به واسطه شغلم و ارتباطاتی که خودم داشتم چیزایی دیدم که دوست دارم باهات در میون بذارم که لطمه نخوری… اگه دوست نداری اصلا دیگه در این باره صحبت نمی کنم … قصد ناراحت کردنتو ندارم…

خوب منت کشی میکرد…

– نه ناراحت نمیشم…اتفاقا خوشحال میشم شما بهم کمک کنید…

– من که کمکی ازم بر نمیاد فقط دوست دارم قدر خودتو بدونی …تو حیفی…

امروز دیگر داشت بیش از ظرفیت تعریف میکرد…این سینا اصلا ان سینا ی نچسب همیشه نبود… این سینا مهربان بود …مردانه و بزرگ صحبت میکرد… مثل بامداد هم کژال نداشت…

– بازم دم خودم گرم که یه شمال میرم برای شما کلوچه میارم به شما باشه که کوفتم گیر من نمیاد

– سارا خوبه حالا دو تا کلوچه اوردیا… میدونی که من اصن کلوچه دوست ندارم…

– اِاِاِ ؟ دوست نداری ؟ خب بده میدم به احسان…

– شده به زور بخورم نمیذارم بدی به احسان…

ادرینا هم که دیگر گارن دار شده بود در هپروت سیر میکرد…

– فدرا من عصری میخوام با احسان برم بیرون… دارم میام خونه شما عید دیدنی حواست باشه

– باشه کی زنگ بزنم خونتون بگم با سارا کار دارم دقیقا ؟ ادرینا هم بلافاصله : اخ اخ ..اره سارا منم میخوام با مامان بیام خونتون عید دیدنی …

– مسخره نشید دیگه… پس فردا شمام که خواستید با مِستراتون تشریف ببرید بهتون میگم…

– عزیزم خودت داری میگی مِستر … احسان اخه مستره ؟

– چشه بیچاره ؟

– نه … ولی خدایی احسان بچه بدی نیست سارا اگه تصمیمت جدیه مرد زندگیه…روش فکر کن..

– من که خودم میدونم …بابا هی میگه از لحاظ فرهنگی به هم نمیخوریم و …

– خب اونم مهمه چون فردا میخواید با خانواده های هم رفت و امد کنید… اما به نظر من به جای این رفت و امدای قایمکی و بی سر وته با بابات صحبت کن یه بار احسانو ببینه به نظرم اونقدر غیر منطقی نیست..

– سارا ، راست میگه این ننه فدرا … گوش بده

– باشه حالا شاید بهش گفتم

– میگم ادرینا زنگ بزنم ترانه بریم ببینیمش… اصن ازش سراغی نگرفتیم…

– اره فقط بعدشم زنگ بزن ژاکلین جون عزیزم… لبخند ژکوند تحویل من داد… ترانه را گرفتم

– سلام بر زیگموند فروید زمان … فدرا خانوم بی معرفت

خنده ام گرفته بود…: سلام ترانه جون …اگه من فرویدم پس تو هم پیکاسوی عصری…

– والا من که از خدامه باشم… به کجای دنیا بر میخوره… اصن این بشر عادت دارن..تا طرف نمیره ادم حسابش نمیکنن… منم پس فردا که مردم معروف میشم… بیاید با من عکس بگیرید فردا مستندات داشته باشید که منو میشناختید…

– اره دیگه … منم فهمیدم ما داریم کفر نعمت میکنیم … وجود شما رو در کنارمون غنیمت نمیشماریم…میخواستم ببینم اگه وقت داری همو ببینیم

– بله بله… من در خدمتتون هستم… خانواده رفتن عید دیدنی… تشریف بیرید منزلمون

– پس لطفا ادرسو بده من و ادرینا مزاحمت میشیم…

– رو چشم من جا دارید… الان میفرستم…

– دخترانه های ترانه دوست داشتنی بود و بی شیله پیله…

رفتم از خانه یک کوزه برایش برداشتم…

– به به سلام خانوما… بفرمایید… منور کردید…

خانه ترانه وسط شهر بود … خانه ی نقلی حیاط دار … دوست داشتنی بود زیاد…مثل خود ترانه …

