رمان به سادگی پارت 9

4.7
(6)

– خب بگو حالا

– مامان وحید زنگ زد … میخوان بیان خواستگاری

– چی ؟ مسخره بازی داری در میاری مامان ؟

– وا… یعنی من عقلم کمه که واسه تو مسخره بازی در بیارم … ؟

– یعنی جدی میخوان بیان خواستگاری ؟ خب تو که میدونی جواب من چیه چرا نگفتی ؟ اینجوری که بد تره بیان بگیم نه …

– خب تو نباید بی دلیل بگی نه … میان …با وحید صحبت کن … انتظاراتتو بگو …انتظارات اونو بشنو … خاله بازی که نیست … این پسرو بالاخره چند ساله ما میشناسیم …

– بابا من اصلا مدلم مدل وحید نیست مادر من

– مدل تو مدل هیچکی نیست … به حال خودت باشی تا آخر ور دل منی … بزرگ شو فدرا …

– چه ربطی داره … وحید آدم من نیست

– من نمیتونم زنگ بزنم به مادر وحید بگم پسرت آدم بچه ی من نیست … بذار بیان مثل بچه ی آدم دو کلام حرف بزن باهاش بعد نظر بده

این بحثی که با مروارید شروع شده بود و با خواستگاری تمام را دوست نداشتم … کاش من زودتر از ابراز علاقه ی بامداد و پروانه های در دل خودم میگفتم …

رفته بودم پیش نارین … با آن تیپ اداری … خسته اما مهربان بیرون آمده بود …

– به به … دخترخاله ی گرام چه عجب از این ورا

– سلام بر کارمند نمونه … نارین بیا که کلی کارت دارم

– پس باید بیای من یه مانتو بخرم …معامله پایاپای

– عجبا…باشه بابا بیا …

نارین پدرم را درآورده تا یک مانتوی اداری بخرد … آخر سر روی صندلی کافه لروکا آسوده بودیم …

– نارین تو باید به من کمک کنی… یعنی اینکه من نمیدونم و چی بگم ، خودت میدونی و این حرفا نداریم

– اوه اوه پس قضیه جدیه … حالا بگو ببینم

– وحید دوست فرداد پس فردا میخواد بیاد خواستگاری

– او و و و پس مبارکه … میگفتی الان لباس عروسیمم میخریدم دیگه …

– اذیت نکن نارین …

تکه ای کیک در دهانش گذاشته بود :

– خب الان از من چه انتظاری داری ؟

– نارین من خودم احساس میکنم دلم یه جایی گیر کرده … اما نمیدونم باید یه این احساسم اعتماد کنم یا با عقلم جلو برم … مامانم دیشب میگفت وحید پسره خوبیه و باید بهش جدی فکر کنم … بدجوری سردرگم شدم

– دلت کجا گیر کرده خب ؟

– پیش بامداد … پسر شکوه جون

– خب چرا دودل شدی ؟

– خب چون نمیدونم با احساساتم بامدادو انتخاب کنم یا با عقلم وحیدو

– بامدادو چرا دوست داری ؟

– چون مردونست …چون قابل اعتماده … چون خیلی حمایتگره … چون همیشه وقتی بهش نیاز داری هست … همیشه تو لحظات سخت کنارم بوده نارین … وقتی از پیش بابا اومده بودم له و لورده … وقتی میخواستم کنکور ارشد بدم و همه از دستم ذله شده بودن …فکر کن چند وقت پیش مالک کارگاه بهمون گفت ملکشو میخواد باید تخلیه کنیم … رفته بود ملکو خریده بود … همش احساس میکنم یه جای دنیا یکی همش مواظبمه … حتی وقتی میخواستم با فرداد حرف بزنم اون راهنماییم کرد نارین … همیشه هست نارین …

نارین در سکوت نگاهم میکرد … انگار چند دقیقه بود بی آنکه متوجه باشم در مورد بامداد کنفرانس میدادم …

– فدرا تو جوابت پیش خودته … فقط نمیدونم چرا تردید داری

– چون من از خودم و احساسم و درستیش مطمئن نیستم …

– هیچکس هیچوقت اطمینان نداره فدرا … ولی فکر میکنم همین اطمینانی که بامداد تو دلت میریزه کافی باشه …

– یعنی تو میگی جواب منفی بدم به وحید ؟

– من هیچی نمیگم فدرا … من فقط دارم میگم درسته آدم باید بین عقل و احساسش توازن ایجاد کنه … اما باید بتونی دست از محافظه کاری برداری … هر انتخاب تو طبیعتا عواقب خوب و بدی داره که تو باید بپذیری … نه انتخاب بامداد خوبی محضه ، نه وحید … تصمیمتو بگیر و پاش وایسا فدرا … والسلام

حرفهای نارین مرا یاد خودم و سینا انداخته بود و استاد صدیق … استاد گفته بود سینا میخواهد در حاشیه ی امن حرکت کند … حالا من داشتم در حاشیه ی امن حرکت میکردم … میخواستم بین بامداد و وحید آن که امن تر است را انتخاب کنم… حالا که بامداد از علاقه اش گفته بود… اینطور که میشدم موجودی منفورتر از سینا … بدبختی اینجا بود که برای من حاشیه امن بین احساسم به بامداد و عقلم به وحید مشخص نبود …

… .

دنیا هم از صبح آمده بود به مامان کمک میکرد … صدبار چیدمان میوه ها را عوض کرده بودند … سرویس چینی و کریستال را عوض کرده بودند … یکی شان غذا میپخت … یکی سالاد درست میکرد و جالب هیچکدام کاری به من نداشتتد …

– فدرا دستم بنده گوشی رو بردار

– بله ؟

– بله و بلا … تو خجالت نمیکشی گلدار … من باید از مامانم بشنوم قراره برای تو خواستگار بیاد ؟ ای خدا منو بکش این روزا رو نبینم …

– اه ه ه ه ادری بابا یه دیقه وا بده … تو چطور خبر شدی ؟

– ای روتو برم من چه جوری خبر شدم … باز به معرفت خاله که به مامانم گفته … تو که روسیاه کردی هر چی دوستیه …

– آدری بابا شلوغ نکن … خبری نیست که … من جوابم منفیه …خواستگاری کاملا فرمالیته است …

– تو غلط کردی جوابت منفیه … بیچاره فکر کردی کی خدا میزنه پس کله اش بیاد تو رو بگیره … خر نشو

– اااا… آدری در جریان نیستی … حالا باید باهات صحبت کنم

– باشه خره … ولی محض اطلاعت من میدونم گلوت پیش بامداد گیر کرده … هاهاهاها

صدای خنده ی آدری … اعصاب کشیده شده و زنگ موبایلم داشت مرا تا مرز جنون میکشید …

– اونو از کجا میدونی ؟ … آدری ترانه داره به گوشیم زنگ میزنه … برم جوابشو بدم دوباره بهت زنگ میزنم

– احتمالا اونم میخواد حالتو بگیره … بعدشم منتظر تماس سارا باش عشقم … بااای

– ادری بمیری … همه ی شهرو خبر کردی …خدافظ

– الو ترانه ؟

– سلام عروس گلم … خوبی خوشگلم ؟

– ترانه مسخره نشو … اعصاب ندارما … تو به آدری قضیه ی من و بامدادو گفتی ؟

– فدرا تو خنگی یا خودتو میزنی به خنگی ؟ خب دیوانه با اون حرکات تابلوی شما دو تا که قلب از تو چشماتون میریزه بیرون دور از جونش آدری مگه سندروم داونه که نفهمه … حالا اینکه ما به روت نمیاریم از خانومیمونه

– اره … شما خوبید

– میدونم میدونم … خلاصه که زنگ زدم بگم این بامداد مرد زندگی نیستا … لگد به بختت نزن … جواب بله رو بده برو …

– ترانه تو و آدری اصلا روز خوبی رو واسه شوخی انتخاب نکردیدا

– باشه عزیزم … عصبی نشو … خواستم استرست کم شه … فدرا

– بله ؟

– میدونی که هر تصمیمی که بگیری فارغ از دوستیم با بامداد یا هر چیز دیگه ای من بهش احترام میذارم و پشتتم ؟

– واقعا میگی ترانه ؟

– واقعیه واقعی

– مرسی …مرسی …

– باشه گلدار … بی خبرم نذار … خاله رو هم ماچ کن …

سارا هم نیم ساعت بعد زنگ زده بود … حتی اگر تمام اینها شوخی بود دیگر اعصابم کشش نداشت … جواب سارا را نداده بودم …

بامداد اس ام اس داده بود :

– روانشناش کوچک چطوره ؟

– آقای دکتر مهندس چطوره ؟ .

