رمان بوی نارنگی پارت۵۸

3.8
(13)

 

 

در جواب برادرم بدون آنکه نگاهش کنم سری به معنای بله تکان داده دست جلو بردم تا بشقاب او و خودم را بردارم مدیر که حتی دلم نمیخواست نگاهش کنم احتمالا هنوز سیر نشده! او تا تمام میز را نمی خورد عقب نمی رفت

 

– چـــی شده؟!

 

“نچی” گفته سر بالا کشیدم تا با نگاهم بفهمانم جلوی او به حال من پیله نکند اما با دیدن صورت سرخ شده‌ی مدیر و دستی که روی شکمش بود تازه متوجه شدم مخاطب مرصاد من نبودم!

 

صورت مدیر در هم شده ناگهان از جا کنده شد، در حالی که با دهان بسته صدایی عجیب در آورد به سمت سرویس اتاقش دوید

 

به محض ورود و بستن در صدای عق زدن بلندش شنیده شد حیرت زده فقط نگاه میکردم مرصاد چسبیده به در نگران صدا میزد

 

– سامـــااان.. باز کن.. چــی شد؟

 

سرم داغ شده اتاق دور سرم می‌چرخید روی مبل افتاده با چشمهای پر شده که صورتم را خیس کرد نفسم هم بند آمد

 

کار آن دیوانه بود؟

به این میگفت گیر انداختن؟

بخاطر نرفتن من به او زد چون کنارم دیده بودش؟

چه میخواهد بکند؟

 

نگاهم به مرصاد بود که برای باز کردن در تلاش میکرد اما صداها را نمیشنیدم

 

دیدم برادرم گوشی به دست شده هراسان شماره‌ای گرفت اما حواس من اینجا نبود…

 

اگر بفهمند به من مربوط است چکنم؟

اینبار مرصاد هم باور نمیکند!

او هم دفعه‌ی “اول” از هجوم و باور قادر پذیرفت..

اینبار حتما به خاطر رفاقتش می‌پذیرد..

اینبار کجا را دارم که بروم…

چرا هر بار مــن؟!

چه از جانم میخواهد؟

چرا به جان او افتاد؟ او اصلا چه ربطی به من دارد؟

 

***

(سامان)

 

با اینکه نگران بودم نفسم تنگ شده صدایم در نمی آمد و شکمم با سوزش بدی همراه بود اما با بی خیالی تن سست و بی حالم را کمی روی تخت بالا کشیده با صدای بی جانی گفتم

 

– خــــب؟

 

پرهام عصبانی قدمی جلو آمد

– خودتو نزن به نفهمی سامــان! چی شــده‌؟

 

نمیدانستم چه شده و برای همین خودم را به نفهمی زدم، ساعتی پیش اعلام کردم شکایتی ندارم تا زمانی که از این تخت جدا شده حالم رو به راه شود و بفهمم چرا به قول او باید کسی بخواهد مسمومم کند آن هم در رستوران خودم!

 

– نمی بینی؟ خودت نگفتی مسموم شدم!

 

– مسمومیت غذایی با اینکه اینطوری مسمومت کنن که نتونی تکون بخوری و قصد جونتو کرده باشن فرق داره!

 

سرش را خم کرده با صدایی پایین نگاهی نگران و تنگ شده ادامه داد

– چه خبره تو اون رستوران؟ چه غلطی کردین تو و اون مرصادِ دیوونه که یکی داره زورشو میزنه از صحنه‌ی روزگار محوتون کنه؟

 

جدیتش یعنی اینکه وقتی گفت مرصاد بی توجه به اعتبار رستوران به جای بیرون بردنم برای دیر نشدن دست به کار شده و با اورژانس تماس گرفته برای ترساندنم نبوده و ممکن بود واقعا دیر شود!

 

با درد و سوزشی که هرگز در معده و شکم تجربه نکرده بودم دمی سخت و سنگین گرفته با اخم گفتم

 

– اول اینکه حواست به لحن حرف زدنت با من باشه الان جونشو ندارم ولی حالم که بیاد سر جاش حسابتو میرسم بعد هم….

 

مکث کردم

– نمیدونم! خبری که نیست.. نه حرفی و حدیثی نه دشمنی‌ای نه کینه‌ای..