اتاق ترانه تکه ای از بهشت بود… تمام دیوارش را خودش رنگ کرده بود… شلوغ بود و شوخ… از هر طرف چیزی اویزان … یک طرف بوم نقاشی … یک طرف ظرف رنگ ..پالت… از ان شلوغی های هیجان انگیز و دلنشین…

– میگم ترانه جون نمیشه به منم نقاشی یاد بدی ؟

– با اینکه وقتم پره اما با منشیم صحبت کنید شاید شد…

– بله چشم… خندیدم…

– جدا اگه به نقاشی علاقه داری میتونم به یکی از استادام معرفیت کنم…

– علاقه که دارم ولی نمیخوام از این شاخه به اون شاخه بپرم…فقط دوست دارم تو اتاقت بشینم…

– شما فردا بیا بریم سند بزنیم منگوله دار…این اتاق دربست مال شما…

– مخلصیم…

– ادری جون تو چطوری ؟

– منم خوبم … شما چیکار میکنی …از هنری جماعت بعیده عید تو خونه تنها باشه… گفتم با بچه ها حتما میرید یه جایی…

– نه بابا بچه ها هرکدوم از یه طرف غش کردن… هانیه که با خانواده رفته کیش… بهرنگ و بقیه هم اکیپ شدن رفتن ایرانگردی که من حوصله ی اکیپشونو نداشتم …بامداد هم که با خانواده رفته شمال روزی یک ساعت باید زنگ بزنه منت کشی کژال …

ادرینا ول کن نبود: خب چرا کژال باهاشون نرفته ؟

– اخه شکوه جون میگه فامیلا میان شمال ویلاشون درست نیست کژال رو ببرن ..پس فردا به هر دلیلی اگه قضیشون با بامداد جدی نشه تو فامیل بد میشه… بامداد هم که نمیتونه رو حرف شکوه جون حرف بزنه

– مگه شکوه جون این چیزام براش مهمه ؟

– اره بابا…حساسه… میگه درسته بامداد 32 سالشه و رابطه اش به خودش مربوطه …اما باید یه مسائلی رو رعایت کنه…

تا عصر پیش ترانه بودیم… کنارش بودن خوب بود… سبک بود و رها…

دوست داشتم مثل هرسال بروم به استاد صدیق و همسرش سر بزنم مخصوصا که دوست داشتم از سینا برای دکتر صدیق بگویم… پدرانه هایش را لازم داشتم…

– مامان میخوام زنگ بزنم به دکتر صدیق برم خونشون عید دیدنی…زشت نیست.. ؟

– زشت اینه که تا الان زنگ نزدی… برو زنگ بزن منم باهات میام

– سلام خانوم دکتر… فدرا هستم مزاحمتون شدم

– سلام عزیز دلم خوبی…مادر گلت خوبن ؟

– سلام دارن خدمتتون … زنگ زدم با شرمندگی از تاخیرم عیدو به شما و استاد صدیق تبریک بگم و بپرسم اگه مزاحمتون نیستیم با مامان خدمت برسیم…

– این چه حرفیه عزیزم..عید تو هم مبارک باشه…پر از سلامتی … میدونی که من و فرهاد تنهاییم … چه چیزی بیشتر از این خبر یه پیرزن و پیر مرد تنها رو خوشحال میکنه ؟

– اختیار دارین… پس ما فردا مزاحمتون میشیم…

– منتظرتونم عزیزم… فردا میتونی حضوری عیدو به فرهاد تبریک بگی …اینطوری بیشتر خوشحال میشه… تو مثه دختر نداشتمونی

– شما و استاد به من لطف دارید…میبینمتون …روزتون بخیر

– خدانگهدارت عزیزم

همسر استاد صدیق از نوادر روزگار بود…درست مثل خودش… متخصص زنان بود…تا به حال هم مادر خیلی از بچه های انجمن را رایگان ویزیت کرده بود… از ان پیرزنهای خوش پوش با موهای خاکستری که بیشتر دوست داشتنی اش میکرد…

مامان نرسیده رفته بود سراغ خانوم دکتر… کارش به موقع بود… : استاد ببخشید جسارتا من میخواستم راجع به یه موضوعی باهاتون صحبت کنم