– بد نیست … فقط دلش یکم واسه یه فسقلی تنگ شده

– حالا میبینیم همو

شاید این بی احساس ترین جمله ای بود که میشد در پاسخ به ابراز احساسات مردانه ی بامداد نوشت … فهمیده بود یک جای کار می لنگد

– باشه عزیزم … مواظب خودت باش

– مرسی

به همین راحتی تمام شده بود … بی آنکه بامداد از جنگ جهانی درونم باخبر شود …

… …

شب که زیر لحاف گل گلی خوابیده بودم انگار چند تن بار از روی دوشم برداشته شده بود … وحید چقدر آقا منشانه پذیرفته بود نمیتوانم او را در نقش همسر بپذیرم … مثل همیشه همان وحید خوب و دوست داشتنی بود … حالا که امشب را مرور میکردم میفهمیدم زندگی قصه نیست … قرار نبود وحید به خاطر جواب منفی من دست به خودکشی بزند یا به محض اینکه خانه مان را ترک کرد برنامه بریزد برای فردا شب که تنها در خیابان گیرم آورد اسید بپاشد به صورتم یا قصد تعرض داشته باشد … زندگی ساده تر از آن بود که فکرش را میکردم … میشد به سادگی میان عقل و احساست انتخاب کنی … حتی اگر بعدها مجبور بودی به سختی عواقبش را بپذیری … زندگی روان بود …

… …

با دنیا برای چکاب ماهانه اش همراه شده بودم … تمام مسیر تا مطب دکتر را فیلم گرفته بود … دیگر دنیا هم به خل بازی هایم میخندید … فیلم مستند تهیه میکردم برای موجود کوچک … تمام راه را هم روی فیلم حرف میزدم یا از دنیا سوال میکردم که صدای مادرش را بشنود …

دلم میخواست امروز جمله ی بی احساس دیشب به بامداد را جبران کنم … برایش نوشته بودم :

– بامداد میشه امروز بریم کافه شمرون ؟

گوشی را سایلنت کرده بودم … منشی دکتر دنیا از آن بد اخلاق ها بود …

40 دقیقه بیرون اتاق منتظر دنیا بودن حوصله ام را سر برده بود … هر 2 دقیقه یکبار گوشی را چک کرده بودم … بی جواب ماندن پیامم از بامداد هم مزید بر علت شده بود که کلافه شوم …

دنیا را رسانده بودم خانه … آخر شب بود و باز بامداد جوابم را نداده بود …

… …

– مامان فردا صبح جوابای ارشد میاد … منو زود بیدار کنیا …

– اگه تو امشب خوابت برد …من بیدارت میکنم

شاید مامان بیشتر از کف دستش مرا شناخته بود … یک هفته بود دوباره دیوانه شده بودم … از همان روزی که بامداد جواب اس ام اسم را نداده بود … از فردای همان روز که زنگ زده بودم به گوشی خاموشش … از فرداهایش که در تکرار همان خاموشی گذشته بود … از ترانه ای که میگفت از بامداد خبر ندارد …

.پلک روی هم نگذاشته بودم … ساعت 12 شب بود که کتاب رومن گاری را دست گرفته بودم … ورق زده بودم … با روشن شدن اتاق سر بلند کرده بودم بی انکه حتی کلمه ای فهمیده باشم …

فکرش را نمی کردم بامدادی تمام مدت امتحان منتظرم مانده بود … امروز بعد از یک هفته بی خبری تنهایم گذاشته … حالا که بیشتر از همیشه حضورش را میخواهم … درست بعد از اینکه از حاشیه امنم بیرون آمده بودم … درست بعد از آنکه با احساسم ، با عقلم ، با تردیدهایم با تمام وجود او را انتخاب کرده بودم … پایش ایستاده بودم …

شماره ی 2 ی نقش بسته روی اسکرین لپ تاپ اشک بر چشمان خودم و مامان آورده بود … در آغوش مامان گریسته بودم نه از خوشحالی دیدن این 2 ، به خاطر مردی که درست وقتی باید پا به پایم برای این 2 ی ناقابل خوشحالی میکرد صحنه را خالی کرده بود …

حتی فرداد و دنیا که عادت به صبح زود بیدار شدن نداشتند هم زنگ زده بودند … تبریک مردانه ام را فرداد گفته بود … گفته بود بابا اگر بود چقدر افتخار میکرد … فردادی که هنوز پدر نشده خوب پدارنه رفتار میکرد …

هرچه بود … امروز با اعلام نتایج باید نتیجه این انتظار مبهم هم مشخص میشد … شماره گرفته بودم :

– الو سلام میس فدرای عزیز … خبرو از ترانه شنیدم … مبارکه … بی صبرانه منتظر شیرینی هستیم

– سلام نیما …حالا شیرینی باشه طلبت

– میبینم که اعصاب هم نداری … این گردن من از مو باریکتر بانو

– نیما شوخیو بذار کنار …از بامداد خبر داری ؟

– اره … رفته شمال … یکم به هم ریخته بود … شرکتو سپرد به من رفت شمال …

هرچه بد و بیراه بود نثار روح بامداد کرده بودم … یک هفته شب و روزم را بهم پیوند زده بود … رفته بود شمال … :

– نیما ببین یه کاری ازت میخوام … به جبران سه ساعتی که تو شرکت معطلم کردی

– بفرمایید …

– منو ببری شمال … تنهایی نمیتونم تو جاده رانندگی کنم …

– باشه … من در خدمتم … شما بیشتر از اینا به گردن من حق نداری …

– تعارفو بذار کنار… پس میام دم شرکت …

مامان را گرفته بودم … گفته بودم امشب به خاطر قبولی ارشد همه در کارگاه دور هم هستیم … ممکن است دیر وقت به خانه برگردم … خواسته بودم به فرداد و دنیا بگوید فردا شب با آنها شام میخوریم

از همه جا بی خبر قبول کرده بود … گفته بود اگر دیر شد شب تنها بر نگردم … نمیدانست به جای فاصله کارگاه تا خانه قرار است جاده ی شمال تا تهران را طی کنم …

شاید انتخاب بامداد اشتباه بود که حالا پشتم خالی بود … که حالا باید دخترانه هایم را برمیداشتم به جاده میزدم … که حالا باید به مادر عزیزتر از جانم دروغ میگفتم …

باورم نمیشد … فدرای گل گلی کنار نیما جاده ی چالوس را طی میکرد در پی بامداد … انگار خیلی هم عاشقانه هایم ساده نبود …

4 ساعت کنار نیما در ماشین بودم دریغ از چهار کلمه حرفی که بینمان رد و بدل شده باشد … نیما همیشه همینقدر خوب آنجا که باید سکوت میکرد … اما شاید هزاران کلمه آماده کرده بودم برای بامداد

خواسته بودم نزدیک ویلا پیاده ام کند … فهمش ستودنی بود که به رویم نمی آورد … گفته بود در شهر دوری میزند … هروقت خواستم میتوانم تماس بگیرم دنبالم بیاید …

انقدر پاهایم را محکم زمین کوبیده بودم درد گرفته بودند … در ویلا را آنقدر محکم کوبیده بودم که درد دست نیز به پاهایم اضافه شده بود …

سیگار به دست در را باز کرده بود … ژولیده تر از همیشه … بامداد روبه رو تنها صحنه ای بود که انتظارش را نمیکشیدم …