 

جدی بی توجه به تذکرم باز شبیه به یک بزرگتر پرسید

– مرصاد چی؟

 

 

سؤالش تصویر مرصاد و صورت ترسیده و گریان دختری ‌که وقتی از سرویس اتاقم بیرون آمده حتی نمی توانستم بایستم خیره‌ام بود برایم زنده کرد

 

دختری رنگ پریده که با وجود حال بدم می فهمیدم از ترس و حیرت زیاد میلرزد چشمهای زیبایش زیباتر شده به جای نگاه گرفتن خیره و مضطرب نگاهم میکرد

 

یادآوری‌اش حس لذت بخشی به جانم ریخت که بی اختیار لبخند زدم، باورم نمی‌شد برای منی که ساعتی قبل “دشمن” صدایش زدم و عکس العملی نشان نداد انقدر نگران شود!

 

انقدر که از پرهام شنیدم تمام مدت کنار مرصاد که منتظر شنیدن خبر حالم از او اینجا مانده یک سره گریه کرده و در نهایت مجبورشان کرده بروند

 

– با توام؟ مرصاد چی؟ اون جونور که آدم بشو نیست!

 

در حالی که سرم را به سمت پنجره چرخانده به سیاهی شب زل میزدم برای نپریدن حال خوبم و آشفته نشدن افکاری که دوست داشتم حول ملیح و عکس العملش بچرخد با خباثت گفتم

 

– درسته… ولی آدم تر از توئه! اگه با تو زنده موندم بلایی سرم نیومده و کسی از کینه نکشتم با اونم زنده میمونم و کینه دامن نداشتمو نمیگیره

 

– زهرمار روانی دارم جدی حرف میزنم! فکر کردی همین که گفتی شکایتی ندارم تمومه؟ من ولت میکنم؟ دکتر کامران ولت میکنه؟ بابا رو نمیشناسی؟

 

بی اختیار از دستو پا زدن و نگرانی‌اش خندیدم

– منم جدی‌ام.. گیر دادن جناب دکترم با خودم جوش نزن

 

قدمی عقب رفت که یعنی قرار است زر بزند و نمیخواهد دستم برسد

 

– جدی بودی که نیشت باز نمیشد الاغ بی شعور! بدبخت منم که باید تا یک ساعت دیگه مادر و خواهراتو خبر کنم که چرا خونه نمیری و چی شده!

 

به سختی روی تخت نشستم، تا یقه‌اش نمی کردی نمی رفت توپیدم

– سادیسمی گوشیمو بده خودم خبر میدم می پیچونم این یک! دو… با اینکه جلز و لز کردنتو دوست ولی بدون خودمونم نمیدونیم چه خبره؟ مرصادم مثل من!

 

– یعنی چی؟ مگه میشه؟ تو مگه مثلا رئیس اون خراب شده نیستی؟ چطور نمیدونی کی دوستته کی دشمنت؟

 

– باز شعورت واسه حرف زدن نم گرفت؟… دیوونه آدم که دشمنشو کنار خودش نگه نمیداره؟ دوست و دوشمنمو میشناسم ولی دشمنام نهایتش مثل تو بودن به خونم تشنه نیستن

 

در سرم یک جمله چرخید

“”البته به جز یک نفر که اونم امروز انگار داشت تلف میشد””

 

باز لبخند زدم و پرهام دیوانه تر شد

– خبرت چشمها و نیش بازت که میگه می دونی چه شده روانی! جون آدم شوخی نیست که باهاش بازی کنی؟ چه خبره که رو به موتی و میخندی؟

 

لبخندم خنده‌ی صداداری شد، حق نداشت؟ من تا به حال هرگز به تخت نچسبیده بودم آن هم انقدر بی حال که دیوانه وار بخندم!

 

معنادار جواب دادم

– دیگه در حد تو دیوونه نیستم.. برو گمشو گوشیمو بیار با مامان تماس بگیرم داره دیر میشه

 

پوزخند زد

– چی میخوای بهش بگی؟ چی میتونی بگی؟ تو مگه جایی داری که بگی میرم؟ ددر دودور و تفریحاتت هم که دیدم بچه مثبت! بذار خودم یجوری می پیچونمشون فردا که رفتی خونه بهشون میگم

 

– میگــــی؟!

 

از تندی‌ام عقب نکشید

– آره دیگه.. تو رو که نمیشه با این حال ولت کرد بخوای معده‌ات بشه مثل قبل باید یه مدت یکی حواسش به خورد و خوراکت و حال و احوالت باشه

 

خندید

– البته خوب شستیمش همچین با کیسه سابیدیم درست مثل روز اولشه.. کارواشمون یک یکه! تمیزه.. نو نو مثل روز اول

 

یادآوری حالم در شرایطی که گفت و کاری جز اطاعت برای تمام شدنش از من بر نمی‌آمد صورتم را جمع کرد انگار تهوعش هنوز در سینه‌ام بود.. فهمیده از حالم قهقهه زد

 

چشم بسته کفری گفتم

– تماس گرفتی گوشیمو بیار اگه تماس گرفتن جواب بدم بگو یکی از پرسنل مسموم شده تا صبح هستم خیالم راحت بشه منم همینو میگم

 

****

 

 

 

خسته از انتظار از جا کنده شدم دوبار با نصبیه برای فرستادنش به اتاقم تماس گرفته بودم که هر بار پر منظور خندیده گفت “زود میفرستمش” اما نیامد!