– حتما دخترم…بیا بریم کتابخونه

– خب دخترم …میشنوم

– استاد راستشو بخواید به تازگی یکی از اشنایانمون بعد از 10 سال اومده ایران … چند بار همو دیدیم …و صحبت کردیم… اما تازگی داره یه رفتارهایی میکنه که منو به فکر واداشته… دوست ندارم روی توهم و حدس جلو برم

– خب چه رفتارهایی کرده ؟

– اینکه هی از من تعریف میکنه… از چهره ام گرفته تا اخلاقم که تو پاکی و خالصی و …

– خب چی باعث شده که تو فکر کنی اون از روی احساسی این حرفا رو میزنه ؟

– خب استاد این ادم بعد 10 سال منو دیده… بعد بسیار ادم مغرور و خونسردیه… شنیدن این حرفا از زبون این ادم برای من عجیبه !

– این اقا چند سالشه و چی کارست ؟

– 34 سالشه … روانپزشکه…

– خب فدرا جان اولا که من نمیتونم ندیده و نشناخته این اقا رو تحلیل کنم …اما باید بدونی این ادم 11 سال از تو جلوتره و خیلی چیزهایی که تو هنوز به ذهنت خطور نکرده رو تجربه کرده… و مساله ی مهم دیگه اینکه این اقا روانپزشکه ، این خیلی پیچیدگی هاشو بیشتر میکنه

– خب استاد یعنی شما میگید این حس زاده ی تخیل منه ؟

– نه دخترم … شاید همچین حسی وجود داشته باشه… ولی نشون میده این ادم دوست داره تو حاشیه امن حرکت کنه و تا وقتی از همه جوانب مطمئن نشده هیچ حرکت مستقیمی نکنه…

– یعنی شما میگید من باید چیکار کنم ؟

– اولا در عین اینکه مواظب هستی خیلی این ادم رو برای خودت پررنگ نکن و دوما اجازه نده تردیدهات تبدیل به بد بینی بشه… اجازه بده این ادم در ظرف زمانی بلند مدت برات شناخته بشه…

تمام حرفهای استاد از وقتی برگشته بودیم ذهنم را درگیر کرده بود… اما منطقی فکر کردن به سینا انهم وقتی پیام داده بود که فدرا جان کرمانشاه جای قشنگیه و وجود اینهمه کارگاه ساز با یه عالمه تار و تنبور و سه تار قشنگترش کرده…بدتر که گفته بود کاش تو این سفر تو هم همراهم بودی… با شناختی که از روحیت دارم فکر میکنم بهت خوش میگذشت بسیار بسیار سخت بود… کدام دختر 23 ساله ی بی عاشقانه ای بود که این لفاظی های سینا را منطقی تعبیر کند ؟ … من که نمیتوانستم. ! ..خانواده ی ارین 2 روز بود از شمال برگشته بودند که شکوه جون برای سیزده به در همه را به باغ کرجشان دعوت کرده بود… ترانه و هانیه و بقیه هم بودند…اما کژال را مطمئن نبودم… سینا از بامداد پررنگتر شده بود… یعنی وجود کژال و حرفهای جدید سینا اینطور کرده بود… اما هنوز هم مردانه های بامداد برایم شیرین بود… در دلم جدال شده بود بر سر سینا و بامدادی که هیچکدامشان را نداشتم…

کوزه ی بامداد را هم کنار گذاشته بودم …اما امروز روز دادنش نبود… شاید کژال هم می امد …

در فرصت بهتر کوزه اش را میدادم… کتانی رنگی پوشیده بودم با گرمکن … برای باغ بهتر بود…

دلم برای شکوه جون و مهرش تنگ شده بود…برای بامداد هم …

از ماشین که پیاده شدیم صدای جیغ ترانه می امد … سرم را بالا کردم که ببینیم اوضاع از چه قرار است… سر بالا کردنم همانا و خالی شدن آب روی هیکلم همانا… حتی نتوانستم چشمان از حدقه در امده بامداد و جیغ ترانه را هضم کنم … …

مامان خواست خودش را قاطی شوخی جوانها نکند… با خاله ژاکلین و عمو هاروت رفتند داخل… ادرینا با لبخندی که نمیتوانست جمع کند جلو امد: ای وای چی شدی فدرا ؟ … بامداد بالاخره جلو امد… : ببخشید فدرا جان … من میخواستم ترانه رو خیس کنم… واقعا متاسفم…