اعصاب به هم ریخته ام بدتر از آن بود که مسخ ژولیدگی بامداد شود …

– تو اینجا چیکار میکنی ؟ … چطوری اومدی ؟

چطور به خودش اجازه میداد از من سوال کند …

– سوالتو اشتباه پرسیدی جناب آقای آرین … باید بپرسی من اینجا چیکار میکنم ؟ … اونوقت منم بهت جواب میدم … اونوقت منم میگم نمیدونم آقای آرین … نمیدونم چی شده که یه هفته است گوشیتو خاموش کردی … نمیدونم چرا به خودت زحمت ندادی یه خبر بدی … نمیدونم چی باعث شد تصمیم بگیری یه هفته دیوونم کنی … بی اونکه بدونم چرا … نمیدونم چی باعث شد وقتی میخوام جواب اون کنکور لعنتی رو ببینم و اولین نفر به تو جواب بدم گوشیتو خاموش کردی و هیچ خبری ازت نیست … نمیدونم چرا اون بامدادی میگه فسقلی بدون همیشه هستم یهو ناپدید شده … اونوقت میگم روانی شدم تا بعد از یه هفته از زبون نیما شنیدم آقا شمال تشریف دارن … میبینی ؟! میبینی اگه سوالتو عوض کنی من چقدر جواب دارم ؟! البته واسه این سوالتم جواب دارما ولی اونقدر نیست ! میخوای بدونی اینجا چیکار میکنم ؟ احمقم ! … اینجام چون احمقم … چون هنوز نمیدونم دخترونه های من انقدر ساده است که همه برشون میدارن میتکونن میذارن سر جاشون … چون هنوز نمیدونم تو هم میتونی درست سر بزنگاه پشتمو خالی کنی

صدای فریادش چهار ستون بدنم را لرزانده بود : بس کن فدرا … بس کن … اره نمی دونی ! …نمیدونی لعنتی ! ولی نه اینارو … نمیدونی وقتی بهت اس ام اس میدم و اونطور جواب میدی میدونم یه چیزی سر جاش نیست … نمیدونی وقتی همون شب از دهن ترانه در میره که خواستگار برات اومده دیوونه میشم … وقتی میفهمم دوست فرداده که چند سال زودتر از من میشناسیش … وقتی ترانه از تردید هات برام میگه … از اینکه نمیتونی بین عقل و احساست به من یکیو انتخاب کنی دیوونه تر میشم … منو له کردی فدرا … من ، بامداد آرین ، با 34 سال سن یه هفته ست شرکت وزندگیمو ول کردم اومدم اینجا … .تو فکر اینکه جای من تو زندگیه تو کجاست ؟ یه جایی بین تردیدهات ؟

من در حالت معمولی هم که خودم داد میزنم اشک بود که می آمد … چه رسد به حالا که بامداد همیشه صبور هم عصبانی شده بود … نمیدانستم این تن صدای مردانه ی دوست داشتنی میتواند بالا هم برود…

با گریه هم شده بود باید حرفم را میزدم … نامفهوم هم که شده بود باید حرفم را میزدم …

– بامداد سر من داد نزن … من تردید داشتم … هنوزم دارم … مثل خودت که وقتی کژال رفت تردید داشتی … دو سال گذشت تا تردیداتو کنار گذاشتی … هنوزم تردید دارم وقتی میبینم به راحتی وحیدو کنار گذاشتم به خاطر تو ، تویی که از فرداش تلفنتو خاموش کردی و گذاشتیم تو برزخ بی خبری … تویی که قرار بود اولین نفر خبر قبولیمو بشنوی حالا آخرین نفری … تردید دارم … من تردید دارم بامداد …

صدایم دیگر از بغض و فریاد در نمی آمد … هنوز موقعیت را درک نکرده بودم که صدای استخونهایم درآغوش بامداد در آمده بود … بامداد همیشه مهربانی که حالا با تمام زور مردانه بازوانش را دورم حلقه کرده بود … بامدادی که در 34 سالگی بغضش گرفته بود …

– فدرا تو چرا نمی فهمی من دوستت دارم …چرا نمی فهمی تو واسه من کژال نیستی که به راحتی بری … من نمیتونم تو تردیدات باشم چون حتی مردترین مرد دنیا هم که باشم طاقت ندارم ببینم فسقلی دوست داشتنیه من گوشه ی ذهنش یه نفر دیگه هست … چون میدونم اونقدر دوست داشتنیه که هر کسی به راحتی عاشقش میشه … همه ی اینا تقصیر توئه فدرا … تقصیر تو با تمام خوبیات …

بلوزش را چنگ زده بودم … نمیخواستم حتی لحظه ای این آغوش دور شود :

– تو حق نداری منو تنها بذاری بامداد … میفهمی ؟ … حق نداری … هیچوقت … هر اتفاقی هم که بیفته …

بوسه اش روی موههایم نشسته بود … :

– هیچوقت نمیذارم … فدرا منو از تردیدات بکش بیرون … بذار پررنگ باشم … میدونم شاید برای دخترونه های پاکت کم باشم … اما تلاش میکنم … تو فسقلیه منی … کنار گذاشتن تو واسه من سخته … بفهم

– من هیچی نمیفهمم ! … خودت بفهم … تو باید همیشه باشی … هر چی که بشه … تو تو لحظات سخت اومدی … تو منو بد عادت کردی …حالا هم باید پاش وایسی … بفهم …

دست دو طرف صورتم گذاشته بود … سرم را بالا گرفته بود … نه او فهمیده بود …نه من … لبهایش که روی چشمان خیسم فرود آمده بود … که از میان ابروهام گذشته بود … که روی گونه ام کشیده شده بود …

تمام صورتم حالا ردی از بامداد داشت … خوش را عقب کشیده بود …

– فدرا نخواستنت کار من نیست وقتی اینجوری جلوم وایسادی … هستم … همیشه هستم … فقط بهم تکیه کن … شک نکن …

یک خب ساده گفته بودم … انگار قسمت بود همه ی علاقه مان را با داد و فریاد به هم حالی کنیم …

برایم آب آورده بود :

– بیا اینو بخور … هیچی تو ویلا نداریم برات بیارم …

– دستی به صورتش و ریشهای نسبتا درآمده اش کشیده بودم … چیکار کردی با خودت ؟

– این یه هفته جهنم بود فدرا … جهنم … نپرس …

– زنگ بزن نیما بیاد دنبالم … به مامانم گفتم شب کارگاهم دیر وقت میرم …همین الانم راه بیفیتیم 2 . 3 صبح میرسم…

– با نیما اومدی ؟

– اره … زنگ بزن بیاد

– گوشی را برداشته بود …نیما را گرفته بود… راه طبقه ی بالا را پیش گرفته بود …

10 دقیقه بعد با ساک دستی کوچکی پایین بود …

– پاشو …

– نیما که هنوز نیومده …

– نیما خودش رفت … انتظار نداری که فسقلیمو بعد از یه هفته دوری بسپرم به نیما ببره تهران ؟

– خب من با نیما اومدم

– دیگه لازم نیست خریت منو یادآوری کنی

در ماشین که نشسته بودم انرژی تحلیل رفته ی یک هفته را بازیافته بودم … مست خواب سر به پشتی صندلی تکیه داده بودم

– بامداد این یه هفته درست نخوابیدم … دیشبم تا صبح بیدار بودم … اشکال نداره یه چرت بزنم ؟

– نه عزیز دلم بخواب …

با این همه محبت مردانه میتوانستم تمام کمبود خوابهای عمرم را جبران کنم …

چشم بسته بودم … میان خواب و بیداری …

– فسقلی من قبل از اینکه بخوابه به بامداد نمیگه نتیجه ی کنکورش چی شده ؟

با صدای شلی که برای خودم هم مفهوم نبود

– با اینکه نباید بگم … اما رتبه 2 شدم …

– دستم را بالا برده بود… بوسیده بود … زیر دستش روی دنده گذاشته بود …

– آفرین فسقلیه من … بخواب

با احساس دستانش روی گونه ام بیدار شده بودم …

– فدرا … پاشو فسقلی رسیدیم خونه … به مامانت بگو ماشینتو دادی ترانه ببره من رسوندمت … بدو بالا که داری از هوش میری …

خمیازه کشان در را باز کرده بودم :

– ببخشید که کل راهو خواب بودم … مواظب خودت باش … رسیدی خونه خبر بده

– معلومه خیلی خوابی … تا من برسم تو خواب هفت پادشاهو دیدی …

– خدافظ

– خوب بخوابی فرشته کوچولو

کلید که در قفل انداخته بودم انگار خواب دنیا از چشمانم پریده بود … سعی کرده بودم با بی صداترین حالت ممکن دوشی بگیرم … مسواک زده بودم … نیم ساعت گذشته بود … بامداد باید رسیده بود …

