رمان به شیرینی مرگ پارت 56

4
(8)

 

شاید هیراد دوباره کاری کرده بود ؟!

شاید هم پدرش دردسر تازه ای برای کوروش درست کرده که چنین بی تاب شده

اگر دیگر او را نخواهد چه ؟!

اگر از همتا زده شود چه ؟!

به خدا که حق داشت…

کدام پسری دختر سردسته مافیا و قاچاقچیان را دوست داشت ؟!

چشمانش داغ شد و اشک کاسه چشمانش را پر کرد

دهان باز کرد تا چیزی بگوید

تا به خاطر اشتباهی که انجام نداده بود عذرخواهی کند

برای هزارمین بار بگوید که شرمنده است

اما به خدا که تقصیر او نبود انتخاب چنین خانواده ای

اگر دست خودش بود اصلا پا به این دنیا نمی گذاشت

اما صد حیف که هیچ بچه ای نمیتواند والدینش را خودش انتخاب کند

دهانش باز نشده بسته شد

بازوی دو دستش داغ شد و کوروش را صورت به صورت دید..

– چته تو..؟!
ازم میترسی همتا؟
از من؟!

چشمانش میخ نگاه عصبی و آزرده کوروش شد

لحنش خشمگین بود درست اما همتا مُرد برای آن گله ی مظلوم واری که در گفته یارش پنهان بود

بازوی راستش چلانده شد و این بار کوروشش تیر خلاص را به قلب بی چشم و رویش زد..

– همتا میدونی با این ترست غیرتمو خورد و خاکشیر کردی ؟!
میترسی همتا خانوم ؟!!

از منی که وقتی هیچ حسی بهت نداشتم بلایی سرت نیاوردم چه برسه به حالا که این دل بی صاحابم گیرته..

گوشه لبش را گزید و شرمنده رو گرفت

دلش میخواست زمین دهان باز کند و جسم بی خاصیتش را ببلعد

نفس داغِ کوروش به صورتش میخورد و سنگینی نگاهش را حس میکرد اما روی سر بلند کردن را نداشت

پیشانیِ عرق کرده کوروش چند بار و به آرامی به پیشانی سردش کوبیده شد

نباید برای آن زمزمه خسته و ناراحت کوروش جان میداد..؟!

– دلم تنگت بود بی معرفت..

 

* عزیزباجی *

دم اتاق ایستاده و به آن دو جوان چشم دوخته بود

نفس عمیقی کشید و اخمهایش در هم رفت

این دو همانند پنبه و آتش بودن و نگه داشتنشان در این حالت گناه بود و باجی از این میترسید که نزد پروردگارش رو سیاه شود

سرفه مصلحتی اش دخترک را به خودش آورد و باجی دید تلاش همتا را برای آزادی از حصار بازوان پسر سرتقش

کمی دلش گرم شد که شاید هنوز دخترک بند را آب نداده..

– کوروش بردیی وی خزانه یا نا..؟!

-(کوروش ول میکنی اون بچه رو یا نه..؟! )

گونه های اناری همتا لبخند محوی را روی لبانش نشاند

اما سریع سر چرخاند تا کوروش نبیند

الان وقت نرم شدن نبود

هر چقدر عشق بینشان زیبا اما گناه بود

و این وظیفه باجی به عنوان بزرگتر بود که این عشق را حلالشان کند..

– وا کجکا اِ منه باجی ژبیر گری..؟

-(این دختر مال منه باجی فراموش کردی..؟)

عزیز چشم غره ای را نثار آن پسرک پرو کرد اما کوروش بود و اخلاق خود رایش

در عوض برایش ابرویی بالا انداخت و همزمان که به سمت پشتی گل برجسته کنار دیوار میرفت مچ همتا را گرفت و دنبال خودش کشید..

– برا من رو ترش نکن عزیز
چیزی که گفتم عین حقیقته ماله خودمه وسلام..

باجی چشم غره دیگری رفت و با نگاهش دست اسیر شده دخترک را نشان داد..

-( مَرمِ ته ننه که هاگا دسته دگری وخا ژی زانی که ژه وا کارانا قارِ من ده کوروش

اگر خاطره دخازی مینه میرک هلین بویه عقد که هاگا هم حلاله هم خادی راضیه..)

-(محرمت نیست که اینجوری دستشو میگیری
خودتم میدونی که از این کارا بدم میاد کوروش

اگر خاطرشو میخوای مثل یه مرد ببر عقدش کن
اینطوری هم حلاله هم خدا راضیه..)