– نه مساله ای نیست پیش میاد دیگه…

ترانه جلو امد : قربونت برم که انقدر مهربونی خب الان با این پیشامد تمام لباسای تو خیس شد که… بامداد چپ چپ نگاهش میکرد…عصبانیت را ته چشمانش می دیدم… دوست نداشت مردانه هایش در حضور من پسرانه شود…

دوست نداشتم ترانه به رویم بیاورد که انقدر مردانه های بامداد را دوست دارم که حتی خیس کردنش را هم به دل نمی گیرم… چون بامداد بود به رویم نمی اوردم که از چسبیدن لباس خیس به تنم متنفرم… فقط لباسها را از تنم دور میکردم… صدای بامداد در امد: من و کژال از دیروز اینجاییم بفرمایید تو شاید کژال لباس داشته باشه بهتون بده…

پله های ویلا را که بالا رفتیم کژال با تاپ و شلوارکش ظاهر شد… دعا دعا میکردم لباسهایی که اورده مثل لباسهای تنش نباشد…

– سلام فدرا جون… تو چرا این شکلی شدی…

– سلام … بامداد نگذاشت ادامه حرفم را بزنم..:میخواستم ترانه رو خیس کنم اشتباهی ریختم رو ایشون…

ترانه شیظنت امیز گفت : اشکال نداره بامداد جان …عصبی نشو اب نطلبیده مراده… فدرا هم مهربونه دعوات نکرد…

بامداد با نگاهش برای ترانه شاخ و شانه میکشید… کژال نزدیکم امد رو به بامداد: هی بهتون گفتم نکنید… من جای فدرا بودم جفتتونو میکردم تو استخر حالتون جا بیاد… بامداد پریشان شده بود…

بامداد: کژال لباس اوردی بهشون بدی ؟

– اره بلوز شلوار دارم… فدرا جون بیا بریم .

کژال دختر خوبی بود… مهربان بود …ارام… و بی تفاوت… مثل سینا… نمیتوانستم به خاطر بودن کنار بامداد سرزنشش کنم…

لباس عوض کرده موهای خیسم را بافتم … از اتاق که بیرون امدم هنوز نگاه بامداد شرمنده و کلافه بود… همه جوره دوست داشتنی بود…

کوزه ی شکوه جون را که دادم …از فرط شوق و ذوقش همه امدند پذیرایی… :مرسی عزیز دلم … چقدر این دوست داشتنیه… میذارمش تو اتاقم همیشه یاد تو فرشته ی مهربون بیفتم…

– ناقابله شکوه جون … صرفا جهت یادگاریه… باید ببخشید

– این حرفو نزن عزیزم که خیلی برای من ارزش داره…

کژال امد کوزه را گرفت… : کار خودته فدرا جون ؟

– بله

– خیلی قشنگه …نه بامداد ؟ … دوست داشتم منم یه دونه داشتم…(بامداد یک نگاه به کوزه میکرد یک نگاه به من… انگار این فدرا با ان فدرای خوشحال که عینک جغد دانا میزد فرق داشت)

– دفعه ی اینده یه دونه براتون میارم…

– جدا ؟ …خیلی لطف میکنی … خوشحال میشم..

– خواهش میکنم… ترانه و ادرینا دست در گردن هم امدند… : بامداد بهرنگ اینا هم رسیدن… بریم یه دست والیبال بزنیم …

کژال : بریم … والیبال از این شوخیهای شما بهتره…

من با کژال و بامداد ، نیما و ادرینا در یک گروه بودیم ، بهرنگ ، ترانه ، هانیه ، ارسلان و سیاوش مقابلمان …

اقای ارین و عمو هاروت روی صندلی پیپ میکشدند و داوری میکردند…

کژال بیشتر میخندید تا بازی کند… بامداد و نیما قوی تر بودند اما من هم والیبالم بد نبود… میخواستم پنجه بزنم که پرت شدم 1 متر انطرف تر… این دفعه ی دوم بود…بامداد مثلا امده بود برای من توپ گیری کند…زده بود خودم را ترکانده بود… همه بالای سرم جمع شده بودند … بامداد از اضطراب کبود شده بود… همانطور که روی زمین دراز شده بودم سرم را بغل کرده بود: بخدا من اصن شما رو ندیدم…امروز انگار روز من نیست…نمیدونم چرا اینطوری میشه…واقعا ناراحت بود…ناخواسته زده بود من را له کرده بود…