پیام داده بودم :

– بامداد خان میبینی که من بیدارم و جنابعالی رفتی خونه بدون خبر دادن خوابیدی

هنوز 1 دقیقه نگذشته جواب داده بود : بامداد خان غلط بکنه بی خبر به شما بخوابه … همین الان رسیدم عزیزم … مرسی که بیدار موندی … بخواب که بامدادم بخوابه …

– باشه …شبت بخیر

– شب بخیر عزیزم …

انگار همیشه آغازهای غیر مترقبه ام پایان های غافلگیر کننده تر داشت …

فرداد مهمانمان کرده بود رستوران مورد علاقه ام … خانواده ی چهارنفره و نصفیمان را … خانواده ای که صندلی پنجمش دور میز جای خالی پدر را مشهودتر از همیشه نمایان میکرد… پدری که حالا اگر بود تنها پدر نبود …

دیگر با بامداد صحبت نکرده بودم … کل روز را خواب بودم … بیدار هم که شده بودم مامان اولتیماتوم داده بود سریع حاضر شوم …

حالا این بهانه ی کوچک دور هم جمعمان کرده بود …

هنوز هم خستگی شب بیداری ها … اسباب کشی کارگاه انگار برطرف شده بود … سر کلاس بچه ها را دو تا میدیدم … میگرن لعنتی هم باز آمده بود …

به خانه که رسیده بودم انگار در بهشت برین سبز شده … صدای ترانه در خانه ی ما آنهم این روز که میدانست آموزشگاه کلاس دارم عجیب بود …

– سلام …ترانه تو اینجا چیکار میکنی ؟ … سلام مامان …

صدای دنیا هم از آشپزخانه آمده بود : سلام فدرا

– اوا دنیا م اینجاست … سلام

– سلام عرض شد خانوم روانشناس …تحویل بگیرید رسید بدید … اومدیم حضوری برای عرض تبریک … تازه بنده خدا خبر نداری دو سوت دیگه همه بچه ها اینجان …

– بچه ها اینجان ؟ برای چی ؟

– همه رو دعوت کردم تبریک حضوری … الاناست که برسن …اگه فکر کردی این چشمای پر خونت و صورت خسته دل منو به رحم میاره سخت در اشتباهی … چون برای اولین بار در عمرم از ظهر تا حالا وایسادم کمک خاله آشپزی کردم …

– نگو که باور نمیکنم …

– دیگه مرام گذاشتم دیگه … حالا چرا این شکلی ای تو ؟

– بابا میگرنم عود کرده داره دیوونم میکنه …

– اخی … ولی جدی خیلی داغونی … بیا برو یه دوش بگیر بیا

– حالا کیا رو دعوت کردی ؟

– بگو کیا رو دعوت نکردم … نارینو از کرج کشوندم … داره با آژانس میاد … آدری … سارا … خاله ژاکلین … نیما … بامداد … شکوه جون … بازم بگم ؟

– نه نه بسه دیگه … خیلی زحمت کشیدی مثل اینکه …

دوش گرفته بودم … ژلوفن و ادویل و میگر استاپ هم خورده بودم … دریغ از اپسیلونی بهبود …

مامان و ترانه و دنیا میز را میچیدند… مامان خدا را شکر میکرد به مدد میز ناهارخوری 18 نفره اش میتواند راحت پذیرایی کند …

فرداد زودتر از همه رسیده بود … رویا رویی بامداد و فرداد خودش میتوانست به این میگرن کوفتی دامن بزند …

عمو هاروت و آقای آرین کنار پنجره ی پذیرایی پیپ میکشیدند … بقیه به هر ضرب و زوری بود در پذیرایی نشسته بودند … ترانه و آدری یک لحظه ول کن نبودند … سارا را هم تحریک میکردند با شوخی هایشان همراه شود …

فرداد با ادب و متانت تمام نیما و بامداد را پذیرفته بود … دنیا را کنارش نشانده بود … دست دور شانه اش انداخته بود … از روزش میپرسید… ناراحت شده بود که خودش را خسته کرده … این میان که سردرد امانم بریده بود و شوخی های بچه ها تمامی نداشت … نارین بامدادی که از سر شب نمیتوانستم در حضور جمع نگاهش کنم را زیر نظر گرفته بود … فکرم مشغول شده بود … میشد چند سال دیگر صحنه ی رو به رویم که فرداد و دنیا درآن قاب شده بودند متعلق به من و بامداد باشد ؟ …

این مهمانی هیچ حالم را خوب نکرده بود … به خصوص که حتی نتوانسته بودم قدمی به بامداد نزدیک شوم …

مامان که خواسته بود غذا ها را روی میز بچینم نارین در آشپزخانه زیر گوشم زمزمه کرده بود :

– این بیچاره خودشو کشت … حداقل یه نگاه بنداز …

– ااا …نارین ساکت … جلوی فرداد که نمیشه …

– حالا از ما گفتن …بنده خدا گناه داره …

سر میز هم حتی نتوانسته بودم نگاهش کنم … ترسو شده بودم انگار …

دوست داشتم میشد این جمع ناپدید شوند … دستش را بگیرم … به اتاق تاریکم ببرم که ذره ای نور سردردم را تشدید نکند … روی لحاف گل گلی ام دراز بکشیم … در آغوشش بخوابم … شاید این سردرد لعنتی تمام شود …

دنیا خسته شده بود … فرداد از همه عذرخواهی کرده بود … همه پذیرفته بودند …

نیما با وجود اینکه در جمع همه دوستش داشتند و با همه ارتباط گرفته بود بلند شده بود … خواسته بود ترانه را هم برساند که ترانه گفته بود شب پیشمان میماند …

انگار جمع که خلوت تر شده بود مردمک چشمانم میتوانست به آن سمت کشیده شود …

آدری و سارا درگیر زنانه هایشان بودند … بعد ازمدتی هم را دیده بودند میخواستند از فرصت استفاده کنند … نارین و ترانه … که دو نفری به خیال خودشان خیلی نامحسوس داشتند فضا را فراهم میکردند که بتوانم لحظه ای با بامداد صحبت کنم … مشکل گارن و احسان بودند که با خونسردی تمام بامداد را به حرف گرفته بودند …

مامان هم انگار نه انگار که سردرد دارم خواسته بود چای ببرم …

به آشپزخانه رفته بودم … همانطور که فنجان ها را پر میکردم دعا دعا میکردم این مهمانی کذایی تمام شود … امشب بدترین شب ممکن برای مهمانی دادن بود … برای دور بودنم از بامداد

صدای شکوه جون از هال آمده بود … در آن لحظه کم از صدای جبرئیل برای من نبود

– بامداد جان مادر یه لیوان آب بیار من قرصمو بخورم …

هر لحظه هزار ساعت گذشته بود تا بامداد در آستانه ی در آشپزخانه ظاهر شود …

انگار سالها بود ندیده بودمش …

– الان آب میریزم

– باشه عجله ای نیست …

جلو آمده بود … تکیه به صندلی آشپزخانه زده بود …

– خوبی ؟

– نه … اصلا …میگرنم عود کرده …داره دیوونم میکنه …

– من نمیدونم این ترانه کی میخواد دست از این کله خراب بازیا بر داره

– بنده خدا به خاطر خوشحالیه من این کارو کرده … نمیدونست قراره اینجوری بشه که …

– باشه فرشته کوچولوی مهربون … ببرمت دکتر ؟

– جک تعریف میکنی ؟

– نه ! … به نظر میاد انقدر کم عقل باشم که با این حال و روز تو بخوام جک تعریف کنم ؟

– نه…اما برم جلوی مهمونا بگم مامان من دارم با بامداد میرم دکتر … بعدم میگرن که با دکتر خوب نمیشه

– وقتی حالت اینجوریه یادم میره بقیه هم هستن … ما دیگه میریم که بقیه هم بلند شن … زود بخواب … فدرا توروخدا زودتر با تردیدات کنار بیا… بذار خودم از فسقلیم مواظبت کنم …