 

دلم نمیخواهد دوباره تماس بگیرم تا مثل پسر بچه‌ای بی فکر و سمج به نظر برسم در حالی که خوب میدانم رفتارم حالا دقیقا همان است! آن هم در برخورد با دختری که از صبح منتظر دیدنش از نزدیک بودم نه روی تصویر.

 

دختری که در چند روز اخیر انگار حالش از روزهای اول حضورش هم بدتر است!

هر بار دیدمش حس کردم بیش از حد نگران است! به صورتم نگاه نمیکند اما از پرسیدن مکرر حالم، از تماس هایش، آن هم او که گاهی حس میکنم حتی دلش نمیخواد با من حرف بزند نگرانی شدیدش را تشخصی میدهم….

 

چشمهایش میترسد… دستهایش میلرزد… صدایش باز ضعیف شده اضطرابش را میفهمم… حتی فرارش هم عجیب شده! از من دوری میکند اما هر بار کوتاه با دلایلی عجیب سراغم را گرفته حالم را می پرسد!

 

حس میکنم نگاهش میگوید منتظر چیزی در رفتارم مانده که حرف زدنش با مکث و جواب دادن و سوال کردنش با تردید است!

 

میان این آشفتگی برای سر در آوردن از ماجرایی که هیچ از آن نفهمیده‌ام و نگرانم کرده، رفتار عجیب او دلهره‌ای عجیب به دلم انداخته که حس میکنم هر آن ممکن است از چیزی که فهمیده از رستوران فرار کند!

 

باید هر چه زودتر درباره‌اش با مرصاد حرف بزنم؟

وقتی از حال خواهرش پرسیدم گفت خوب است و فقط انگار از اضطراب زیاد و دل نازک بودنش به خاطر اتفاقهای عجیبی که افتاده حالش خوب نیست.. میترسید.. دلهره دارد.. میخواهد از اینجا دور شده برود و بهانه هایش را از سر گرفته!

 

حالی که برادرش گفت را دیده‌ام اما نمیدانم چرا نمیتوانم بپذیرم دلیلش این باشد؟

چرا باید بترسد وقتی مسئولیت حوادثی که انگار بد به جانِ آبروی رستوران افتاده با من است؟

 

حادثه‌ای که مرصاد گفت با چک کردن چند باره‌ی دوربین‌ها چیز مشکوکی از بلایی که سرم آمده در رستوران ندیده و نصیبه هم طبیعی بودن همه شرایط را در آن ساعت از روز در آشپزخانه تایید کرده عنوان کرد طبق معمول همیشه خودش غذای من و مهمان هایم را سرو کرده! و به ناچار برای جمع کردن اوضاع به همه اعلام کرده‌اند که به خاطر مصرف دارویی خاص که بدنم را بهم ریخته به آن حال افتاده‌ام

 

پوفی کشیده ناتوان از صبوری LCD روبرویم را که خاموش کرده بودم روشن کردم

 

خاموشی‌اش برای اینکه تمرکزم را که میخواستم به جای دنبال کردن دیوانه‌وار تصویرش به کارهام بدهم کاملا بهم ریخته بی فایده بود

دیدنش تنها راهی بود که کمک میکرد تصاویری که از او دیده‌ام و فراموش نمیشد در تنهایی دست از سرم بردارد

 

دنبالش در تصویر چشم چرخاندم، دیدنش در حالی که نصیبه دست دور شانه‌هایش انداخته از روبروی در اتاقم رد میشدند از جا کندم به سرعت به سمت در رفته بازش کردم

 

– چـــی شــده؟!

 

هر دو را با صدایم روبروی در اتاق استراحت بانوان متوقف کردم ملیح با رنگی پریده پلک بست اما نصیبه ابرو بالا داده منظوردار لبخند زده گفت

 

– دیر کردی؟

 

طعنه‌اش را نشنیده گرفتم وقتی نفهمیدم به خاطر حواس جمع همیشگی‌ام به اتفاق های رستوران بود یا به رفتارهای اخیرم با ملیحی که به غیر از خودش و بیتایی که نگاه‌هایش تغییر کرده انگار فقط او خوب قصدم را فهمیده!

 

– پرسیدم چی شده؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x