– اشکال نداره ندیدید منو … (خندیدم… همیشه وقتی زمین میخوردم میخندیدم… )

مامان دوان دوان خودش را به حیاط رسانده بود…اگر کسی جز بامداد بود شاید یک داد حسابی سرش میکشید… بعد از سانحه دیگر کسی بازی نمیکرد… بامداد حالش گرفته بود… همه داخل ویلا جمع شده بودند… تمام نحسی 13 به در یکجا من را گرفته بود… دوست نداشتم روزشان زهر شود… سرم درد میکرد اما میگفتم و میخندیدم… مامان مدام سر میزد و حالم را می پرسید…خواستم گوشی ام را بیاورد…

سینا پیام داده بود … : فدرا جان خوبی ؟ چه میکنی با 13 به در ؟

(این پیامها که دیگر کلا از سینای مغرور 34 ساله بعید بود… مثل دوست پسر 18 ساله ام سراغم را گرفته بود)پیام را یک ساعت ونیم پیش فرستاده بود… لبخند روی لبم امده بود… بچه ها در مورد نمایشگاه هنر چین که به تازگی برگزار شده بود بحث میکردند که دوست داشتند چین باشند و نشده… چشم چرخاندم اوضاع را رصد کنم که با فراغ بال پاسخ سینا را بدهم که با چشمان خیره ی بامداد مواجه شدم… نمی دانستم چکار باید کرد…من هم زل زده بودم به بامداد ! … مگز کژال انجا نبود که اینطور میکرد… : زیر لب پرسید خوبی ؟

دیگر اگر شاخ هم در می اوردم کافی نبود… بچه ها بی توجه به ما از کژال راجع به سفر تازه اش به ایتالیا و هنر انجا میپرسیدند… بامداد تا همین چند ساعت پیش مرا ایشان خطاب میکرد… حالا زیر زیرکی میپرسید خوبی… از قدرت درک من خارج بود…

– اشاره کردم: بله خوبم…

همانطور ارام گفت :چیزی لازم داشتی بهم بگو… بازم ببخشید…

– لبخند زدم… کار دیگری نمیتوانستم بکنم… پیام سینا بی پاسخ مانده بود… بامداد هم صمیمی شده بود… !

بلند شد به سمت در ویلا… کژال پرسید: بامداد کجا میری ؟

– میرم بیرون یه سیگار بکشم …الان میام…

(پس بامداد هم سیگار می کشید… دوست داشتم جای کژال بودم… هم بلد بودم سیگار بکشم …هم بامداد را داشتم …انوقت دنبالش میرفتم تا از همان سیگاری که میان لبهایش میگذارد کام بگیرم… اما هیچکدام نبود… کژال هم از جایش تکان نمیخورد… قدر نمی دانست شاید)

برای سینا نوشتم: ممنون خوبم… اومدیم باغ یکی از دوستان… به شما خوش میگذره ؟

بلافاصله جواب داد: بله اینجا هم خوبه…اما حتم دارم در کنار شما اوقات بهتری میداشتم… میدونم که برگردم دانشگاه و کارت شروع شده…اما خوشحال میشم باز همو ببینیم…

(استاد صدیق این حرفهای سینا را هم در نظر میگرفت ؟ … اگز این حاشیه امن بود پس نا امنش چطور میشد ؟ … )

– حالا میتونیم هماهنگ کنیم… سفرتون خوش…

عذاب وجدان گرفته بودم …احساس میکردم حال گرفته ی بامداد به خاطر بلاهایی است که سر من اورده… بچه ها مونوپولی بازی میکردند… ترانه وادرینا با جیغ و داد میخواستند زمینهایشان را معامله کنند… شنلی انداختم به حیاط رفتم … بزرگترها در آلاچیق نشسته بودند… بامداد کنار استخر سیگار دود میکرد… مرا دید… بلند شد… : چی شد سرت درد گرفته ؟ …چرا پا شدی ؟