– بیا این آبو ببر فعلا …

– بده چایی ها رو بیارم سنگینه …

– نه بابا زشته

چای را که نوشیده بودند همه عزم رفتن کرده بودند … نارین و ترانه خیلی به حرفم نگرفته بودند … فهمیده بودند اوضاع خراب است …

بیدار که شدم ساعت 12 ظهر بود … همه رفته بودند … اتفاق خوبش پیام او بود :

– جوجه ی من چطوره ؟ …

و دوباره واژه ای جدید که بامداد مرا خطاب کرده بود …

– خوبه … خودت چطوری ؟

– تو خوب باشی خودمم خوبم …

– خب پس دو تایی خوبیم …

– مواظب خودت باش پس فسقلی

بامداد حتی حالا که ابراز علاقه کرده بود هم ادای پسرهای تازه بالغ را در نمی آورد که مدام در حال اس ام اس دادن و چک کردن باشد … همینها بود دلم را بندش کرده بود …

دوش گرفته بودم … میوه در بشقاب چیده روی تخت نشسته بودم کتاب بخوانم … بعد از مدتها تنهایی در اتاق خودم میان خلوت خودم و تمام کتابهایم … تنها چیزی که اذیت میکرد پنهان بودن این قضیه از مامان بود … دوست داشتم دل به دریا بزنم برایش تعریف کنم … بعد از اینکه دیگر در جلسات نیما حضور نداشتم مطب استاد هم نرفته بودم … دلم برای راهنمایی های پدرانه اش تنگ شده بود … برای اینکه مثل آن موقع که سینا را تحلیل کرده بود کمی مرا و تردیدهایم را هم تحلیل کند …

مامان که آمده بود چای به دست سراغش رفته بودم …

– مامان بیا یه دیقه بشین من یه چیزی بگم …مونده سر گلوم

– بگو …

– ببین تند تند میگم تو هم گوش کن چون خیلی برام سخته

– باشه خب بگو …

– بین من و بامداد یه علاقه ای هست … بامداد میخواد که قضیه جدی باشه … اما من نمیدونم اصلا این قضیه از بیخ درسته یا نه …این احساس واقعیه یه نه … یه وقتایی یاد کژال میفتم میگم شاید اگه منم یه مدت نباشم به راحتی فراموش شم … یا اینکه بالاخره بامداد و کژال یه سری روابطی با هم داشتن … نمیدونم با وجود اطلاع از این پیشینه میتونم با بامداد کنار بیام یا نه … الان هم سر در گمم و دارم دیوونه میشم … تموم شد …آخیش

– من دیگه اگه بچه ای رو که بزرگ کردم نشناسم که مادر نیستم … معلوک بود شما دو تا به خیال خودتون خیلی زرنگید و فکر میکنید کسی نفهمیده … خوشحالم که بهم گفتی… انتظار داشتم زودتر از این به حرف بیای… اولا که بهتره چارچوب این رابطه رو مشخص کنید … دوما تا وقتی با کژال و گذشته ی بامداد کنار نیومدی خودتو گول نزن … الان میتونی بگی دوسش دارم مهم نیست … بعدا مهم میشه … من به عقل و منطقت ایمان دارم و میدونم تصمیم اشتباه نمیگیری

– بابا مامان من به عقل و منطق خودم ایمان ندارم … بعدم وقتی من هنوز مطمئن نیستم چطوری به این رابطه چارچوب بدم ؟

– ببین اطلاع داشتن من و خانواده ی بامداد شما رو تحت فشار نمیذاره … یعنی هم من هم شکوه اونقدر بالغ هستیم که انتظار نداشته باشیم حتما این رابطه به ازدواج ختم شه … اما دوست ندارم پنهانی و دور از چشم باشه …

– مامان

– جانم ؟

– مرسی از اینکه همیشه پشتم هستی و حمایتم میکنی…

– پاره ی تنمی خب …

هیچ غیر ممکنی وجود نداشت … فکرش را هم نمیکردم بتوانم به مامان بگویم و مامان انقدر راحت بپذیرد …

– پس اگه اجازه هست من برم به بامداد بگم با خانواده اش صحبت کنه …

– برو ولی قبلش باید یه چیزی بهت بگم فدرا

– بفرمایید

– سینا ایرانه … چند روز پیش دیدمش … نامزدیش بهم خورده … اومده ایران بمونه چند ماه…

– چرا ؟

– چرا به چی ؟

– چرا به هم خورده ؟ چرا اومده ایران و چرا اومده دیدن شما ؟

– مثل اینکه چند ماه تو سوییس با هم زندگی کردن … سینا گفنه ما به درد هم نمیخوریم …محیا هم رفته محل کارش آبروشو برده … نامزدی رو هم بهم زدن… الانم مثلا اومده ایران یکم به خودش استراحت بده … و اینکه چرا منو دیده گفت به انرژیتون احتیاج داشتم

– خب چرا الان اینا رو به من میگید ؟

– چند روز پیش نمیخواستم بگم چون این آدم بی معیار خیلی اذیتت کرده بود و دوست نداشتم دوباره ذهنتو مشغول کنه … اما الان که میخوای با بامداد صحبت کنی باید خبر داشته باشی که با دل قرص جلو بری … زندگی هزار تا رو داره فدرا … باید خیلی محکم باشی …

بوسیده بودمش برای اینهمه تدبیر … این همه محبت و عشق و این همه حمایت … که هیچ کجای دنیا پیدا نمیشد …

– جانم ؟

– سلام

– سلام عزیزم ..خوبی ؟

– بله … بامداد میشه همو ببینیم ؟

– نگو به همین سرعت تصمیمتو گرفتی که باورم نمیشه

– نخیر آقاجان … شلوغ نکن … باید باهات صحبت کنم …

– باشه …میام دنبالت فسقلی

– مامان ، بامداد میاد دنبالم بریم بیرون …

– باشه … مواظب خودت باش …

از اینکه این جای دنج و خلوت را انتخاب کرده بود خوشحال بودم…

– خب من در خدمتم …

– بامداد من با مامان صحبت کردم … دوست نداشتم این قضیه پنهانی بمونه … شبیه رابطه ی دختر بچه های دبیرستانی …

– کار خوبی کردی و حالا نتیجه ؟

– نتیجه اینکه مامانم میخواد که این رابطه چارچوب داشته باشه حتی اگر پایانش ازدواج ما نباشه …که البته منم اینطوری فکر میکنم … حالا میخوام نظر تو رو هم بدونم

– برای من که مهم تره فدرا …من دیگه یه مرد 34 ساله ام ، بچه نیستم که بخوام حالا حالاها تجربه کسب کنم …و در اسرع وقت به شکوه جون میگم بیاد که با مامانت صحبت کنند

– و اما یه چیز دیگه … من هنوز نتونستم رابطه ی تو و کژالو هضم کنم … و فکر کنم قبل از پیش بردن هر چیز باید تکلیف این قضیه روشن شه

– ببین فدرا میدونم که تو شاهد یه بخشی از رابطه ی من با کژال بودی … که خب شاید الان پذیرشش برات راحت نباشه … من کتمان نمیکنم که کژال تو چند سال از زندگی من شریک بود … اصولا من تو روابطم آدم تنوع طلبی نیستم … دلیل داشتن این دوستای محدود هم همینه … در مورد کژال و من شاید ما خیلی وقت بود تو یه رابطه بودیم اما هیچ کس به خودش زحمت نمیداد این رابطه رو نقد کنه … انگار نگه داشتنه این دوستیه مسالمت آمیز واسه هردومون راحت تر بود … تا وقتی که کژال رفت … من حتی به خودم نمیدیدم بخوام به تو فکر کنم چه برسه که اینطوری بخوام درگیرت بشم … ولی الان اینجام و میخوام بدونی کژال یه داستان تموم شدست واسه من …

– باید بهم فرصت بدی بامداد …

– نمیخوام تحت فشار بذارمت اما فکر دل این مرد 34 ساله ی رو به رو هم باش

– هی اینو میگی احساس میکنم خیلی پیریا

– خب در مقابل توی فسقلی پیرم دیگه

– بابا من 25 سالمه ها …

– باشه …بازم تو فسقلیه 25 ساله ی منی …

– بامداد به نظرت ما به کجا میرسیم ؟

– نمیدونم فدرا واقعا نمیدونم ! … طبیعتا مشکلاتی خواهیم داشت اما من کنار تو میتونم باهاشون مواجه شم

– شاید اینا همش فکر ماست … شاید بعدا از هم خسته شیم …

– فدرا داری خیلی بد بین میشی … من به احساسم به تو شک ندارم …

– پس باید کمک کنی شکای منم برطرف شه …

دست روی دستم روی میز گذاشته بود

– من همیشه کنارتم … تو فقط باور کن …

– در ضمن باید منو ببری پاریس …

– تو بله رو بده من میبرمت دور دنیا …

– اگه من خواستم بعد ارشد ازدواج کنم ؟

– یهو بگو قصد اذیت کردن منو داری دیگه !