 

* همتا *

گونه هایش از خجالت گر گرفته بود

نگاه سرزنش وار عزیزباجی داشت آبش میکرد

دلش میخواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد

بیشتر از باجی از خودش خجالت میکشید

خدا را هزااار بار شکر میکرد که کسی نمیتواند افکارش را بخواند وگرنه بی حیاترین دخترِ دنیا میشد

دلیلش هم ضربان به شدت بالا رفته قلبش بود

آن هم فقط و فقط با شنیدن و دیدن کوروشی که کوردی حرف میزد

این انصاف بود که این مردک انقدر جذاب باشد ؟!

انگار خدا او را مخصوص دق دادنِ همتا آفریده
آن از قد و قامتش
آن از چهره گیرا و نگاهِ دخترکشش
عطر تنش که گفتن نداشت و حالا این لهجه ی مردانه و جذابِ کوردی را کجای دلش میگذاشت ؟؟!

اصلا نفهمید عزیز چه گفت و کوروش چه جوابش را داد

به خودش که آمد کنارِ عاملِ بی حیایش نشسته و کاملا به او چسبیده بود

دندان به هم سایید و در دل برای خودش خط و نشان کشید..

– دختره ی احمق جمع کن خودتو…
خجالت نمیکشه تو این اوضاع دلش برا کوردی حرف زدن این شیر خشمگین ضعف میره..

با تشری که در دل به خودش زد کمی از آن حال و هوای صورتی طور و تک شاخ های پرنده بیرون آمد

نیم نگاهی به عزیز انداخت

میدانست باجی زنِ مذهبی است و اعتقاداتِ سفت و سختی دارد

صددرصد لمس شدن توسط نامحرم را نمی پسندید

و حالا که کوروش دم به دقیقه یا بغلش میکرد یا دستش را میگرفت برای پیرزنِ بیچاره سنگین بود

و همتا دلش نمی خواست در خانه ی باجی به اعتقاداتش بی احترامی کند

شانه اش به شانه کوروش چسبیده و مچش هنوز اسیر دست داغش بود

بدون نگاه کردن به آن دو که در حال حرف زدن بودن سعی کرد از کوروش فاصله بگیرد..

– تکون بخوری همتا مجبورت میکنم رو پام بشینی..

با چشمانی وق زده به صورت اخم آلود کوروش زُل زد

نگاهش انقدررر جدی بود که همتا حتم داشت اگر کوچکترین حرکتی بکند او حرفش را عملی میکند..

– کوروووووش..

صدای عزیزباجی تقریبا بلند بود و تشروار

کوروش با نگاهی طلبکار به باجی زُل زد و چانه اش سفت شد..

– عزیز تا ته حرفاتو قبول دارم
قبلا هم بهت گفتم وقتش که برسه این دختر رو میزنم زیر بغلم
و به زورم که شده میشونمش کنار سفره عقد اما الان وقتش نیس..

همتا با دهانی باز شاهد مکالمه بین عزیز و کوروش شد
چه عقدی
چه کشکی..؟؟!!

– پس تا وی موقع حق ته تونه بوی مالِ من
از ژی مینه دیه وا کجکا اجازه نایم قیزه من په نامحرم رونه و راوه..

-(پس تا اون موقع حق نداری بیایی خونم

منم مثل مادرِ این دختر اجازه نمیدم دخترم با نامحرم نشست و برخواست داشته باشه..)

همتا از حرف های باجی چیزی دستگیرش نشد

اما هر چه بود مشخصا به مزاج کوروش خوش نیامد

چون اخمهایش بیشتر شد و دمای بالا رفته بدنش از شانه های به هم چسبیده شان مشخص بود

کوروش ابرویی بالا انداخت و نگاهش سرتق شد

گوشه لبش بالا رفت و آن پوزخند لج درآرش پیدا شد

اینجا چه خبر بود

چرا حس میکرد این مرد گنده در حال باختن است ؟!

– هه عمرااا…

باجی سری به لحن پر از لجبازی کوروش تکان داد

و همتا مطمئن شد بحث بینشان هر چه که هست پیروز میدان به حتم عزیزباجی بود

 

* کوروش *

دم در ایستاده و دلش رفتن نمیخواست

اما از طرفی باجیش رسما او را از خانه بیرون انداخته بود

و او اگر حریف تمام دنیا میشد باز هم نزد عزیزش کم می آورد..