نمی دانستم این زمین خوردن تمام فعلهای جمع بامداد را مفرد می کند…

– نه …من حالم خوبه… اومدم بگم اگر این گرفتگیتون به خاطر منه اشتباه می کنید… بالاخره بازیه دیگه …مزه اش به همین اتفاقاتشه

– این از مهربونیته فدرا جان… در هر صورت امیدوارم منو ببخشی… امروز خیلی اذیتت کردم …

– دیگه حرفشو نزنید لطفا … تشریف بیارید بریم داخل بچه ها دارن مونوپلی بازی میکنن…

لبخند زد…بلند شد… کنارم راه افتاد…

تمام مردانه هایش دل انگیز بود…

فکرش را هم نمیکردم عید امسال که با غم مسافرت نرفتن با دنیا و فرداد و هراس بودن با سینا آغاز شده بود اینطور بگذرد…

بامداد زنگ زده بود از مامان شماره ی موبایلم را گرفته بود …حالم را پرسیده بود… سینا از کرمانشاه برگشته بود …شیراز هم رفته بود… یک هفته ی دیگر بر میگشت سوییس… اما سینای قبل نبود…

دیگر از دست مسعود و نگار حرص نمیخوردم… انگار 23 سالگی خالی ام کمی پر شده بود… مامان متوجه تماسها و پیامهای گاه گاه سینا شده بود… به رویم نمی اورد… غیرمستقیمهایش همیشه دلگرم کننده بود…

قرار بود امروز بعد از اموزشگاه سینا را ببینم … به مامان خبر داده بودم که شام را بیرون میخورم… دنیا هم از وقتی برگشته بودند از دستم دلخور بود… فکر میکرد تنهایی مامان را بهانه کرده ام که با انها نباشم… باید از دلش در میاوردم… اما گذاشته بودم بعد از اخر هفته که سینا میرفت… قرارهای ناگهانی اش تمام برنامه هایم را به هم ریخته بود…اما از بودنش ناراحت نبودم… برای خوش در ذهنم پوشه ای باز کرده بود…

امشب قرار بود ببرمش ژوزف… برایم مهم نبود سینا میگفت دخترک شکمو… دیگر حتی برایم مهم نبود سینا بعد از موسسه قیافه ی خسته ام را می بیند… انگار عوض شده بود… سینا رفته بود ساندویچها را بیاورد در ماشین بخوریم…

کاغذ دور ساندویچم را باز میکردم که سینا گوشی اش را در آورد… فدرا بیا یه عکس بگیریم…شاید ایندفه اخرین باری باشه که قبل از رفتن میبینمت… حداقل یه عکس از بیرون رفتنامون داشته باشیم…

سرم را نزدیکش اوردم… سینا هم سرش را به سرم چسباند…دستهایمان با ساندویچ هم در عکس افتاده بود… عکس بامزه ای شده بود… : صبر کنید منم با گوشی خودم بگیرم…

نگاه سینا متفاوت شده بود آن شب …برق داشت… دلم میخواست به استاد صدیق بگویم بخدا منطقی نگاه کردن به این چشمها و پررنگ نکردن برقشان سخت است … کار من نیست… وقتی سینا مثل پسرهای بیست و چند ساله میخواهد عکس یادگاری بگیریم… نادیده انگاشتنش کار من نیست… شاید دخترانه هم زیادی ساده لوحانه بود… اما سینا انها را از بر شده بود…

شب بود…رساندمش به آژانس…قبل از پیاده شدن به طرفم برگشت… دستش را دراز کرد… دستم در دستهای بزرگش گم شده بود…همانطور که دستم را نگه داشته بود : فدرا جان خیلی ممنون … واقعا این دفعه خیلی بهت زحمت دادم… یکی از خاطره انگیزترین سفرهام بود…میدونم که سوییس انقدر بهت خوش نگذشت…امیدورام به زودی دوباره بیای که جبران کنم…

– خواهش میکنم… خیلی هم به من خوش گذشت… ایشالا سفرتون بی خطر باشه

– مرسی … قبل از رفتن زنگ میزنم با مامان خداحافظی میکنم… خیلی مواظب خودت و وجودت باش…