– نه خب میخوام احتمالات رو بررسی کنیم

– تو قبول کن من خودم چاکر خودتو و ارشدتو و احتمالاتت هستم

– خب

– میدونی وقتی اینطوری میگی خب میخوام بچلونمت ؟

– اااا…

– خب باشه … خجالت نکش …

… … …

بامداد بنده خدا را سر کار گذاشته بودم … در تمام این مدت فکرم پی تنها چیزی که نبود بامداد بود … انگارآدمیزاد از بابت هز چیز که خیالش راحت میشد میگذاشتش کنار … بامداد برای کنار زدنی نبود …اما حالا که میدانستم کنارم هست و تحت هر شرایطی می ماند بی خیال شده بودم … شاید صبوری های او هم دخیل بود … مرد و مردانه تحت فشار قرارم نداده بود… ..عکسهای سونوگرافی دنیا در این چند ماه را با فیلمهای خودم آرشیو کرده بودم … هر شب برای فسقلی در راه در دفتری کوچک خاطره مینوشتم … عکس فرداد و دنیا را میان صفحات برایش چسبانده بودم … میدانستم مامان در این مدت چند باری سینا را دیده … آن هم به اصرار سینا …

اما دیگر نمیخواستم پرونده ی سینا باز شود …

– خانوم اسلامی سلام

– سلام

– نشناختید ؟ فدرا ام …

– آ ببخشید عزیزم … انقدر اوضاع به هم ریختست که دیگه خودمم نمیشناسم …خوبی ؟

– من خوبم ؟ … شما چطورید ؟ اوضاع چرا به هم ریخته است ؟

– از چند روز پیش که دکتر حالشون بد شده تمام مطب به هم ریخته …همه ی قرار ها رو کنسل کردم اما بدتر از همش اینه که دکترم هیچ حالشون بهتر نشده

– استاد چی شدن مگه ؟

– چند روزپیش یهو قلبشون ناراحت شد زنگ زدم آمبولانس مثل اینکه یه سکته ی خفیف داشتن … الان هنوزم بستری ان

– چرا به من خبر ندادید ؟

– من نمیدونستم تو خبر نداری که دختر ؟

– کدوم بیمارستانن الان ؟

– همون بیمارستانی که خانومشون میرن …

– باشه …مرسی …پس فعلا

– خداحافظ

نمیدانستم باید مامان را بگیرم یا گلاره جون … حتی رویش را نداشتم زنگ بزنم … مثلا دختر نداشته شان بودم … انقدر بی معرفت بودم که حتی خبر نداشتم چه برایشان اتفاق افتاده …

– الو …مامان سلام

– سلام …

– مامان دکتر صدیق سکته کردن…بیمارستانه … من الان روم نمیشه زنگ بزنم به گلاره جون

– ای وای… کی اینطور شده ؟

– چند روز پیش مثل اینکه … خانوم اسلامی گفت …

صدایش را پایین آورده بود

– فدرا سینا اومده اینجا روحیه اش هم مناسب نیست که بتونم بگم بره …به گلاره زنگ میزنم … تو برو اونجا …

– بابا مامان سینا غلط کرده … به ما چه که روحیه اش خرابه …

– داد نزن

– داد میزنم … به ما چه اخه … پاشه بره هر جایی که تا الان بوده …

– نمیتونم مهمونو از خونه بندازم بیرون …

گوشی را بدون خداحافظی قطع کرده بودم … بی ادبی بود … اما دوست نداشتم مامان سینا را به من ترجیح دهد …

از پرستار سراغ گلاره جون را گرفته بودم … گاهی که عمل داشت همین بیمارستان بود …

از ته راهرو که دیده بودمش روی نگاه در چشمانش را نداشتم … این زن سپیدموی دوست داشتنی در چنین شرایطی تنها مانده بود …

به جای اینکه باعث تسکینش شوم خودم را در آغوشش پرت کرده بودم زده بودم زیر گریه …

– گلاره جون من شرمنده ام … باید زودتر میومدم … میدونم که خیلی بدم

– عزیز دلم این چه حرفیه …آروم باش … چیزی نیست که …

– خیلی چیزه … خیلی …من خیلی بی معرفتم … حالشون خوبه ؟

– هنوز بستریه … ولی بهتره

– میتونم ببینمشون ؟

– اگه قول بدی شلوغ نکنی اره

این زن در این شرایط سخت هم به من روحیه میداد … کار دنیا برعکس شده بود …

– گاون مخصوص پوشیده بودم … هنوز پا داخل اتاق نگذاشته هق هقم بلند شده بود …

پیرمرد روی تخت برای من فقط استاد نبود … پدر بود … همراه بود … دوست بود … راهنما بود … استاد بود …

گلاره جون تنهایم گذاشته بود … چقدر چهره ی مهربان و مردانه اش تکیده شده بود …

– استاد من خیلی بدم …خیلی بد …خودم میدونم … کدوم دختریه که انقدر از پدرش بی خبر باشه … شما و گلاره جونو تنها گذاشتم … شما منو ببخشید …

خوب بود که استاد به هوش نبود … صد در صد رویم نمیشد در چشمانش نگاه کنم …

هر کار کرده بودم گلاره جون اجازه نداده بود بیشتر بمانم … از بیمارستان که آمده بودم بیرون دوباره یاد سینا افتاده بودم که در خانه ی ما جا خوش کرده بود … لجم در آمده بود … شب را میخواستم در کارگاه بمانم …مامان بفهمد چقدر ناراحت شده ام … از طرفی دوست داشتم با سینا رو به رو شوم … شاید بعد از اینهمه مدت ذره ای خجالت بکشد …

دل به دریا زده بودم شماره اش را گرفته بودم …

– سلام

– سلام… بامداد ؟

– جانم ؟ …خوبی ؟

– نه خوب نیستم … یه چیز خوب بگو

– چرا ؟ چی شده ؟ کجایی ؟ بگو بیام پیشت

– نه … فقط میخوام یه چیزی بگی …

– چی شده آخه که فسقلیه من اینطوری غمگینه ؟

– استاد صدیق سکته کرده … سینا هم پا شده رفته خونمون … مامانم با من نیومد بیمارستان … سینا رو به من ترجیح داد … گفت روحیه اش خرابه … خب منم روحیه ام خراب بود …دوست داشتم بیاد پیش من … الانم دلخورم …

– کجایی الان ؟

– جلوی بیمارستان … روی جدول خیابون

– عزیز دلم که ناراحتی و نمیذاری بیام پیشت … مامانت رسم مهمان نوازی رو جا آورده … یعنی هرکس جای سینا هم بود نمیتونست عذرشو بخواد که … میدونم به خاطرش اذیت شدی … اما هیچوقت فدراشو به کس دیگه ترجیح نمیده … جوجه منم انقدر منطقی هست که این شرایطو درک کنه … ولی خب الان دلش نازک شده … مگه نه ؟

– بامداد ؟ داری گولم میزنی ؟

– نه عزیزم … میدونی که برام عزیزترینی و نمیخوام لحظه ای ناراحت شی … اگه فکر میکنی الان بری خونه اذیت میشی برو کارگاه …منم نمیام که تنها باشی … اما مامانت مگه به جز تو کسیو داره ؟

– نه

– خب پس چی میگی ؟

– هیچی …میرم خونه

– باشه …

– بامداد ؟

– جان دلم ؟

– دوستت دارم …مرسی که هستی …

گوشی را قطع کرده بودم … اولین بار بود که این جمله را مستقیم به بامداد گفته بودم … ولی باید میگفتم … بعد از تمام صبوری های این مدت و حمایتهای بی شائبه اش استحقاق شنیدنش را داشت …آن هم وقتی در مورد سینا آنقدر بدون بغض و تعصب صحبت میکرد …این مرد را باید دوست میداشتی … ! چاره ی دیگری نداشتی !