– همتا حواست باشه چی بهت گفتم
تنهایی نمیرید تو روستا
اگه شبی نصف شبی اتفاقی افتاد یا سر و صدایی شنیدین هر ساعت از شبانه روز بود بهم زنگ بزنید
شماره موبایلمو تو دفترچه کنار تلفن نوشتم تا اینجاش حله..؟!

همتا فقط توانست در جواب سری برایش تکان دهد

لبخند کم جانی به صورت ترسیده دخترکش زد

برایشان تمام جریان را نگفته اما این را هم به همتا و باجی فهمانده بود که باید حواسشان را شش دنگ جمع کنند

کمی ترس برایشان خوب بود تا محتاط تر باشند

اما دلش را چه میکرد که چنین برای چشمان درشت شده و مظلوم یارش ضعف رفته و رنگ پریده صورت تپل همتایش جگرش را سوزانده بود؟!

دست در جیب روبه روی عزیز و همتا ایستاده بود و باجی همانند یک عقاب چشم تیز کرده و تمام حرکاتش را زیر نظر داشت .

قدمی نزدیک تر شد و همزمان زیر چشمی عزیزِ اخمو را می پایید..

– موش زبونتو خورده خوشگل خانوم؟!

همتا گوشه ی لبِ پر و گوشتیش را گزید

گفته بود که طبع گرمی دارد و وااای به روزی که دخترک برایش دلبری کند؟!

 

یک قدم دیگر و باز هم اول یک نگاه زیر چشمی به باجی

صدایش در حد زمزمه بود و خدا را شکر که گوش های باجی کمی سنگین می شنید..

– آیی خانوم خوشگله میدی مام یه دندون بزنیم اون لب خوشگلتو..؟!

فاصله اش با همتا یک قدم بیشتر نبود و از نگاه چپ چپ باجی میدانست که نزدیکتر شدن ممکن نیست

صد حیف
لعنتی دندان هایش برای کندن آن گونه های نرم و اناری به گز گز افتاده و دلش پرپر دزدین یک بوسه از لبان یارش را داشت..

– لاوک جان ناخازی هرری..؟!

-(پسر جان نمیخوایی بری..؟!)

از این رفتار باجی خنده اش گرفت

همانند یک مادر زن بد خلق رفتار میکرد و این حرصش را درمی آورد

و از طرفی باعث خنده اش میشد

نفس عمیقی کشید

دستانش را از جیب بیرون آورد و به نشانه تسلیم بالا گرفت

همزمان که چند قدم به عقب میرفت رو به باجی زیادی جدیش گفت..

– چششششم میرم مادر زن..

صورت همتا بیشتر از این قرمز نمیشد و کوروش از خجالت کشیدن دخترک خیلی خوشش می آمد..

– کوروووشششش..

 

تک خندی به تشر باجی زد و به سمت ماشینش رفت

باید زودتر برمیگشت

حالا که کمی خیالش از بابت سلامت همتا و باجی راحت شده بود باید کار هیراد را یکسره میکرد

عمرا اگر میگذاشت یک آب خوش از گلوی آن آدمخوار پایین برود

استارت ماشین را که زد تقه ای به شیشه خورد

همتا با صورتی نگران آنجا ایستاده و منتظر بود

با ابروهای بالا پریده شیشه را پایین کشید..

– جونم خوشگله..

لبخند خبیثش دوباره برگشت

نمی توانست ذهن منحرفش را کنترل کند

هر وقت که چنین لپ های همتا گلی میشد ناخودآگاه فکرش به کارهای ممنوعه میرفت

وقتی با یک کلامِ ساده این چنین سرخ و سفید میشد اگر آن حرکاتِ داخل ذهنش را روی دخترک پیاده میکرد که احتمالا گوشتی به تنِ این تپلی نمی ماند..

– لطفا مراقب خودت باش باشه..؟!

با شنیدن زمزمه ی پر از دل نگرانیِ همتا خباثت لبخندش رفت و جایش را به مهری بی حد و مرز داد

چشمکی به چشمان دلواپس یارش زد و قبل از اینکه ماشین را به حرکت درآورد جوابش را داد..

– غمت نباشه پنبه خانوم..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
AmirAli
AmirAli
3 سال قبل

خخخخ😆

عالی بود👌

الهام
الهام
3 سال قبل

آخ که چه قدر این رمان قشنگه!

آترین
آترین
3 سال قبل

عالی بود

زهرا
زهرا
3 سال قبل

تشکر برای این رمان زیبا با موضوع کاملا متفاوت و جذاب و قلم گیرای شما نویسنده عزیز

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x