– (حرف کم اورده بودم)… چشم… شبتون به خیر…

در ماشین را که بست از اینه میدیدم ایستاده بود دور شدنم را نگاه میکرد… سینای مغرور و نچسب بعد از 14 سال یک ماهه خودش را دوباره در زندگیم جا داده بود…

زنگ زده بود از مامان خداحافظی کرده بود… عذر خواهی کرده بود که به خاطر انباشتگی کارهایش قبل از رفتن حضورا برای خداحافظی نیامده…

فرداد و دنیا را دعوت کرده بودیم… میخواستم از دلش در بیاورم… از قهرها و دلخوریهای لوس دخترانه متنفر بودم…

شب زنگ زده بود از خواب بیدارم کرده بود… خبر رسیدنش را داده بود… عذر خواهی کرده بود که به خاطر 3 ساعت اختلاف ساعت ژنو با تهران حواسش نبوده به وقت نیمه شب زنگ زده… از دلگیری ژنو گفته بود… وقتی بعد از یک ماه از ایران رفته بود و ژنو دوباره مثل روزهای اول برایش غریبه شده بود… سرد شده بود… درد دل کرده بود… تا دو نیمه شب پای صحبتش نشسته بودم…

برنامه اش چه بود نمیدانستم… اما داشت موفق میشد… عاشقانه هایم را کم کم ورق میزد…

دوستان بفرمایید سلف به صرف چای و شکلات آیدین مهمان من هستید

– اوه اوه… سارا انقدر ریخت و پاش نکن ما به همین قندای کج و معوج دانشگاه راضی هستیم… پولاتو جمع کن فردا میخوای عروس شی

– ای قربون ادم چیز فهم… فدرا من اصن از اولشم میدونستم تو یه ذکاوت خاصی داری

آدرینا :… سارا بابا زبون نریز چه خبره ؟ … بگو …نه وقت مارو بگیر نه وقت خودت

– حالا نیست که تو الان چندتا جلسه بین المللی داری

– از اون مهمتر عزیزم… گارن میخواد بیاد دنبالم… بعله !

– دم خودم گرم که نه جلسه دارم نه کسی میاد دنبالم !

– خب … و اما خبر مهم… با بابام صحبت کردم قرار شد این مدت باقیمانده تا پایان تحصیلم زیر نظر خانواده با احسان رفت و امد کنیم و بله دیگه… برید لباساتونو بخرید واسه عروسی

– دیدی … دیدی من گفتم بابات غیر منطقی نیست … ای ول … از اولشم اگه همین کارو میکردی الان داشتی بچتو بزرگ میکردی…

خب حالا جو نده… گوشیه کدومتونه داره زنگ میخوره ؟

– منم منم … الو سلام مامان… ای بابا خب چرا من ؟ … اه … باشه …

بامداد قرار بود زنگ بزند روزی را هماهنگ کنیم دوستش را در شرکت بامداد ببینم… طرف میخواست به موسسه کمک کند… اخرین بار که بامداد را دیده بودم دو ماه پیش همان روز 13 به در بود… سینا انقدر برایم پررنگ شده بود که بامداد کنار کژال را فراموش کنم…

سر چهارراه دینگ دینگش در امد… از ترس اینکه بامداد باشد و مامان داد و بیداد کند که قصدا جواب ندادی درگیر پیدا کردن گوشی شدم… نفهمیدم چه شد که تصادف شد …

– خانووووووم… چته کوری ؟ … کی به تو گواهینامه داده… احمق…

رعشه که گرفته بودم … این گوشی لعنتی کار دستم داده بود… مردک بی شخصیت هم به من گفته بود احمق… یک پسر جوان با یک پراید قراضه یک جوری داد و بیداد میکرد انگار پورشه اش را ترکانده ام… تصادف اصلا شدید نبود… ماشین من فقط خش افتاده بود… ماشین او هم سپرش کمی تو رفته بود… که برای پراید عادی بود …

– اقا چه خبرته … درست صحبت کن … خسارت دیدی پولتو میدم… (همه ی اینها را با رعشه ای که به جانم افتاده بود میگفتم)