تمام راه تا خانه را با انرژی ای که از بامداد گرفته بودم خشم در دلم پرورانده بودم ، بیشتر شبیه کسی بودم که برای میدان جنگ لباس رزم میپوشد

-سلام

-سلام عزیزم

از جا بلند شده بود :سلام فدرا جان

نگاهی انداخته بودم به صورتش ، بد !

-دکتر صدیق خوب بود ؟ گلاره رو دیدی ؟

بی توجه به سینا رو کرده بودم به مامان

-هنوز بستری بودن ، من که رفتم تو اتاق خواب بود ، خیلی هم به هوش نیست ، گلاره جون هم تنها بود ، گفتم فردا میریم پیشش

-کار خوبی کردی

– من برم لباس عوض کنم

انگار سینایی با ان قد و قواره انجا حضور ندارد ، مامان معنای حرکاتم را فهمیده بود

-سینا جان چاییت سرد شد

-چشم میخورم

برای عروسی هم اگر میخواستم اماده شوم انقدر نباید طول میکشید

برای خودم چای ریخته بودم کنار مامان نشسته بودم

تلفن زنگ خورده را برداشته بودم نیلوفر بود ، برای گرفتن مروارید به مشکل خورده بودند میخواست مامان معرفی نامه ای بدهد ، اگر میشد میگفتم بعدتر تماس بگیرد

– مامان نیلوفر با شما کار داره

عذرخواهی کرده بود ،

رو به روی سینا نشسته بودم به سختی سنگ ، ، ،

-فدرا جان شنیدم ارشد قبول شدی

-بله

این بله فقط سه حرف نبود ، هزاران حرف بود ، این بله به تو ربطی ندارد بود ، این بله تا حالا کجا بودی بود ، این بله عجب آدم پررویی هستی بود ، ، تنها چیزی که نبود بله بود ،

-تبریک میگم ، لیاقتشو داشتی

-خیلی ممنون

سینا طبعا باید میفهمید این جوابهای تک کلمه ای خصمانه ترین پاسخهای مودبانه ای بود که میتوانستم بدهم

مامان امده بود :ببخشید طول کشید ، کار مهمی داشت

-خواهش میکنم ، منم دیگه رفع زحمت کنم

-شامو بمون سینا جان

مامان چه به سرش امده بود که این سینا را برای شام نگه میداشت ؟ !

سر میز شام فهمیده بودم سینا هر چه که بوده دل مامان را به دست آورده

-فدرا یه دختر افغان رو از سازمان ملل بهمون معرفی کردن سینا قراره این مدتی که ایرانه بهش مشاوره بده اگه دوست داری میتونی تو هم تو جلساتش باشی

– بمیرم براش ، کی همچین بلایی سرش اورده ؟

-اینا تو حاشیه ی شهر زندگی میکنن دیگه ، یکی از لات و لوتهای محل این بلا و سرش اورده بعدم تهدیدشون کرده اگه شکایت کنن یه بلایی سرشون میاره ، اینام که خودشون غیرقانونی اومدن کارت ندارن ، جرات ندارن برن پیش پلیس

– یعنی همه چی به همین الکی ای ؟

– دیگه همینطوره دیگه

-فدرا جان هنوز گوشه گوشه ی دنیا ، نه فقط اینجا هر روز اتفاقات این چنینی میفته ، جلوشو نمیتونی بگیری ، ولی حداقل میتونی کمکشون باشی

بدم نمی امد دق و دلی این چند وقت را با تمام ناملایمی های دنیا سرش خالی کنم .

-اره جلوشو نمیشه گرفت ولی میشه این ادمایی که این همه دم از حقوق بشر میزنن دست بردارن بشری که خودش هیچ ارزشی نداره چه برسه به حقوقش ، ادمایی که با وحشی گری هرجور بلایی سر همدیگه میارن ،

مامان با تعارف غذا بحث را عوض کرده بود اگرنه شاید چند دقیقه بعد در گوش سینا هم زده بودم ،

حالا که سینا رفته بود مامان را در آشپزخانه دستگیر کرده بودم

-مامان تو نمیدونی من دیگه نمیخوام با این ادم کار داشته باشم که برداشتی دعوتش کردی بعدم شام نگهش داشتی تازه به منم میگی باهاش تو جلسه ی تراپی شرکت کن

-یعنی من اگه تونستم تو رو درست کنم ، هی بهت میگم انقدر ادمارو قضاوت نکن ، اولا که اون خودش خواست بیاد ، منم نمیتونم وقتی یکی حالش خوب نیست بگم اینجا نیا دوما که ساعت شام کی مهمون خونشو بیرون میکنه که من بکنم سوما و از همه مهمتر این که قبلا سینا کاری کرده دلیل نمیشه مسائلو قاطی کنی ، میدونی که سینا روانپزشک با سواد و موفقیه ، حالا این که تو بخوای لج کنی به ضرر خودته اگر نه واسه اون فرقی نمیکنه

دستانش را با حوله ی آشپزخانه خشک میکرد

چای میریختم : نخیر مامان خانوم من میخوام بدونم جنابعالی چرا یهو انقدر تغییر فاز دادی ،

– تغییر فاز کدومه دختر ، خب ادما تحت شرایطی یه تصمیماتی میگیرن درست و غلط ، ، ، نمیتونی تا اخر عمر سرزنششون کنی که

-چطور اونموقع که با محیا جونش خوش میگذروند یه حالی از ما نپرسید ؟ الان که حالش خراب شده اومده سراغ ما

– خب ببخشید که من دیگه نتونستم اینا رو بگم بهش ، چند ماه هم تو سوییس حالش بد بوده مخصوصا با اون آبرو ریزی که محیا سر کارش در اورده

-به ما چه

– فدرا خیلی کم گذشتی .بیشتر از این ازت انتظار دارم

– خب نداشته باش

-خل بازی در نیار

حیف که حرف زدن با بامداد موتورم را خنک کرده بود …

نگاه عاقل اندر سفیه مامان گفته بود بعد از آنهمه داد و بیدای که به خاطر سینا کرده بودم از حضورم متعجب شده ، اما به قول خودش حساب کار از خود سینا کاملا جدا بود

سینا در اتاق نشسته بود دخترک هنوز نیامده بود خودم را با نیلوفر سرگرم کرده بودم

این دخترک نحیف که از راه رسیده بود زیادی برای تحمل این درد کوچک بود

سینا در کمال خونسردی سوال میکرد انگار مرور دردهای این دختر هیچ اثری روی این مرد نداشت .شاید هم همین کارهایش بود که از او روانپزشکی حرفه ای ساخته بود

این دخترک روی صندلی انگار دیگر تمام وجودش را عفونت گرفته بود ، دردهایش که حرف میشد قلب می سوزاند ، ، ،

کاش خدا به ادمها متناسب با اندازه های خودشان درد میداد ، ، این دردها برای او زیادی سنگین بودند ،

از اتاق که بیرون رفته بود احساس میکردم ماری آن توانت شده ام ، اگر در آینه بنگرم همه موهایم سفید شده … اما ادمیزاد انگار پوستش کلفت تر از این صحبتهاست !

دیگد حواسم نبود سیناست که روبه رویم نشسته

-عدالت خدا کجاست ؟ چرا باید یه دختر به این کوچیکی همچین بلایی سرش بیاد ؟

-خدا که دلش نمیخواد این بنده های خدان که بلا سر هم میارن

-بالاخره که چی ، ، ، این دختر گناه داره

-اینا جزو همون ناملایماتیه که بهت گفتم تو زندگیت خواهی دید و باید قوی باشی

-اره ، شما گفتید اما به نظر من عادت کردن به این جور چیزا هیچم خوب نیست

-خب اذیت میشی

-مهم نیست … ترجیح میدم اذیت شم تا نسبت به رنج ادما بی تفاوت شم …موندم شما چطور انقدر خونسرد و بی تفاوت نگاه میکنید

-خونسردی بخشی از کار منه فدرا جان ، اگر قرار باشه با هر کیسی منم بخوام از خودم بیخود شم که دیگه هیچی ، من حتی تو چند ماه گذشته که شرایط سختی داشتم بیمارامو ویزیت کردم

-خوش به حالتون پس که انقدر خوب خودتونو کنترل میکنید

-زندگی بلاهایی سر ادم میاره که ادم مجبور میشه باهاشون رشد کنه

-بلاهایی که سر ادم میاد با اشتباهاتی که خود ادم باعثشون میشه فرق داره

سینا میدانست هر بحثی که آغاز شود ، باربط وبی ربط ختم می شود به همینجا ! به منی که میخواستم غیرمستقیم به رویش بیاورم و به سینا که کاملا آگاهانه از حرف زدن در این باره طفره میرفت … … …

بعد از دوستت دارمی که پشت تلفن به بامداد گفته بودم نه زنگی زده بود نه پیامی ،

-ترانه چی شد پس این آموزشگاهت ؟

-به زودی اوکی میشه ، تو فعلا فکر جور کردن شاگرد باش

-من ؟ مگه عقلم کمه ؟ چیزی بلد نیستی به بچه های مردم یاد بدی ، من خیانت نمیکنم به اعتماد مردم

-ااا ، که اینطور ! الان که رفتم کارگاه ترتیب چندتا از کوزه هاتو دادم کاملا میفهمی خیانت یعنی چی !

-نه تو دست به آثار هنری من نمیزنی !

-فکر کردی من بامدادم خر شم ، برو ابجی برو

-راستی چند روزه ازش خبر ندارم

-خب برو خبر بگیر ، ، ،

-خب شاید خودش نمیخواد که هیچخبری ازش نشده

-باز تو تز دادی ، ، ، اون بدبختو بگو اومده گیر تو افتاده ، میترسم تا ۶٠ سالگیت همینطور خوددرگیر باشی اخرشم بمونید حسرت به دل

-ساکت باش ترانه ، برو دنبال کارت اصلا

بد هم نبود ، ، ، امروز از ان روز هایی بود که دخترانه هایم دوست داشت قهوه ای بخرد برود دیدن بامداد و منشی مودب و دوست داشتنی اش که مثل همیشه خوب پذیرایم شده بود

– بهشون خبر بدم اومدید ؟

– میشه شما نگید خودم برم ؟

چشمکی زده بود :بله چرا نمیشه ، بفرمایید

در زده بودم ، نیمه ی در را که باز کرده بودم صندلی اش پشت به در بود

-سلام عرض شد اقای رییس

چرخی زده بود :سلام عزیزم ، تو اینجا چیکار میکنی ؟

دست روی دستگیره ی در گذاشته بودم

-خب میخوای برم ؟

-بیا تو ببینیم فسقلی ، از کی تا حالا ادمو شوکه میکنی بعدم وسط زمین و هوا ول میکنی میری ؟

قهوه رو روی میزش گذاشته بودم

-من ؟ کی شوکه کردم ؟ دیدم چند روزه خبری ازت نیست گفتم بیام ببینم نکنه منو یادت رفته

از پشت میزش بلند شده بود ، پشت انگشت اشاره اش را کشیده بود روی گونه ام …

– تو بگو اگه یه فسقلی زنگ بزنه بهت یهو بگه دوستت دارم و گوشی رو قطع کنه و بره حاجی حاجی مکه ، ، خودتم دیگه جرات نکنی زنگ بزنی صداشو بشنوی که اخرین جمله اش تو ذهنت بمونه فراموش کردن فسقلی محسوب میشه ؟

همیشه انگار بامداد فرسنگها جلوتر بود ، کوچکترین سوال بچه گانه ای که میپرسیدی شیرین ترین پاسخ بزرگانه را تحویل میگرفتی !

خب تعریف کن ببینم چه خبر ؟

-بامداد دیروز سینا یه جلسه ی تراپی داشت با یه دختر بچه ی افغان که بهش تجاوز شده بود ، منم رفتم

-خب ؟

خب هیچی خیلی غصه داشت ، سینا اما خیلی خونسرد نشسته بود باهاش حرف میزد ، دلم میگیره وقتی میبینم ادما اینجورین ، همش میگم نکنه توام بیخیال باشی

لبخند زده بود به این سادگی بچه گانه

-اولا که عزیز دلم هیچ ادم سالمی به غم دیگران بی خیال و بی تفاوت نیست ، شاید او درونگراست و غمشو بروز نمیده ، بنده هم بیخیال نیستم خیالتون راحت

-خب معلومه تو از جامعه ی مردا دفاع میکنی.

-ای بابا .من هرچی بگم که تو رضایت نمیدی ، اصلا هرچی تو بگی

-من میگم پاشو کارتو تعطیل من بریم بیرون

-چشم ، شما دستوربفرما

-بامداد !

-جان بامداد ؟

-میگم بعنی قراره تو همیشه همینطور خوب بمونی ؟ یا اگه باهات ازدواج کنم و بیام اینجا بگم بریم بیرون میگی برو بابا کار دارم ؟

سرش کج شد: آخه فسقلی من که هزار تاچیز الکی تو ذهنت میگذره این چیزا ارزش داره که تو منو میون زمین و هوا نگه داشتی اگه من قول بدم خوب باشم تو بله رو میدی ؟

– ممممم حالا باید فکرامو بکنم

-پاشو شیطون پاشو بریم

زندگی شاید ساده بود شاید پیچیده هرچه بود باید خدا را برای داشتنها و نداشتنهایش شکر میکردی ، برای آسمان آبی ای که زیرش دوستانی داشتی که تک تکشان عزیز بودند ، بامدادی داشتی که هر کجای دنیا هر زمانی که بود حتی فکرش هم حالت را خوب میکرد ، ، چه رسد به اینکه وسط روز بروی دیدنش برایش از سینا حرف بزنی ، برایت حرف بزند بدون هیچ بغض و کینه ای از مردی که شاید روزی برای من مهم بوده … زندگی ارزش گذراندن این لحظات را داشت

دکتر صدیق برایم شده بود آن چینی بند زده که یک بار ترک خورده بود حالا مثل چشمم مواظبش بودم … دوباره رفتن به مطب را از سر گرفته بودم … اما این بار رفتنم فرق داشت … این بار هم پرونده میخواندم هم پرستار استاد بودم … کلافه شده بود … با گلاره جون صحبت میکرد و غر میزد از اینکه این دختر یک لحظه منو ول نمیکنه …

دیگر درگیر شدن در پرونده ها مثل نیما برای خودم هم مقدور نبود … ماه های آخر بارداری دنیا بود و شروع شدن دانشگاه … همه اتفاق نظر داشتند روانشناسی بالینی را انتخاب کنم … زندگی هیچوقت برای آدم صبر نمیکند … گاهی هزاران چیز میخواهی که حتی یک کدامش را نمیدهد گاهی فقط به داشتن یک چیز کوچک رضایت میدهی اما زندگی بار تمام نداده های طولانی مدت را بر سرت خالی میکند … زمانی زندگی خالی از عاشقانه ام بین خانه و دانشگاه و آموزشگاه بود … حالا عاشقانه داشتم … دانشجوی ارشد بودم … عمه میشدم … و شاید اگر تردیدهایم را کنار میگذاشتم متاهل !

… …

دیگر باز کردن در حیاط و شنیدن این صداهای خنده ی به هم آمیخته برایم عادی شده بود … شاگردهای ترانه … بچه های کوچک دوست داشتنی که از بچه دوستی خاله فدرا سوء استفاده میکردند … هربار مجبور بودم یواشکی کمی گل بدهم بازی کنند و قبل از آمدن مادر پدرشان دستهایشان را در حیاط بشویم که تمام آثار جرم پاک شود …

– سلام بر نقاشان عزیز …

ترانه لبخندزنان چشمکی زده بود … روژان با دست های رنگی دویده بود طرفم … : سلام گلدار جون …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x