دو نفر اقای میانسال هم امده بودند… : دخترم اشکال نداره زنگ بزن افسر بیاد…

– چقدر طول میکشه اقا ؟

– یه چهل دیقه … یه ساعت…

– خب من مادرم نگران میشه … نمیتونم یه ساعت اینجا وایسم

– خب بیار یه کوپن بیمه بهش بده … قرار بذارید بعدا برید بیمه تعیین خسارت…

امشب دیگر مطمئن شدم شانسم اسیب ندیده بلکه مرگ مغزی شده… مدارک ماشین و بیمه نیاورده بودم

– مدارکم همراهم نیست…

– خب الان افسرم بیاد جریمه ات میکنه که ! بذار باهاش صحبت کنم اگه داری یه کارت ملی چیزی بهش بده شماره رد و بدل کنید بعدا با هم برید بیمه… بذار من ببینم چی میگه… گوشی را از روی داشبورد برداشتم… میخواستم در این فاصله به مامان زنگ بزنم بگویم کمی دیرتر میرسم… روی صفحه گوشی نام بامداد بود و تایمر نشان میداد 15 دقیقه است ارتباط برقرار است… یعنی بامداد شنیده بود که این مردک به من گفته احمق ؟ … خدایا… با ترس و لرز گفتم :الو

بامداد دادش بلند شد: چه عجب یه نگاه به گوشیت انداختی ؟ بنده اینور حنجره ام پاره شد …

خودم امشب کم رعشه داشتم بامداد هم یک چیزی طلبکار شده بود… اعصابش را نداشتم … حتی اگر بامداد بود ! تقصیر او با ان تماس بد موقعش هم بود که این بلا سرم امده بود

– ببخشید اقای آرین شما که زنگ زدید من داشتم تو کیفم دنبال گوشی میگشتم تصادف کردم…متوجه نشدم شما پشت خط هستید… الان هم اگه اجازه بدید با مامانم تماس بگیرم… داشت میگفت ادرس بده کجا تصادف کردی که گفتم خداحافظ و گوشی را قطع کردم… هر که میخواست باشد… حالم به قدری بد بود که برایم مهم نبود… بلافاصله مامان را گرفتم… : مامان سلام … بامداد دوباره امده بود پشت خط…

– کجایی پس فدرا ؟ …

– دارم میام …یه کم ترافیکه…

– باشه مواظب باش … کاهو هم بخر …

– باشه خدافظ

و بامداد همچنان زنگ میزد…

– دخترم بیا این کارت ملی ایشون … شمام کارتتو بده … فردا با هم قرار بذارید برید بیمه…

باورم نمیشد انقدر کذایی روزم تمام شده باشد… بدتر که جلوی مامان باید تظاهر میکردم هیچ اتفاقی نیفتاده… ماشین را هم باید میگفتم در کوچه پشت دانشگاه یکی زده و رفته…

بعد از شام فکر میکردم به فرداد بگویم… نمیتوانستم خودم با این مردک بی ادب همکلام شوم…

گوشی را از کیفم در اوردم… : 15 تماس از دست رفته از بامداد … پیام هم داده بود…

– فدرا جان گوشیو بردار … درست نیست تنهایی اونجا…

– لج نکن دیدم اونم مرتیکه بی ادبی کرد عصبانی شدم… منظوری نداشتم

شماره ی سینا هم افتاده بود … معمولا چند شب در میان زنگ میزد…

بامداد سرم داد زده بود… حالا هم صمیمی شده بود… مرتیکه هم میگفت… نگران هم شده بود…

حوصله اش را نداشتم … حوصله سینا ره هم نداشتم…

فرداد تازه ساعت 10 میرفت سرکار… : سلام فرداد خوبی ؟

– به سلام گوشی مارو منور کردی ؟ مرسی تو خوبی ؟ چه خبر ؟ مامان خوبه ؟

– منم خوبم …ببین فرداد دیشب داشتم میومدم خونه تصادف کردم… (هول بودم سریع خبر را بدهم)

– ای بابا ..چرا ؟ چیزیت که نشد ؟

– نه …خیلی شدید نبود اصن

– خب خداروشکر…تقصیر کی بود ؟

– من … ولی نمیخواستم مامان نگران بشه واینستادم افسر بیاد …

– خب اشتباه کردی … حالا چی شد ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x